احسان ظبری
این مطلب در 2020 نوشته شده است
در چند ماه اخیر و به خصوص پس از اظهار نظر عبدالکریم سروش در رابطه با فک و دهان شکسته یا کج شده احسان طبری در منزل محمد تقی جعفری، بحث ها درباره چگونگی و چرایی اعترافات احسان طبری بالا گرفت. احسان طبری یکی از برجسته ترین ایدئولوگ های چپ ایران بود که حدود چهل سال در رهبری حزب توده ایران حضور داشت. اعترافات او یک سال پس از دستگیری و بریدن او از مارکسیسم همواره مناقشه برانگیز بوده است. در صدمین سالگرد تولد احسان طبری و با کمک اسناد و مدارک نویافته قصد دارم روند شکسته شدن احسان طبری و تغییر ناگهانی او را نشان دهم. در نوشتار بعدی که امیدوارم به زودی چاپ شود به چرایی این اعترافات و مسئله سندرم استکهلم خواهم پرداخت. در اینجا باید از پروفسور تورج اتابکی و پژوهشکده بین المللی تاریخ اجتماعی نهایت امتنان را داشته باشم که اسناد و مدارک مورد نیازم را سخاوتمندانه در اختیارم گذاشت. بدیهی است که مسئولیت اشتباهات موجود در این متن همه بر عهده من است.
احسان الله طبری (۱۲۹۵زمستان- ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸) از همسر دوم پدرش، حسین، ملقب به فخرالعارفین (ابتدا روحانی و سپس با کنار گذاشتن لباس روحانی وکیل عدلیه با تحصیلات قدیم) در ساری زاده شد. او از خانواده متوسط الحال با تباری روحانی و از نوادگان شیخ علی اکبر مجتهد طبری بود. پدرش با دکتر حشمت، یکی از فعالان جنبش جنگل و سلطان عبدالرزاق بی نیاز از اعضای فرقه "همت" رفاقت داشت. احسان طبری از ۱۲۹۵ تا ۱۳۰۵ و پایان تحصیلات ابتدایی در ساری مانده و سپس به تهران می آید. با وارد شدن به محیط تهران از طریق انور خامه ای با محفل دکتر ارانی و مجله دنیا آشنا می شود. جستجوی دانش حتی او را به تحصیلات قدیم سوق داده و همراه با انور خامه ای در مسجد سپهسالار نزد طلبه ای به نام "روحانی" صرف و نحو و منطق و کمی رجال و حدیث می خواند. او سپس وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران می شود. هرچند که زندگی نامه نویسی مسعود بهنود تنه به تنه داستان سرایی می زند ولی تصویر دانشجوی حقوق کتابخوان که در خیابان هم کتاب از پیش چشمش کنار نمی رود، می تواند به حقیقت نزدیک باشد. احسان طبری در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۱۶ به واسطه ی پرونده ای معروف به ۵۳ نفر دستگیر و یکسال بعد بر طبق قانون ضد مرام اشتراکی ۱۳۱۰ به ۴ سال زندان و تبعید محکوم می شود (از بهار ۱۳۱۶ تا اواخر ۱۳۱۷ در زندان فلکه موقت شهربانی و سپس در بند هفتم زندان قصر زندانی است). او در سال ۱۳۱۹ آزاد شده و به اراک تبعید می شود او پس از شهریور بیست از تبعید آزاد شده و از اراک به تهران باز می گردد. با آنکه در تعداد اعضای موسس حزب توده ایران حاضر در خانه سلیمان میرزا اسکندری اختلاف هست، اما همه متفق القول احسان طبری را یکی از اعضای مؤسس می دانند. او، با توجه به استعداد ادبی اش، در روزنامه های حزبی مشغول به کار می شود. در سال ۱۳۲۲ در جریان انتخابات درون حزبی به عضویت کمیسیون تفتیش (که نقش میانجی گری و رسیدگی به اختلافات درونی حزب را بر عهده داشته) برگزیده می شود. در جریان کنگره اول حزب ۱۳۲۳ با رأی بالا به عنوان عضو کمیته مرکزی انتخاب می شود. مسئولیت تشکیلات مازندران، مدیریت روزنامه رهبر و دیگر نشریات حزب را پذیرا می شود (زیر نظر داود نوروزی). در جریان شکست فرقه دموکرات و چرخش به راست دولت قوام، احسان طبری نیز همراه ایرج اسکندری برای مدت کوتاهی از ایران خارج می شود و پس از چند روز به ایران باز می گردد. طبری در جریان کنگره ۱۳۲۷ به عضویت کمیته مرکزی و هیات اجرائیه انتخاب می شود. او با آن که از نزدیکان خلیل ملکی بود ولی با انشعاب همراه نمی شود. احسان طبری در تهران با یکی از تحسین کنندگانش، آذر بی نیاز، ازدواج می کند. آذر فرزند سلطان عبدالرزاق بی نیاز است. عبدالرزاق بی نیاز که از دوستان سابق پدر احسان طبری بوده به علت ابتلا به سل به دماوند رفته و در آنجا در سن چهل سالگی می میرد و فرزندانش پس از مرگ تحت تربیت و سرپرستی نیما یوشیج (علی اسفندیاری) قرار می گیرند. هم به واسطه ی نوگرایی نیما در شعر و دفاع احسان طبری از سبک او و هم به واسطه ی رابطه ی فامیلی، ارتباط نزدیکی با نیما پیدا می کند. پس از خروج احسان طبری از ایران نیما شعری بر یاد او می سراید. پس از حادثه ترور شاه و اتهاماتی که متعاقب آن به حزب توده ایران زده می شود، احسان طبری به همراه فریدون کشاورز و توسط فردی به نام سیف الدین همایون از طریق مرز خراسان به شوروی رفته و وارد مدرسه عالی حزبی می شود. احسان طبری در طبقه شش هتل لوکس در خیابان گورکی مسکن داده می شود که روزگاری منزلگاه ویلهم پیک (رئیس جمهوری آلمان دموکراتیک آن زمان) بود. میزان احترام میزبان به او را می توان از این نحوه مسکن گزینی درک کرد. احسان طبری از اوایل ۱۹۵۰ تا اواخر سال ۱۹۵۷ در مسکو زندگی کرده و علاوه بر وظایف حزبی در پلنوم جنجالی چهارم شرکت می کند. او با ادامه تحصیل مدرسه عالی حزب کمونیست شوروی را تمام می کند. سپس آکادمی علوم اجتماعی و علوم فلسفی برای مقام دکترا در فلسفه نامزد می شود. در این سال ها او با نام مستعار پرویز شاد در رادیو مسکو گویندگی می کند. احسان طبری همراه با دیگر اعضای کمیته ی مرکزی و خانواده اش در آغاز سال میلادی ۱۹۵۸ به شهر لایپزیک آلمان رفته و تا بهار ۱۹۷۹ (معادل ۲۹ فروردین ۱۳۵۸) در آن شهر زندگی می کند. احسان طبری در طی آن سال ها، مسئول مجله تئوریک- سیاسی دنیا را بر عهده داشته و از نویسندگان رادیو پیک ایران به شمار می آید. این سال ها پر بارترین سال های عمر اوست و کتاب های بسیاری از او به چاپ می رسد. در سال۱۳۵۳)۱۹۷۴) دچار سکته شدید شده و از کارهای حزبی دور می شود و حتی مسولیت مجله دنیا به عهده ی رفعت محمد زاده کوچری (با نام مستعار مسعود اخگر) قرار می گیرد. در ۲۹ فروردین ۱۳۵۸ در پروازی همراه با دکتر جودت، رفعت محمد زاده و حمید صفری به تهران بر می گردد و در خانه فاطمه سلامت بخش مستقر می شوند، او خود می گوید "احساس من این بود که به سنگر تاریخی خویش برگشته ام و از گوته نقل قول می آورد که:Hier bin