بخشی از "ساغری ها" 1
خداوند به عباس آقا ساغری و ساره خاتون، دوتا دختر داده بود؛ فاطمه خانم و مریم خانم، که اولی را بعدن پس گرفت؛ مریم خانم شد تنها دختر خانواده. به مکتب رفت، به شعر و شاعری علاقه مند شد؛ در ده دوازده سالگی، قران را بی غلط می خواند و بعدها از بر کرد؛ مقبول بود و با وقار، یکی از زنان انگشت شمار با سواد فامیل، و محله. از همین خاطر هم به عالم و آدم فخر می فروخت. بر و بچه های برادرهایش، او را "عمه جون" صدا می کردند. "عمه جون" هنوز به تکلیف نرسیده بود که به خانه ی شوهر؛ غلامعلی خان ثانی رفت. اگرچه مثل یکی دوتا از برادرهایش، نازا بود و از غلامعلی خان صاحب فرزندی نشد، اما غلامعلی خان تا زنده بود، این دردانه ی ساغری ها را عاشقانه دوست داشت، و تمام ثروتی که از پدرش به ارث برده بود را، به مریم بیگم بخشید. عمه جون به اعتبار آن روزگار، زنی روشنفکر بود؛ سری سبز و زبانی سرخ داشت. همین هم سبب شده بود که مردان خانواده دل خوشی از او نداشتند به ویژه که همه یا اهل منبر بودند یا سنتی. با این همه "عمه جون" ابایی نداشت در حضور خانواده، خودش را طرفدار مشروطه نشان دهد و متنفر از رضاخان سردار سپه. چیزی که اصلن خوش آیند مردان خانواده نبود. مم قاسم که غزل های عشقی می سرود، با عقاید سیاسی عمه جون موافق بود، اما مم کریم، برادر دیگر، مردی بود آرام و صوفی مسلک، عقاید تنها خواهرش را تحمل می کرد و دم نمی زد. مرامی که بعدها نصیب پسر دومش، مجید شد. مم کریم خان ساغری، پس از ازدواج با صفیه خانم، دختری بالابلند و مقبول، ستاره ی درخشان کوچه "سبزیون"، به کمک خواهرش "عمه جون"، یک خانه ی نقلی در اوایل کوچه ی "بابانوش" در محله ی سینه پایینی خرید و همانجا ساکن شد. "بابانوش"، یک سرش به کوی تل عاشقان باز می شد و از طرف دیگر، نزدیکی های بازارچه ی حج مم جعفر (حاج محمد جعفر)، نزدیکی های خانه ی غلامعلی خان ثانی سر در می آورد. جایی در میانه ی این کوچه ی باریک و بلند هم، گنبد و بارگاه حقیری پشت در کهنه و همیشه بسته ای قرار داشت که می گفتند قبر صوفی و عارف بزرگ، بابانوش است. غلامعلی خان و مم کریم، نزدیک هم زندگی می کردند و یک جورایی همسایه بودند. این بود که زن ها هم از همان ابتدا رفت و آمد پیدا کردند. اگرچه صفیه خانم زبانی گرم و شیرین داشت و تعارفات بسیاری بلد بود که هر بار نذر "عمه جون" بکند اما از ته قلب چندان دل خوشی از خواهر شوهر یکی یکدانه اش نداشت، به ویژه که گاهی "عمه جون" به اعتبار ثروتش، و پولی که توی دست و پای مم کریم می ریخت، دخالت هایی هم می کرد، یعنی بینی اش را تقریبن در همه ی امور خانواده ی فرو می کرد، گاهی هم صفیه خانم را راهنمایی می کرد و مثلن درس زندگی می داد. قدرت روحی و استقلال "عمه جون"، مشهور خاص و عام بود. در خانواده قصه های بسیاری از او سر زبان ها بود. می گفتند یک شب غلامعلی خان، دیرتر از حد معمول به خانه می آید، مریم بیگم در را باز نمی کند. هرچه غلامعلی خان التماس می کند، مریم بیگم می گوید برو همانجا که تا این وقت شب بودی. بالاخره هم غلامعلی خان خسته از التماس، همانجا روی سکوی بیرونی پشت در، خوابش می برد.
عمه جون دهه های اخر عمرش را خانه ی آقامجید، پسر دوم مم کریم سر کرد، گهگاهی هم عباسعلی، پسر ابوالحسن خان، یکی دو هفته ای می بردش خانه ی خودشان، مهمانی. روزهایی که عمه جون مهمان عباسعلی و اینها بود، در ایوان پنج دری خانه ی تل عاشفان، طوری می نشست که سایه ی طاق ایوان، صورتش را می پوشاند. تنش اما تمامی در آفتاب بود. پاهای چروکیده اش را دراز می کرد و با یک شانه ی چوبی دو طرفه، موهای حنایی اش را شانه می زد؛ قرچ و قوروچ. همیشه هم بوی گلاب می داد. وقتی موهای حنا بسته اش، سر شانه هایش پر و پخش می شد، در تلالو آفتاب، از پشت سر به فرخ لقا می مانست، و به اندازه ی یک تماشای سیر، می درخشید. امیر، پسر بزرگ عباسعلی، مفتون شعر خواندن هایش، کنارش می نشست؛ به سوالاتم در مورد خانواده، صبورانه جواب می داد. انجاهایی که خوش نداشت، می گفت؛ به تو نیم وجبی نیامده، برو قرآن را وردار بیار. امیر از اینکار کلافه بود،؛ همیشه سعی می کردم طوری رفتار کنم که به تریج قبای عمه جون بر نخورد و کار به قران نکشد. اما زن بالاخره بهانه ای پیدا می کرد تا بگوید برو قران را بیار. پیرزن مصمم و با اراده ای بود؛ علم و سواد بعضی مردها را مسخره می کرد. عباسعلی که در رک گویی و تندی، شهره ی شهر بود و هیچ کس جرات نداشت بالای حرفش، حرف بزند، در مقابل عمه جون متواضع و سر به زیر بود؛ "میزعباس" صدایش می کرد؛ ابوالحسن خان، برادر بزرگ عمه جون، بابای عباسعلی هم، این طور که معصومه سلطان تعریف می کرد، خودخواه و متکبر و مستبد بوده، مرغش یک پا داشته. هیچی، امیر باید یک جزو تمام قرآن را می خواند. گاهی از روی دو سه آیه می پرید، رج می زد که مثلن زود تمام بشود. ان وقت عمه جون می گفت ای متقلب؛ جا انداختی؛ اول ها اصرار داشتم که چیزی جا نیانداخته ام، ولی عمه جون همان طور که موهایش را شانه می کرد، آن سه چهار آیه را می خواند و با چشم های نمناک عسلی اش، نگاه غضبناکی به من می کرد و می گفت، اینها را آنجا نوشته یا ننوشته؟ این بود که ناچار می پذیرفتم، و از از سر می خواندم.
