شوخی دموکراسی
سرهنگ سلام!
چند روز پیش غفلتن به این فکر افتادم که این دموکراسی لعنتی از کجای تاریخ پیدایش شده، فکر کردم صبح یک روز سگی تاریخ، وقتی "بشر" پس از یک بگو مگوی خانوادگی به دنبال غذا از غار بیرون آمد، لحظه ای کنار دریا ایستاد تا مگر با پرتاب چند سنگ به آب، خشمش را تسکین دهد. هنوز سه چهار سنگ به آب نزده بود که ابرها بالا آمدند، رعد و برق شد و بارانی سهمگین بر سر و روی "بشر" باریدن گرفت. مرد که تا آن روز، آب را بر زمین دیده بود که آرام در کاسه ی دریا دراز کشیده، از دیدن قطراتی که این چنین با خشم و پیاپی از آسمان فرو می ریختند، وحشت کرد. پنداشت موجودی قوی تر از او جایی فراز آسمان ها بر او خشم گرفته. از آن روز "بشر" هر صبح که از غار بیرون می آمد، ابتدا برای آن موجود قوی آسمانی نذر و نیایش بجا می آورد تا اجازه دهد به آسودگی به دنبال کسب روزی برود.
روزی دیگر "بشر" در جنگل حیوانی شکار کرد، شاخ و برگی بیاراست و آتشی افروخت تا شکارش را بریان کند. رعد و برقی عظیم شد، بر شاخ درختی گرفت و درخت کهن پیش چشمش به آنی شعله کشید و سوخت. "بشر" پنداشت این بار خدای جنگل بر او خشم گرفته. روز دیگر از رودخانه ماهی گرفت، رود غرید و سر بر افراشت و بالا آمد، آب بر هم غلتید و به ساحل ریخت. هرچه "بشر" از رود گریخت، آب کف بر دهان او را تعقیب کرد. پنجه های آب با غرش های خشم آلود، خود را تا نزدیکی های غار "بشر" بالا کشیدند. بیچاره مرد، ماهی گرفته را به آب انداخت و خانواده را واداشت تا همراه او تمامی شب به زاری و دعا بگذرانند، مگر خدای رودخانه ها غارشان را از آنها نگیرد. صبح آب به بستر خود بازگشت و "بشر" پنداشت که خدای رودخانه ها او را بخشیده است.
... و باری، سرهنگ جان! هر بار "بشر" دست به کاری زد، اتفاقی افتاد و او پنداشت خدای دیگری را رنجانده. چنین شد که خدایان ذهن بشر را انباشتند، آنقدر که "بشر" برای هر حرکتش نیاز به دعا و قربانی و توبه داشت تا خدایی را بر سر لطف آورد. خدایان آنقدر زیاد شده بودند که کم کم جایی برای زندگی و حرکت "بشر" نماند. طاقت و حوصله اش سر آمد. در یک روز سگی زمستان که خود و خانواده اش گرسنه بودند، سر به کوه گذاشت و تا آنجا که توان داشت، بالا رفت. جایی نزدیک قله ایستاد و با تمامی خشم بر سر خدایان فریاد کشید که دست از سر او و خانواده اش بر دارند. صدای او در دامنه ی کوه پیچید، برف های نشسته بر قله به حرکت در آمدند و بهمنی از فراز کوه سرازیر شد و او را به اعماق دره برد.
نسل های بعد دیگر یاد گرفته بودند که به حریم خدایان وارد نشوند، از قدرت خدایان پرهیز کنند و با نذر و نیاز و دعا و قربانی از خشم خدایان در امان بمانند. اما خدایان خیابان ها و کوچه ها را پر کرده بودند. "بشر" از هر طرف که می رفت به خدایی بر می خورد. حتی اگر کاری به خدایان نداشت، آنها دست از او بر نمی داشتند. یکی دخترش را آبستن می کرد، دیگری پسرش را می دزدید، سومی به زنش تجاوز می کرد، ...
... القصه، "بشر" از تسلط بی چون و چرای خدایان خسته شد. روزی به این فکر افتاد که مانند سرپرست قبیله، برای خدایان هم رهبری تعیین کند. خدایی که حکم رهبر و فرمانده ی خدایان را داشته باشد. اما با وجود خدای خدایان هم چیزی از دردسرهای "بشر" کاسته نشد. اگر پیش از آن "بشر" برای رفع بلا از یک خدا، به خدای دیگری پناه می آورد و گاه که خدایان علیه یکدیگر تحریک می شدند، "بشر" چند صباحی آسوده بود، حالا دیگر خدای خدایان با همکاری خدایان زیر دستش، بهر کاری قادر بود و خود برای همه چیز خدا تعیین می کرد. "بشر" ناچار بود برای هر حرکتش از خدایی اجازه بگیرد.
