ملاقات با مرگ
هفته ی گذشته، تمامی وقت و حوصله ام صرف "مرگ" شد. این سال ها گهگاه، از نزدیک، و رو در رو، و از سر اتفاق، با هم گپی زده ایم. هفته ی گذشته اما نزدیک تر شده بودیم. انتظارش را هم داشتم، اگرچه کمی گرفتار بنظر می رسید! دور و اطرافم می پلکید اما حال و حواسش با من نبود.
اولین دیدارمان سال ها پیش، در مرکز تلفن "دهلی نو"، بود. سیمین خبر مرگ "بهرام صادقی" را داد. تمام روز پیاده گِردِ شهر گشتم. انگاری چند باره تنها شده باشم، و سخت غربت زده. گاه می دیدمش زیر سایه ی درختی یا سرِ پلکان معبدی، معقول نشسته. یک روز هم در بازار "چَندی چوک"* یک ماهی "تَندوری"* را همراه یک "چاپاتی"*، با وَلع در دهانش فرو می کرد. ماهی فروش صَرعی مفلوک را، با آن لبخند معصومانه اش می شناختم. کنار بازار، پای بساطش، پیش چشم همه، به دنبال تنش های تند َصرع، صورتحساب عمر کوتاهش را امضاء کرد و رفت!
سال بعد، روزی که از کشمیر به دهلی نو بازگشتم، خبرش را از پاریس دادند! مهمان "ساعدی" بوده بود. تمام روز گوشه ی پارکی نشستم، "الفبا"* خواندم و با دلخوری تلاش می کردم نگاهم به نیمکتی بیست متر آن طرف تر نیافتد. از زیر چشم اما می دیدمش مثل یک جوکی، چهار زانو نشسته و مراقب من است! خبر "ساره خاتون" که رسید، دیگر آن "واهمه های بی نام و نشان"* در من نمانده بود. تمام روز در "قلعه ی سرخ"*، میان باغ و کنار خرزهره های بلند نشستم و هم چنان که "ساره" را می نوشتم، "پرتره"اش را، همان طور که روی چمن تن به آفتاب داده بود، کشیدم!
سال پیش، در خاکسپاری "کیهان"* دیدمش. بی اعتنا به خاک اطراف قبر، که روی کفش های ورنی تمیزش ریخته بود، مثل کبوده ای قائم و بلند، کنارم ایستاده بود. با این که نزدیک تر از همیشه بود، حضورش اما دیگر آن نگرانی ده، چارده سال پیش را در من بر نمی انگیخت. چشم های درشت کهربایی رنگ در بالا و طرفین یک بینی تیغی کشیده، زیر یک پیشانی بلند، با ابروان فلفل نمکی نسبتن پرپشت، روی گونه ای استخوانی، وقار خاصی به او می داد. جذاب و تو دل بروست، نه؟ کت و شلوار سورمه ای مرتبی هم به تن داشت و نگاهش سخت مهربان بود. در لحظه ی تلاقی نگاهمان، لبخندی هم زد، انگار اشاره ای هم کرد، مثل این که بگوید: "کجایی مرد؟ یکی از این روزها بنشینیم و گپی بزنیم"!
از آن به بعد تقریبن هر روز جایی در مسیر می بینمش. انگاری این طرف ها دفتری دارد، یا آشنایی پیدا کرده. مدت هاست ذهنم از آن شکل و شمایل مجازی ـ هنری که از طریق داستان ها و فیلم ها از او کشیده بودند، خالی شده. فکر می کنم در تصویر او کمی بی انصافی و مقداری هم بی ذوقی بخرج داده باشند!
