نوستالژیک 1

در سال های اخیر، گهگاه، به متن هایی برخورده ام که به گمانم چیزی، چیزهایی کم دارند. اشاره ای کرده اند، نوستالژیک، به کسی یا چیزی یا جایی، و گذشته اند، بی آن که فکر کنند نسلی هست و نسل هایی، که شاید این نام ها را نشناسند و ندانند قصه ی پس پشت هرکدامشان چیست. این مرا یاد رابطه ی گرم "جعفر شهری باف" و "تهران" می اندازد. نمی دانم هنوز هم کسی یا کسانی هستند که تهران، یا شهری دیگر را در همان حد و حدود جعفر شهری باف بشناسند، و با حوصله و صبر و شیفتگی بنشینند و با شرح جزئیات، نام مورد نظر را از یک جامد پیش روی خواننده، بصورت زنده در اورند؟ متاسفانه دانسته های من، حتی در مورد شهر زادگاهم، بسیار اندک است و به گرد و خاک آگاهی های جعفر شهری باف هم نمی رسد. می دانم که بسیاری حال و حوصله ی خواندن شرح و وصف مکان ها و اشخاص، در گذشته را ندارند، با این همه، حتی اگر یک نفر علاقمند پیدا شود که مثل من بخواهد برخی جزئیات یک نام را بداند و بشناسد، مرا وا می دارد که با وجود اطلاعات کم، در حد خاطره و یادبود، از این مکان ها و اشخاص حول و حوش آن بنویسم و همین "اندک" را هم اینجا با شما شریک شوم...
و مثلن، "انتشاراتی گوتمبرگ"، یکی از انتشاراتی های روبروی دانشگاه تهران بود، که عمدتن کتاب های چاپ مسکو، ترجمه هایی از نویسندگان شوروی سابق و... را در کنار کتاب های چاپ ایران ارائه می کرد. کتاب های "چاپ مسکو" بسیار ارزان تر از کتاب های چاپ وطن بودند (لابد پروپاگاند!) معمولن ترجمه ی رمان های منتشره در اتحاد شوروی، توسط ایرانیان مهاجر صورت می گرفت (اغلب با نام مستعار)، که انتشاراتی های "گورکی" و... در مسکو منتشر می کردند، البته برای بازار کتاب ایران، تاجیکستان و افغانستان. یکی از این نام های مترجمین که در خاطرم مانده؛ "گامایون" بود. آن زمان می گفتند این نام مستعار "عبدالحسین نوشین" است. باری، شاهنامه ی چاپ مسکو در ده جلد را از انتشارات گوتمبرگ تهران خریدم، بسیار ارزان. یک بار هم اوایل دهه ی چهل شمسی، زمانی که ما مدرسه می رفتیم و تازه سر از خواندن و کتاب در آورده بودیم، گوتمبرگ، "کتاب کیلویی" می فروخت؛ کیلویی ده تومان (صد ریال). بسیاری از رمان های معروف به "پاورقی" آن سال ها را از طریق کتاب های کیلویی گوتمبرگ تهیه می کردیم؛ "از شمع پرس قصه" از حسینقلی مستعان. "نادر پسر شمشیر" از دکتر میمندی نژاد که دامپزشک بود. "یک ایرانی در قطب شمال" و "شش سال در میان قبیله ی وحشی زن های آمازون" اثر منوچهر مطیعی، که "پاورقی نویسی" صاحب نام بود و رمان های بسیاری نوشت. و البته مجموعه قصه های "محمد حجازی" ("آینه"، "زیبا" و...)، یا قصه های "علی دشتی"، که شاید صدتایی می شد، با عنوان هایی که نام زن بودند (کتایون، شهرآشوب، و...) شعبه ی گوتمبرگ در اصفهان، کنار میدان "دروازه دولت"، روبروی ساختمان شهرداری بود.
