رادی هم به "مسافران" پیوست

تا اواخر دهه ی چهل، نمایش نامه نویسان عمده ی ما "بهرام بیضایی"، "غلامحسین ساعدی" و "اکبر رادی" بودند، هر کدام در حال و هوایی جداگانه. آثار اولیه ی رادی فضا و زبانی بومی دارند. از "روزنه ی آبی" تا "لبخند باشکوه آقای گیل"، نمایش نامه های رادی "ایرانی" اند اما سخت متاثر از چخوف.(1) در آثار سه دهه ی اخیر، رادی در نگاه و نگارش خود تغییراتی داده، به یک معنی از صمیمت بومی شمالی دور شده، و بیش از آثار اولیه اش، از نگاه شکل و محتوا، گرفتار نوعی "تکلف" اند.
"روزنه ی آبی" در رشت سال 1338 می گذرد. پیله آقا از شصت سال عمر، سی سالش را با همسرش "خانمی"، در خانه ی دو طبقه ای بسبک معماری روسی در کوچه ی بلوریان زندگی کرده. دخترشان "افشان" هنوز مدرسه می رود، پسرشان "احسان" دبیرستان رازی تهران را تمام کرده، و کارمند بانکی ست که عمویش مدیر آن است. زن جوانی به نام گلدانه، خدمتکار خانه است که هم با "گل علی"، شاگرد مغازه ی ماهی فروشی پیله آقا، و هم با پستچی محله سر و سری دارد. پیله آقا غیر از این خانه و مغازه ی ماهی فروشی، زمین و مستغلات هم دارد. زندگی را با دست خالی شروع کرده و با خست و حقه بازی به اینجا رسیده. دو نفر دیگر هم به این خانه رفت و آمد دارند؛ همایون حاجی زاده که با پدر و عمه ی سرطانی اش زندگی می کند، دانشگاه تهران را تمام کرده، مجرد و کارمند شهرداری ست. و انوش فومنی که در دانشگاه تهران، علوم خوانده، در سربازی با همایون آشنا و دوست شده اند، و فعلن دبیر طبیعی دبیرستان است، و مال و منالی ندارد. انوش و افشان به یکدیگر علاقمندند، پیله آقا اما مایل است دخترش را به همایون بدهد که پول و پله و آینده دارد و... برادر پیله آقا مدیر بانکی در تهران است، و همسرش پس از کوچ به تهران، گذشته و طبقه ی خود را فراموش کرده، و افاده می فروشد و... پیله آقا هر ماه ریسه های سیر و پیاز و کوزه های تمشک و سبوهای زیتون و رب گوجه و برنج دم سیاه و کره ی ماسوله و غیره برای برادر می فرستد، به این امید که به پسرش احسان کمک کند. احسان اما در ایران ماندنی نیست. می خواهد به آلمان برود و مهندس کشاورزی بشود. پیله آقا معتقد است دختر و پسرش تحت تاثیر افکار چپی انوش فومنی هستند، خیر و نفعی برای او ندارند و تنها مکنده ی ثروت او هستند.
اگرچه "روزنه ی آبی" پر از کلیشه های بازاری ست اما در نمایش نامه نویسی ما در1341، پر بدک نبوده است. صحنه ی آغازین نمایش، از "روحوضی" وام گرفته شده؛ گلدانه، خدمتکار و گل علی شاگرد دکان پیله آقا، ضمن لاسیدن با هم، شخصیت های نمایش را معرفی می کنند. همانجا می فهمیم که کاسبی پیله آقا کساد شده، و میل دارد دخترش افشان را به همایون بدهد و.. همایون اما از پیله آقا دل خوشی ندارد. پیله آقا تلاش می کند مانع دیدار افشان و انوش بشود اما افشان رو در روی پدر می ایستد. خانمی طرفدار بچه هاست؛ "آن وقت ها هم که رنگی به رخسار داشتم، زنت نبودم، مزه ی لحافت بودم. مرا برای این می خواستی که خستگی ات را با من در کنی... مثل گاو روی من می چریدی...". انوش هم در یک شب مهمانی با صراحت به پیله آقا می گوید؛ اگر نمی خواهد افشان را به او بدهد، حاضر است دخترش را بخرد! این یک اخطار است؛ "از این ببعد آرامش در این خانه وجود نخواهد داشت"! پیله آقا دکان را می بندد، از گل علی می خواهد مدتی در خانه ی او بخوابد و همه چیز، از جمله افشان و انوش را زیر نظر داشته باشد و به بهانه ی سفر، بی خبر غیبش می زند. در غیاب او انوش و افشان بهم نزدیک تر می شوند و در شبی رعد و برقی و بارانی که زیر آلاچیق مانده اند، افشان می گوید؛ "می رویم جایی که آزادی و نور باشد... زندگی را از صفر شروع می کنیم...".