ساغری ها، غیر از عمه جون و کوچک ترین برادرش که بچه ها، "عمو کوچیکه" صدایش می کردند، بقیه طرفدار شیخ فضل الله بودند. مم کاظم و مم کریم رعایت می کردند، پیش روی عمه جون حرفی نمی زدند، اما ابوالحسن خان پروایی نداشت، پاشنه ی دهن را می کشید و هرچی مشروطه چی بود را کهنه ی حیض می کرد. عمه جون می گفت استغفرالله، شوما کنج این "ارسی" چه خبر از اوضاع زمونه دارین؟ اون وقت ابوالحسن خان با نگاه تحقیرآمیزی به خواهرش می گفت لابد دوره ی سیاست بازی خاله خانباجی ها شده که ما مردها کنج ارسی بی خبریم! شوما بیترس یه سر به مطبخ بزنین، برنجدون ته نگیرد! ان شب عمه جون، بی آن که مستقیم به غلامعلی خان نگاه کند، با چشم های خیس، گلایه کرد که؛ وقتی برادر بزرگد احترامی برات قائل نباشه، چه انتظاری از صد پشت غریبه میشه داشت!
یک سالی بعد از عموچی، آخرهای دوره ی احمدشاه بود که مم کریم هم فوت کرد. پسر آخرش حمید، دو سالش تمام نشده بود. صفیه خانم ماند و چهارتا بچه ی قد و نیم قد، تا سال بعد که کودتا شد. عطیه خانم دیگر قد کشیده بود و شده بود همه کاره ی خانه. با رفتن مم کریم، وضع اقتصادی عم خاتونی و بچه ها ریخت بهم، کم می اوردند. عمه جون گاهی زیرجلکی کمکی می کرد. به همین دلیل هم خودش را صاحب اختیار خانه می دانست. عم خاتونی و دختر بزرگش عطیه خانم از دخالت های عمه جون دل خوشی نداشتند. اما صفیه خانم به احترام خواهر شوهرش به روی خودش نمی اورد، دلخوری هایش را می ریخت تو دلش و لام تا کام، حرفی نمی زد، مبادا خواهرشوهر دلخور بشود و این اب باریکه هم قطع بشود. ولی عطیه خانم زیر بار نمی رفت. صفیه خانم اگرچه از یاغی گری های دخترش، در ته دل راضی بود اما به ظاهر او را نصیحت می کرد که؛ نه ننه، بالاخره بزرگتره س، احترامش واجبه س. احترام دسی خودی ادمس، اوسا چسکی نکوند تا جوابشو ندم.
غلامعلی خان ثانی از طرفدارهای قرص رضاخان و کودتاچی ها بود اما در حضور عمه جون حرفی نمی زد، مبادا قال مقال راه بیافتد. یک بار بین رفقا گفته بود میخوام سر به تن انقلابیون نباشه. ما یه مرد لازم داریم، نه اخوند مثل شیخ فضله، یه آدم حسابی که این آشغالارو جارو کنه. عمه جون اما مخالف رضا خان بود. دو سال بعد هم که شد "سردار سپه"، کاردش می زدی، خونش در نمی آمد. یک شب هم که حرف شد، پیش روی غلامعلی خان گفت؛ آتیش به جون این مردای بی غیرت بگیره که باد تو آستین این بی پدر مادر میاندازند. انگاری تو این جهنم دره فقط یه نفر جرات داره جلوی این تخم نابسم الله وایسه. ان روزها خیلی ها طرفدار مدرس بودند. وقتی سید ضیاء برکنار شد، عمه جون گفت نگفتم "من از بی قدری خار سر دبوار دانستم، که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها". نوبتی این یکی هم میشد. این خط و این نشون. ولی سردارسپه نیامده بود که برود، نه باکی از مدرس داشت، نه ترسی از عمه جون، دنبال فکرها و کار و بار خودش شلتاق می کرد.
مم کریم اقا که فوت کرد، جوادآقا، پسر بزرگ خانه، پیش روی عمه جون از رضاخان تعریف ها می کرد و این جوری از بزرگ تری کردن های عمه جون انتقام می گرفت. نه این که حسن اقا، پسرعمویش هم یاغی بود و مخالف عمه جون، جوادآقا روز به روز به حسن اقا نزدیک تر شد. شدند یار غار و رفیق گرمابه. به واسطه ی همین رفاقت هم، پای حسن اقا کم کم به کوچه ی بابانوش باز شد. مم کریم که فوت کرد، این رابطه قرص تر شد و حسن آقا هم بیشتر وقت ها تو کوچه ی بابانوش ولو بود. صفیه خانم که زن ارامی بود، از پس یاغی گری های پسر بزرگش، جوادآقا، بر نمی امد. این بود که عمه جون دست بکار شد و خبر را به معصومه سلطان داد تا به گوش برادر بزرگش ابوالحسن خان و زنش گوهر سلطون برساند و جلوی رفت و امد حسن اقا را به کوچه بابانوش بگیرند. اما ان سال های استبداد صغیر و شالتاق بازی های محمدعلی میرزا، گوش کی به این حرف ها بدهکار بود. معصومه سلطون هم که نبض خانه ی کوچه ی ارد فروشون دستش بود، موضوع را از این گوش شنید و از آن گوش به در کرد. حسن اقا دردونه بود و معصومه سلطان هم کسی نبود که جایی بخوابد که اب زیرش برود. حالا دیگر پشت لب حسن اقا کرک هم سبز شده بود. از همان وقت ها هم که پایش به خانه و زندگی صفیه خانم و اینها باز شد، شیفته ی کمالات عطیه خانم شد که یک سالی کوچک تر از خودش بود. عطیه خانم بچه ی مشروطه بود و با سواد. یک سالی قبل از امضای فرمان مظفرالدین شاه به دنیا امده بود. حسن اقا سوادکی داشت اما درست و حسابی که درس نخوانده بود. وقتی هم که گذاشتنش مکتب، سرش به علافی و ولگردی گرم بود، دل به درس و مشق و اینها نمی داد.