اما "آندره"، یک ساندویچ فروشی (سوسیس، کالباس، به ویژه "مارتادلا" و و ...) منحصر به فرد، در تهران، که کارکنانش اغلب، هم وطنان ارمنی بودند، با روپوشی سفید، که هنگام تهیه و ارائه ی ساندویچ (پیش روی مشتری)، دستکش های پلاستیکی به دست می کردند، عملی که آن زمان برای همه ی ما تازگی داشت. مارتادلای (کالباس ایتالیایی) آندره همراه با نان سفید بزرگ (مخصوص "آندره")، که برخلاف بسیاری ساندویچ فروشی های دیگر، خمیر وسطش را در می آوردند، بی اندازه مزه داشت، به ویژه با خیارشور و گوجه و برخی سبزیجات (پانزده ریال). ساندویچی "آندره" بخاطر کیفیت جنس و رفتار کارکنان، شهره ی شهر بود و جوان های آن سال ها شیفته ی تمیزی و رفتار مودبانه این هم وطنان ارمنی بودند.
چند قدمی بالاتر از چهارراه "امیراکرم"، بطرف چهارراه پهلوی شاهرضا که می رفتی، دست راست خیابان، مغازه ی تر و تمیز سه دهنه ای بود، که رمضان ها، طبق معمول رستوران ها و دکه ها و بارها و ساندویچ فروشی های شهر، پشت پنجره هایش پرده های سفید می آویختند، تا مثلن کسی از بیرون شاهد روزه خواری دیگران نباشد! یک تابلوی تبلیغاتی "عرق کشمش قزوین" ("پنجاه و پنج"، یا "سلطانیه") بالای سر در مغازه، بصورت عمود بر پیاده رو، به چشم می خورد، و زیر آن تابلوی "کالباس آرزومان" بود. کلمه ی "آندره"، درشت به رنگ سفید، بالای سر در مغازه به چشم می خورد.
چند قدمی بالاتر از "آندره" یک کوچه بود و ... می رسیدیم به خرابه های بازمانده از "کافه شهرداری" سابق ("کافه شهرداری" را در ایام مدرسه، در یک سفر تابستانی به تهران، تجربه کرده بودم. محوطه ای بزرگ با بازی های مختلف، شبیه "شهر بازی" این سال ها)، مدت ها بصورت خرابه ای سر چهارراه پهلوی قرار داشت. دورش هم یک دیوار خشتی وارفته بود که به دستور شهرداری، و مثلن برای زیبایی شهر، رنگ زده بودند، رنگ آبی حزن آور و باسمه ای... از این خرابه، در اواخر دهه ی چهل، تیاتر شهر و پارک دانشجو بیرون آمد. آن کوچه هم به محوطه ی پیش روی "تالار رودکی" می خورد، و بعدها، در جنوب تیاتر شهر باقی ماند.
آنطور که آقای آندره، که در دوران دانشجویی ما پیرمردی بود، تعریف می کرد، در ابتدای انقلاب روسیه، و پیش از تشکیل "اتحاد جماهیر شوروی"، بسیاری از روس های سفید (و ارامنه ی ساکن نواحی نزدیک مرز)، به کشورهای همجوار، از جمله ایران کوچیدند (گریختند). این مهاجران، اگرچه مسیحی ارتدوکس بودند (کلیسای ارتودوکس رشت، تا همین اواخر "پیش از انقلاب" فعال بود)، از برخی نواحی هم مرز ایران (ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، ترکمنستان و...) می آمدند، و اغلب در آذربایجان (تبریز و رضائیه "ارومیه") و شهرهای شمالی نظیر رشت و بندر پهلوی (انزلی) تا قزوین و تهران، ساکن شدند. البته پیش از ان هم، در دوران صفویه، برخی ارامنه که در دیار خود زندگی خوشی نداشتند، گویا توسط شاه عباس، از همان نواحی ارمنی نشین آناتولی و گرجستان و غیره، به ایران کوچانده شدند، که اغلب در محله ی "جلفا"ی اصفهان اسکان داده شده بودند. در دوران دبیرستان، و سپس تر در دانشکده، با چند تنی از فرزندان این ارامنه، و آسوری ها، هم کلاس بودم.