بسیاری از نمایش نامه نویسان جهان، به ویژه در آمریکا، دوره ای سخت شیفته ی چخوف بودند. شیفتگی رادی به چخوف اما، به شکلی تقلیدگونه است. شخصیت های آرمانگرای روزنه ی آبی نظیر همایون و احسان، دلدادگی انوش و افشان، ورشکستگی شخصیت ها و رویابافی هاشان در مورد آینده و... شباهت های بسیاری به "مرغ دریایی" و "دایی وانیا" و "سه خواهر" چخوف می برند. همایون که عمه اش مرده و دیگر با پدر پیوندی ندارد، می خواهد پولی کسب کند، از ایران برود و با "جنونی وحشیانه خود را به میان اجتماعات بزرگ، پرتاب کند، در مقابل دختران زیبای شهرهای ناشناس، بایستد... و جایی که جز ماشین و نوشابه ای قوی، خبری از زندگی نیست، خودش را محاکمه کند"! این کلمات از زبان جوانی ایرانی در رشت سال های آخر دهه ی 1330، متکلفانه بنظر می رسند. حتی خود رادی هم باید به جرگه ی اقلیتی روشنفکرنما در پایتخت تعلق داشته باشد تا در انتهای یک شب شراب، چنین کلماتی بهم ببافد... یا وقتی پذیرش احسان از آلمان می رسد، علیرغم التماس های مادر که در ایران بماند، بیشتر به گفتگوهای "باغ وحش شیشه ای" (تنسی ویلیامز)، یا "رالف" یا "لنی" در "بهشت گمشده" (کلیفورد اودتس) شبیه اند؛ "تو زندگی خودت را کرده ای. برای تو همه چیز تمام شده. اما من مسوول خودم هستم. میان من و شوهر تو (پیله آقا) هیچ شباهتی نیست. من می خواهم زندگی خودم را شروع کنم..."... در صحنه ی انتهایی، وقتی میان رعد و برق و باران، صدای در شنیده می شود. خانمی گلدونه را، افشان را و... صدا می زند. کسی نیست در را باز کند. می گوید؛ "مگه کسی در این خانه نیست؟". رادی همه جا نگران عدم درک خواننده و تماشاگر است. هر نماد و نشانه را به اشکال مختلف و در صحنه های متعدد، تکرار می کند. گویی مخاطب با این همه نشانه... هنوز در نیافته که پیله آقا تنها مانده، و خانمی هم جای دیگری برای رفتن ندارد؛ مدت هاست کسی در این خانه (شهر، کشور) نیست! همان گونه که در انتهای "بهشت گمشده" (کلیفورد اودتس) یا "اشباح" (ایبسن) کسی نمانده. نسل تازه، هرجا و بهر دلیل، در اندیشه ی این "خانه" نیست، در فکر آینده ی خویش است! وقتی پیله آقا تنفر می آفریند و خانمی مرثیه می خواند، نسل تازه به کدام شور و شوق به بازسازی این بنای کهنه بیاندیشد؟ رادی مرثیه سرای "گذشته" است. می خواهد بی حضور مایه ی شوق، آنچه او آرزو می کند، در همه ی آدم ها بجوشد. (در نمایش نامه ی "میراٍث" بیضایی هم سه برادر؛ "بزرگ آقا"، "متوسط آقا" و "کوچک آقا"، هرکدام به روال خود به این خانه ی ویران می اندیشند. آن که دلش به حال این خانه می سوزد (بزرگ آقا)، انتظار دارد همه به روالی که او می طلبد، در فکر حفظ و نگهداری خانه باشند). تاکید پیاپی رادی بر یکی دو خصلت یک شخصیت، سبب می شود ابعاد دیگر شخصیت ها در سایه بمانند. پیله آقا چای به همایون نمی دهد، و در مورد یک لیوان آب که از چاه خانه به او داده، کلی فلسفه می بافد، با وجودی که مایل است همایون دامادش بشود، وقتی زیر باران عازم خانه است، چترش را به همایون نمی دهد. در میان آشغال ها دنبال دندان مصنوعی گمشده اش می گردد و... از این قبیل صحنه ها به تکرار می آیند مبادا فراموش کنیم که پیله آقا خسیس است. پیله آقا شخصیتی پاره پاره دارد، سنتی ست و به سبک خود برای حفظ خانواده تلاش می کند اما گاه بنظر می رسد نسبت به خانه و خانواده بکلی بی علاقه است. هدف و نظر رادی در ذهن او و در بیرون متن نمایش نامه می گذرد. به زبانی دیگر این خواسته ها در طول نمایش نامه "بیان" می شوند اما "عیان" نیستند، "نشان" داده نمی شوند. عیبی که اغلب نمایش نامه های رادی از آن رنج می برند. همایون فریفته ی رویایی سرزمین هایی ست که ندیده؛ "هرگز نمی خواهم در جریان سرنوشت این سرزمین قرار بگیرم". انوش هم شخصیتی فرمایشی ست، پر از شعار است. بنظر می رسد افشان بهانه ای ست تا یاد دختری در گذشته ی انوش را زنده کند. یک چپ سنتی ست، شیفته ی "جنایت و مکافات" است، و در جایی می گوید؛ "من جنایت را در راه یک هدف عالی مشروع می دانم"! احسان ایده آلیستی از لونی دیگر است؛ بی محبت به خانواده، حتی به مادر، به خارج می رود تا کشاورزی بخواند چون معتقد است اینجا یک سرزمین کشاورزی ست! اگرچه بعید است رادی در دهه ی چهل شمسی، آثار کلیفورد اودتس را خوانده باشد اما فضای روزنه ی آبی و حتی نوع شخصیت ها و سرگردانی شان نسبت به آینده، یادآور نمایش نامه های "بهشت گم شده" و "برخیز و بخوان" (کلیفورد اودتس) استد، بی آن که در حد پختگی قابل قبول آثار اودتس، باشند. "خانمی" یک زن خانه دار است که سعی دارد خانواده را سر پا نگهدارد، اما بر خلاف "بسی برگر" (برخیز و بخوان) نه جنگجو و مبارز در مقابل سرنوشت، که تن داده و تسلیم در مقابل تقدیر است، و نه چون "کلارا گوردون" (بهشت گم شده) آنقدر از زندگی و افراد خانواده اش می داند تا تلاش کند یکی یکی را از غرق شدن نجات دهد. خانمی هست، چون پیله آقای روزنه ی آبی باید همسری داشته باشد، و افشان و احسان به مادری نیاز دارند که آن دور و برها بپلکد. خانمی سایه ای ست که گوشه های خالی خانواده را هم پر نمی کند. هیچ کدام شخصیت ها در حد و اندازه ی حجم حرف هایشان، نیستند.