تا این که هفته ی پیش، اتفاق تازه ای افتاد. همسایه ی زیبا، چهل و چند ساله و تنهایی داشتم که در سه چهار سال گذشته، هر بار به اندازه ی خشک کردن چند تکه لباس در لباسشویی مشترک در زیرزمین ساختمان، یا نوشیدن یک گیلاس شراب یا فنجانی قهوه، گپ زده بودیم. از زندگی اش برایم چیزهایی گفته بود، آنقدر که بدانم روزگار چندان روبراهی نداشته. از همان نوجوانی که پدرش به او تجاوز کرده بود، شادی را جایی به آب انداخته بود و حالا چند سالی بود که از ترس پیری، با شبح مرگ همخانه شده بود. گویا "با مرگ ودکا هم می نوشید"*. روزگاری با جوانی مصری نرد عشق باخته بود و از آن حکایت، یادگارها داشت. این اواخر با بلند بالای خوش آب و رنگی از تبار تامیل، اینجا و آنجا در اطراف محله، دست در دست می دیدمشان. گمان کردم بالاخره عاقبت به خیر شده. هفته ی پیش اما از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی دوم به پیاده رو پرید و به آنی به کابین آن "ازرق چشم" درآمد. سلام و لبخندش پیش نگاهم یخ بسته. جایی پشت آن چشم های روشن که در نگاه اول پر از وَلَعِ زندگی بنظر می رسید، مرگ را دیده بودم، در هیات "آن مرد که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد"*! دو روزی کنار پنجره نمی رفتم تا چشمم به لکه ی خونی که از شقیقه و گوش آن ماهرو، روی سنگفرش پیاده رو باقی مانده بود، نیافتد!
دو هفته ای بود، پس از زمین خوردنی دوباره، پدر را با کتف و ران شکسته به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. روی تخت بند نمی شده، در تب و تاب بوده و مدام فریاد می کشیده و شلوار و کفشش را می خواسته. خواهرم که حکایت را تلفنی روایت می کرد، فکر کردم بالش پدر هم "پُر آواز پَر چلچله ها"* شده! دیروز، پیش از آن که باران جای پای آن ازرق چشم را از روی سنگفرش پیاده رو بشوید، خبر رسید که "پدر هم رفت"، بی آن که دیداری تازه کرده باشیم! سال ها بود که دیگر "ودکا نمی نوشید" اما تا حدود چهل و چند سالگی "کشتی گیر" قابلی بود و در زورخانه میانداری می کرد. این آخری ها خسته و وامانده، چمدانش را هم بسته بود و دم در، کنار کفش های جفت شده اش گذاشته بود. می گفت خاطراتم پر از "خدابیامرز" شده. مدتی بود نامه های هر ماهه ام را بخاطر لرزش دست، بی پاسخ می گذاشت اما هر بار تلفن می زدم فراموش نمی کرد بپرسد "کِی می آیی"!
ـ تویی؟ از اونای دیگه چه خبر؟ ـ کار و بارت چطوره؟ پاسپورت گرفتی؟...
سوال های اولیه برای رعایت آداب بود. تنها پاسخ آخرین پرسش را به دقت گوش می داد. از بس پرسیده بود "کِی می آیی؟"، دروغی بهم بافته بودم که تقاضای پاسپورت کرده ام و منتظر جوابم. می گفتم "سر می دوانند"،... "امروز و فردا می کنند"،... "شاید تا عید درست بشود"،..."امیدوارم تا این تابستان..."، و از این قبیل. می گفت "بگو می خواهم پدرم را ببینم". بگو "معلوم نیست تا فردا زنده بماند"! غرورش اجازه نمی داد اینها را مستقیم به خودم بگوید. فهمیده بود من رفتنی نیستم، اما خودش رفتنی ست! می خواست غیر مستقیم، قلقلکم داده باشد. انگار دو کوچه آن طرف تر باشم، می گفت؛ "به بچه ها در آمریکا هم تلفن کن بیایند. تا من زنده ام یک بار دیگر دور هم باشیم". هر بار که این جمله را می گفت، دلم بود بپرسم؛ چه خاصیتی در این "دور هم بودن"هاست که همه طالب آنند؟ گوشی میان دست او و دست مادر معلق بود که آخرین حرفش را با خود، با من و با جهان زمزمه می کرد:
-"دزدی- گرگی که نکرده ای! کسی را که نکشته ای...!". هنوز هم باور داشت که در آن جمهوری "اول می کِشند، بعد می شمارند"!