عبدالجواد، با روحیه ی عصیانگر و یاغی گری هایش، مورد علاقه عطیه خانم بود، خواهری که دلش می خواست مثل برادرش باشد ولی چون دختر خانه بود و به مادرش عم خاتونی خیلی علاقه داشت، نمی توانست مثل برادرش یاغی گری کند. این بودکه میلش به پسرعمویش حسن آقا کشیده شد. هرچه عمه جون از این "پسره ی ننر از خود راضی" بدش می آمد، عطیه خانم از حسن آقا خوشش می آمد. عمه جون از این راز خبر داشت، این بود که رک و راست از حسن آقا بد می گفت، باکی نداشت که عطیه خانم خوشش نمی آید. ان روزا وضع صفیه خانم که چند سالی بود بیوه شده بود، تعریفی نداشت. این بود که عمه جون خرج می کرد و لاجرم امر و فرمانش هم در کوچه ی بابانوش جاری بود. اما عطیه خانم از این فرمان دادن ها دل خوشی نداشت. دهن کجی می کرد. این را از کسی نشنیده ام، ولی خیال کنم ازدواج عطیه خانم با حسن آقا هم یک کم از روی لجبازی با عمه جون بود. یعنی به خیالم لج عمه جون و دخالت هایش در زندگی خانواده، سبب شد که عطیه خانم بیشتر جذب حسن آقا بشود. هنوز نوجوان بود که به خواستگاری گوهرخانم جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت و حسن آقا شد داماد سر خانه ی بابانوش. چیزی که عمه جون هیچ خوش نداشت. باردار شدن عطیه خانم، باد دختر سرکش خانه را خالی کرد. حسن آقا هم مجبور شد یک کاری در بازار برای خودش دست و پا کند. با عیالوار شدن حسن آقا، جوادآقا دو یار غارش را از دست داد و سرش بی کلاه ماند. پیش از به دنیا امدن بچه ی دوم، رضاخان شاه شد و از قاجار خلع ید کرد. یکی از همان روزها که عمه جون آمده بود سر بزند و خانواده توی ایوان نشسته بودند، عبدالحمید که پنج شش سالی بیشتر نداشت از کوچه وارد حیاط شد و بلند بلند خواند که "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله (کچله) شاه شده س"! صفیه خانم لب به دندان گزید و گفت اینو از کی یاد گرفتی؟ عمه جون که ته دلش قند آب می کردند، زمزمه کرد؛ از بچا تو کوچه! ولی حالا دیگر دور، دور پهلوی بود. صفیه خانم به پسرش نصیحت کرد که مبادا این شعر را جایی دیگر بخواند که باعث دردسر می شود. اما حمیدآقا، یک بار دیگر آن بند را تکرار کرد؛ خاک بسرم، تو هم به داداشی بزرگت رفته یی، لجباز و یه دنده! حمید شباهت هایی به جواد داشت، ولی مجید، برادر وسطی، عین بابا و ننه ش؛ مم کریم و عم خاتونی، آرام و سر به زیر بود. سال قبلش گوهر خانم هم از دنیا رفته بود، و ابوالحسن خان که دیگر کسی را نداشت زیر بار داد و فریاد و فرمانش برود، یک سالی بیشتر دوام نیاورد. هم زمان با شاه شدن "رضا چچله"، ابوالحسن خان هم بار و بندیل را بست و یک روز صبح، صدای داد و فریادش از پنج دری نیامد. معصومه سلطان که دلواپس شده بود، رفت سر بزند دید بعله، ابوالحسن خان هم پر کشیده و رفته به دیدار جفتش.
عمه جون، زنی از نسل دوم ساغری ها، اصرار داشت خانواده با همین شکل و شمایل، تا نسل های بعدی ادامه داشته باشد. هم از این رو از سرکشی های حسن اقا و عطیه خانم و برادرش عبدالجواد در عذاب بود. ولی با همه ی قدرتش، یک زن بود و برای امر و نهی، دستش به هیچ پاره جلی بند نبود. حالا که گوهرخانم و ابوالحسن خان هم رفته بودند، حسن اقا در اوج جوانی، جولان می داد. فرزند اولش اقامصطفا دیگر دو ساله شده بود و شیرین زبانی هایش سخت مورد علاقه ی مادر بزرگ بود. با هر حرکتش هزار قربان صدقه ی صفیه خانم را می خرید. اوف، "افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق و وق". در این وانفسا کی حوصله داشت به لغزخوانی ها و نق نق عمه جون درباره ی رفتار حسن آقا دل بدهد. رضایت خاطر عمه جون همین قدر بود که بچه های تخس بابانوش، بی ان که بدانند چه می گویند، گهگاه در کوچه هوار بکشند؛ "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله شاه شده س". اما یکی دو سالی نگذشت که "رضا چچله" هم میخش را کوبید و خایه ی مخالفین جفت شد، یکی دو تایی هم که غر می زدند، دمشان را گذاشتند لای پاشان و صداشان از ترس، بریده شد. عمه جون هر از گاهی در پسله، بچه ها را در مخالفت با رضا شاه، تشویق می کرد اما وزوز بچه ها در کوچه، واسه فاطی تنبان نمی شد.
حسن آقا از وقتی داماد سر خانه شده بود، در نبود عمو کریمش، فرمان هم می داد. حالا که دیگر روزها سر کار هم می رفت و پول هم در می آورد. عطیه خانم هم افتاده و سر به فرمان شده بود. صفیه خانم هم دلش به نوه ی کاکل زریش خوش بود و به فرمان حسن اقا می چرخید. این بود که اوضاع خانه ی کوچه ی بابانوش، دیگر با سرکشی های عبدالجواد جور در نمی امد، انگاری زیر سنگ نیم من داشت خفه می شد. وقتی حس کرد که دیگر آن بره ی گمشده ی راعی نیست، خانه و زندگی در شهر پدری را ول کرد و رفت مرکز. انجا کارمند بانک شد و حقوق بگیر دولت. عبدالمجید هم سرش به کار خودش بود، از سرکشی ها و یاغی گری های عبدالحمید هم که یک الف بچه بود، آبی گرمنمی شد، ناچار به فرمان حسن اقا می چرخید.
زناشویی و جیغ و ویق بچه ها، صبح اول وقت رفتن سر کار و برگشتن عصر به همان جای دیروزی و پریروزی، بعد هم شام و کپه لالا و... چیزهایی نبود که حسن اقا را راضی کند. "تره به تخمش میره، حسنی به باباش". مردی نبود که دستی زیر بال و پر زنش بکند. تمام ارزوهای عطیه خانم، تنها دختر خانه هم، با این ازدواج، باد هوا شده بود. عبدالجواد هم نبود تا دل به دلش بدهد. خوب می شد دید که به قول معصومه سلطان، حسن آقا مرد زندگی نیست. همه اش بهانه جویی و ترشرویی می کرد. انگاری که عطیه خانم جفت دست و پایش را گذاشته باشد توی حنا، کسالت و یکنواختی زندگی را از چشم زنش می دید که تمام حواسش جمع بچه ها بود. این بود که حسن اقا هم چند سالی بیشتر دوام نیاورد و فیلش یاد هندوستان کرد.