قرن ها گذشت و "بشر" کم کم هوشیارتر شد. روزی در مجلسی از نمایندگان قبایل مختلف، همگی به این نتیجه رسیدند که بجای این همه خدای یک کاره، یک خدای همه کاره داشته باشند و از شر این همه خدا آسوده شوند. از همین جا بود که تک خدایی آغاز شد. اما از آنجا که بشر به اندازه ی کافی تجربه کسب کرده بود و از قدرت بی حد و حصر یک خدای واحد واهمه داشت، موجود زیرکی به نام "شیطان" را آفرید و او را واداشت تا به نمایندگی انسان، همه جا دور و بر خدا بپلکد و هر جا لازم بود چوب لای چرخ خدای قادر متعال بگذارد! از آن پس "بشر" آسوده تر زیست چرا که بخش بزرگی از گرفتاری ها به آسمان منتقل شده بود. شیطان در کار خدا اخلال می کرد و خدا پیوسته مشغول رفع و رجوع مشکلات خود بود تا از شر شیطان در امان بماند و کم تر وقت داشت تا برای بشر مشکلات تازه ای بیافریند. تعادل قدرت تا اندازه ای در آسمان برقرار شده بود و انسان کمی آرامش پیدا کرد تا به کار و بار خود برسد.
فکر می کنم "دموکراسی" هم از روی همین الگو اختراع شد. اما از آنجا که خدایان زمینی از جنس بشر بودند، هوشمندانه تر از خدایان آسمانی عمل کردند. اینها بجای آن که شیطان را طرد کنند، او را به رسمیت شناختند، به او احترام گذاشتند و او را "اپوزیسیون" خطاب کردند. خدایان زمینی، یعنی قدرتمداران و سرمایه داران برای "اپوزیسیون" هم قانون تدوین کردند. یعنی شیطان را هم در بطری قانون نهادینه کردند. به عبارت دیگر شیطان هم "متمدن" شد. پس خدایان زمینی گفتند "بشر" آزاد است که از خدا حمایت کند یا طرفدار شیطان باشد. هرکس طرف خدایان باشد، در قدرت شریک می شود و آن که طرف "اپوزیسیون" باشد، می تواند از راه قانون تلاش کند تا قدرت را به چنگ آورد و خدا شود. "بشر" هم که یک عمر تاریخی در تهدید و هراس بسر برده بود، قانون را پذیرفت.
با پذیرش قانون، بشر طناب دار خویش را بافت و جام شوکران را سر کشید. او البته آزاد است که اعتراض کند، داد و هوار بکشد اما خدایان زمینی که داناتر از انواع آسمانی شان اند، هرگاه "بشر" چوب اعتراض بردارد، با او همدردی می کنند، چوب را از دستش می گیرند، قاب می کنند و برای هر چوب، قوانینی می سازند. نام یکی را "برابری" گذاشتند، نام دیگری را "برادری"، سومی را "آزادی بیان"، چهارمی را "حق آزاد انتخاب مسکن"، پنجمی "حق آزاد انتخاب همسر"، و،و،و....، به این صورت اندک اندک اعتراض های "بشر" از او گرفته شد و نام "حقوق بشر" گرفت و تبدیل به نهاد شد. کم کم دست های بشر از چوب های اعتراض تهی شدند. قانون می گوید هر شکایتی داری بنویس و به نهاد مربوطه بفرست تا بررسی شود و پاسخ لازم برایت ارسال گردد!