ich Mensch, Hier soll ich sein" همسرش آذر بی نیاز همراه او می آید ولی سه فرزندش − کارن (پسر)، آذین و روشنک − در آلمان و ایتالیا مقیم می شوند. احسان طبری، پس از پلنوم شانزدهم عضو کمیته مرکزی، هیأت سیاسی و هیأت دبیران (جانشین هیأت اجراییه سابق) است و پس از پلنوم هفدهم مسئولیت کل شعبه ایدئولوژیک را نیز بر عهده می گیرد که سه شعبه آموزش، تبلیغات و پژوهش را در ذیل خود دارد. احسان طبری یک بار در سال ۱۳۵۹ به طور قانونی جهت معالجه به آلمان شرقی سفر می کند و در سال شصت با آنکه مجوز نخست وزیری برای خروج را داشته ولی به علت کارشکنی های بسیار اجازه خروج به او داده نمی شود. در جریان ضربه اول ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر نمی شود و با کمک یکی از افراد حزبی به محل امنی برده می شود. اما با احاطه اطلاعاتی سپاه پاسداران شش صبح تاریخ ۷/۲/۱۳۶۲ در خانه محمدعلی حسینخانی واقع در خیابان شریعتی به همراه همسرش دستگیر می شود. آذر بی نیاز همان روز آزاد می شود. اولین بازجویی از او در تاریخ ۱۰/۲/۶۲ است. سئوال اول از جلسات هیأت سیاسی و محورهای صحبت ها می پرسد و به طور شفاهی (سئوال مشخص نیست ولی احسان طبری در جواب به شفاهی بودن سئوال اذعان می کند) از نقشه کودتا پرسیده می شود. او در پاسخ به "ضرس قاطع" کودتا را رد کرد، و از شنیدن آن اظهار "حیرت" می کند. او از بازجو می پرسد "چگونه ممکن بود حزب ما که در گذشته و هم اکنون نقش عظیم جمهوری اسلامی را در مبارزه علیه امپریالیسم و اسرائیل و ارتجاع منطقه و خواست محکم استقلال طلبی امام را می داند، دست به چنین کاری بزند؟" او سپس "به همه مقدساتی که در نظر هر کدام از ما و همه ما محترم است" سوگند می خورد که در جلسات رهبری حزب توده چنین تصمیماتی نبوده است. او سپس به "وضع" خود اعتراض کرده و آن را سزاوار خود نمی داند. در پایان این جلسه او به درایت و عدالت در جمهوری اسلامی اظهار اطمینان می کند. در جلسه بعدی که تاریخ ۲۴/۲/۶۲ بر گزارش آن است، سئوال ها در مورد وضعیت تشکیلات است. احسان طبری تا آنجا که ممکن بوده آشکارا تلاش می کند، به صورت واضح به سئوالات جواب دهد. او شعب و افراد مسئول حزبی را بنا به نامه ای که حزب به وزارت کشور (پس از پلنوم۱۷) اعلام داشته بود، بر می شمرد و هیچ صفت غیر قانونی ای برای کارهای حزب را نمی پذیرد و این فاصله و رسیدن کار به مرحله دستگیری را به علت سوء تفاهم زاینده ای می داند که "افراد زیرک و سیاستمداران" سعی در تداوم آن داشته اند. باز هم سئوالی به طور شفاهی مطرح می شود با این مضمون که آیا حزب توده اشتباهاتی داشته است یا خیر؟ او نیز اشتباهاتی بر می شمرد ولی سخنی از خیانت و جاسوسی در آن وجود ندارد. احتمالاً در این فاصله فیلم های اعترافات محمدعلی عمویی به احسان طبری نشان داده شده است او که از دیدن فیلم تعجب کرده می گوید "اظهارات رفیق عمویی بدون شک مورد طرد کامل رهبری حزب است و به هیچ وجه مسئله بیگانه پرستی مطرح نیست. بسیاری از ما در سن پیری هستیم... و صفت شخص بیگانه پرست سود ورزی است و مگر خود این فرد جز ۲۵ سال زندان از بیگانه پرستی چه طرفی بسته است". او میان همبستگی با اتحاد شوروی و بیگانه پرستی خطی واضح می کشد و اظهار می کند که به علت سکته قلبی دوم از کارهای حزبی فاصله گرفته و تقریباً خانه نشین بوده و کتاب می خوانده است. این بازجویی با امضای طبری و "تقدیم بهترین احترامات" پایان می گیرد. بازجویی در ۱۵ و ۱۶ اردیبهشت نیز ادامه پیدا می کند و احسان طبری در این فواصل نیز بر مواضع حزب و علنی بودن این مواضع تأکید می کند. او در جایی اشاره می کند که این فاجعه (یعنی دستگیری و انحلال حزب) نه گناه پیروان اصیل خط امام و نه تقصیر حزب توده است بلکه مخالفان "ما" با ارعاب افکار "از لولوی کمونیسم" و "توطئه خزنده" این فاجعه را پیش بردند. او در پاسخ به درخواست بر شمردن خیانت های حزب توده، خیانت را رد می کند و اشتباه را ممکن می داند. سپس وقفه ای در بازجویی ها ایجاد می شود که دادیار شعبه دوم دادسرای انقلاب آن را این گونه توضیح می دهد: "پرونده متهم شامل دو بخش است که قسمت اول آن تا تاریخ ۲۳/۲/۶۲ می باشد در آن مطلب خاصی نگفته جز این که خود را در جرم عمومی مرکزیت حزب سهیم و شریک می داند و از جریان جاسوسی، جمع آوری اسلحه و... ابراز بی اطلاعی می کند و معتقد بوده که در زندان این مسائل را فهمیده است. در این تاریخ متهم دچار سکته مغزی شده و حدود یک ماهی در بیمارستان بوده است". در برگه ای دیگر که علامت "مرکز علوم پزشکی ایران، بیمارستان ایرانشهر" را به سرلوح خود دارد تاریخ بستری بیماری به نام محسن محسنی را از ۲۰/۲/۶۲ تا ۲۶/۲/۶۲ ذکر می کند. سپس برگه دیگری مورخ ۲۶/۲/۶۲ با امضای سر تیم عملیات "حسین" (که احتمالاً اسم رمز است) وجود دارد که در آن از تحویل متهم (طبری) به بیمارستان نجمیه سخن می گوید. در ادامه نامه دادیار شعبه دوم دادسرای انقلاب می خوانیم: "بعد از مرخص شدن تا این اواخر وضعیت روحی و جسمی اش خوب نبود، و نمی شد از او بازجویی به عمل آورد. اخیراً با او برخوردی در جهت آماده شدن برای مصاحبه صورت گرفته است. مطالبی که بعد از سکته نوشته عموماً بی محتوا و ناخواناست. هم چنین متهم در تاریخ ۲۵/۱/۶۳ مطالب جدیدی در رابطه با ارتباطاتش با عوامل حزب کمونیست شوروی نوشته که ضمیمه می باشد". در نامه ی بی تاریخ و بی امضای دیگری گفته شده است که از طرف دادستانی اوین (که در آن هنگام اسدالله لاجوردی مسئول آن بوده) از شورای عالی قضایی خواسته شده که احسان طبری در دادگاه دیگر اعضاء حزب توده شرکت کند و نقش ایدئولوژیک او عمده شود. از طرف شورای عالی قضایی در تاریخ ۱۷/۳/۶۳ جواب داده می شود "که احسان طبری سخت مریض بود، و به علت ناتوانی قدرت دفاع ندارد و شرایط محاکمه در مشارالیه جمع نیست. علیهذا فعلاً اعزام نامبرده به دادستانی جهت محاکمه به مصلحت نمی باشد و برخلاف موازین شرعی است". این نامه امضای یوسف صانعی را بر خود دارد. در تاریخ ۶/۵/ ۶۳ نامه ای وجود دارد که از احسان طبری در زندان توحید به دستور دادستان انقلاب تهران (در آن روزها لاجوردی) معاینه به عمل آمده و گواهی سلامت صادر شده است. نام صادرکننده