آن وقت ها انگلیسی ها پشت شیخ خزعل بودند، و دست و بالشان در خوزستان باز بود؛ نفت تازه را می بردند و با ریخت و پاش درصدی از عواید یامفتش، در دامن خزعل و ایل و تبارش، تسمه از گرده ی مردم کشیده بودند. خزعل هم شده بود فخرالسلطنه، با فشار انگلیسی ها، دستی به سر و روی محمره کشیده بود و یک پا شده بود، "امیر". وقتی رضا خان بساط خزعل را ورچید، بازار پر رونق ناصریه و محمره و صالح اباد و همه جای ان خطه به روی مردم باز شد و چو افتاد که از سر و کول خوزستان طلا می بارد. کشتی های کالا بود که ردیف، در بندر محمره کناره گرفته بودند. شهر با نخلستان های سرسبزش، تبدیل شد به خرم شهر. تاجرهای ریز و درشت اطراف هم، یک دفتر، جایی در اهواز یا شوشتر یا صالح اباد، که بعدها شد "اندیمشک"، باز کردند و خلاصه کار و بار از هر نوعش رونق گرفت و بیشتر جوان های شهرهای دور و اطراف، جاه طلبی هایشان را بقچه پیچ کردند و راهی شهرهای جنوبی شدند. پسرهای ابوالحسن خان که هیچ کدام سواد درست و حسابی نداشتند و با پریدن سایه ی گوهر خانم و داد و بیدادهای ابوالحسن خان از سرشان، الخی تر هم شده بودند، هو و جنجال خوزستان در گوش هایشان زنگ دیگری داشت، انگار که آنجا جشن "پول چینی" بود. این شد که در مدت کوتاهی سه تاشان، حسن اقا و میزعباس و اقامهدی، راهی جنوب شدند. یک راست رفتند "ناصریه" که حالا اسمش شده بود "اهواز" و با شب زنده داری های لب کارون، شهره ی خاص و عام. سینما و دانسینگ و رقص شکم و تا دلت بخواهد جنده، از اطراف و اکناف کشور. همه دربدر پول، سرازیر ناصریه شده بودند و خیابان ها غل غل می کرد. انجا بود که تازه حالیشان شد همچین ها هم نیست که بشود پول پارو کرد. باید کون و پیزی را هم کشید و کار کرد و پول در آورد تا بشود در عیش و نوش شبانه ی شهر، خرج کرد. میزعباس چسبید به کار و اقامهدی را هم به ماندن و کار کردن تشویق کرد. ولی حسن اقا اینکاره نبود، به سال نکشید که سر خر را برگرداند و برگشت به مسقط الراس. پیش روی دیگران، انهایی را که ماندگار شده بودند، مسخره می کرد که؛ تو اون هوای "که که پزون"، دلشونو به هندونه های صالحه باد خوش کردن! یک روز که لغزخوانی هایش گل کرده بود، عمه جون پرسید؛ اونجا خیلی گرمس؟ حسن اقا با نگاه عاقل اندر سفیه، جواب داد؛ "که که پزون" سردون میشد؟ یعنی از هوا آتیش میبارد. عمه جون هم نه بالا گذاشت نه پایین، گفت؛ کاشگی شومام چند سالی اونجا می موندین و پخته می شدین؟
از حال و هوای نامه های مرتب عبدالجواد برای خواهر و مادرش، و سلام های گرم، برای یار غار قدیمی اش، باد زیر دل حسن اقا افتاد و فکر کرد در مرکز، بهتر می شود پول پارو کرد. حالا دیگر یک دخترش فاطمه خانم هم بزرگ شده بود، و با مادر زن و اینها، حسابی عیالوار شده بود. بدش نمی امد عمه جون خرج و برج خانه را بدهد، ولی حال و حوصله جنگ و جدل بر سر پادشاهی خانه، با عمه جون را نداشت. این بود که جسد تیمورتاش، هنوز سرد نشده، یک روز حسن اقا امد خانه، چمدانش را بست، بی زن و بچه، به قول معصومه سلطان؛ د برو که رفتی! تا بعدها که خبرش از تیمچه شیکر بک (کاروانسرای شکربیک در بازار تهران) امد. همان وقت ها هم غلامعلی خان ثانی که مدتی بیمار در خانه افتاده بود و اهن و نال می کرد، به رحمت ایزدی پیوست. بعد از چهلم غلامعلی خان، عمه جون هم دار و ندار و ارثیه ی شوهرش را ورداشت و رفت خانه ی مم کریم. این طوری جای خالی حسن اقا پر شد. عم خاتونی که مدتی از شر یک اقابالاسر راحت شده بود، گرفتار فرمانده ی بعدی شد، این بار از جنس خودش، آن هم با اسم خواهر شوهر! صفیه خانم که یک عمری اهسته رفته بود و آهسته آمده بود، تحمل جر و منجر هر روزه ی عطیه خانم با عمه جون را نداشت. از آنجا که اهل قیل و قال نبود، همه را می ریخت تو دلش و لب باز نمی کرد. همین هم شد که چند سال آخر عمرش، سال های بعد از جنگ، دیگر تنش نکشید و زد به سرش. می گفتند بعداز جنگ، مشنگ و حواس پرت شده بود. همان روزهای قحطی و وبا بود انگار که نوه ی سومش "امینه" خانم هم که ده دوازده سالی دوام آورده بود، رفت. آنچه صفیه خانم یک عمر از دست خواهر شوهر کشیده بود، در همان چند سال اخری به شکل ناله و نفرین و بد و بیراه، روی سر عمه جون اوار کرد. عمه جون اولش جواب می داد، تا کم کم فهمید که حال صفیه خانم چندان روبراه نیست. این بود که دیگر سکوت کرد و به خیال خودش کم محلی. اگرچه پیرتر از عم خاتونی بود، ولی سرحال تر بنظر می امد. حتی این اخری ها، بعداز کودتا، با وجود خمیدگی و پیری، هنوز هم تمیز بود. چارقد وال سفیدش همیشه برق می زد. یک آینه دستی هم توی جیب جلیقه ی منجوق دوزی اش داشت که هر به یک ساعت در می آورد و جمال خودش را تماشا می کرد و پر چارقدش را روی صورتش مرتب می کرد و...
همان سال های مرگ عم خاتونی، تو هیر و ویر سال های اخر جنگ، عبدالحمید هم راهی مرکز شد. عبدالمجید که صاحب یک دختر شده بود و یک پسر هم از دست داده بود و زنش رضوان خانم حامله بود، یک خانه ی نقلی در محله ی خلجا، اواسط خیابان شاه، خرید و خانه ی بابانوش فروش رفت و بکل فراموش شد. عمه جون هم جزو اثاثیه ی قابل حمل خانه، به خلجا منتقل شد. آنجا اتاقش سمت نسرد حیاط، سمت سایه و تقریبن نمور بود. برخی آخرهای هفته، عباسعلی، پسر بزرگش امیر را همراه درشکه ی "ارباب"، می فرستاد خلجا که عمه جون را بیاورد. چند روزی در تل عاشقان مهمان عباسعلی و خانواده بود. این سفر با درشکه به خلجا و بازگشت؛ رساندن عمه جون به خانه ی عبدالمجید و رضوان خانم، برای امیر دنیایی بود؛ سبب می شد تا با عمه جون اخت بشود، و خیلی چیزها از او یاد بگیرد. پیرزن در آفتاب روی ایوان پنج دری، به دیوار تکیه می داد و همین طور که تک تک سبیل ها و ریشش را می کند، برای امیر قصه ها از خانواده می گفت. اولین معلم قرآن امیر، همین عمه جون بود. اولش با تعریف داستان های امیرارسلان و ملک جمشید و اینها، سر امیر را شیره می مالید و بعد می گفت حالا برو قرآن را بیاور، یک جزو (سوره) هم از قرآن بخوان که ثواب دارد. همیشه هم شب جمعه بود و بهانه دم دست. این قرآن خوانی سردرد بزرگ امیر بود، اگرچه بعدها قاری قرآن شد و در محافل و دسته ها و روضه های محله و صبح ها سر صف مدرسه قرآن می خواند، ولی وقتی عمه جون می گفت برو قرآن را بیاور، حاضر بود تمام کرخلای مسجد را تمیز کند اما از این جزوخوانی محروم بشود. اوایل کلک می زد، چند سطری جا می انداخت. آن وقت عمه جون، همین طور که موهایش را شانه می زد، می گفت، تقلب نکن پدر صلواتی، پریدی دو سطر پایین تر. و امیر متحیر می ماند که عمه جون چطوری بی عینک هم می بیند. عباسعلی در مقابل عمه جون با تکریم می ایستاد. روزهایی که عمه جون مهمانشان بود، از بازار که به خانه می آمد، سر ایوان مکثی می کرد، دست هایش را زیر چانه می زد و پیش از آن که کفش و لباسش را در بیاورد، چند دقیقه ای با عمه جون گپ می زد. عمه جون تنها کسی بود که روی حرف عباسعلی، حرف می زد. عباسعلی می گفت میزغلامعلی، شوهر عمه جون، در شهر و محله صاحب عنوان و اعتباری بوده. عمه جون را آخرین بار، با همان هیمنه در ختم عبدالجواد دیدم. قبل از سر کار آمدن مصدق، با یک هواپیمای پستی سقوط کرد و جوانمرگ شد.