این روزها روزگارم در مرور نود سال عمر مردی می گذرد که در آستانه ی امضای فرمان مشروطیت به دنیا آمد، کودکی اش در خانواده ای پر فرزند، و در بلبشوی میان مشروطیت تا کودتای "سید ضیاء" گذشت. و جوانی را در ترخیص کالا برای این و آن، در شهرهای جنوب آواره بود، با خاطراتی از شوش و شوشتر و صالح آباد و دزپیل، که ده ها بار روایت کرده بود. عمر را در کار منشی گری در بازار گذراند و همه ی زندگی، هشتش گرو نهش بود! به سعدی ارادتی تام داشت و کنار سجاده اش در تاقچه، چهار قرآن خطی جلد چرمی ملافه شده، یک مفاتیح با همان هیبت، کلیات سعدی، ان هم جلد چرمی و خطی، دیوان حافظ و شاهنامه و مثنوی، هر سه خطی و چاپ سنگی با قطع رحلی، روی هم چیده شده بودند. طبق سنت که قرآن در هر خانه بایستی هر روز خوانده شود، صفحه ای و آیاتی چند از هر قرآن را بعد از نماز صبح، و دیوان و کلیات و مثنوی و شاهنامه را هر عصر، در استراحت پیش از شام، همان طور که به بالش تکیه داده بود، ورق می زد و مرور می کرد. بچه ها اما به شدت از خواندن کتاب منع می شدند چرا که به اعتقاد آقاجان "کتاب غم می آورد"! از موسیقی سخت لذت می برد و یاران دوره های هفتگی اش "تاج" و "شهناز" بودند، اما آقازاده ها به هیچ وجه اجازه نداشتند به هنر نزدیک شوند، چرا که به اعتقاد آقاجان "موسیقی بیعاری می آورد"! به "مصدق" سخت ارادت داشت و از صبح بیست و نه مرداد سی و دو، و تعطیل "باختر امروز"*، دیگر به هیچ روزنامه ای نظر نیانداخت. در تمام سال های باقی عمر، تنها اظهار نظرهای سیاسی اش، نامیدن شاه و شاهزاده، وزیر و وکیل به لقب هایی بود که خود به آنها داده بود. از هیچ کدامشان با نام اصلی یاد نمی کرد. در حریم دوستان و خانواده، همه می دانستند که "سنده ی بزرگ" یعنی شاه، "... تاغار" یعنی ملکه مادر (لقبی که این آخری نصیب خانم فرخ رو پارسا* هم شده بود!)، "َلگوری" یعنی اشرف، "پاانداز" یعنی نخست وزیر، به ویژه عَلَم، اقبال و علاء، (هویدا به تنهایی به لقب "کون لیس" مفتخر شده بود)! "چُس چَرب" یعنی ولیعهد، و.. نام همشهری مان ریاضی، رییس مجلس شورا هم "... بعد از جلق" بود، که هرگز نصیب دیگری نشد... و تمامی روسای جمهور آمریکا و نخست وزیران بریتانیای کبیر، به لقب "بِندازش"* مفتخر بودند!
یک بار در همان ابتدای تبعید "سِید"*، در نجف به دیدار او رفت و به اعتبار همان شرفیابی، تا سال اول انقلاب، کسی از ما جرات نداشت پیش روی او، علیه "سِید" حرفی بزند. از فردای سقوط بازرگان اما، دیگر برای سید هم تره خرد نمی کرد. او هم تا "جد به کمر زده" نزول کرد. همه ی زندگی و در عین ناداری، به امانت و راستی، و صراحت زبان، شهره ی شهر بود و مورد احترام بازاری و اداری، تا آنجا که دفتردار امور خیریه شده بود، به قول خودش "دادنی بی مزد و مواجب". روزی در یکی از همان مجالس خیریه، کسی چیزی در وصفش گفت و صاحب منصب و بازاری و اهل دیوان و صاحب نامان شهر، راستی و درستی اش را تحسین کردند و محاسنش را برشمردند؛ غوغایی از "افتخار" بپا شد، آقاجان اما تمام مدت سرش زیر بود و با لبه ی برگشته ی آستین کتش ور می رفت. شهردار شاعر شهر، لابد به توقع قدردانی از ان همه ستایش، به نام صدایش کرد که؛ حاج آقا! آرزو داشتم یکی از این همه را در حق من می گفتند! پدر سر برداشت، نگاهش را روی دیوار، به نقطه ای بالای سر حاضرین میخ کرد، آهی کشید، خنده ی کجی کناره ی لبش نشست و آرام گفت؛ من هم آرزو داشتم "آستقی" (آقا سید تقی، نانوای محله) در مقابل "این همه"، دو تا نان برشته به من می داد!