"محاق"، "مسافران" و "مرگ در پاییز"، سه گانه ای ست با سه تک پرده، و شخصیت هایی تقریبن ثابت. در "محاق"، ملوک بیست و پنج ساله، تنها دختر مشدی و گل خانم، از دست شوهرش میرزاجان به تنگ آمده، و به خانه ی پدری پناه آورده. برادرش "کاس آقا" برای فرار از خدمت نظام، به بهانه ی زیتون چینی به رودبار رفته. مشدی که از دوری کاس آقا غمگین، پیر و شکسته شده، اسبی خریده، اگرچه این سرگرمی جای کاس آقا را برای او پر نمی کند. "نقره" که اسب را به مشدی فروخته، دختری دارد خارج از دایره ی "عصمت"، و "میرزاجان" شوهر ملوک، روز و شب با دختر نقره است. ملوک گله مند است که چرا پدر و مادرش نقره را به خانه راه می دهند، چرا پدر با نقره اسب معامله کرده و... گل خانم از شوهر، در برابر دخترش دفاع می کند؛ چطوری میتونس زیر بارون پیاده به آب و گل بزنه؟ این مصیبت، اگر بشود اسمش را مصیبت گذاشت، قد و بالایی در این حد و اندازه ندارد که خانواده ای روستایی را به دشمنی با هم وادارد. "گریز مرد از خانه" در "محاق"، به یک گره ی دراماتیک تبدیل نمی شود. مشدی، افسرده از پیری و فرسودگی اسبش، به خانه می آید، بی آن که متوجه حضور ملوک بشود؛ راجع به اسبش صحبت می کند... وقتی از حال ملوک و بچه هایش می پرسد، و قصه ی فرار ملوک را می شنود، از کوره در می رود؛ سه تا بچه ی قد و نیم قد و یه شیرخوره را ول کردی، اومدی اینجا نشستی چسناله می کنی... زن باید تحمل کنه. به روی خودش نیاره... اما ملوک در خانه ی شوهر "اسیر" است؛ از سفیدی صبح تا تنگ غروب میدوم، کار خونه می کنم، مرغا رو دون می دم، جارو می بافم... اما سینه ریز ملوک هم توسط مردش به زنی دیگر (دختر نقره) هدیه شده! مشدی می گوید؛ خودت میدونی که هیچ پدری رضا نمیشه پاره ی تنشو تو بدبختی ببینه. اگه اون مردکه ناجور دراومده، من چیکار کنم؟ برای ملوک اما این سوال هست که چه تفاوتی میان او و برادرش کاس آقا هست؟ دل تو واسه ی کاس آقا شور میزنه. تو هر آشغالی قیافه ی اونو می بینی. حتی توی اسبی که کفاره ی بدبختی منه... گل خانم واسطه می شود؛ میذاری امشب اینجا بمونه؟ امشب آره، ولی فردا اول وقت از همون راهی که اومده باید برگرده...
"مسافران" دنباله ی زندگی همین شخصیت هاست، در قهوه خانه ی سر راه. "میرزا جان" شوهر ملوک، اِبی قهوه خانه چی، مشدی و نقره. شخص دیگری به نام عطا هم هست، تنها برای این که از کاس آقا و رودبار، خبری آورده؛ کوه ریزش کرده و یک پل شکسته! مشدی تصمیم می گیرد به رودبار برود، در این برف و سرما و بدون اسب؟ تقریبن تمامی "مسافران"، گفتگو برای منصرف کردن مشدی از رفتن به رودبار است. اما او می رود، تا پرده ی سوم؛ "مرگ در پاییز" تدارک دیده شود! حالا میرزاجان به خانه ی مشدی، نزد همسرش ملوک بازگشته و همراه با گل خانم، پریشان مشدی و برف و سرمای راه رودبار اند. مشدی از راه می رسد؛ اما با پاهای کهنه پیج شده، بی حال، پیچیده در پتو و روی یک صندلی! او را در ایوان، رو به باغ می نشانند. در مقابل شماتت مهربانانه ی میرزاجان که در این برف و سرما نبایستی به رودبار می رفتی، می گوید؛ کار من دیگه از این حرفا گذشته! هیشکی رو خبر نکنین. نمی خوام کسی دنبال جنازه م بیفته... یه گوشه زیر دس و پا خاکم کنید... چقدر چشم انتظارش موندم. بعد هم خروسی یا پرنده ای می خواند، و تمام! مرگ روی صحنه است، بی آن که ما متقاعد شده باشیم؛ تراژدی اتفاق می افتد، بی آن که ما به نقطه ی تراژیک رسیده باشیم. سه تک پرده ی "محاق"، "مسافران" و "مرگ در پاییز"، در هیات سه داستان کوتاه، می توانستند جذاب تر و شیرین تر باشند! تا نمایش نامه.
