نوستالژیک 3

از خیابان درختی اگر نگویم، چیزی از تهران آن سال ها کم گذاشته ام. درختی، خیابان کجی بود که یک سرش به شاهرضا باز می شد، نرسیده به پل چوبی، و سر دیگرش به "دروازه شمیران"؛ محله ای چند قدمی پایین تر از پل چوبی، در خیابان ابن سینا که تا بهارستان ادامه داشت. یکی دو سالی، اوایل سال های دانشجویی، آپارتمانی دو خوابه در خیابان درختی اجاره کرده بودم. غرض از "اجاره"، بیان یک قاعده نیست، چرا که این مورد کاملن "استثناء" بود؛ اجاره را بنده می پرداختم ولی آپارتمان مربوطه پاتوق علافی و عشقولانه ی رفقا بود، که به قول خودشان گاهی هم محض رضای خدا مرا راه می دادند، تا در اتاق خودم استراحت کنم؛ البته اگر عربده های دوستان، سر بازی ورق اجازه می داد! وظیفه ی من این بود که سر ماه، دویست و پنجاه تومان بریزم به جیب صاحبخانه، تا عیش رفقا منقض نشود. همه یک کپی از کلید در ورودی را داشتند، اما تنها من باید قبل از انداختن کلید به در، چند تقه بزنم؛ یعنی که مزاحم همیشگی آمد، و در صورتی که "بفرمایی" می شنیدم، کلید بیاندازم، و وارد بشوم. دوستان گویی که خانه ی جد و آبادی شان بود، عین "آب دستآب"، می رفتند و می آمدند. تنها کلیدی که تکثیر نشده بود، کلید همان اتاق خواب حقیر بود که حتی وقتی قفل می کردم هم، از عربده ها و خنده های مستانه ی دوستان، محروم نبودم، حتی صدای "زمزمه های عشقولانه"شان، از اتاق خواب عمومی که آن طرف هال بود، بی اجازه وارد گوش حقیر می شد. اغلب اوقات باید ساندویچ کل می زدم، چرا که اگر بوی غذایی از آشپزخانه بر می خاست، سر و کله ی دانشجویان گداگرسنه ی از فجطی درآمده، از در و دیوار هویدا می شد. معمولن غذای شب سال نو (نوروز)، شوید پلو و ماهی بود (یاد مادر بخیر). سر دروازه شمیران، یک بازارچه ی مختصری بود که عمده ی خریدم را همانجا می کردم. آن وقت ها ماهی سفید (دودی) گران بود، دانه ای سه تومان! هم شهری مان "ابرام اقا"، تنها ماهی فروش بازارچه دروازه شمیران، همیشه ی خدا پشت تپه ی ماهی های دودی اش، عین رستم دستان روی کرسی پا نشسته بود، و مثل خودم سیگار اشنوی ویژه می کشید. سلام و علیکی هم داشتیم، مرا "پسرحجی" صدا می کرد. بعدن اما دریافتم که این سلام و علیک و آشنایی هم مصلحتی بوده، که گفته اند "تا پول داری رفیقتم، قربونی بند کیفتم"! شب عید چهل و هشت که قیمت ماهی دودی ناگهان ده برابر شد، یک عصر از کنار تپه ی ماهی های ابرام آقا می گذشتم، یک ماهی برداشتم و قیمت پرسیدم، گفت سی تومان. ماهی را روی تپه ی ماهی ها انداختم و خواستم بروم که هم شهری، از کوره در رفته، فریاد زد؛ "نیمیشناسی، پرتش نکون". ظاهرن با پرت کردن ماهی سی تومانی، به ساحت ماهی های جهان و ابرام آقا، توهین کرده بودم. گفتم آق ابرام، "پسرحجی" را بجا نیمیاری؟ گفت هر خری میخی باش، ماهی را پرت نکون. گفتم چشم، و راه افتادم. آن شب سال نو، گدا گشنه های دانشجو را با شوید باقلا و گوشت (گوسفند) اطعام کردم.
