در اتاق

اول از همه جلوی در اتاق خواب ایستاده بودم. از در که وارد شدم، صدای شیونی بلند شد. زنی از روبرو، سراسیمه بطرفم می آمد. هنوز چشمم به تاریکی و خفگی داخل سالن عادت نکرده بود. نزدیک تر که آمد، دیدمش؛ قدی معمولی داشت، و یک روسری توری سورمه ای تیره دور سر و گردنش پیچیده بود. دانه های اشک، پی در پی از چشم های روشنش روی گونه ها می افتاد و پایین می لغزید، و جایی روی پیراهن سورمه ای تیره اش گم می شد. مرا بغل کرد، سر بر شانه ام گذاشت و چندین بار تکرار کرد؛ یکی به من بگوید چرا فریدون؟ چرا مرا تنها گذاشت؟ کم کم چشم هایم به نور سالن عادت کرده بود، نیمه پر بود. زن و مرد، دور تا دور نشسته بودند. با چشم های خیس و ورم کرده، ما را تماشا می کردند. دست هایم را دور شانه هایش گره کردم و آرام، پشتش را نواختم. چیزی بنظرم نمی آمد که بگویم. سرش را از شانه ام برداشت، در چشم هایم نگاه کرد و گفت؛ چه خوب کردی، آمدی. این آخری، همه اش یادت بود. از سفر پارسال می گفت. نامه ی آخری ات را هزار بار برایم خواند. دوباره بغضش ترکید؛ آخ بهرام! هنوز خیلی زود بود برود. هزار فکر و برنامه داشتم... زیر نگاه های دیگران در عذاب بودم. دختری هم قد و قباره ی زن، کمی لاغر، نزدیک آمد، سلام کرد، بازوی زن را گرفت و آرام به طرفی کشید و برد.
نگاهی به دور و بر سالن انداختم. یکی دو نفر سری تکان دادند و به صندلی های کنارشان اشاره کردند. روی اولین صندلی خالی نشستم. نشسته بهتر می شد همه را نگاه کرد. دختر با یک سینی کوچک بازگشت، سینی را پیش رویم گرفت، یک فنجان قهوه بود، لبخندی زد و چیزهایی هم گفت. چیزهایی شبیه "پدر"، "شما" و... قهوه شیرین بود، همان جرعه ی اول حالم را به هم زد. فنجان را روی میز کوتاهی پیش روی مردی که طرف راستم نشسته بود، گذاشتم. گفت؛ آره، خیلی شیرینش کرده اند. بنظر نمی آمد او را جایی دیده باشم. سرش را خم کرد و گفت؛ خوبی؟ سری تکان دادم. با کمی تعجب پرسید؛ مرا یادت نیست؟ پارسال با فریدون آمدیم پیشت. برای دیدن خواهرم آمده بودم. شب اول خانه ات ماندیم. به قالی کف سالن نگاه کرد؛ شب فراموش نشدنی بود. انگاری با خودش حرف می زد؛ باور کردنی نیست، انگار همین دیروز بود! زنده یاد همیشه یادت می کرد.
مردی که سمت چپم نشسته بود، از جا برخاست، دستی سر شانه ام زد و بطرف دیگر سالن، همانجا که زن توری بسر نشسته بود، رفت. اولی پرسید؛ نشناختی ش؟ برادر فریدون است. یک شبه بیست سال پیر شده. دستی سر شانه ی چپم خورد. مردی با موهای بلند سفید که پشت سرش بسته بود، با تانی روی صندلی خالی کنارم نشست. کمی چاق بود. گفت؛ چطوری؟ کم پیدایی. سراغ ما را نمی گیری. چند شب پیش با فریدون حرفت بود. نگاهش کردم. آشنا بنظر می آمد. در چشم هایم نگاه کرد؛ نامه ی آخری ات را برایم خواند. سرش را برگرداند و به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره شد و از لای لب هایش چیزهایی گفت؛ دفعتن پرید! هیچی ش نبود. انگار دق کرده باشد. وقتی دوباره نگاهش کردم، متوجه شدم که ته ریش سفید و سیاهی داشت. با این که آرام حرف می زد، صدایش در سالن می پیچید؛ مثل درخت های کنار جاده، همه چیز از کنار چشم هایمان می گذشت. درخت ها! شکوفه ها! مثل باد. فرصت دیداری نبود انگار. یا اگر بود... با چشم و ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد؛ می بینی؟ آنها هنوز هم تر و تازه اند! آه کوتاهی کشید؛ همه اش در انتظار اجازه ی ورود گذشت! لبخند محوی زد و دستش را روی زانویم گذاشت.