گواهی سلامت دکتر احمد برکات است. احتمالاً به واسطه همین گواهی اعتراف گیری از او آغاز می شود. در کتاب اعترافات سران حزب توده ایران از قول احسان طبری آمده است: "اینجانب احسان طبری، به سبب سکته مغزی، در بیانم لکنت پدید آمده و حافظه و حضور ذهنم ضعیف گردیده است. لذا ناچارم نوشته خود را قرائت کنم، بدین سبب از بینندگان محترم پوزش می طلبم". پس از این سخنان طبری کاملاً در خط اعترافات دیگر اعضا (یعنی خیانت و جاسوی و برتری اسلام بر مارکسیسم) قرار می گیرد. با این همه حکم دادگاه در تاریخ ۲۰/۶/۶۴ در شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در مورد او چنین اظهار می کند: "نحوه برخوردهای متهم در دادگاه انقلاب اسلامی و کم گویی های او در مسایل مطروحه و اتهامات انتسابی و قرائن و شواهد حالیه و مقالیه این اطمینان را به وجود آورد که ادعای او مبنی بر توبه و بازگشت از راه و روش قبلی و همکاری با دادستانی تماماً عاری از حقیقت بوده و صرفاً برای فرار از تحمل کیفر و مجازات می باشد... لذا به استناد ماده ۲۰۲ قانون حدود و قصاص به اعدام او اظهار نظر می نماید". به گفته هاشمی رفسنجانی، نزد آقای خمینی شفاعت احسان طبری را می کنند و او با موافقت خمینی از زندان آزاد می شود. در مصاحبه ها و کنفرانس هایی نیز شرکت می کند ولی در واقع به صورت حصر خانگی نگهداری می شده است و حتی در هنگام بیماری همسرش نمی تواند در کنار او حضور داشته باشد. همسرش آذر بی نیاز در سال ۱۳۶۷ در اثر سرطان در می گذرد و او نیز یکسال بعد در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸ پس از مدتی بستری بودن در بیمارستان فوت می کند. "کژراهه"، "نقد و سنجشی بر مارکسیسم" و مجموعه شعر "لابه" از کارهای او پس از دستگیری اند. انشاء آنها با آنچه در ورقه های بازجویی های ناخوانا و در هم ریخته می بینیم، تفاوت آشکاری دارد
خانواده ی برومند
برومند در ایام بی پولی و ناکی مطلق سرشب به خانه بر می گشت و به نماز می ایستاد. نماز را با حضور قلب می خواند. زیرا برومند قادر بود در اعمال متضاد ، صداقتی یکسان داشته باشد. تعقیبات مفصلی احراء می کرد. به آواز خوشی ادعیه "کمیل" و "مشلول" را قرائت می نمود. جزوی از قرآن تلاوت می کرد. ذکر می خواند و تسبیح می انداخت. گاه به توجیه شوهر خواهرش، جلال مهدوی که از طرفی بی یاور و از طرفی خرافاتی بود، "ختم"های خسته کننده و دور ودرازی می گرفت. کپه ای از ریگ شسته در برابر می نهاد و پس از هزار بار تکرار ورد خاصی، ریگی از آن کپه را به کنار می گذاشت. چون کپه ریگ به پایان می رسید، آن ختم فرساینده ختم می شود. می گفتند مجرب است و نخورد و ندار. این ختم ابواب فرج خداوند را می گشاید و گره های بسته ی بخت را باز می کند. برومند می گوشید تا دل سنگ نیروهای آسمانی را با چاپلوسی های خود نرم کند. روی به آسمان می کرد و چهره را با زاری از دل برخاسته ای دژم می نمود، و مصرانه می طلبید، سخت وبی امان می طلبید. چنان که هم اکنون باید سقف خانه سوراخ شود و بدره های اشرفی سرازیر گردد. آن قدر در عبادت ممارست می کرد تا پول موعود برسد. همین که پول موعود می رسید، آسمان به سرعت و جسروانه فراموش می شد، آن وقت لذت های زمینی بروند، بطری عرق، زن هرجایی، گرد و غبار هر گونه ایمان و اعتقادی را از در و دیوار و جود وی می روفتند. در این کار نیز برومند صدیق و تمام عیار بود و تا آخر می رفت.
صائب؛ طومار درد و داغ عزیزان رفته است / این مهلتی که عمر عزیز است نام او
سیسرون جهان را بدتر از خود می دانست و هر نبرد اصولی و شریفی را نیز یک بازی تازه برای رسیدن به هدف های سودجویانه ی خاص می شمرد، با این دید، سخت با اعتماد به نفس به خود و سخت با کراهت و بی اعتنایی با دیگران رفتار می کرد و این اعتماد به نفس تبه کارانه، خود دلیل نجات بخشی به سود او بود. مقصر کسی ست که خود را مقصر می داند. گناهکار وقیح و به خود مطمئن می تواند در جهت استتار عمیق خود تاثیر کند.
سلطان خانم چند کتاب محبوب داشت که از آنها در مجالس وعظ و روضه ی خود کمک می گرفت؛ "زاد المعاد"، "اعتقاد شیعه"، "بیاض دعا" ، "دیوان جودی و جوهری در مصیبت اهل بیت"، و ادعیه ی مشهوری چون "صباح" و "کمیل"، و "مشلول" و "بهاء" ... معتقد به یک جهان بینی که در آن خالقی مقتدر و قهار، شیطانی مکار، شب های تاریک قبیر و با نکیر و منکر، صور اسرافیل ، روز هراز ساله ی محشر، پل باریک و برنده ی صراط، قسطاس عدل، جهنم سوزان با طبقات و درکات و مارهای غاشیه و صنوق های آتشین و چشمه های حمیم و درختان زقیم، همه جا وحشت عمیقی را تلقین می کرد ... ترس مرگ، ترس گناه، ترس فقر، ترس رویدادهای شوم، ترس بیماری و پیری،
بیهقی؛ همه در کار وانگاهیم
دسته های پر شکوهی ؛ قمه زن ها، زنجیر زن ها، کرب زن ها(Karb دو چوب تراشیده ی مسطح که به هم زده می شد، در تهران سنگ زن) آدم های قفل به تن، نوجه خوان ها، سینه زن ها، تابوت ها با تن های بی سر هفتاد و دو تن، سله های پر چراغ، کتل ها، عماری های با زینت ترمه، سواران شه با نیزهای سر بریده، قوم بنی اسد، ساربان با ساطور در جست و جوی ربودن خاتم نبوت، دسته ی اسرای کربلا کاه بر سر ریزان،
پیروی از تمدن جدید درایران "بر پایه ی یک پذیرش حساب شده قرار نداشت و نوعی "عقده خواری" در مقابل اروپای قدرتمند و ثروتنمند، منشاء تقلید سطحی ز آنان قرار گرفته بود.
پدرم مانند بسیاری از مجتهد زادگان روشنفکر آن ایام عشاق اندیشه ها، رفتار، اثاث و لباس جدید اروپایی بود و کارش در این جا به تازه جویی سطحی می رسید. غرور او برای متمایز و برتر بون از محیط، علاقه ی او به ترقی وطن و مردم وطنش، کراهتی که در اثر بیداری سیاسی و مدنی خودش، از جهل و خرافات پیدا کرده بود، ا... می گفت "ایرانی تا متجدد نشود، متمدن نمی شود، تا سواد یاد نگیرد تجدد را نمی پذیرد..." ... با آن که در ایام گرفتاری ها، بی پولی ها، خطرها سخت به سراغ عبادات می رفت و از نماز و ختم و روگردان نبود، در ایام عادی به ویژه به هنگام رغد و یسار ، آسمان را فراموش و به لذات زمینی بسنده می کرد و از خرافات با ریشخند یاد می نمود ... سخت مجذوب "علوم جدید" مانند جغرافیا و تاریخ و فیزیک و شیمی و حاسب و هندسه بود ..