خنده و گرمایش با دیگران بود و با اهل خانه چون سرهنگی با سربازان پادگان، رفتار می کرد. مرغش یک پا داشت و هر فکر و حرکتی را، همین قدر که با مزاجش سازگاری نداشت، تقبیح می کرد. طنزی شیرین و گزا داشت که اگر در شرایطی مناسب، آموزش دیده و پرورده شده بود، آوازه ای بلند می یافت، مثل چندین هزار نویسنده و شاعر و هنرمند و طناز دیگر در آن جزیره، که عمری درگیر نکبت های مضحک زندگی سر می کنند، و در آخر، بی آن که سطری نوشته یا بیتی سروده باشند، گوشه ی خرابه ای، زیر سقف از باران آش و لاش شده ای، گوشه ی اتاق تنهایی... مثل پرنده ای در جزیره ای دور دست، به خاک می پیوندند!
خرداد ۱۳۷۴
توضیحات:
چندی چوک (چند سو، چهارسو، چهاربازار)= نام بازار بزرگ دهلی نو
ماهی تندوری = ماهی کباب شده
چاپاتی = نان معروف هندی
الفباء = ماهنامه ای که مدتی در تهران و چند شماره ای در پاریس به سردبیری غلامحسین ساعدی منتشر می شد.
واهمه های بی نام و نشان = نام اثری از غلامحسین ساعدی
قلعه ی سرخ = یکی از قلاع تاریخی دهلی، بازمانده از دوران تیموریان (مغولان) هند
کیهان = رهگذار
مرگ، ودکا می نوشد= تعبیری از سهراب سپهری
"مردی که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد" = کنایه از "مرگ"، تعبیری از کتاب مقدس، عهد عتیق
"بالشی پر از آواز پر چلچله ها"، تعبیری از سهراب سپهری، کنایه از "صدای پای مرگ".
باختر امروز= روزنامه ای به سردبیری دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه ی دولت دکتر مصدق
فرخ رو پارسا = وزیر آموزش و پرورش دولت امیر عباس هویدا
بنداز= تعبیری برای لوتی هایی که به پسربچه ها علاقه داشتند!
سید یا "اون جد به کمر زده" = القابی که پدر، پیش و پس از دولت بازرگان، به خمینی داده بود.
Sohrab Sepehri
Gholam-Hossein Sa'edi
اولین دیدارمان سال ها پیش، در مرکز تلفن "دهلی نو"، بود. سیمین خبر مرگ "بهرام صادقی" را داد. تمام روز پیاده گِردِ شهر گشتم. انگاری چند باره تنها شده باشم، و سخت غربت زده. گاه می دیدمش زیر سایه ی درختی یا سرِ پلکان معبدی، معقول نشسته. یک روز هم در بازار "چَندی چوک"* یک ماهی "تَندوری"* را همراه یک "چاپاتی"*، با وَلع در دهانش فرو می کرد. ماهی فروش صَرعی مفلوک را، با آن لبخند معصومانه اش می شناختم. کنار بازار، پای بساطش، پیش چشم همه، به دنبال تنش های تند َصرع، صورتحساب عمر کوتاهش را امضاء کرد و رفت!
سال بعد، روزی که از کشمیر به دهلی نو بازگشتم، خبرش را از پاریس دادند! مهمان "ساعدی" بوده بود. تمام روز گوشه ی پارکی نشستم، "الفبا"* خواندم و با دلخوری تلاش می کردم نگاهم به نیمکتی بیست متر آن طرف تر نیافتد. از زیر چشم اما می دیدمش مثل یک جوکی، چهار زانو نشسته و مراقب من است! خبر "ساره خاتون" که رسید، دیگر آن "واهمه های بی نام و نشان"* در من نمانده بود. تمام روز در "قلعه ی سرخ"*، میان باغ و کنار خرزهره های بلند نشستم و هم چنان که "ساره" را می نوشتم، "پرتره"اش را، همان طور که روی چمن تن به آفتاب داده بود، کشیدم!
سال پیش، در خاکسپاری "کیهان"* دیدمش. بی اعتنا به خاک اطراف قبر، که روی کفش های ورنی تمیزش ریخته بود، مثل کبوده ای قائم و بلند، کنارم ایستاده بود. با این که نزدیک تر از همیشه بود، حضورش اما دیگر آن نگرانی ده، چارده سال پیش را در من بر نمی انگیخت. چشم های درشت کهربایی رنگ در بالا و طرفین یک بینی تیغی کشیده، زیر یک پیشانی بلند، با ابروان فلفل نمکی نسبتن پرپشت، روی گونه ای استخوانی، وقار خاصی به او می داد. جذاب و تو دل بروست، نه؟ کت و شلوار سورمه ای مرتبی هم به تن داشت و نگاهش سخت مهربان بود. در لحظه ی تلاقی نگاهمان، لبخندی هم زد، انگار اشاره ای هم کرد، مثل این که بگوید: "کجایی مرد؟ یکی از این روزها بنشینیم و گپی بزنیم"!