خیابان ابن سینا را از دروازه شمیران که بطرف بهارستان ادامه می دادی، اول، دست راست، کنار یک شیشه گری، کوچه ی باریکی بود که به خیابان "هدایت" منتهی می شد، که انتهایش، پایین تر از "دروازه دولت"، روبروی بیمارستان نجم الدوله، سر از خیابان سعدی در می آورد. بنیاد بیمارستان نجم الدوله را به مادر دکتر مصدق نسبت می دادند، خود او هم در سال های پایانی عمر، همانجا معالجه می شد، نرسیده به چهارراه "سدعلی"؛ (نه این یکی، که آن وقت ها خیلی مانده بود تا "عظما" شود)! در ادامه ی ابن سینا، بطرف بهارستان و مجلس که ادامه می دادی، دست چپ خیابان، قبل از سه راه ژاله، باغ وسیع و خانه ی بزرگ "فخرالدوله"، مادر دکتر علی امینی، قرار داشت (از شازده های قاجار). می گفتند بعد از شهریور بیست، خانم فخرالدوله صاحب شرکت تاکسیرانی تهران بوده. این همان خانمی ست که رضا شاه در وصفش گفته "اگر در تمام ایل قاجار، یک مرد پیدا بشود، همین فخرالدوله است!" گویا در سال های اوایل قرن، وقتی همه از سردار سپه (مثل سگ) می ترسیده اند، خانم فخرالدوله تنها کسی بوده که با فاصله ی کمی از او می ایستاده و گنده و کلفت بارش می کرده است. گفته می شد دولت کودتا (به نخست وزیری سردار سپه) می خواسته باغ را بخرد، فخرالدوله گفته "باغم را بهر خر "کل و پیسی" (کچل) نمی فروشم!
پایین تر از باغ فخرالدوله، دست راست خیابان ابن سینا، روبروی سه راه ژاله، دانشسرای مقدماتی (عالی؟) بود، جایی که تا سال ها، گردان صاحب نامی چون دکتر بهمنیار، دکتر هومن، دکتر معین، دکتر هوشیار و... تدریس می کردند. بعد از آن هم ساختمان وزارت فرهنگ و هنر (ما می گفتیم "وزارت خرچنگ و فنر") و صنایع دستی و اینها بود، و همه هم ساختمان هایی نوساز بودند، کنار خانه ها و محله هایی با معماری دوران قاجار و پهلوی اول. کنار وزارت فرهنگ و هنر، ساختمان نوساز "سازمان برنامه" بود که در اصلی اش در خیابان صفی علیشاه (موازی ابن سینا)، باز می شد. سازمان برنامه همان جایی ست که با نام بزرگمردی چون ابوالحسن ابتهاج جفت و جور شده، و بعدها دکتر "صفی اصفیا" و در آخر دوران پهلوی هم دکتر عبدالمجید مجیدی، ریسش بودند. از خیابان ابن سینا که وارد بهارستان می شدی، دست راست میدان، کلانتری 8 بود، و روبرویش، آن طرف میدان، کوچه ی باریکی بود که دانشکده ی معقول و منقول (ما می گفتیم "دانشکده ی شنگول و منگول")، الاهیات بعدی، در آن قرار داشت. دانشکده ی شنگول و منگول را، ابتدا بخاطر کلاس های دکتر آریان پور به یاد دارم، که گاهی آنقدر شاگرد مستمع آزاد از همه ی دانشکده های دیگر داشت که اگر هوا مناسب بود، کلاس را در حیاط برگزار می کرد. در ایام دانشجویی ما دکتر آریانپور، سه بار اسباب کشی (به قول افغان ها "جاکشی") کرد. در ابتدا در دپارتمان جامعه شناسی (دکان دکتر صدیقی)، جایی