آثار اکبر رادی، مجموعه ای از خاطرات شهر و روستاست، کلیشه هایی که با آمدن به پایتخت، با خود می آوریم؛ غیبت صفای شهرستان در زرق و برق بی بنیاد پایتخت، کمبود مهربانی و عطوفت و... جایی که بیشتر به پول می اندیشند، جایی که تظاهر به دوستی، جای صداقت روستا نشسته، و از این قبیل. "از پشت شیشه ها"، شرح تماشای جهنم پایتخت، از پشت شیشه هاست. با این تفاوت که در پس پشت داستانی که در سطح می گذرد، یک قصه ی نمادین هم هست. "بامداد" و همسرش "مریم" در اتاقی خاکستری در یک آپارتمان زندگی می کنند، که پیش روی پنجره اش یک پرده ی خاکستری آویزان است! اتاقی با یک کوزه ی عتیقه، یک گرام کهنه،...و البته یک کتابخانه ی کوچک و...! بامداد، که نمی دانیم چکاره است، با چوب زیر بغل حرکت می کند، یعنی قادر به "رفتن" نیست، روشنفکری با یک کله ی بزرگ، بی حرکت، در نوعی بازنشستگی خودخواسته! در این گوشه کتاب می خواند، سیگار می کشد، موسیقی گوش می کند و... گاهی هم می نویسد! مریم معلم است، و عاشق شوهرش، و رابط بامداد با دنیای بیرون. از راه که می رسد، خبرهایی دارد، بهانه هایی ساده برای یک گفتگو. خانم درخشان زمانی مدیر مدرسه ی مریم بوده، و بامداد و مریم، از طریق آقا و خانم "درخشان"، از "پشت شیشه ها" باخبر می شوند. اما خانم و آقای درخشان هم با وجودی که "بیرون" هستند، جامعه را از پشت شیشه های دیگری تماشا می کنند. "درخشان"ها، بی هیچ دلیل منطقی به دیدار بامداد و مریم می آیند. همگام با صعود شغلی خانم درخشان، فاصله ی دیدارها بیشتر می شود. بامداد و مریم اما هم چنان در "پشت شیشه ها" می مانند، می پوسند و پیر می شوند. حتی خدمتکاری که سال ها برای آنها کار می کند، متوجه شده که اینجا چیزی عوض نمی شود، حتی دستمزد او! و حالا کارهای خدمتکار هم بر عهده ی مریم است.
خانم درخشان، در طول ده سال عمر نمایش نامه، از مدیری مدرسه، به مدیر کلی و سپس معاونت کل می رسد، و هرچقدر آقای درخشان لاغرتر و تکیده تر می شود، خانم همزمان با بالارفتن موقعیت اجتماعی اش، پهن تر و گنده تر می شود.. اما چرا با وجود معاشرین تازه، هم چنان به دیدار بامداد و مریم می آیند؟ تا افاده بفروشند؟ بامداد می گوید؛ اگر پایم معیوب شده و رابطه ام را با "بیرون" قطع کرده، در عوض با دستم می نویسم، آنها را بصورت حشره های خشکیده ای در می آورم تا رویشان مطالعه شود! درخشان ها می آیند و می روند، گاه پشت پرده ای مات، گاه با ماسکی بر صورت، گاه بی آن که صدایی از آنها برآید، و بامداد، حکایت را برای ما نقل می کند؛ نمایش نامه ای که سال هاست دارد می نویسد! نمایشی که "اجرا" نمی شود، بلکه "رو خوانی" می شود! با حرف های پیش پا افتاده ی درخشان ها.. از خانه ای که دیده اند؛ پونصد متر زمینه که دویست مترش زیر بناست، یه جوی آبم از تو حیاط میگذره... همه هیچی، آدم باسن شو بگذاره تو اون جوی آب، اونوقت چشماشو ببنده و خستگی در کنه...! یا از "سمینار تربیتی" در هتل هیلتون؛ آنقدر بی سر و ته بود که نشد طرح تربیتی خودمو پیشنهاد کنم، که شش ماه تموم روش کار کرده بودم! یا درباره ی سفری به ایتالیا؛ اون طرفا معرکه س. چه مناظر جالبی!... مریم یک بار در ابتدای نمایش، از بامداد می پرسد؛ چه می نویسی! و پاسخ روشنی دریافت نمی کند. در پایان، بامداد مشتی کاغذ از کشو بیرون می کشد و چون مریم با تعجب می پرسد؛ همه ش همین؟ بامداد می گوید؛ بیش از این نشد! کی برای من می خوانی؟ همین الان. اسمش چیست؟ "از پشت شیشه ها"! و بامداد، "شمرده و لرزان" شروع به خواندن می کند...