به این صورت "بشر" خلع ید شد، اعتراضاتش خشکید، رام و مطیع، همچون بره ای متمدن و دموکرات شد؛ روز را با خدا ناهار میخورد و شام شب را با شیطان صرف می کند. حالا دیگر دیر زمانی ست "بشر" هر چهار سال یک بار پای صندوق رای می رود، به کسی یا کسانی که جز دزدی و دغلی و دروغ و بی حرمتی به افراد بشر، چیز دیگری نمی دانند، رای می دهد و این خدایان متقلب منتخب هم تا 4 سال بعد، هر غلطی دلشان خواست، می کنند، تا نوبت به انتخابات بعدی برسد. هر چهار سال یک بار، هم خدا و هم شیطان انتخاب می شوند
می بینی سرهنگ جان چگونه گرفتار شدیم؟
چند روز پیش غفلتن به این فکر افتادم که این دموکراسی لعنتی از کجای تاریخ پیدایش شده، فکر کردم صبح یک روز سگی تاریخ، وقتی "بشر" پس از یک بگو مگوی خانوادگی به دنبال غذا از غار بیرون آمد، لحظه ای کنار دریا ایستاد تا مگر با پرتاب چند سنگ به آب، خشمش را تسکین دهد. هنوز سه چهار سنگ به آب نزده بود که ابرها بالا آمدند، رعد و برق شد و بارانی سهمگین بر سر و روی "بشر" باریدن گرفت. مرد که تا آن روز، آب را بر زمین دیده بود که آرام در کاسه ی دریا دراز کشیده، از دیدن قطراتی که این چنین با خشم و پیاپی از آسمان فرو می ریختند، وحشت کرد. پنداشت موجودی قوی تر از او جایی فراز آسمان ها بر او خشم گرفته. از آن روز "بشر" هر صبح که از غار بیرون می آمد، ابتدا برای آن موجود قوی آسمانی نذر و نیایش بجا می آورد تا اجازه دهد به آسودگی به دنبال کسب روزی برود.
روزی دیگر "بشر" در جنگل حیوانی شکار کرد، شاخ و برگی بیاراست و آتشی افروخت تا شکارش را بریان کند. رعد و برقی عظیم شد، بر شاخ درختی گرفت و درخت کهن پیش چشمش به آنی شعله کشید و سوخت. "بشر" پنداشت این بار خدای جنگل بر او خشم گرفته. روز دیگر از رودخانه ماهی گرفت، رود غرید و سر بر افراشت و بالا آمد، آب بر هم غلتید و به ساحل ریخت. هرچه "بشر" از رود گریخت، آب کف بر دهان او را تعقیب کرد. پنجه های آب با غرش های خشم آلود، خود را تا نزدیکی های غار "بشر" بالا کشیدند. بیچاره مرد، ماهی گرفته را به آب انداخت و خانواده را واداشت تا همراه او تمامی شب به زاری و دعا بگذرانند، مگر خدای رودخانه ها غارشان را از آنها نگیرد. صبح آب به بستر خود بازگشت و "بشر" پنداشت که خدای رودخانه ها او را بخشیده است.
... و باری، سرهنگ جان! هر بار "بشر" دست به کاری زد، اتفاقی افتاد و او پنداشت خدای دیگری را رنجانده. چنین شد که خدایان ذهن بشر را انباشتند، آنقدر که "بشر" برای هر حرکتش نیاز به دعا و قربانی و توبه داشت تا خدایی را بر سر لطف آورد. خدایان آنقدر زیاد شده بودند که کم کم جایی برای زندگی و حرکت "بشر" نماند. طاقت و حوصله اش سر آمد. در یک روز سگی زمستان که خود و خانواده اش گرسنه بودند، سر به کوه گذاشت و تا آنجا که توان داشت، بالا رفت. جایی نزدیک قله ایستاد و با تمامی خشم بر سر خدایان فریاد کشید که دست از سر او و خانواده اش بر دارند. صدای او در دامنه ی کوه پیچید، برف های نشسته بر قله به حرکت در آمدند و بهمنی از فراز کوه سرازیر شد و او را به اعماق دره برد.
نسل های بعد دیگر یاد گرفته بودند که به حریم خدایان وارد نشوند، از قدرت خدایان پرهیز کنند و با نذر و نیاز و دعا و قربانی از خشم خدایان در امان بمانند. اما خدایان خیابان ها و کوچه ها را پر کرده بودند. "بشر" از هر طرف که می رفت به خدایی بر می خورد. حتی اگر کاری به خدایان نداشت، آنها دست از او بر نمی داشتند. یکی دخترش را آبستن می کرد، دیگری پسرش را می دزدید، سومی به زنش تجاوز می کرد، ...
... القصه، "بشر" از تسلط بی چون و چرای خدایان خسته شد. روزی به این فکر افتاد که مانند سرپرست قبیله، برای خدایان هم رهبری تعیین کند. خدایی که حکم رهبر و فرمانده ی خدایان را داشته باشد. اما با وجود خدای خدایان هم چیزی از دردسرهای "بشر" کاسته نشد. اگر پیش از آن "بشر" برای رفع بلا از یک خدا، به خدای دیگری پناه می آورد و گاه که خدایان علیه یکدیگر تحریک می شدند، "بشر" چند صباحی آسوده بود، حالا دیگر خدای خدایان با همکاری خدایان زیر دستش، بهر کاری قادر بود و خود برای همه چیز خدا تعیین می کرد. "بشر" ناچار بود برای هر حرکتش از خدایی اجازه بگیرد.