که ما شاگردش بودیم، جامعه شناسی تدریس می کرد. یکی دو ترم / سال بعد، به دانشکده ی هنرهای زیبا، چند قدم پایین تر، تبعید شد. آنجا "جامعه شناسی هنر" درس می داد که ما شاگردان سابق، هم چنان بصورت مستمع آزاد، در کلاس هایش شرکت می کردیم. سالی نگذشت که از آنجا هم به دانشکده ی علوم تربیتی، سر میدان کندی که دوستی می گوید بعداز "آوار بهمن" نامش شده "میدان توحید"! (پیداست که هنوز هم به شقیقه ربط دارد!)، تبعید شد. ما هم می رفتیم آنجا، و چون رئیس دانشکده دکتر کاردان بود، دانشکده ی علوم تربیتی را "دکان بی تربیتی کاردان" می نامیدیم. همان جا با دکتر زهره سرمد، که از دانشگاه استنفورد (کالیفرنیا) فارغ التحصیل شده بود، و روانشناسی تربیتی تدریس می کرد، آشنا شدم. برادرش فریدون (یادش بخیر، سال پیش در تهران دچار ایست قلبی شد)، با وجودی که دو سه سالی از من بزرگتر بود، آنقدر واحد کم آورده بود که سر کلاس جامعه شناسی دکتر صدیقی و زیباشناسی سیمین دانشور و... کنار من می نشست. و البته روی نیمکت ذخیره ی تیم والیبال دانشکده هم، زمانی که گنده لات های تیم ملی؛ مثل سیاوش فرخی و گلستانه، اعضاء اصلی تیم بودند. رفاقت با فریدون غنیمتی بود که تقریبن تمام ایام دانشکده و تا سال ها بعداز آن هم، ادامه داشت. از جمله وقتی خواهرش دکتر زهره سرمد، همسر دکتر مهرداد بهار شد، مرا با دکتر بهار آشنا کرد که هم صحبتی با او هم فرصتی بزرگ و استثنایی بود، آن را هم از دوستی فریدون داشتم. جوان با مطالعه ای بود، مثل پدرش شعر هم می گفت، البته غزل به سبک کلاسیک. ناهید خانم سرمد، خواهر بزرگ زهره خانم و فریدون، منشی مادام العمر ابوالحسن ابتهاج بود، از سازمان برنامه تا بانک ایرانیان. و برادر بزرگ فریدون، "فرخ"، جزو متهمین به "کودتای نوژه"، اعدام شد. فریدون، فرزند آخری بود، و مادرش را که آن سال ها زنده بود، "ملوس" صدا می کرد. یاد همه شان بخیر. باری، دکتر آریانپور بعداز "دکان بی تربیتی دکتر کاردان"، به "دانشکده ی شنگول و منگول" تبعید شد. این یکی را مدیون دکتر فروزانفر (رییس دانشکده ی الاهیات) بود که آریانپور را "فرزندم" صدا می کرد. وقتی آریانپور به شنگول و منگول منتقل شد، فریدون گفت؛ چه شود؟ شاگردان "بچه آخوند"، نواده ی "نایب حسین کاشی" (جد بزرگوار دکتر آریانپور، که در اوایل قرن یک دزد سرگردنه، و یاغی بود)، چه معجونی از آب در خواهند آمد! (بعداز "آوار بهمن" به فریدون گفتم؛ بفرما، این هم آن معجونی که نواده ی نایب حسین کاشی سر بار گذاشت!) آریانپور در شنگول و منگول هم چندان نپایید، و بازنشسته، یا به قول خودش "وازنشسته" شد. به زبان بی زبانی گفتند "فضولی موقوف"! برخی از ما شاگردان سمج، تا چند سالی بعد از آن، یک بعدازظهر در هفته، در خانه اش پشت پادگان عشرت آباد، از محضرش مستفیذ می شدیم.