"صیادان" نمایش نامه ای ست گشاد و پر جمعیت. یک شرکت بزرگ صید ماهی، و صیادانی که اجازه ی صید آزاد ندارند، و در اصل کارگر شرکت اند! یعقوب، حاجی گل، نبی، نجف، سید همایون، ایوب، شجاع... بیوک اخراج می شود، و بعد اسماعیل، و بعد شجاع. ایوب هم استعفا می دهد. زن بیوک حامله است و بوی ماهی سرخ کرده از خانه ی همسایه، او را به هوس می اندازد. بیوک اما توان خرید ماهی ندارد. پالتوی کهنه اش هم دیگر ارزشی ندارد و... شرکت ماهی های اضافی را برای بالا نگهداشتن قیمت، در گودالی پشت انبار می ریزد... بیوک هنگام دزدی ماهی دستگیر می شود. ماهیگیرانی که می توانستند با صید، مخارج روزانه شان را در بیاورند، حالا مزدبگیر شرکت شده اند، و همه به تعاونی بدهکارند. آینده ی صیادان گروگان گذشته شان است. به امید استخدام رسمی، تن به اسارت و بیگاری داده اند. در انتها از مجسمه ی رییس شرکت پرده برداری می شود! مجسمه باد می کند، بزرگ می شود و صحنه و صیادان را در خود فرو می برد. صیادان بجای صحنه های تیاتری، پر از تک گویی هایی گاه کشدار است. در یک صحنه همایون، صحنه ی دیگر ایوب، صحنه ی بعدی نبی، بعد اسماعیل، بعد یعقوب... هر کدام خود را "تعریف" می کنند، کشمکش و کشاکشی در کار نیست. "صیادان" بی گره، بی کشش، بی اوج و بی حضیض؛ شعارهایی ست از زبان یک نفر، در دهان های مختلف.
رادی در کودکی همراه خانواده به تهران آمده، دوره متوسطه را در دبیرستان فرانسوی "رازی" به پایان رسانده، در 1339 در رشته علوم اجتماعی دانشكده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد و چهار سال بعد در فوق لیسانس همان رشته، اما درس را به علت فشار زندگی مشترك رها كرده و از 1340 با حكم رسمی معلم شده. آثار او تا آنجا که به یادم مانده*؛ روزنه ی آبی (1341)، افول (1343)، "مسافران و مرگ در پاییز" (1344)، "از پشت شیشه ها"(1346)، "ارثیه ی ایرانی"(1347)، "صیادان"(1349) و یک مجموعه ی داستانی به نام "جاده"(1349). نمایش نامه های بعدی رادی "لبخند با شکوه آقای گیل"، "در مه بخوان"، "پلکان"، "آهسته با گل سرخ"، "منجی در صبح نمناك"، "هاملت با سالاد فصل"، "آمیز قلمدون"، "شب روی سنگفرش خیس"، "آهنگ های شكلاتی"... و "پایین گذر سقاخانه" و یک مجموعه از مقاله و مصاحبه به نام "دستی از دور". اکبر رادی دیروز (پنج شنبه 6 دیماه 1386) در تهران درگذشت.
*
1- اوایل دهه ی 1350 به مناسبت اجرای "لبخند با شکوه آقای گیل"، در چند مطلب پیاپی در مجله ی "تماشا"، مشروحن به این مساله پرداخته ام. امروز و اینجا، نه به آن نوشته های گذشته دسترسی دارم، نه به نمایش نامه های رادی.
2- "روزنه ی آبی" را ابتدا "شاهین سرکیسیان" قصد داشت به روی صحنه بیاورد. پس از مدتی تمرین، اجل مهلتش نداد و کار با تغییراتی توسط دستیارش، "آربی آوانسیان" به روی صحنه آمد؛ سال 1347 یا 48 در سالن بزرگ انجمن ایران و آمریکا!
3- "مسافران و مرگ در پاییز" را عباس جوانمرد و گروه هنر ملی روی صحنه آوردند، "از پشت شیشه ها" توسط رکن الدین خسروی اجرا شد، "ارثیه ی ایرانی" را خلیل موحد دیلمقانی به صحنه آورد و "لبخند با شکوه آقای گیل" توسط رکن الدین خسروی کارگردانی و اجرا شد.