قرن ها گذشت و "بشر" کم کم هوشیارتر شد. روزی در مجلسی از نمایندگان قبایل مختلف، همگی به این نتیجه رسیدند که بجای این همه خدای یک کاره، یک خدای همه کاره داشته باشند و از شر این همه خدا آسوده شوند. از همین جا بود که تک خدایی آغاز شد. اما از آنجا که بشر به اندازه ی کافی تجربه کسب کرده بود و از قدرت بی حد و حصر یک خدای واحد واهمه داشت، موجود زیرکی به نام "شیطان" را آفرید و او را واداشت تا به نمایندگی انسان، همه جا دور و بر خدا بپلکد و هر جا لازم بود چوب لای چرخ خدای قادر متعال بگذارد! از آن پس "بشر" آسوده تر زیست چرا که بخش بزرگی از گرفتاری ها به آسمان منتقل شده بود. شیطان در کار خدا اخلال می کرد و خدا پیوسته مشغول رفع و رجوع مشکلات خود بود تا از شر شیطان در امان بماند و کم تر وقت داشت تا برای بشر مشکلات تازه ای بیافریند. تعادل قدرت تا اندازه ای در آسمان برقرار شده بود و انسان کمی آرامش پیدا کرد تا به کار و بار خود برسد.
فکر می کنم "دموکراسی" هم از روی همین الگو اختراع شد. اما از آنجا که خدایان زمینی از جنس بشر بودند، هوشمندانه تر از خدایان آسمانی عمل کردند. اینها بجای آن که شیطان را طرد کنند، او را به رسمیت شناختند، به او احترام گذاشتند و او را "اپوزیسیون" خطاب کردند. خدایان زمینی، یعنی قدرتمداران و سرمایه داران برای "اپوزیسیون" هم قانون تدوین کردند. یعنی شیطان را هم در بطری قانون نهادینه کردند. به عبارت دیگر شیطان هم "متمدن" شد. پس خدایان زمینی گفتند "بشر" آزاد است که از خدا حمایت کند یا طرفدار شیطان باشد. هرکس طرف خدایان باشد، در قدرت شریک می شود و آن که طرف "اپوزیسیون" باشد، می تواند از راه قانون تلاش کند تا قدرت را به چنگ آورد و خدا شود. "بشر" هم که یک عمر تاریخی در تهدید و هراس بسر برده بود، قانون را پذیرفت.
با پذیرش قانون، بشر طناب دار خویش را بافت و جام شوکران را سر کشید. او البته آزاد است که اعتراض کند، داد و هوار بکشد اما خدایان زمینی که داناتر از انواع آسمانی شان اند، هرگاه "بشر" چوب اعتراض بردارد، با او همدردی می کنند، چوب را از دستش می گیرند، قاب می کنند و برای هر چوب، قوانینی می سازند. نام یکی را "برابری" گذاشتند، نام دیگری را "برادری"، سومی را "آزادی بیان"، چهارمی را "حق آزاد انتخاب مسکن"، پنجمی "حق آزاد انتخاب همسر"، و،و،و....، به این صورت اندک اندک اعتراض های "بشر" از او گرفته شد و نام "حقوق بشر" گرفت و تبدیل به نهاد شد. کم کم دست های بشر از چوب های اعتراض تهی شدند. قانون می گوید هر شکایتی داری بنویس و به نهاد مربوطه بفرست تا بررسی شود و پاسخ لازم برایت ارسال گردد!
به این صورت "بشر" خلع ید شد، اعتراضاتش خشکید، رام و مطیع، همچون بره ای متمدن و دموکرات شد؛ روز را با خدا ناهار میخورد و شام شب را با شیطان صرف می کند. حالا دیگر دیر زمانی ست "بشر" هر چهار سال یک بار پای صندوق رای می رود، به کسی یا کسانی که جز دزدی و دغلی و دروغ و بی حرمتی به افراد بشر، چیز دیگری نمی دانند، رای می دهد و این خدایان متقلب منتخب هم تا 4 سال بعد، هر غلطی دلشان خواست، می کنند، تا نوبت به انتخابات بعدی برسد. هر چهار سال یک بار، هم خدا و هم شیطان انتخاب می شوند
می بینی سرهنگ جان چگونه گرفتار شدیم؟
Published on December 28, 2021 01:03
No comments have been added yet.