بیچاره مریم بیگم، با همه ی برو بیایش در آخر عمر به نکبت افتاد و پیری و بیماری و ناتوانی سبب شد که مدتی رختخوابش را هم کثیف می کرد. عباسعلی می گفت خدا برا رضوان خب بخواد. اگرچه رضوان خانم هم چاره ای نداشت، اما تعویض رختخواب و تشک و پاک کردن پیرزن، کاری بود کارستان. عمه جون رماتیسم داشت، یا پیدا کرد. چند سال آخر عمر که اختیارش را هم از دست داد، اصلن نمی شد طرف اتاقش بروی. بوی نجاست خانه ی خلجا را پر می کرد. تا این که بالاخره؛ بعداز بگیر و ببند و بکوب، در سال های آرامش بعداز کودتا، عمه جون در گه خودش غرق شد... سال بعداز کودتا، یک بار امیر از عمه جون پرسید؛ مصدق چه جور آدمی بود، یا چیزی شبیه به این. عمه جون که دیگر حال و حوصله ای برایش نمانده بود، دستش را روی هوا پراند که؛ ولم کون، سیاست که پدر و مادر ندارد، فسقلی. امیر سال ها فکر می کرد که پس "سیاست" چطوری به دنیا آمده! عبدالحمید این اواخر در مورد خانواده چیزهایی نوشته بود، از کمالات و سواد نازنین مریم بیگم هم خیلی تعریف کرده بود و.. نوشته بود چنین زنی نباید با ان وضع بد از دنیا می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟ عباسعلی می گفت؛ کار خدا که تارف ور نیمیدارد. از خودم می پرسیدم خدا به ماتحت عمه جون چکار داشت؟...
عمه جون دهه های اخر عمرش را خانه ی آقامجید، پسر دوم مم کریم سر کرد، گهگاهی هم عباسعلی، پسر ابوالحسن خان، یکی دو هفته ای می بردش خانه ی خودشان، مهمانی. روزهایی که عمه جون مهمان عباسعلی و اینها بود، در ایوان پنج دری خانه ی تل عاشفان، طوری می نشست که سایه ی طاق ایوان، صورتش را می پوشاند. تنش اما تمامی در آفتاب بود. پاهای چروکیده اش را دراز می کرد و با یک شانه ی چوبی دو طرفه، موهای حنایی اش را شانه می زد؛ قرچ و قوروچ. همیشه هم بوی گلاب می داد. وقتی موهای حنا بسته اش، سر شانه هایش پر و پخش می شد، در تلالو آفتاب، از پشت سر به فرخ لقا می مانست، و به اندازه ی یک تماشای سیر، می درخشید. امیر، پسر بزرگ عباسعلی، مفتون شعر خواندن هایش، کنارش می نشست؛ به سوالاتم در مورد خانواده، صبورانه جواب می داد. انجاهایی که خوش نداشت، می گفت؛ به تو نیم وجبی نیامده، برو قرآن را وردار بیار. امیر از اینکار کلافه بود،؛ همیشه سعی می کردم طوری رفتار کنم که به تریج قبای عمه جون بر نخورد و کار به قران نکشد. اما زن بالاخره بهانه ای پیدا می کرد تا بگوید برو قران را بیار. پیرزن مصمم و با اراده ای بود؛ علم و سواد بعضی مردها را مسخره می کرد. عباسعلی که در رک گویی و تندی، شهره ی شهر بود و هیچ کس جرات نداشت بالای حرفش، حرف بزند، در مقابل عمه جون متواضع و سر به زیر بود؛ "میزعباس" صدایش می کرد؛ ابوالحسن خان، برادر بزرگ عمه جون، بابای عباسعلی هم، این طور که معصومه سلطان تعریف می کرد، خودخواه و متکبر و مستبد بوده، مرغش یک پا داشته. هیچی، امیر باید یک جزو تمام قرآن را می خواند. گاهی از روی دو سه آیه می پرید، رج می زد که مثلن زود تمام بشود. ان وقت عمه جون می گفت ای متقلب؛ جا انداختی؛ اول ها اصرار داشتم که چیزی جا نیانداخته ام، ولی عمه جون همان طور که موهایش را شانه می کرد، آن سه چهار آیه را می خواند و با چشم های نمناک عسلی اش، نگاه غضبناکی به من می کرد و می گفت، اینها را آنجا نوشته یا ننوشته؟ این بود که ناچار می پذیرفتم، و از از سر می خواندم.
ساغری ها، غیر از عمه جون و کوچک ترین برادرش که بچه ها، "عمو کوچیکه" صدایش می کردند، بقیه طرفدار شیخ فضل الله بودند. مم کاظم و مم کریم رعایت می کردند، پیش روی عمه جون حرفی نمی زدند، اما ابوالحسن خان پروایی نداشت، پاشنه ی دهن را می کشید و هرچی مشروطه چی بود را کهنه ی حیض می کرد. عمه جون می گفت استغفرالله، شوما کنج این "ارسی" چه خبر از اوضاع زمونه دارین؟ اون وقت ابوالحسن خان با نگاه تحقیرآمیزی به خواهرش می گفت لابد دوره ی سیاست بازی خاله خانباجی ها شده که ما مردها کنج ارسی بی خبریم! شوما بیترس یه سر به مطبخ بزنین، برنجدون ته نگیرد! ان شب عمه جون، بی آن که مستقیم به غلامعلی خان نگاه کند، با چشم های خیس، گلایه کرد که؛ وقتی برادر بزرگد احترامی برات قائل نباشه، چه انتظاری از صد پشت غریبه میشه داشت!
یک سالی بعد از عموچی، آخرهای دوره ی احمدشاه بود که مم کریم هم فوت کرد. پسر آخرش حمید، دو سالش تمام نشده بود. صفیه خانم ماند و چهارتا بچه ی قد و نیم قد، تا سال بعد که کودتا شد. عطیه خانم دیگر قد کشیده بود و شده بود همه کاره ی خانه. با رفتن مم کریم، وضع اقتصادی عم خاتونی و بچه ها ریخت بهم، کم می اوردند. عمه جون گاهی زیرجلکی کمکی می کرد. به همین دلیل هم خودش را صاحب اختیار خانه می دانست. عم خاتونی و دختر بزرگش عطیه خانم از دخالت های عمه جون دل خوشی نداشتند. اما صفیه خانم به احترام خواهر شوهرش به روی خودش نمی اورد، دلخوری هایش را می ریخت تو دلش و لام تا کام، حرفی نمی زد، مبادا خواهرشوهر دلخور بشود و این اب باریکه هم قطع بشود. ولی عطیه خانم زیر بار نمی رفت. صفیه خانم اگرچه از یاغی گری های دخترش، در ته دل راضی بود اما به ظاهر او را نصیحت می کرد که؛ نه ننه، بالاخره بزرگتره س، احترامش واجبه س. احترام دسی خودی ادمس، اوسا چسکی نکوند تا جوابشو ندم.