از پنجره های بلند دور و بر سالن می شد باغ بیرون را دید. بزرگ و مصفا، از چهار طرف سالن را بغل کرده بود. درخت ها پر شکوفه بودند. دلم کشید بروم بیرون، سیگاری روشن کنم و کمی قدم بزنم. چیزی مرا به صندلی بسته بود. دور و بر سالن، هیچ جا دری دیده نمی شد. مرد مو بلند سمت چپم، دستش را روی زانویم فشار داد، با چشم به زاویه ای در سالن اشاره کرد؛ لیلی صدایت می زند. به آن طرف نگاه کردم، زن توری بسر، لبخند کمرنگی به لب داشت. مثل این که با دست، اشاره ای هم کرد. برخاستم و بطرفش رفتم. مردی که از ابتدا کنارش نشسته بود، برخاست و جایش را به من داد. وقتی نشستم، زن کاغذ تا شده ای را بطرفم گرفت و گفت؛ از روزی که رسید، تمام مدت روی میز، پیش چشمش بود. هرکس به سراغمان می آمد، برایش می خواند. "مانی" را فرستادم برایت بیاورد. چهار تای کاغذ را باز کردم. با دست نوشته شده بود. آشنا بنظر می آمد. زیر سطر اول خط قرمز کشیده بودند؛ باید جنبید، پیش از آن که دروازه را ببندند! و پاراگراف آخر، با قلم آبی محاصره شده بود، به گونه ای که کلمات رخصت عبور ندشاتند:
"مرد که می رسد، با وجودی که دروازه کاملن باز است، از دربان اجازه ی ورود می خواهد. دربان می گوید؛ امروز نمی تواند اجازه بدهد. مرد فکر می کند بهتر است تا دریافت اجازه ی ورود، همانجا منتظر بماند. گوشه ای می نشیند و هفته ها و ماه ها و سال ها، هر روز درخواستش را تکرار می کند و دربان پاسخ می دهد، همان؛ هنوز وقتش نرسیده. در طول سال هایی که مرد منتظر می ماند، دربان را به دقت وارسی می کند. لابد چیز دیگری آن طرف ها نیست! مرد کم کم پیر می شود. حالا دیگر دربان را به خوبی می شناسد، حتی با شپش های او هم اخت شده. در آستانه ی مرگ، فکر می کند چطور طی این همه سال، هیچ کس جز من اینجا نیامده تا اجازه ی ورود بخواهد؟ دربان می گوید؛ کسی جز شما نمی تواند از این در داخل شود. حقیقتش این است که این در فقط مخصوص ورود شما درست شده، ... و حالا دیگر باید آن را ببندم!*
صدای گنگی به گوشم خورد. چشم ها را نیمه باز کردم. بنظر می رسید صدا از همین نزدیکی هاست. انگار که دری بسته شده باشد. زن و لبخندش محو شدند، حقیقتش اینه که این در فقط مخصوص شما درست شده... دیگر وفتشه که آن را ببندم.
از رختخواب بیرون آمدم، بیرون کنار باغ، در هوای تازه که تا ته ریه ها را می شست، تکیه به دیوار کنار پنجره ایستادم. سیگاری روشن کردم و... دود را که در هوا محو می شد، تماشا کردم. چند لحظه ای نمانده بودم که گزگز سرما را روی پشتم احساس کردم. پکی بلند به سیگار زدم، آن را خاموش کردم و خواستم وارد سالن شوم. چیز غریبی بود، در از بیرون دستگیره ای نداشت. باید چه می کردم. سرما از پشتم پایین لغزید و تا نوک پنجه هایم کشیده شد. دوباره بالا آمد و هم چنان در رفت و آمد بود، تنم می لرزید. در غفلتن باز شد و آقای مو بلندی که ابتدا در سمت چپم نشسته بود، بیرون آمد، لبخندی زد، و چون خواستم وارد شوم گفت؛ وقت کردی سری به ما بزن، و میان درختان باغ رفت. تا برگشتم، در بسته شده بود و میان سرما مانده بودم
*
نقل به مضمون از "محاکمه"ی کافکا
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 27, 2025 01:31
No comments have been added yet.