عشق عجیبی داشت که لباده و عمامه و عبا را رها کند و کلاهی و کت و شلواری شود
شب اگر با مسیح در فلکی / لایق تهمتی، وگر ملکی
چهار کور بودند؛ اولی گفت ای کاش احدی مانند من کور نشود، دومی گفت؛ ای کاش جشم من مانند دیگران بینا می شد. سومی گفت؛ ای کاش همه ی دیگران مانند من کور شوند. چهارمی گفت؛ ای کاش همه ی دیگران مانند من کور شوند ولی من مانند دیگارن بینا گردم...
چون انسان تکیه گاه انسان نبود، لذا تکیه گاه پنداری انسان عاجز، آسمان و ارواح مقدس، ضریح های بی زبان، قبرهای غم انگیز، مشیت مرموز ... بایستی به داد انسان برسد.
به سرو گفت کسی میوه ای نمیاری / جواب داد که آزادگان تهی دست اند (سعدی)
چهره خانه
آنها افراد خود را دست چین می کنند. افرادی دارای لیاقت معین ولی کاملن رذل و تمامن بی پرنسیپ که در این زمینه باید همه جور امتحانی پس بدهند؛ از دست بوسی و پیش کش و تعارف و خبر چینی تا گذشت از مال و ناموس. آنها در باره ی ماهیت انسان و معجزه ی قدرت و پول، به همه پنداری های غلو آمیزی رسیده اند. در مورد افراد کله شق می گویند "این مرتکه دیوانه است"، "کله اش باد دارد" " سرش به سنگ می خورد" آخر مگر ابلهی هم پیدا می شود که از قدرت و ثروت بگذرد و به حقیقت و عدالت پایبند باشد؟ طرفدار عدالت! طرفدار مظلوم! چه گه خوردن ها. می کوشند عناصر آزاده را و آزادگی را خرد کنند، به تسلیم وادارند، پروایی ندارند که نابودشان کنند. تکیه کلامشان این است؛ "باید بیعت کنند"!
بقالی از طلبه ای پرسید مرغ را از لحاظ شرعی چطور ذبح کنم؟ گفت؛ با قطع ارکاز اربعه! بقال گفت اگر دعا می خوانی، برو مسجد!
چون خود گربز و نقشه کش و حسابگر بود، در پس هر گفتار و کردار، انگیزه ها و هدف های پنهان شده ای را جست و جو می کرد، یا می تراشید. در عین حال مرید باز و مرید خرکن بود و می دانست که مریدان بهترین وسیله ی گرم کردن بازار او هستند زیرا به قول معروف؛ پیر نمی پرد، این مریدان اند که پیر را می پرانند! مرید خر بهتر از یک ملک شش دانگ است. چنین کسی "ذوالریاستین" است و نبوغش در اداره ی موقوفات و تمشیت امور تجارت و بهره گیری از مستغلات و جمع آوری مال و منال و داشتن حساب شاهی و دینار، از تدریس "شرح الفیه ی ابن مالک" و "سیوطی" هم کم نمی آورد.
فلسفه ی مورد تظاهر امیر لشکر در کنار تظاهر به دین داری، پرستش ایران بود. او به این افسانه ی قلابی باور کرده بود که قبل از هجوم عرب، ایران رشگ ارم بود. به همین جهت به پارسی سره علاقه ی خاصی داشت و چون خودش کم مایه بود، به دنبال کسانی که در این زمینه عرض اندمی داشتند می افتاد و از واژه های عربی ابراز نفرت می کرد. چون فهمیده بود که خزوک یعنی حشره، می گفت "آقا خودتون بفرمایید حشره بهتره یا خزوک و چقدر برزخ شد وقتی حاج سید عبدالعظیم در پاسخش گفت؛ "البته حشره".
تجارت و کسب یعنی "بپا که گربه شاخت نزنه" یعنی مواظب بباش که می خواهن "رنگت کنند" پس بکوش که نه فقط کلک نخوری بلکه کلک خودت را سوار کنی. "زرنگ" کسی ست که همین که سر و کله ی انسانی از دور پیدا شد، بلافاصله نزد خود فکر کند که یکی از راه آمده که می خواهد کلاه سرش بگذارد و اگر حرفی می زند، بداند که آن حرف دروغ یا چاخان است و نه فقط به این نکته مطمئن باشد بلکه نسخه ی خنثی کردن تقلب او را از پیش حاضر داشته باشد و نه فقط تا این حد، بلکه کسی را که آمده است سر او کلاه بگذارد، موظف است با کلاه گشادتری تا خرخره باز پس بفرستد. "یک مثل انگلیسی می گوید؛ ما ترجیح می دهیم فریب بخوریم، تا این که فریب بدهیم".
تمام مراح ازدواج از خواستگاری، شام و انگشتر و شیرینی خوران و عقد کنان و نامزد بازی و حنابندان و عروسی و شاباش شاهی سفید و دست به دست دادن تا حجله رفتن و ارائه ی دستمال شب زفاف و پاتختی و پاگشا و همه عمل شد. ...
به این آشیخ علی بد ذات اوس خلیل بی چاره سی تومن بدهکاره. ولی واسه ما چه فرقی می کنه. گدا را چه یه نون بهش بدی، چه یه نون ازش بگیری. ما دیگه اونقدر به سرمون اومده که عادت کردیم. به قول بابا گفتنی گوسفندی را ابخورش کردن، از پوس کندن دردش نمیاد. وقتی اوسا پاری وقتا کفری میشه بد دهنی می کنه، بهش میگم؛ پاشو، پاشو! یه حصیر و ممدنصیر؟ مردی که نون نداره، یک گز زبون نداره. ولی ناشکر هم نیستم. همیشه میگم خدایا، به داده ات شکر و به نداده ات شکر. اقلن هر چی می خوریم حلاله. این خودش کلی غنیمته! حرام بخوریم، اون هم شلغم؟ اصلن تو خونه ی ما بگو و مگو خیلی کم میشه چون که حرف تلخ نباید گفته بشه و الا حرف هست که از شمشیر تیز هم براتره. زبون یه تیکه گوشته، هر جور بخوای میتونی بچرخونیش. اوسا که پاری وقتا بد قلقی می کنه، من سبک میام. منم که جوشی میشم، اوسا بینی و بین الله دم نمیزنه و به روی خودش نمیاره. همین جورش خوبه، چون که دو تا خشک محاله که بهم بچسبند. خدا به سر شاهده، بچه هامون را از اون آق ضیاء گرفته تا آق کوچیک فرق نمیذاریم. میگن گاوه که پیر میشه، گوساله ها عزیزتر میشن. مثلن من محال ممکنه که بچه هامو نفرین کنم. کلاغه روی لونه اش قار قار نمی کنه. اما کج بشین و راست بگو! زبون سست و حرف درست؟ بچه های ما همه شون یه جور نیستند. بد و خوب دارند. آق ضیاء و ربابه تیکه ی دیگری اند. آقا کوچک که داخل آدم نیست. رقیه هم که شوهر رفته. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. اما بینی و بین الله دختر بزرگه ام کرم کاره. کله ی سحر تا تنگ کلاغ پر جون کردی می کنه. اما رقیه که هنوز شوهر نرفته بود، تو خونه برای هر کاری بونه می گرفت. به قول بابا گفتنی به تنبل یه کار بگو، صد تا پند پیرانه بشنو. دست و پا چلفتی بود، حالا تو خونه ی سید جواد زبر و زرنگ تر شده. پاریا آنقدر ناشی اند که چوب را از پهناش پرتاب می کنند. خوب دیگه، جوانیه و هزار تا چم و خم. الحمدالله جوجه همیشه زیر سبر نمیمونه. اونا میرن، ما هم که این دنیا را تا قیامت کرایه نکرده ایم.