آن روز هفته که به کلاس آریانپور در شنگول و منگول می رفتیم، بعداز کلاس، در بستنی گلزار، کنار میدان بهارستان، یک بستنی خامه ای مشدی می زدیم به بدن، و بعد، یا از طرف شاه آباد و مخبرالدوله و اسلامبول، سری به کافه نادری یا کافه فیروز (آن هم در خیابان نادری) می زدیم و بعد، نهار یا شامی هم در کافه "ریوی یه را"ی قوام السلطنه (می گفتیم "قوام السگ ننه")، همراه یک "نیمی عرق سلطانیه" و... گاهی هم از دست راست میدان، از کناره ی مجلس و مسجد سپهسالار، به خیابان سیروس سرازیر می شدیم. ابتدای خیابان سیروس، بنگاه های شادمانی بود و تماشای رقاصه های نیمه عریان، که بیکار نشسته بودند تا عصر و شب شود و به مجلسی بروند، بعد هم سر سه راه (چهار راه) سیروس به سمت راست می پیچیدیم و وارد خیابان امیرکبیر می شدیم. کسی پیوسته پشت کله ام می کوبد که حالا که به "سیروس" رسیدی، اصل مطلب را هم بگو. ای به چشم! این خیابان سیروس که تا محله ی خانی آباد (جنوب شهر) ادامه داشت، زمانی (گویا دوره ی قاجار، و پیش از آن) محله ای کلیمی نشین بوده و در زمان ما هم هنوز اغلب ساکنین و کاسبکارهای سیروس، کلیمی بودند، از صاحبان بنگاه های شادمانی، تا مغازه های "ظروف و وسایل منزل کرایه ای" (برای جشن ها و مراسم) و غیره. در سال های جوانی ما، خیابان سیروس، یعنی قلب "کار" در تهران. اینجا همه و همیشه ی خدا سرگردم کاری بودند، هیچ کاسبکاری پشت دخل، چرت نمی زد، یا قلیان نمی کشید. آدم ها همه در جنب و جوش، دور و بر "کار" می چرخیدند، حتی پیاده روها شلوغ بود؛ از چرخدستی های دوره گردها؛ میوه و سبزیجات فصل، چغاله بادوم، گوچه سبز، و نوبرهای دیگر، و البته لبوی داغ تنوری که بوی عطرش پاییز و زمستان خیابان را پر می کرد. از چهارراه سیروس هم که به راست می پیچیدی، خیابان امیرکبیر ("چراغ گاز" سابق) پر بود از مغازه های لوازم یدکی اتومبیل، و همه هم همیشه سرگرم کار، هیچ تنابنده ای علافی نمی کرد. پیاده روها هم پر بود از "کار". گاراژهای مسافربری "ایران تور" و "ترانسپورت" هم کمرکش همین خیابان امیرکبیر بود. حتی حالا هم که از سیروس و امیر کبیر می گویم، جانم از کار و تلاش، لبریز می شود.
امیر کبیر را تا سه راه سعدی (انتهای خیابان سعدی، نزدیکی های توپخانه، بصورت اریب، وارد خیابان امیر کبیر می شد)، چند قدمی مانده به میدان سپه (توپخانه)، و بالاخره از کناره ی میدان توپخانه، وارد خیابان ناصر خسرو می شدیم. دست چپ "ناصرخسرو"، الکتریکی ها و داروخانه ها و سمت راست، ابتدا ساختمان تلفن خانه (پست و تلگراف) که تمامی بخش جنوبی میدان سپه را پر می کرد، بعد هم دارالفنون و بعدتر دیوار "وزارت دارایی" که به "باب همایون" و وزارت دادگستری می خورد. پایین تر از مالیه (دارایی) ساختمان "شمس العماره" (می گفتیم "شمس الاماله") که روبرویش گاراژ "ترانسپورت شمس العماره" بود و چند مسافرخانه ی الکی. در دهه ی پنجاه، هرگاه از کنار این مسافرخانه های ناصرخسرو می گذشتم، دلم به یاد "هوشنگ سارنگ" ریش می شد. سارنگ یکی از بازیگران قدرقدرت تیاتر و رادیو بود، که در اتاق یکی از همین مسافرخانه ها، یادم نیست چرا و چگونه، با ضربات چاقو از پای درآمد.