اکبر رادی
7 likes ·   •  3 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 13, 2012 03:10
Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ali (new)

Ali ای بچشم "استاد کارشناس"! بار دیگر که به دنیا آمدم به پیشنهاد مصلحانه ی شما عمل می کنم و تیاتر را از صفر آغاز می کنم! لطفن محبت کنید بگوئید "مطالعات تئوریک"ام را به کدام زبان و در کدام مکتب و از کدام تئوریسین تیاتر ادامه دهم! شهامت شما در اظهار نظر به شهامت های استاد احمدی نژاد شباهت می برد. امیدوارم جزو "بورسیه"های دولت ایشان نبوده باشید. میدانم که در زبان فارسی هم (مثل همه چیز دیگر) "کارشناس" هستید ولی به نظر این بی سواد حقیر، "راجبه" غلط است؛ لطفن "راجع به" بنویسید! از این که باعث "تاسف" و تکدر خاطر مبارک شدم، پوزش می خواهم.


message 2: by Ali (new)

Ali سال گذشته آقای جوانی (ن. ج.) مرا در مورد تیاتر و اکبر رادی و نوشته هایش، به کم دانی و بی اطلاعی متهم کردند. نظر من در بالا، پاسخ به نوشته ی ایشان بود.
در جواب من، متنی تندتر نوشتند و ضمن اظهار این که کارشناس اند، دلخور از "نادانی" من، سفارش کردند برای درک اکبر رادی، بهتر است کتاب "درباره تیاتر" را بخوانم! و مدعی شده بودند که آثار رادی را فوت آب اند و آنها را "بلعیده اند و هضم کرده اند" و چه و چه. و از جمله این که "صیادان" را "دراماتورژی" کرده اند. من البته نمی دانم چطور می شود یک نمایش نامه ی نوشته شده را، "دراماتورژی" کرد. لابد استاد ن.ج. بدعت تازه ای در کار گذاشته اند. باری، تصور می کنم از عرایض خود شرمنده بوده اند که هر دو نظر خود را (قبل و بعد از نظر من) پاک کرده اند. نه گمانم که یواشکی در رفتن، روش کارشناسانه و استادانه ای باشد. "کارشناس" اگر گز نکرده پاره کرد، باید معذرت بخواهد. نام و نظریات ایشان نزد من محفوظ است، غرض این بود که بدانند که می دانم.


message 3: by Nima (new)

Nima Jahanbin احساس کردم با تندی و کمی بی احترامی جواب شما را داده ام و شاید باید رعایت منسبات سنی را می کردم.
آن کارشناسی که گفتید اکنون کارشناس ارشد است. بورسیه ی احمدی نژاد هم نبود.
این (ن. ج ) که می گویید، چندان گویا نیست. نیما جهان بین هستم. چند بار تکرار کنید، به ذهن می ماند، اگر نه کنجد برای تقویت حافظه خوب است.
باری شما که همه چیز را محفوظ داشته اید ، طوری که ظای آن طنین انداز شده باید بگویم درباره تئاتر را برای شروع دوباره تئاتر گفتم نه درک اکبر رادی.
بله، نمایشنامه را هم دراماتورژی می کنند ( در حوصله ام نیست که مفهوم دراماتورژی نوین، و پسا برشتی را توضیح دهم) و اگر این را نمی دانستید، بجنبید که از قافله عقبید.
اگر پس از گذشت یک سال هنوز هم حرفهای من مثل ماهی تازه از آب گرفته در ذهن شما دم می زند، بسیار خوشحالم. هرچند ترجیح می دادم بیشتر از جوابیه من درگیر محفوظات پیشین خود باشید.
باید بگویم که از عرایض خود شرمنده ام.باید کمی ملایمتر می بودم. کار درستی نبود که با تحلیل سطحی شما از آثار رادی بزرگوار اینگونه تند و زننده برخورد می کردم.
حالا اگر تندی کلام من مزاج شما را به هم نریخته می گویم: صبور باشید.
اگر هم علاقه ای داشتید که این کل کل کودکانه را به یک بحث علمی تغییر جهت دهیم، در خدمتم


back to top