در چند ماه اخیر و به خصوص پس از اظهار نظر عبدالکریم سروش در رابطه با فک و دهان شکسته یا کج شده احسان طبری در منزل محمد تقی جعفری، بحث ها درباره چگونگی و چرایی اعترافات احسان طبری بالا گرفت. احسان طبری یکی از برجسته ترین ایدئولوگ های چپ ایران بود که حدود چهل سال در رهبری حزب توده ایران حضور داشت. اعترافات او یک سال پس از دستگیری و بریدن او از مارکسیسم همواره مناقشه برانگیز بوده است. در صدمین سالگرد تولد احسان طبری و با کمک اسناد و مدارک نویافته قصد دارم روند شکسته شدن احسان طبری و تغییر ناگهانی او را نشان دهم. در نوشتار بعدی که امیدوارم به زودی چاپ شود به چرایی این اعترافات و مسئله سندرم استکهلم خواهم پرداخت. در اینجا باید از پروفسور تورج اتابکی و پژوهشکده بین المللی تاریخ اجتماعی نهایت امتنان را داشته باشم که اسناد و مدارک مورد نیازم را سخاوتمندانه در اختیارم گذاشت. بدیهی است که مسئولیت اشتباهات موجود در این متن همه بر عهده من است.
احسان الله طبری (۱۲۹۵زمستان- ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸) از همسر دوم پدرش، حسین، ملقب به فخرالعارفین (ابتدا روحانی و سپس با کنار گذاشتن لباس روحانی وکیل عدلیه با تحصیلات قدیم) در ساری زاده شد. او از خانواده متوسط الحال با تباری روحانی و از نوادگان شیخ علی اکبر مجتهد طبری بود. پدرش با دکتر حشمت، یکی از فعالان جنبش جنگل و سلطان عبدالرزاق بی نیاز از اعضای فرقه "همت" رفاقت داشت. احسان طبری از ۱۲۹۵ تا ۱۳۰۵ و پایان تحصیلات ابتدایی در ساری مانده و سپس به تهران می آید. با وارد شدن به محیط تهران از طریق انور خامه ای با محفل دکتر ارانی و مجله دنیا آشنا می شود. جستجوی دانش حتی او را به تحصیلات قدیم سوق داده و همراه با انور خامه ای در مسجد سپهسالار نزد طلبه ای به نام "روحانی" صرف و نحو و منطق و کمی رجال و حدیث می خواند. او سپس وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران می شود. هرچند که زندگی نامه نویسی مسعود بهنود تنه به تنه داستان سرایی می زند ولی تصویر دانشجوی حقوق کتابخوان که در خیابان هم کتاب از پیش چشمش کنار نمی رود، می تواند به حقیقت نزدیک باشد. احسان طبری در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۱۶ به واسطه ی پرونده ای معروف به ۵۳ نفر دستگیر و یکسال بعد بر طبق قانون ضد مرام اشتراکی ۱۳۱۰ به ۴ سال زندان و تبعید محکوم می شود (از بهار ۱۳۱۶ تا اواخر ۱۳۱۷ در زندان فلکه موقت شهربانی و سپس در بند هفتم زندان قصر زندانی است). او در سال ۱۳۱۹ آزاد شده و به اراک تبعید می شود او پس از شهریور بیست از تبعید آزاد شده و از اراک به تهران باز می گردد. با آنکه در تعداد اعضای موسس حزب توده ایران حاضر در خانه سلیمان میرزا اسکندری اختلاف هست، اما همه متفق القول احسان طبری را یکی از اعضای مؤسس می دانند. او، با توجه به استعداد ادبی اش، در روزنامه های حزبی مشغول به کار می شود. در سال ۱۳۲۲ در جریان انتخابات درون حزبی به عضویت کمیسیون تفتیش (که نقش میانجی گری و رسیدگی به اختلافات درونی حزب را بر عهده داشته) برگزیده می شود. در جریان کنگره اول حزب ۱۳۲۳ با رأی بالا به عنوان عضو کمیته مرکزی انتخاب می شود. مسئولیت تشکیلات مازندران، مدیریت روزنامه رهبر و دیگر نشریات حزب را پذیرا می شود (زیر نظر داود نوروزی). در جریان شکست فرقه دموکرات و چرخش به راست دولت قوام، احسان طبری نیز همراه ایرج اسکندری برای مدت کوتاهی از ایران خارج می شود و پس از چند روز به ایران باز می گردد. طبری در جریان کنگره ۱۳۲۷ به عضویت کمیته مرکزی و هیات اجرائیه انتخاب می شود. او با آن که از نزدیکان خلیل ملکی بود ولی با انشعاب همراه نمی شود. احسان طبری در تهران با یکی از تحسین کنندگانش، آذر بی نیاز، ازدواج می کند. آذر فرزند سلطان عبدالرزاق بی نیاز است. عبدالرزاق بی نیاز که از دوستان سابق پدر احسان طبری بوده به علت ابتلا به سل به دماوند رفته و در آنجا در سن چهل سالگی می میرد و فرزندانش پس از مرگ تحت تربیت و سرپرستی نیما یوشیج (علی اسفندیاری) قرار می گیرند. هم به واسطه ی نوگرایی نیما در شعر و دفاع احسان طبری از سبک او و هم به واسطه ی رابطه ی فامیلی، ارتباط نزدیکی با نیما پیدا می کند. پس از خروج احسان طبری از ایران نیما شعری بر یاد او می سراید. پس از حادثه ترور شاه و اتهاماتی که متعاقب آن به حزب توده ایران زده می شود، احسان طبری به همراه فریدون کشاورز و توسط فردی به نام سیف الدین همایون از طریق مرز خراسان به شوروی رفته و وارد مدرسه عالی حزبی می شود. احسان طبری در طبقه شش هتل لوکس در خیابان گورکی مسکن داده می شود که روزگاری منزلگاه ویلهم پیک (رئیس جمهوری آلمان دموکراتیک آن زمان) بود. میزان احترام میزبان به او را می توان از این نحوه مسکن گزینی درک کرد. احسان طبری از اوایل ۱۹۵۰ تا اواخر سال ۱۹۵۷ در مسکو زندگی کرده و علاوه بر وظایف حزبی در پلنوم جنجالی چهارم شرکت می کند. او با ادامه تحصیل مدرسه عالی حزب کمونیست شوروی را تمام می کند. سپس آکادمی علوم اجتماعی و علوم فلسفی برای مقام دکترا در فلسفه نامزد می شود. در این سال ها او با نام مستعار پرویز شاد در رادیو مسکو گویندگی می کند. احسان طبری همراه با دیگر اعضای کمیته ی مرکزی و خانواده اش در آغاز سال میلادی ۱۹۵۸ به شهر لایپزیک آلمان رفته و تا بهار ۱۹۷۹ (معادل ۲۹ فروردین ۱۳۵۸) در آن شهر زندگی می کند. احسان طبری در طی آن سال ها، مسئول مجله تئوریک- سیاسی دنیا را بر عهده داشته و از نویسندگان رادیو پیک ایران به شمار می آید. این سال ها پر بارترین سال های عمر اوست و کتاب های بسیاری از او به چاپ می رسد. در سال۱۳۵۳)۱۹۷۴) دچار سکته شدید شده و از کارهای حزبی دور می شود و حتی مسولیت مجله دنیا به عهده ی رفعت محمد زاده کوچری (با نام مستعار مسعود اخگر) قرار می گیرد. در ۲۹ فروردین ۱۳۵۸ در پروازی همراه با دکتر جودت، رفعت محمد زاده و حمید صفری به تهران بر می گردد و در خانه فاطمه سلامت بخش مستقر می شوند، او خود می گوید "احساس من این بود که به سنگر تاریخی خویش برگشته ام و از گوته نقل قول می آورد که:Hier bin ich Mensch, Hier soll ich