غلامعلی خان ثانی از طرفدارهای قرص رضاخان و کودتاچی ها بود اما در حضور عمه جون حرفی نمی زد، مبادا قال مقال راه بیافتد. یک بار بین رفقا گفته بود میخوام سر به تن انقلابیون نباشه. ما یه مرد لازم داریم، نه اخوند مثل شیخ فضله، یه آدم حسابی که این آشغالارو جارو کنه. عمه جون اما مخالف رضا خان بود. دو سال بعد هم که شد "سردار سپه"، کاردش می زدی، خونش در نمی آمد. یک شب هم که حرف شد، پیش روی غلامعلی خان گفت؛ آتیش به جون این مردای بی غیرت بگیره که باد تو آستین این بی پدر مادر میاندازند. انگاری تو این جهنم دره فقط یه نفر جرات داره جلوی این تخم نابسم الله وایسه. ان روزها خیلی ها طرفدار مدرس بودند. وقتی سید ضیاء برکنار شد، عمه جون گفت نگفتم "من از بی قدری خار سر دبوار دانستم، که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها". نوبتی این یکی هم میشد. این خط و این نشون. ولی سردارسپه نیامده بود که برود، نه باکی از مدرس داشت، نه ترسی از عمه جون، دنبال فکرها و کار و بار خودش شلتاق می کرد.
مم کریم اقا که فوت کرد، جوادآقا، پسر بزرگ خانه، پیش روی عمه جون از رضاخان تعریف ها می کرد و این جوری از بزرگ تری کردن های عمه جون انتقام می گرفت. نه این که حسن اقا، پسرعمویش هم یاغی بود و مخالف عمه جون، جوادآقا روز به روز به حسن اقا نزدیک تر شد. شدند یار غار و رفیق گرمابه. به واسطه ی همین رفاقت هم، پای حسن اقا کم کم به کوچه ی بابانوش باز شد. مم کریم که فوت کرد، این رابطه قرص تر شد و حسن آقا هم بیشتر وقت ها تو کوچه ی بابانوش ولو بود. صفیه خانم که زن ارامی بود، از پس یاغی گری های پسر بزرگش، جوادآقا، بر نمی امد. این بود که عمه جون دست بکار شد و خبر را به معصومه سلطان داد تا به گوش برادر بزرگش ابوالحسن خان و زنش گوهر سلطون برساند و جلوی رفت و امد حسن اقا را به کوچه بابانوش بگیرند. اما ان سال های استبداد صغیر و شالتاق بازی های محمدعلی میرزا، گوش کی به این حرف ها بدهکار بود. معصومه سلطون هم که نبض خانه ی کوچه ی ارد فروشون دستش بود، موضوع را از این گوش شنید و از آن گوش به در کرد. حسن اقا دردونه بود و معصومه سلطان هم کسی نبود که جایی بخوابد که اب زیرش برود. حالا دیگر پشت لب حسن اقا کرک هم سبز شده بود. از همان وقت ها هم که پایش به خانه و زندگی صفیه خانم و اینها باز شد، شیفته ی کمالات عطیه خانم شد که یک سالی کوچک تر از خودش بود. عطیه خانم بچه ی مشروطه بود و با سواد. یک سالی قبل از امضای فرمان مظفرالدین شاه به دنیا امده بود. حسن اقا سوادکی داشت اما درست و حسابی که درس نخوانده بود. وقتی هم که گذاشتنش مکتب، سرش به علافی و ولگردی گرم بود، دل به درس و مشق و اینها نمی داد.
عبدالجواد، با روحیه ی عصیانگر و یاغی گری هایش، مورد علاقه عطیه خانم بود، خواهری که دلش می خواست مثل برادرش باشد ولی چون دختر خانه بود و به مادرش عم خاتونی خیلی علاقه داشت، نمی توانست مثل برادرش یاغی گری کند. این بودکه میلش به پسرعمویش حسن آقا کشیده شد. هرچه عمه جون از این "پسره ی ننر از خود راضی" بدش می آمد، عطیه خانم از حسن آقا خوشش می آمد. عمه جون از این راز خبر داشت، این بود که رک و راست از حسن آقا بد می گفت، باکی نداشت که عطیه خانم خوشش نمی آید. ان روزا وضع صفیه خانم که چند سالی بود بیوه شده بود، تعریفی نداشت. این بود که عمه جون خرج می کرد و لاجرم امر و فرمانش هم در کوچه ی بابانوش جاری بود. اما عطیه خانم از این فرمان دادن ها دل خوشی نداشت. دهن کجی می کرد. این را از کسی نشنیده ام، ولی خیال کنم ازدواج عطیه خانم با حسن آقا هم یک کم از روی لجبازی با عمه جون بود. یعنی به خیالم لج عمه جون و دخالت هایش در زندگی خانواده، سبب شد که عطیه خانم بیشتر جذب حسن آقا بشود. هنوز نوجوان بود که به خواستگاری گوهرخانم جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت و حسن آقا شد داماد سر خانه ی بابانوش. چیزی که عمه جون هیچ خوش نداشت. باردار شدن عطیه خانم، باد دختر سرکش خانه را خالی کرد. حسن آقا هم مجبور شد یک کاری در بازار برای خودش دست و پا کند. با عیالوار شدن حسن آقا، جوادآقا دو یار غارش را از دست داد و سرش بی کلاه ماند. پیش از به دنیا امدن بچه ی دوم، رضاخان شاه شد و از قاجار خلع ید کرد. یکی از همان روزها که عمه جون آمده بود سر بزند و خانواده توی ایوان نشسته بودند، عبدالحمید که پنج شش سالی بیشتر نداشت از کوچه وارد حیاط شد و بلند بلند خواند که "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله (کچله) شاه شده س"! صفیه خانم لب به دندان گزید و گفت اینو از کی یاد گرفتی؟ عمه جون که ته دلش قند آب می کردند، زمزمه کرد؛ از بچا تو کوچه! ولی حالا دیگر دور، دور پهلوی بود. صفیه خانم به پسرش نصیحت کرد که مبادا این شعر را جایی دیگر بخواند که باعث دردسر می شود. اما حمیدآقا، یک بار دیگر آن بند را تکرار کرد؛ خاک بسرم، تو هم به داداشی بزرگت رفته یی، لجباز و یه دنده! حمید شباهت هایی به جواد داشت، ولی مجید، برادر وسطی، عین بابا و ننه ش؛ مم کریم و عم خاتونی، آرام و سر به زیر بود. سال قبلش گوهر خانم هم از دنیا رفته بود، و ابوالحسن خان که دیگر کسی را نداشت زیر بار داد و فریاد و فرمانش برود، یک سالی بیشتر دوام نیاورد. هم زمان با شاه شدن "رضا چچله"، ابوالحسن خان هم بار و بندیل را بست و یک روز صبح، صدای داد و فریادش از پنج دری نیامد. معصومه سلطان که دلواپس شده بود، رفت سر بزند دید بعله، ابوالحسن خان هم پر کشیده و رفته به دیدار جفتش.