از آن به بعد تقریبن هر روز جایی در مسیر می بینمش. انگاری این طرف ها دفتری دارد، یا آشنایی پیدا کرده. مدت هاست ذهنم از آن شکل و شمایل مجازی ـ هنری که از طریق داستان ها و فیلم ها از او کشیده بودند، خالی شده. فکر می کنم در تصویر او کمی بی انصافی و مقداری هم بی ذوقی بخرج داده باشند!
تا این که هفته ی پیش، اتفاق تازه ای افتاد. همسایه ی زیبا، چهل و چند ساله و تنهایی داشتم که در سه چهار سال گذشته، هر بار به اندازه ی خشک کردن چند تکه لباس در لباسشویی مشترک در زیرزمین ساختمان، یا نوشیدن یک گیلاس شراب یا فنجانی قهوه، گپ زده بودیم. از زندگی اش برایم چیزهایی گفته بود، آنقدر که بدانم روزگار چندان روبراهی نداشته. از همان نوجوانی که پدرش به او تجاوز کرده بود، شادی را جایی به آب انداخته بود و حالا چند سالی بود که از ترس پیری، با شبح مرگ همخانه شده بود. گویا "با مرگ ودکا هم می نوشید"*. روزگاری با جوانی مصری نرد عشق باخته بود و از آن حکایت، یادگارها داشت. این اواخر با بلند بالای خوش آب و رنگی از تبار تامیل، اینجا و آنجا در اطراف محله، دست در دست می دیدمشان. گمان کردم بالاخره عاقبت به خیر شده. هفته ی پیش اما از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی دوم به پیاده رو پرید و به آنی به کابین آن "ازرق چشم" درآمد. سلام و لبخندش پیش نگاهم یخ بسته. جایی پشت آن چشم های روشن که در نگاه اول پر از وَلَعِ زندگی بنظر می رسید، مرگ را دیده بودم، در هیات "آن مرد که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد"*! دو روزی کنار پنجره نمی رفتم تا چشمم به لکه ی خونی که از شقیقه و گوش آن ماهرو، روی سنگفرش پیاده رو باقی مانده بود، نیافتد!
دو هفته ای بود، پس از زمین خوردنی دوباره، پدر را با کتف و ران شکسته به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. روی تخت بند نمی شده، در تب و تاب بوده و مدام فریاد می کشیده و شلوار و کفشش را می خواسته. خواهرم که حکایت را تلفنی روایت می کرد، فکر کردم بالش پدر هم "پُر آواز پَر چلچله ها"* شده! دیروز، پیش از آن که باران جای پای آن ازرق چشم را از روی سنگفرش پیاده رو بشوید، خبر رسید که "پدر هم رفت"، بی آن که دیداری تازه کرده باشیم! سال ها بود که دیگر "ودکا نمی نوشید" اما تا حدود چهل و چند سالگی "کشتی گیر" قابلی بود و در زورخانه میانداری می کرد. این آخری ها خسته و وامانده، چمدانش را هم بسته بود و دم در، کنار کفش های جفت شده اش گذاشته بود. می گفت خاطراتم پر از "خدابیامرز" شده. مدتی بود نامه های هر ماهه ام را بخاطر لرزش دست، بی پاسخ می گذاشت اما هر بار تلفن می زدم فراموش نمی کرد بپرسد "کِی می آیی"!
ـ تویی؟ از اونای دیگه چه خبر؟ ـ کار و بارت چطوره؟ پاسپورت گرفتی؟...