sein" همسرش آذر بی نیاز همراه او می آید ولی سه فرزندش − کارن (پسر)، آذین و روشنک − در آلمان و ایتالیا مقیم می شوند. احسان طبری، پس از پلنوم شانزدهم عضو کمیته مرکزی، هیأت سیاسی و هیأت دبیران (جانشین هیأت اجراییه سابق) است و پس از پلنوم هفدهم مسئولیت کل شعبه ایدئولوژیک را نیز بر عهده می گیرد که سه شعبه آموزش، تبلیغات و پژوهش را در ذیل خود دارد. احسان طبری یک بار در سال ۱۳۵۹ به طور قانونی جهت معالجه به آلمان شرقی سفر می کند و در سال شصت با آنکه مجوز نخست وزیری برای خروج را داشته ولی به علت کارشکنی های بسیار اجازه خروج به او داده نمی شود. در جریان ضربه اول ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر نمی شود و با کمک یکی از افراد حزبی به محل امنی برده می شود. اما با احاطه اطلاعاتی سپاه پاسداران شش صبح تاریخ ۷/۲/۱۳۶۲ در خانه محمدعلی حسینخانی واقع در خیابان شریعتی به همراه همسرش دستگیر می شود. آذر بی نیاز همان روز آزاد می شود. اولین بازجویی از او در تاریخ ۱۰/۲/۶۲ است. سئوال اول از جلسات هیأت سیاسی و محورهای صحبت ها می پرسد و به طور شفاهی (سئوال مشخص نیست ولی احسان طبری در جواب به شفاهی بودن سئوال اذعان می کند) از نقشه کودتا پرسیده می شود. او در پاسخ به "ضرس قاطع" کودتا را رد کرد، و از شنیدن آن اظهار "حیرت" می کند. او از بازجو می پرسد "چگونه ممکن بود حزب ما که در گذشته و هم اکنون نقش عظیم جمهوری اسلامی را در مبارزه علیه امپریالیسم و اسرائیل و ارتجاع منطقه و خواست محکم استقلال طلبی امام را می داند، دست به چنین کاری بزند؟" او سپس "به همه مقدساتی که در نظر هر کدام از ما و همه ما محترم است" سوگند می خورد که در جلسات رهبری حزب توده چنین تصمیماتی نبوده است. او سپس به "وضع" خود اعتراض کرده و آن را سزاوار خود نمی داند. در پایان این جلسه او به درایت و عدالت در جمهوری اسلامی اظهار اطمینان می کند. در جلسه بعدی که تاریخ ۲۴/۲/۶۲ بر گزارش آن است، سئوال ها در مورد وضعیت تشکیلات است. احسان طبری تا آنجا که ممکن بوده آشکارا تلاش می کند، به صورت واضح به سئوالات جواب دهد. او شعب و افراد مسئول حزبی را بنا به نامه ای که حزب به وزارت کشور (پس از پلنوم۱۷) اعلام داشته بود، بر می شمرد و هیچ صفت غیر قانونی ای برای کارهای حزب را نمی پذیرد و این فاصله و رسیدن کار به مرحله دستگیری را به علت سوء تفاهم زاینده ای می داند که "افراد زیرک و سیاستمداران" سعی در تداوم آن داشته اند. باز هم سئوالی به طور شفاهی مطرح می شود با این مضمون که آیا حزب توده اشتباهاتی داشته است یا خیر؟ او نیز اشتباهاتی بر می شمرد ولی سخنی از خیانت و جاسوسی در آن وجود ندارد. احتمالاً در این فاصله فیلم های اعترافات محمدعلی عمویی به احسان طبری نشان داده شده است او که از دیدن فیلم تعجب کرده می گوید "اظهارات رفیق عمویی بدون شک مورد طرد کامل رهبری حزب است و به هیچ وجه مسئله بیگانه پرستی مطرح نیست. بسیاری از ما در سن پیری هستیم... و صفت شخص بیگانه پرست سود ورزی است و مگر خود این فرد جز ۲۵ سال زندان از بیگانه پرستی چه طرفی بسته است". او میان همبستگی با اتحاد شوروی و بیگانه پرستی خطی واضح می کشد و اظهار می کند که به علت سکته قلبی دوم از کارهای حزبی فاصله گرفته و تقریباً خانه نشین بوده و کتاب می خوانده است. این بازجویی با امضای طبری و "تقدیم بهترین احترامات" پایان می گیرد. بازجویی در ۱۵ و ۱۶ اردیبهشت نیز ادامه پیدا می کند و احسان طبری در این فواصل نیز بر مواضع حزب و علنی بودن این مواضع تأکید می کند. او در جایی اشاره می کند که این فاجعه (یعنی دستگیری و انحلال حزب) نه گناه پیروان اصیل خط امام و نه تقصیر حزب توده است بلکه مخالفان "ما" با ارعاب افکار "از لولوی کمونیسم" و "توطئه خزنده" این فاجعه را پیش بردند. او در پاسخ به درخواست بر شمردن خیانت های حزب توده، خیانت را رد می کند و اشتباه را ممکن می داند. سپس وقفه ای در بازجویی ها ایجاد می شود که دادیار شعبه دوم دادسرای انقلاب آن را این گونه توضیح می دهد: "پرونده متهم شامل دو بخش است که قسمت اول آن تا تاریخ ۲۳/۲/۶۲ می باشد در آن مطلب خاصی نگفته جز این که خود را در جرم عمومی مرکزیت حزب سهیم و شریک می داند و از جریان جاسوسی، جمع آوری اسلحه و... ابراز بی اطلاعی می کند و معتقد بوده که در زندان این مسائل را فهمیده است. در این تاریخ متهم دچار سکته مغزی شده و حدود یک ماهی در بیمارستان بوده است". در برگه ای دیگر که علامت "مرکز علوم پزشکی ایران، بیمارستان ایرانشهر" را به سرلوح خود دارد تاریخ بستری بیماری به نام محسن محسنی را از ۲۰/۲/۶۲ تا ۲۶/۲/۶۲ ذکر می کند. سپس برگه دیگری مورخ ۲۶/۲/۶۲ با امضای سر تیم عملیات "حسین" (که احتمالاً اسم رمز است) وجود دارد که در آن از تحویل متهم (طبری) به بیمارستان نجمیه سخن می گوید. در ادامه نامه دادیار شعبه دوم دادسرای انقلاب می خوانیم: "بعد از مرخص شدن تا این اواخر وضعیت روحی و جسمی اش خوب نبود، و نمی شد از او بازجویی به عمل آورد. اخیراً با او برخوردی در جهت آماده شدن برای مصاحبه صورت گرفته است. مطالبی که بعد از سکته نوشته عموماً بی محتوا و ناخواناست. هم چنین متهم در تاریخ ۲۵/۱/۶۳ مطالب جدیدی در رابطه با ارتباطاتش با عوامل حزب کمونیست شوروی نوشته که ضمیمه می باشد". در نامه ی بی تاریخ و بی امضای دیگری گفته شده است که از طرف دادستانی اوین (که در آن هنگام اسدالله لاجوردی مسئول آن بوده) از شورای عالی قضایی خواسته شده که احسان طبری در دادگاه دیگر اعضاء حزب توده شرکت کند و نقش ایدئولوژیک او عمده شود. از طرف شورای عالی قضایی در تاریخ ۱۷/۳/۶۳ جواب داده می شود "که احسان طبری سخت مریض بود، و به علت ناتوانی قدرت دفاع ندارد و شرایط محاکمه در مشارالیه جمع نیست. علیهذا فعلاً اعزام نامبرده به دادستانی جهت محاکمه به مصلحت نمی باشد و برخلاف موازین شرعی است". این نامه امضای یوسف صانعی را بر خود دارد. در تاریخ ۶/۵/ ۶۳ نامه ای وجود دارد که از احسان طبری در زندان توحید به دستور دادستان انقلاب تهران (در آن روزها لاجوردی) معاینه به عمل آمده و گواهی سلامت صادر شده است. نام صادرکننده گواهی سلامت