باری، ناصرخسرو را تا خیابان بوذرجمهری ادامه می دادیم، تا برسیم به بازار و سبزه میدان و چلوکبابی شمشیری. این مسیر روزهایی بود که مصطفی (که پدرش کتابدار مجلس بود) همراهمان می آمد. مصطفی عاشق چلوکباب بود، آنقدر که او را مصطفی چلوکبابی صدا می کردیم. هر وقت با گروه بود، سر از یک چلوکبابی در می آوردیم. از طریق او تقریبن تمامی چلوکبابی های شهر را می شناختیم، به ویژه آن یکی که در زیر زمین سینما دیانا، نزدیک دانشگاه بود؛ در خیابان شاهرضا نزدیک خیابان وصال شیرازی (چند قدمی مانده به محل "دختران خیابان انقلاب"، همانجا که خانم ویدا موحد، روسری اش را سر چوب کرد و به "آسمان" حواله داد).
دانشکده ی شنگول و منگول، و یادمان فریدون، خاطره ی دیگری را هم در من زنده می کند. همان سال ها، به دلیل علاقه به والیبال، هنگام مسابقات بین دانشکده ها که عصرها برگزار می شد، مشتری سالن تربیت بدنی دانشگاه بودیم؛ کنار سینما کاپری، نرسیده به مجسمه یا میدان 24 اسفند، که حالا شده میدان انقلاب (کی میره این همه راهو)! طی این تورنمنت هر ساله، شب هامان در سالن تربیت بدنی می گذشت. و اگر بنا بر قرعه، روی نیمکت ذخیره ننشسته بودیم، در اطراف سالن در کار لش گیری بودیم، که البته آن روزها اسمش "تشویق" بود. دانشجویان هر دانشکده، البته طرفدار سرسخت تیمشان بودند و برای تیم های دانشکده های رقیب، شعر و مضمون کوک می کردند و دم می گرفتند. تیم های قوی والیبال آن سال ها که اغلب پای فینال می رسیدند، پزشکی بود که یکی از بازیکنانش (آبشار زن) "مرتضوی"، عضو تیم ملی بود. دانشکده ی ادبیات، با حضور سیاوش فرخی (تیم ملی) و گلستانه، کاپیتان تیم ملی والیبال، و البته دانشکده های فنی و علوم و حقوق و هنرهای زیبا و اینها هم بودند. مرتضوی که آبشار می زد، فریاد می کشیدیم "پزشکی، آب زرشکی". شب های بازی تیم فنی، یک آفتابه ی بزرگ مقوایی ساخته بودیم که هر بار تیمشان یک امتیاز می گرفت، دم می گرفتیم "فنی آفتابه ساز منم منم"، یک طرفدار تیم فنی هم بود که اگر درست یادم مانده باشد، در دفتر دانشکده ی فنی کار می کرد، ارمنی نبود ولی نمی دانم چرا اسمش "ژرژ" بود. کچل هم بود. کار "ژرژ" رهبری طرفداران تیم فنی بود. شب های بازی فنی، تمام سالن تحت سلطه ی "ژرژ کچل" و دار و دسته اش بود، گاهی یکی از بچه ها سر پا می شد و بلند می خواند؛ "با اره بریدند سر ژرژ کچل را" (دو بار)، و ناگهان سالن از جا بر میخاست و سینه زنان جواب می داد؛ "عجب ختنه سرونی، عجب ختنه سرونی"! برای دانشکده ادبیات که دخترهایش بیش از دانشکده های دیگر بودند و اغلب هم بچه اعیان و بینی بالا، یا لات و بد دهن و... که کسی جرات نداشت نزدیکشان بشود، ژرژ کچل و دار و دسته اش شعاری ساخته بودند که بیجا و باجا دم می گرفتند؛ "سکس و پشم و لبنیات، دانشکده ی ادبیات". برای دانشکاده ی علوم هم یک پیاز بزرگ درست کرده بودند و با هر امتیاز، همه فریاد می زدند "طبق خبر جدید و تازه، میون میوه ها علوم پیازه". یا "علومی، کیسه کش حمومی"، و هر تماشاگر یک کیسه حموم، به هوا پرتاب می کرد. شب های بازی علوم و فنی، اغلب بچه های فنی یک لنگ قرمز حمام هم روی دوششان می انداختند... غرض این که همه چیز بود جز والیبال. باری، یک