اقلیت ارامنه طی سال های متمادی اقامت در ایران، اثر انگشت فرهنگی خود را در تاریخ و فرهنگ ما گذاشتند و سنت هایشان؛ کم کم در ایران هم معمول شد؛ از جمله جشن های کریسمس و سال نوی مسیحی، که به راستی ایام شادمانی بود، مترادف با موسیقی و بزن و بکوب و عیش و نوش. خوردن کالباس، سوسیس، ژامبون و نوشیدن ودکا و مشروب نیز، یادگار فرهنگی ارامنه است، که پیش از همه جا در اصفهان و شهرهای شمالی متداول شد. و البته تخم مرغ رنگی "عید پاک" که به سفره های هفت سین ما راه یافت (عید پاک معمولن در ایام تعطیلات نوروز است). اما بیش از هرچیز، روش تربیتی شان بود که در فرهنگ ایران اثر گذاشت. صداقت و راستی و درستی و روابط آزاد خانوادگی شان که بین ایرانیان مسلمان، ضرب المثل شده بود. روابط بی آلایش زن و مرد، رقص (باله) سرود و موسیقی نیز از تاثیرات ارامنه بود. در اصفهان هر دختر یا پسری که در خانواده موسیقی فرا می گرفت (اغلب پیانو)، یک معلم ارمنی داشت. بسیاری از فرنگی ها را، از روی مدل ارامنه، "مادام" و "موسیو" صدا می کردند. چشم پزشک خانوادگی ما هم یک ارمنی روس بود؛ موسیو آنندیکف. مکانیکی و کارهای تکنیکی را نیز، ابتدا ارامنه به عهده داشتند. به یاد دارم که تقریبن در تمامی کارگاه های مکانیکی و تکنیکی پالایشگاه نفت آبادان، یکی دو تن ارمنی یا آسوری، اگر استاد و سرپرست کارگاه نبودند، وردستی و کمک استادی را بعهده داشتند. پدر و مادرهایی که می خواستند بچه ها را به رفتن به مسجد ترغیب کنند، مثالشان بچه های ارامنه بود که مرتب به کلیسا می رفتند. ما که دوستان ارمنی داشتیم، خوب می دانستیم که اینطور نیست. اما بنا بر اخلاق و تربیتی که به ما آموخته بودند، "احترام" به بزرگتر و "اطاعت" از والدین و...، شهامتی پیدا نمی کردیم تا دو دلیل عمده ی برای نرفتن به مسجد را، آشکارا بیان کنیم. یکی تفاوت کلیسا (که همیشه بوی خوش می داد، و مثلن ناچار نبودی کفش ها را هنگام ورود در بیاوری)، و مسجد (که بوی مشمئز کننده ی عرق تن و پا، و کرخلای مسجد و و و ) بود. مسئله ی دیگر این بود که ما از اتفاق، هیچ پدر و مادرارمنی را سراغ نداشتیم که بچه ها را به زور به کلیسا ببرند. اغلب بچه های ارمنی در ایام کریسمس و سال نو (که اتفاقن مرادف با امتحانات ثلث اول مدرسه بود) غیبتشان در مدرسه و سر کلاس، مجاز بود اما بنا بر تعریف خودشان، کلیسا را یک بار در سال، آن هم هنگام دعا و رقص و موسیقی صبح کریسمس، می دیدند.
بهررو، در میان آثار فرهنگی در بخش کسب و کار و پوشاک و خوراک و غیره که بانیان متداول شدنش در فرهنگ ایران، ارامنه بودند، یکی هم تهیه کالباس و سوسیس و ژامبون و انواع ترشی جات و غیره بود. در دوران جوانی ما، دو کارخانه ای که در کار تولید این مواد غذایی؛ کالباس و سوسیس و ژامبون، در ایران، صاحب نام بودند؛ اولی "آرزومان" بود، و دومی "میکاییلیان". در سال های دهه ی سی شمسی (دوران کودکی ما) "ساندویچ" خوری تازه باب شده بود. اوایل ساندویچ های سوسیس و کالباس بود. از آنجا که خشکه مقدسین، دست کم تظاهر می کردند که "لب نمی زنند"، ساندویچ فروشی ها برای رونق کار، به تهیه ی ساندویچ کتلت و سالاد اولیویه و مغز و تخم ‌مرغ و کوکو سبزی و اینها روی آوردند، همین قدر که مشتری را به مغازه بکشانند. آقای آندره می گفت در همان بدو ورود به تهران (به احتمالی در ایام جنگ اول جهانی)، مغازه ی "آندره" را باز کرده و... اوایل اعیان و بازاری ها عارشان می شده به ساندویچ فروشی بیایند، همان طور که پیش از این غذا خوردن در رستوران را هم کار "بی بته"ها می دانستند (یعنی آنهایی که در خانه صاحب زن و فرزند و مادر و خانواده نبودند) بر مبنای خاطرات آندره، ساندویچ فروشی آندره باید اولین، یا دست کم یکی از اولین کالباس فروشی های تهران و ایران بوده باشد.