دکتر احمد برکات است. احتمالاً به واسطه همین گواهی اعتراف گیری از او آغاز می شود. در کتاب اعترافات سران حزب توده ایران از قول احسان طبری آمده است: "اینجانب احسان طبری، به سبب سکته مغزی، در بیانم لکنت پدید آمده و حافظه و حضور ذهنم ضعیف گردیده است. لذا ناچارم نوشته خود را قرائت کنم، بدین سبب از بینندگان محترم پوزش می طلبم". پس از این سخنان طبری کاملاً در خط اعترافات دیگر اعضا (یعنی خیانت و جاسوی و برتری اسلام بر مارکسیسم) قرار می گیرد. با این همه حکم دادگاه در تاریخ ۲۰/۶/۶۴ در شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در مورد او چنین اظهار می کند: "نحوه برخوردهای متهم در دادگاه انقلاب اسلامی و کم گویی های او در مسایل مطروحه و اتهامات انتسابی و قرائن و شواهد حالیه و مقالیه این اطمینان را به وجود آورد که ادعای او مبنی بر توبه و بازگشت از راه و روش قبلی و همکاری با دادستانی تماماً عاری از حقیقت بوده و صرفاً برای فرار از تحمل کیفر و مجازات می باشد... لذا به استناد ماده ۲۰۲ قانون حدود و قصاص به اعدام او اظهار نظر می نماید". به گفته هاشمی رفسنجانی، نزد آقای خمینی شفاعت احسان طبری را می کنند و او با موافقت خمینی از زندان آزاد می شود. در مصاحبه ها و کنفرانس هایی نیز شرکت می کند ولی در واقع به صورت حصر خانگی نگهداری می شده است و حتی در هنگام بیماری همسرش نمی تواند در کنار او حضور داشته باشد. همسرش آذر بی نیاز در سال ۱۳۶۷ در اثر سرطان در می گذرد و او نیز یکسال بعد در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸ پس از مدتی بستری بودن در بیمارستان فوت می کند. "کژراهه"، "نقد و سنجشی بر مارکسیسم" و مجموعه شعر "لابه" از کارهای او پس از دستگیری اند. انشاء آنها با آنچه در ورقه های بازجویی های ناخوانا و در هم ریخته می بینیم، تفاوت آشکاری دارد
خانواده ی برومند
برومند در ایام بی پولی و ناکی مطلق سرشب به خانه بر می گشت و به نماز می ایستاد. نماز را با حضور قلب می خواند. زیرا برومند قادر بود در اعمال متضاد ، صداقتی یکسان داشته باشد. تعقیبات مفصلی احراء می کرد. به آواز خوشی ادعیه "کمیل" و "مشلول" را قرائت می نمود. جزوی از قرآن تلاوت می کرد. ذکر می خواند و تسبیح می انداخت. گاه به توجیه شوهر خواهرش، جلال مهدوی که از طرفی بی یاور و از طرفی خرافاتی بود، "ختم"های خسته کننده و دور ودرازی می گرفت. کپه ای از ریگ شسته در برابر می نهاد و پس از هزار بار تکرار ورد خاصی، ریگی از آن کپه را به کنار می گذاشت. چون کپه ریگ به پایان می رسید، آن ختم فرساینده ختم می شود. می گفتند مجرب است و نخورد و ندار. این ختم ابواب فرج خداوند را می گشاید و گره های بسته ی بخت را باز می کند. برومند می گوشید تا دل سنگ نیروهای آسمانی را با چاپلوسی های خود نرم کند. روی به آسمان می کرد و چهره را با زاری از دل برخاسته ای دژم می نمود، و مصرانه می طلبید، سخت وبی امان می طلبید. چنان که هم اکنون باید سقف خانه سوراخ شود و بدره های اشرفی سرازیر گردد. آن قدر در عبادت ممارست می کرد تا پول موعود برسد. همین که پول موعود می رسید، آسمان به سرعت و جسروانه فراموش می شد، آن وقت لذت های زمینی بروند، بطری عرق، زن هرجایی، گرد و غبار هر گونه ایمان و اعتقادی را از در و دیوار و جود وی می روفتند. در این کار نیز برومند صدیق و تمام عیار بود و تا آخر می رفت.
صائب؛ طومار درد و داغ عزیزان رفته است / این مهلتی که عمر عزیز است نام او
سیسرون جهان را بدتر از خود می دانست و هر نبرد اصولی و شریفی را نیز یک بازی تازه برای رسیدن به هدف های سودجویانه ی خاص می شمرد، با این دید، سخت با اعتماد به نفس به خود و سخت با کراهت و بی اعتنایی با دیگران رفتار می کرد و این اعتماد به نفس تبه کارانه، خود دلیل نجات بخشی به سود او بود. مقصر کسی ست که خود را مقصر می داند. گناهکار وقیح و به خود مطمئن می تواند در جهت استتار عمیق خود تاثیر کند.
سلطان خانم چند کتاب محبوب داشت که از آنها در مجالس وعظ و روضه ی خود کمک می گرفت؛ "زاد المعاد"، "اعتقاد شیعه"، "بیاض دعا" ، "دیوان جودی و جوهری در مصیبت اهل بیت"، و ادعیه ی مشهوری چون "صباح" و "کمیل"، و "مشلول" و "بهاء" ... معتقد به یک جهان بینی که در آن خالقی مقتدر و قهار، شیطانی مکار، شب های تاریک قبیر و با نکیر و منکر، صور اسرافیل ، روز هراز ساله ی محشر، پل باریک و برنده ی صراط، قسطاس عدل، جهنم سوزان با طبقات و درکات و مارهای غاشیه و صنوق های آتشین و چشمه های حمیم و درختان زقیم، همه جا وحشت عمیقی را تلقین می کرد ... ترس مرگ، ترس گناه، ترس فقر، ترس رویدادهای شوم، ترس بیماری و پیری،
بیهقی؛ همه در کار وانگاهیم
دسته های پر شکوهی ؛ قمه زن ها، زنجیر زن ها، کرب زن ها(Karb دو چوب تراشیده ی مسطح که به هم زده می شد، در تهران سنگ زن) آدم های قفل به تن، نوجه خوان ها، سینه زن ها، تابوت ها با تن های بی سر هفتاد و دو تن، سله های پر چراغ، کتل ها، عماری های با زینت ترمه، سواران شه با نیزهای سر بریده، قوم بنی اسد، ساربان با ساطور در جست و جوی ربودن خاتم نبوت، دسته ی اسرای کربلا کاه بر سر ریزان،
پیروی از تمدن جدید درایران "بر پایه ی یک پذیرش حساب شده قرار نداشت و نوعی "عقده خواری" در مقابل اروپای قدرتمند و ثروتنمند، منشاء تقلید سطحی ز آنان قرار گرفته بود.
پدرم مانند بسیاری از مجتهد زادگان روشنفکر آن ایام عشاق اندیشه ها، رفتار، اثاث و لباس جدید اروپایی بود و کارش در این جا به تازه جویی سطحی می رسید. غرور او برای متمایز و برتر بون از محیط، علاقه ی او به ترقی وطن و مردم وطنش، کراهتی که در اثر بیداری سیاسی و مدنی خودش، از جهل و خرافات پیدا کرده بود، ا... می گفت "ایرانی تا متجدد نشود، متمدن نمی شود، تا سواد یاد نگیرد تجدد را نمی پذیرد..." ... با آن که در ایام گرفتاری ها، بی پولی ها، خطرها سخت به سراغ عبادات می رفت و از نماز و ختم و روگردان نبود، در ایام عادی به ویژه به هنگام رغد و یسار ، آسمان را فراموش و به لذات زمینی بسنده می کرد و از خرافات با ریشخند یاد می نمود ... سخت مجذوب "علوم جدید" مانند جغرافیا و تاریخ و فیزیک و شیمی و حاسب و هندسه بود ..