عمه جون، زنی از نسل دوم ساغری ها، اصرار داشت خانواده با همین شکل و شمایل، تا نسل های بعدی ادامه داشته باشد. هم از این رو از سرکشی های حسن اقا و عطیه خانم و برادرش عبدالجواد در عذاب بود. ولی با همه ی قدرتش، یک زن بود و برای امر و نهی، دستش به هیچ پاره جلی بند نبود. حالا که گوهرخانم و ابوالحسن خان هم رفته بودند، حسن اقا در اوج جوانی، جولان می داد. فرزند اولش اقامصطفا دیگر دو ساله شده بود و شیرین زبانی هایش سخت مورد علاقه ی مادر بزرگ بود. با هر حرکتش هزار قربان صدقه ی صفیه خانم را می خرید. اوف، "افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق و وق". در این وانفسا کی حوصله داشت به لغزخوانی ها و نق نق عمه جون درباره ی رفتار حسن آقا دل بدهد. رضایت خاطر عمه جون همین قدر بود که بچه های تخس بابانوش، بی ان که بدانند چه می گویند، گهگاه در کوچه هوار بکشند؛ "ستاره کوره ماه شده س، رضا چچله شاه شده س". اما یکی دو سالی نگذشت که "رضا چچله" هم میخش را کوبید و خایه ی مخالفین جفت شد، یکی دو تایی هم که غر می زدند، دمشان را گذاشتند لای پاشان و صداشان از ترس، بریده شد. عمه جون هر از گاهی در پسله، بچه ها را در مخالفت با رضا شاه، تشویق می کرد اما وزوز بچه ها در کوچه، واسه فاطی تنبان نمی شد.
حسن آقا از وقتی داماد سر خانه شده بود، در نبود عمو کریمش، فرمان هم می داد. حالا که دیگر روزها سر کار هم می رفت و پول هم در می آورد. عطیه خانم هم افتاده و سر به فرمان شده بود. صفیه خانم هم دلش به نوه ی کاکل زریش خوش بود و به فرمان حسن اقا می چرخید. این بود که اوضاع خانه ی کوچه ی بابانوش، دیگر با سرکشی های عبدالجواد جور در نمی امد، انگاری زیر سنگ نیم من داشت خفه می شد. وقتی حس کرد که دیگر آن بره ی گمشده ی راعی نیست، خانه و زندگی در شهر پدری را ول کرد و رفت مرکز. انجا کارمند بانک شد و حقوق بگیر دولت. عبدالمجید هم سرش به کار خودش بود، از سرکشی ها و یاغی گری های عبدالحمید هم که یک الف بچه بود، آبی گرمنمی شد، ناچار به فرمان حسن اقا می چرخید.
زناشویی و جیغ و ویق بچه ها، صبح اول وقت رفتن سر کار و برگشتن عصر به همان جای دیروزی و پریروزی، بعد هم شام و کپه لالا و... چیزهایی نبود که حسن اقا را راضی کند. "تره به تخمش میره، حسنی به باباش". مردی نبود که دستی زیر بال و پر زنش بکند. تمام ارزوهای عطیه خانم، تنها دختر خانه هم، با این ازدواج، باد هوا شده بود. عبدالجواد هم نبود تا دل به دلش بدهد. خوب می شد دید که به قول معصومه سلطان، حسن آقا مرد زندگی نیست. همه اش بهانه جویی و ترشرویی می کرد. انگاری که عطیه خانم جفت دست و پایش را گذاشته باشد توی حنا، کسالت و یکنواختی زندگی را از چشم زنش می دید که تمام حواسش جمع بچه ها بود. این بود که حسن اقا هم چند سالی بیشتر دوام نیاورد و فیلش یاد هندوستان کرد.
آن وقت ها انگلیسی ها پشت شیخ خزعل بودند، و دست و بالشان در خوزستان باز بود؛ نفت تازه را می بردند و با ریخت و پاش درصدی از عواید یامفتش، در دامن خزعل و ایل و تبارش، تسمه از گرده ی مردم کشیده بودند. خزعل هم شده بود فخرالسلطنه، با فشار انگلیسی ها، دستی به سر و روی محمره کشیده بود و یک پا شده بود، "امیر". وقتی رضا خان بساط خزعل را ورچید، بازار پر رونق ناصریه و محمره و صالح اباد و همه جای ان خطه به روی مردم باز شد و چو افتاد که از سر و کول خوزستان طلا می بارد. کشتی های کالا بود که ردیف، در بندر محمره کناره گرفته بودند. شهر با نخلستان های سرسبزش، تبدیل شد به خرم شهر. تاجرهای ریز و درشت اطراف هم، یک دفتر، جایی در اهواز یا شوشتر یا صالح اباد، که بعدها شد "اندیمشک"، باز کردند و خلاصه کار و بار از هر نوعش رونق گرفت و بیشتر جوان های شهرهای دور و اطراف، جاه طلبی هایشان را بقچه پیچ کردند و راهی شهرهای جنوبی شدند. پسرهای ابوالحسن خان که هیچ کدام سواد درست و حسابی نداشتند و با پریدن سایه ی گوهر خانم و داد و بیدادهای ابوالحسن خان از سرشان، الخی تر هم شده بودند، هو و جنجال خوزستان در گوش هایشان زنگ دیگری داشت، انگار که آنجا جشن "پول چینی" بود. این شد که در مدت کوتاهی سه تاشان، حسن اقا و میزعباس و اقامهدی، راهی جنوب شدند. یک راست رفتند "ناصریه" که حالا اسمش شده بود "اهواز" و با شب زنده داری های لب کارون، شهره ی خاص و عام. سینما و دانسینگ و رقص شکم و تا دلت بخواهد جنده، از اطراف و اکناف کشور. همه دربدر پول، سرازیر ناصریه شده بودند و خیابان ها غل غل می کرد. انجا بود که تازه حالیشان شد همچین ها هم نیست که بشود پول پارو کرد. باید کون و پیزی را هم کشید و کار کرد و پول در آورد تا بشود در عیش و نوش شبانه ی شهر، خرج کرد. میزعباس چسبید به کار و اقامهدی را هم به ماندن و کار کردن تشویق کرد. ولی حسن اقا اینکاره نبود، به سال نکشید که سر خر را برگرداند و برگشت به مسقط الراس. پیش روی دیگران، انهایی را که ماندگار شده بودند، مسخره می کرد که؛ تو اون هوای "که که پزون"، دلشونو به هندونه های صالحه باد خوش کردن! یک روز که لغزخوانی هایش گل کرده بود، عمه جون پرسید؛ اونجا خیلی گرمس؟ حسن اقا با نگاه عاقل اندر سفیه، جواب داد؛ "که که پزون" سردون میشد؟ یعنی از هوا آتیش میبارد. عمه جون هم نه بالا گذاشت نه پایین، گفت؛ کاشگی شومام چند سالی اونجا می موندین و پخته می شدین؟