سر چهارراه پهلوی، درابتدای خیابان شاهرضا، یکی دو دهنه مغازه که به طرف "کالج" می رفتی، کفاش معروفی بود به نام "گلچین"، که مشتری هایش، به قول امروزی ها "سله بریتی" بودند. بازیگر و خواننده و وزیر و وکیل، یکی از افتخاراتشان این بود که کفششان را به "گلچین" سفارش می دادند. گلچین اندازه ی پای مشتری های معروفش را در دفتری ثبت کرده بود. خانم یا آقای "سله بریتی" می توانست تلفنی یک جفت کفش ورنی، یا پوست یا چرم اصل اعلا یا .... سفارش بدهد و یکی دو هفته بعد، نوکری، شوفری، کسی را بفرستد تا کفش آماده را دریافت کند. اگر پس از پوشیدن، طبق سلیقه ی خانم یا آقا بود، که چکی برای "گلچین" می فرستاد. در غیر این صورت جر می زد، به بهانه ای دبه می آمد، و کفش مورد نظر را پس می داد. این کفش های پس داده شده، با نام "سله بریتی" مورد نظر، در قفسه ی کفاشی گلچین (که مغازه ی جمع و جوری بود)، می ماند، تا روزی که به پای یک مشتری "حسرت به دل" بخورد، و با افتخار، آن را بخرد، و همه جا پز بدهد که؛ این کفش فلانی ست! آن وقت ها یک جفت کفش عادی گلچین، حدود هفتصد تومان بود، و بالاترین حقوق دریافتی یک کارمند یا معلم، نهایتن به سیصد تومان می رسید. گلچین مجله های مد روز اروپا و آمریکا را هم داشت، و اگر مشتری شخصن به مغازه رجوع می کرد، فرصت می یافت تا از روی مجلات، مدل مورد علاقه اش را سفارش بدهد.
چند قدمی بالاتر از گلچین، بطرف چهارراه کالج که می رفتی، میان چند پارچه فروشی بزرگ، و صاحب نام، یک خیاط مشهور هم بود؛ "دوزندگی درگاهی"! "درگاهی" هم مانند "گلچین" مشتری های "سله بریتی" داشت. برای یک کت و شلوار، همراه با جلیقه، دومتر و سه چارک (245 سانتی متر) پارچه طلب می کرد، و چهارصد تومان هم دستمزد، تا دو سه هفته بعد کت و شلوار را آماده کند. برخی لباس ها که حکم "فوری" داشتند، دو روزه آماده می شدند. البته باید "سله بریتی" باشی و مشتری دائمی آقای "درگاهی" (که مردی باریک و استخوانی بود)! و اضافه مزد هم پرداخت می کردی، با انعام برای شاگردها! (افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وقو وق). ایام ازدواج های درباری، تاج گذاری، جشن های دو هزار و پانصد ساله و غیره و غیره، ایام شوربازار مغازه هایی نظیر درگاهی و گلچین بود. آقای درگاهی دو شاگرد "ردیف دوز" و "پس دوز" اضافی هم استخدام می کرد. این متخصصین حرفه ای در مواقع معمولی برای فروشگاه های زنجیره ای مثل کورش، یا فروشگاه "جنرال مد" (در خیابان "برلن"، ادامه ی کوچه ی رفاهی) و "پیرایش" (لاله زار پایین) و... یا کت و شلواری های ارزان تر نظیر دستفروشی های پاساژ القانیان و دور و بر اسلامبول، منوچهری، لاله زار و غیره، کار می کردند..
جعفر شهری
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 26, 2019 02:11
No comments have been added yet.