عشق عجیبی داشت که لباده و عمامه و عبا را رها کند و کلاهی و کت و شلواری شود
شب اگر با مسیح در فلکی / لایق تهمتی، وگر ملکی
چهار کور بودند؛ اولی گفت ای کاش احدی مانند من کور نشود، دومی گفت؛ ای کاش جشم من مانند دیگران بینا می شد. سومی گفت؛ ای کاش همه ی دیگران مانند من کور شوند. چهارمی گفت؛ ای کاش همه ی دیگران مانند من کور شوند ولی من مانند دیگارن بینا گردم...
چون انسان تکیه گاه انسان نبود، لذا تکیه گاه پنداری انسان عاجز، آسمان و ارواح مقدس، ضریح های بی زبان، قبرهای غم انگیز، مشیت مرموز ... بایستی به داد انسان برسد.
به سرو گفت کسی میوه ای نمیاری / جواب داد که آزادگان تهی دست اند (سعدی)
چهره خانه
آنها افراد خود را دست چین می کنند. افرادی دارای لیاقت معین ولی کاملن رذل و تمامن بی پرنسیپ که در این زمینه باید همه جور امتحانی پس بدهند؛ از دست بوسی و پیش کش و تعارف و خبر چینی تا گذشت از مال و ناموس. آنها در باره ی ماهیت انسان و معجزه ی قدرت و پول، به همه پنداری های غلو آمیزی رسیده اند. در مورد افراد کله شق می گویند "این مرتکه دیوانه است"، "کله اش باد دارد" " سرش به سنگ می خورد" آخر مگر ابلهی هم پیدا می شود که از قدرت و ثروت بگذرد و به حقیقت و عدالت پایبند باشد؟ طرفدار عدالت! طرفدار مظلوم! چه گه خوردن ها. می کوشند عناصر آزاده را و آزادگی را خرد کنند، به تسلیم وادارند، پروایی ندارند که نابودشان کنند. تکیه کلامشان این است؛ "باید بیعت کنند"!
بقالی از طلبه ای پرسید مرغ را از لحاظ شرعی چطور ذبح کنم؟ گفت؛ با قطع ارکاز اربعه! بقال گفت اگر دعا می خوانی، برو مسجد!
چون خود گربز و نقشه کش و حسابگر بود، در پس هر گفتار و کردار، انگیزه ها و هدف های پنهان شده ای را جست و جو می کرد، یا می تراشید. در عین حال مرید باز و مرید خرکن بود و می دانست که مریدان بهترین وسیله ی گرم کردن بازار او هستند زیرا به قول معروف؛ پیر نمی پرد، این مریدان اند که پیر را می پرانند! مرید خر بهتر از یک ملک شش دانگ است. چنین کسی "ذوالریاستین" است و نبوغش در اداره ی موقوفات و تمشیت امور تجارت و بهره گیری از مستغلات و جمع آوری مال و منال و داشتن حساب شاهی و دینار، از تدریس "شرح الفیه ی ابن مالک" و "سیوطی" هم کم نمی آورد.
فلسفه ی مورد تظاهر امیر لشکر در کنار تظاهر به دین داری، پرستش ایران بود. او به این افسانه ی قلابی باور کرده بود که قبل از هجوم عرب، ایران رشگ ارم بود. به همین جهت به پارسی سره علاقه ی خاصی داشت و چون خودش کم مایه بود، به دنبال کسانی که در این زمینه عرض اندمی داشتند می افتاد و از واژه های عربی ابراز نفرت می کرد. چون فهمیده بود که خزوک یعنی حشره، می گفت "آقا خودتون بفرمایید حشره بهتره یا خزوک و چقدر برزخ شد وقتی حاج سید عبدالعظیم در پاسخش گفت؛ "البته حشره".
تجارت و کسب یعنی "بپا که گربه شاخت نزنه" یعنی مواظب بباش که می خواهن "رنگت کنند" پس بکوش که نه فقط کلک نخوری بلکه کلک خودت را سوار کنی. "زرنگ" کسی ست که همین که سر و کله ی انسانی از دور پیدا شد، بلافاصله نزد خود فکر کند که یکی از راه آمده که می خواهد کلاه سرش بگذارد و اگر حرفی می زند، بداند که آن حرف دروغ یا چاخان است و نه فقط به این نکته مطمئن باشد بلکه نسخه ی خنثی کردن تقلب او را از پیش حاضر داشته باشد و نه فقط تا این حد، بلکه کسی را که آمده است سر او کلاه بگذارد، موظف است با کلاه گشادتری تا خرخره باز پس بفرستد. "یک مثل انگلیسی می گوید؛ ما ترجیح می دهیم فریب بخوریم، تا این که فریب بدهیم".
تمام مراح ازدواج از خواستگاری، شام و انگشتر و شیرینی خوران و عقد کنان و نامزد بازی و حنابندان و عروسی و شاباش شاهی سفید و دست به دست دادن تا حجله رفتن و ارائه ی دستمال شب زفاف و پاتختی و پاگشا و همه عمل شد. ...
به این آشیخ علی بد ذات اوس خلیل بی چاره سی تومن بدهکاره. ولی واسه ما چه فرقی می کنه. گدا را چه یه نون بهش بدی، چه یه نون ازش بگیری. ما دیگه اونقدر به سرمون اومده که عادت کردیم. به قول بابا گفتنی گوسفندی را ابخورش کردن، از پوس کندن دردش نمیاد. وقتی اوسا پاری وقتا کفری میشه بد دهنی می کنه، بهش میگم؛ پاشو، پاشو! یه حصیر و ممدنصیر؟ مردی که نون نداره، یک گز زبون نداره. ولی ناشکر هم نیستم. همیشه میگم خدایا، به داده ات شکر و به نداده ات شکر. اقلن هر چی می خوریم حلاله. این خودش کلی غنیمته! حرام بخوریم، اون هم شلغم؟ اصلن تو خونه ی ما بگو و مگو خیلی کم میشه چون که حرف تلخ نباید گفته بشه و الا حرف هست که از شمشیر تیز هم براتره. زبون یه تیکه گوشته، هر جور بخوای میتونی بچرخونیش. اوسا که پاری وقتا بد قلقی می کنه، من سبک میام. منم که جوشی میشم، اوسا بینی و بین الله دم نمیزنه و به روی خودش نمیاره. همین جورش خوبه، چون که دو تا خشک محاله که بهم بچسبند. خدا به سر شاهده، بچه هامون را از اون آق ضیاء گرفته تا آق کوچیک فرق نمیذاریم. میگن گاوه که پیر میشه، گوساله ها عزیزتر میشن. مثلن من محال ممکنه که بچه هامو نفرین کنم. کلاغه روی لونه اش قار قار نمی کنه. اما کج بشین و راست بگو! زبون سست و حرف درست؟ بچه های ما همه شون یه جور نیستند. بد و خوب دارند. آق ضیاء و ربابه تیکه ی دیگری اند. آقا کوچک که داخل آدم نیست. رقیه هم که شوهر رفته. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. اما بینی و بین الله دختر بزرگه ام کرم کاره. کله ی سحر تا تنگ کلاغ پر جون کردی می کنه. اما رقیه که هنوز شوهر نرفته بود، تو خونه برای هر کاری بونه می گرفت. به قول بابا گفتنی به تنبل یه کار بگو، صد تا پند پیرانه بشنو. دست و پا چلفتی بود، حالا تو خونه ی سید جواد زبر و زرنگ تر شده. پاریا آنقدر ناشی اند که چوب را از پهناش پرتاب می کنند. خوب دیگه، جوانیه و هزار تا چم و خم. الحمدالله جوجه همیشه زیر سبر نمیمونه. اونا میرن، ما هم که این دنیا را تا قیامت کرایه نکرده ایم.
Published on April 04, 2025 01:11
No comments have been added yet.