سال، و تنها یک سال، تیم دانشکده ی شنگول و منگول بالا آمده بود و رسیده بود پای فینال! بچه های مشوق که سورپریز شده بودند، همه مات و متحیر، از مضمون سازی و شعار ویژه هم جا مانده بودیم. این بود که وقتی یکی از بچه های تیم شنگول و منگول آبشار می زد و آبشارش در زمین حریف می خوابید، یک نفر فریاد می زد صلوات بلند، و جمعیت همصدا صلوات مخصوص می فرستادند؛ ( با آهنگ صلوات؛ "لحاف، تشک، پتو، بکش رووووت ت ت". یا فریاد می زدند؛ "ماشاء الله، چش نخوری ایشالا"، نمیری تا خودم بکشمت، و چون اسم آبشار زن تیم الاهیات، محمدعلی بود، فریاد می کشیدند؛ "یا امام سمنو، برس به داد ممه لو" و "یا مقلب القلوب والابشار"، و از این قبیل. یک دختر خانمی هم بود که تصور می کنم از بچه های هنرهای زیبا بود، ناگهان در سکوت میانه ی بازی، به سبک ذبیحی "ربنا" می خواند، و خنده ی جماعت، سالن را می لرزاند. حتی خود بازیگرهای شنگول و منگول هم با "ربنا" خواندن آن بانو، به خنده می افتادند. اگرچه همه می خواستیم تیم دانشکده مان برنده شود، در عین حال دلهامان با دوستانی بود که در تیم رقیب داشتیم؛ "حس سانتی مانتال رفاقت"! یادش بخیر این مرتضوی چه چهره ی مهربانی داشت، با لبخندی جاودانه.
بعداز تورنمنت والیبال دانشگاه، عصرها و شب هایمان، ناگهان سوراخ می شد. همه مان تا یک هفته، با صدای گرفته، کسل و سرگردان، می ماندیم که چه کنیم، کجا برویم. این سالن تربیت بدنی همان جایی ست که در یکی از همان سال ها، تیم والیبال ژاپن (که به دعوت فدراسیون والیبال، به ایران آمده بود) با تیم ملی ایران بازی داشت؛ و ژاپنی ها سه به یک بردند. حالا البته تیم ملی والیبال ایران به راحتی تیم ژاپن را سه هیچ می برد، ولی آن سال ها ژاپن یکی از قهرمانان والیبال جهان بود، آنقدر قوی بود که بچه های تیم ملی والیبال ایران، بخاطر همان یک ستی که برده بودند، مثل پهلوان تختی راه می رفتند. یکی از ابتکارات ژاپنی ها، که بعدها در همه ی تیم ها معمول شد، همین ساخت کوتاه نزدیک تور، و آبشارهای (سانترهای) کوتاه بود، که آن موقع به نوعی غافلگیری محسوب می شد، و توپ بی تردید، در زمین حریف می خوابید. حالا دیگر همه اینکاره شده اند، "یا مقلب القلوب والابشار"!
حالا که از آن سال ها می گویم، یک "یادش بخیر" هم به آقای "نیکخو" معلم ورزش و ناظم دانشکده بدهکارم. یکی دو سالی که جزو تیم شطرنج دانشکده بودم، اوایل سال تحصیلی اعلام می کردند که بازیکنان اصلی و رزرو تیم های دانشکده، برای دریافت لباس گرم (برای مواقع تمرین)، به دفتر دانشکده مراجعه نمایند. چشم نیکخو که به من می افتاد، می خندید؛ آخه پسره ی ....خل، شطرنج و لباس گرم؟ با این حال می گفت از دست تو به کی پناه ببرم، و یک دست لباس گرم هم به من می داد. بعداز "اوار بهمن" شنیدم که نزد پسرش به کانادا رفته و همانجا هم فوت کرده است. نیکخو به راستی "نیک خو" بود؛ مردی سفت و جلد و خپله، با چهره ای همیشه صورتی. هر بار می دیدمش، می پرسیدم آقای نیکخو، "پنجاه و پنج" یا "سلطانیه"؟ می گفت "خیر است، شب جمعه بیا". یاد همه شان گرامی باد
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 26, 2019 01:45
No comments have been added yet.