از حال و هوای نامه های مرتب عبدالجواد برای خواهر و مادرش، و سلام های گرم، برای یار غار قدیمی اش، باد زیر دل حسن اقا افتاد و فکر کرد در مرکز، بهتر می شود پول پارو کرد. حالا دیگر یک دخترش فاطمه خانم هم بزرگ شده بود، و با مادر زن و اینها، حسابی عیالوار شده بود. بدش نمی امد عمه جون خرج و برج خانه را بدهد، ولی حال و حوصله جنگ و جدل بر سر پادشاهی خانه، با عمه جون را نداشت. این بود که جسد تیمورتاش، هنوز سرد نشده، یک روز حسن اقا امد خانه، چمدانش را بست، بی زن و بچه، به قول معصومه سلطان؛ د برو که رفتی! تا بعدها که خبرش از تیمچه شیکر بک (کاروانسرای شکربیک در بازار تهران) امد. همان وقت ها هم غلامعلی خان ثانی که مدتی بیمار در خانه افتاده بود و اهن و نال می کرد، به رحمت ایزدی پیوست. بعد از چهلم غلامعلی خان، عمه جون هم دار و ندار و ارثیه ی شوهرش را ورداشت و رفت خانه ی مم کریم. این طوری جای خالی حسن اقا پر شد. عم خاتونی که مدتی از شر یک اقابالاسر راحت شده بود، گرفتار فرمانده ی بعدی شد، این بار از جنس خودش، آن هم با اسم خواهر شوهر! صفیه خانم که یک عمری اهسته رفته بود و آهسته آمده بود، تحمل جر و منجر هر روزه ی عطیه خانم با عمه جون را نداشت. از آنجا که اهل قیل و قال نبود، همه را می ریخت تو دلش و لب باز نمی کرد. همین هم شد که چند سال آخر عمرش، سال های بعد از جنگ، دیگر تنش نکشید و زد به سرش. می گفتند بعداز جنگ، مشنگ و حواس پرت شده بود. همان روزهای قحطی و وبا بود انگار که نوه ی سومش "امینه" خانم هم که ده دوازده سالی دوام آورده بود، رفت. آنچه صفیه خانم یک عمر از دست خواهر شوهر کشیده بود، در همان چند سال اخری به شکل ناله و نفرین و بد و بیراه، روی سر عمه جون اوار کرد. عمه جون اولش جواب می داد، تا کم کم فهمید که حال صفیه خانم چندان روبراه نیست. این بود که دیگر سکوت کرد و به خیال خودش کم محلی. اگرچه پیرتر از عم خاتونی بود، ولی سرحال تر بنظر می امد. حتی این اخری ها، بعداز کودتا، با وجود خمیدگی و پیری، هنوز هم تمیز بود. چارقد وال سفیدش همیشه برق می زد. یک آینه دستی هم توی جیب جلیقه ی منجوق دوزی اش داشت که هر به یک ساعت در می آورد و جمال خودش را تماشا می کرد و پر چارقدش را روی صورتش مرتب می کرد و...
همان سال های مرگ عم خاتونی، تو هیر و ویر سال های اخر جنگ، عبدالحمید هم راهی مرکز شد. عبدالمجید که صاحب یک دختر شده بود و یک پسر هم از دست داده بود و زنش رضوان خانم حامله بود، یک خانه ی نقلی در محله ی خلجا، اواسط خیابان شاه، خرید و خانه ی بابانوش فروش رفت و بکل فراموش شد. عمه جون هم جزو اثاثیه ی قابل حمل خانه، به خلجا منتقل شد. آنجا اتاقش سمت نسرد حیاط، سمت سایه و تقریبن نمور بود. برخی آخرهای هفته، عباسعلی، پسر بزرگش امیر را همراه درشکه ی "ارباب"، می فرستاد خلجا که عمه جون را بیاورد. چند روزی در تل عاشقان مهمان عباسعلی و خانواده بود. این سفر با درشکه به خلجا و بازگشت؛ رساندن عمه جون به خانه ی عبدالمجید و رضوان خانم، برای امیر دنیایی بود؛ سبب می شد تا با عمه جون اخت بشود، و خیلی چیزها از او یاد بگیرد. پیرزن در آفتاب روی ایوان پنج دری، به دیوار تکیه می داد و همین طور که تک تک سبیل ها و ریشش را می کند، برای امیر قصه ها از خانواده می گفت. اولین معلم قرآن امیر، همین عمه جون بود. اولش با تعریف داستان های امیرارسلان و ملک جمشید و اینها، سر امیر را شیره می مالید و بعد می گفت حالا برو قرآن را بیاور، یک جزو (سوره) هم از قرآن بخوان که ثواب دارد. همیشه هم شب جمعه بود و بهانه دم دست. این قرآن خوانی سردرد بزرگ امیر بود، اگرچه بعدها قاری قرآن شد و در محافل و دسته ها و روضه های محله و صبح ها سر صف مدرسه قرآن می خواند، ولی وقتی عمه جون می گفت برو قرآن را بیاور، حاضر بود تمام کرخلای مسجد را تمیز کند اما از این جزوخوانی محروم بشود. اوایل کلک می زد، چند سطری جا می انداخت. آن وقت عمه جون، همین طور که موهایش را شانه می زد، می گفت، تقلب نکن پدر صلواتی، پریدی دو سطر پایین تر. و امیر متحیر می ماند که عمه جون چطوری بی عینک هم می بیند. عباسعلی در مقابل عمه جون با تکریم می ایستاد. روزهایی که عمه جون مهمانشان بود، از بازار که به خانه می آمد، سر ایوان مکثی می کرد، دست هایش را زیر چانه می زد و پیش از آن که کفش و لباسش را در بیاورد، چند دقیقه ای با عمه جون گپ می زد. عمه جون تنها کسی بود که روی حرف عباسعلی، حرف می زد. عباسعلی می گفت میزغلامعلی، شوهر عمه جون، در شهر و محله صاحب عنوان و اعتباری بوده. عمه جون را آخرین بار، با همان هیمنه در ختم عبدالجواد دیدم. قبل از سر کار آمدن مصدق، با یک هواپیمای پستی سقوط کرد و جوانمرگ شد.
بیچاره مریم بیگم، با همه ی برو بیایش در آخر عمر به نکبت افتاد و پیری و بیماری و ناتوانی سبب شد که مدتی رختخوابش را هم کثیف می کرد. عباسعلی می گفت خدا برا رضوان خب بخواد. اگرچه رضوان خانم هم چاره ای نداشت، اما تعویض رختخواب و تشک و پاک کردن پیرزن، کاری بود کارستان. عمه جون رماتیسم داشت، یا پیدا کرد. چند سال آخر عمر که اختیارش را هم از دست داد، اصلن نمی شد طرف اتاقش بروی. بوی نجاست خانه ی خلجا را پر می کرد. تا این که بالاخره؛ بعداز بگیر و ببند و بکوب، در سال های آرامش بعداز کودتا، عمه جون در گه خودش غرق شد... سال بعداز کودتا، یک بار امیر از عمه جون پرسید؛ مصدق چه جور آدمی بود، یا چیزی شبیه به این. عمه جون که دیگر حال و حوصله ای برایش نمانده بود، دستش را روی هوا پراند که؛ ولم کون، سیاست که پدر و مادر ندارد، فسقلی. امیر سال ها فکر می کرد که پس "سیاست" چطوری به دنیا آمده! عبدالحمید این اواخر در مورد خانواده چیزهایی نوشته بود، از کمالات و سواد نازنین مریم بیگم هم خیلی تعریف کرده بود و.. نوشته بود چنین زنی نباید با ان وضع بد از دنیا می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟ عباسعلی می گفت؛ کار خدا که تارف ور نیمیدارد. از خودم می پرسیدم خدا به ماتحت عمه جون چکار داشت؟...
Published on September 24, 2019 02:17
No comments have been added yet.