سوال های اولیه برای رعایت آداب بود. تنها پاسخ آخرین پرسش را به دقت گوش می داد. از بس پرسیده بود "کِی می آیی؟"، دروغی بهم بافته بودم که تقاضای پاسپورت کرده ام و منتظر جوابم. می گفتم "سر می دوانند"،... "امروز و فردا می کنند"،... "شاید تا عید درست بشود"،..."امیدوارم تا این تابستان..."، و از این قبیل. می گفت "بگو می خواهم پدرم را ببینم". بگو "معلوم نیست تا فردا زنده بماند"! غرورش اجازه نمی داد اینها را مستقیم به خودم بگوید. فهمیده بود من رفتنی نیستم، اما خودش رفتنی ست! می خواست غیر مستقیم، قلقلکم داده باشد. انگار دو کوچه آن طرف تر باشم، می گفت؛ "به بچه ها در آمریکا هم تلفن کن بیایند. تا من زنده ام یک بار دیگر دور هم باشیم". هر بار که این جمله را می گفت، دلم بود بپرسم؛ چه خاصیتی در این "دور هم بودن"هاست که همه طالب آنند؟ گوشی میان دست او و دست مادر معلق بود که آخرین حرفش را با خود، با من و با جهان زمزمه می کرد:
-"دزدی- گرگی که نکرده ای! کسی را که نکشته ای...!". هنوز هم باور داشت که در آن جمهوری "اول می کِشند، بعد می شمارند"!
این روزها روزگارم در مرور نود سال عمر مردی می گذرد که در آستانه ی امضای فرمان مشروطیت به دنیا آمد، کودکی اش در خانواده ای پر فرزند، و در بلبشوی میان مشروطیت تا کودتای "سید ضیاء" گذشت. و جوانی را در ترخیص کالا برای این و آن، در شهرهای جنوب آواره بود، با خاطراتی از شوش و شوشتر و صالح آباد و دزپیل، که ده ها بار روایت کرده بود. عمر را در کار منشی گری در بازار گذراند و همه ی زندگی، هشتش گرو نهش بود! به سعدی ارادتی تام داشت و کنار سجاده اش در تاقچه، چهار قرآن خطی جلد چرمی ملافه شده، یک مفاتیح با همان هیبت، کلیات سعدی، ان هم جلد چرمی و خطی، دیوان حافظ و شاهنامه و مثنوی، هر سه خطی و چاپ سنگی با قطع رحلی، روی هم چیده شده بودند. طبق سنت که قرآن در هر خانه بایستی هر روز خوانده شود، صفحه ای و آیاتی چند از هر قرآن را بعد از نماز صبح، و دیوان و کلیات و مثنوی و شاهنامه را هر عصر، در استراحت پیش از شام، همان طور که به بالش تکیه داده بود، ورق می زد و مرور می کرد. بچه ها اما به شدت از خواندن کتاب منع می شدند چرا که به اعتقاد آقاجان "کتاب غم می آورد"! از موسیقی سخت لذت می برد و یاران دوره های هفتگی اش "تاج" و "شهناز" بودند، اما آقازاده ها به هیچ وجه اجازه نداشتند به هنر نزدیک شوند، چرا که به اعتقاد آقاجان "موسیقی بیعاری می آورد"! به "مصدق" سخت ارادت داشت و از صبح بیست و نه مرداد سی و دو، و تعطیل "باختر امروز"*، دیگر به هیچ روزنامه ای نظر نیانداخت. در تمام سال های باقی عمر، تنها اظهار نظرهای سیاسی اش، نامیدن شاه و شاهزاده، وزیر و وکیل به لقب هایی بود که خود به آنها داده بود. از هیچ کدامشان با نام اصلی یاد نمی کرد. در حریم دوستان و خانواده، همه می دانستند که "سنده ی بزرگ" یعنی شاه، "... تاغار" یعنی ملکه مادر (لقبی که این آخری نصیب خانم فرخ رو پارسا* هم شده بود!)، "َلگوری" یعنی اشرف، "پاانداز" یعنی نخست وزیر، به ویژه عَلَم، اقبال و علاء، (هویدا به تنهایی به لقب "کون لیس" مفتخر شده بود)! "چُس چَرب" یعنی ولیعهد، و.. نام همشهری مان ریاضی، رییس مجلس شورا هم "... بعد از جلق" بود، که هرگز نصیب دیگری نشد... و تمامی روسای جمهور آمریکا و نخست وزیران بریتانیای کبیر، به لقب "بِندازش"* مفتخر بودند!
یک بار در همان ابتدای تبعید "سِید"*، در نجف به دیدار او رفت و به اعتبار همان شرفیابی، تا سال اول انقلاب، کسی از ما جرات نداشت پیش روی او، علیه "سِید" حرفی بزند. از فردای سقوط بازرگان اما، دیگر برای سید هم تره خرد نمی کرد. او هم تا "جد به کمر زده" نزول کرد. همه ی زندگی و در عین ناداری، به امانت و راستی، و صراحت زبان، شهره ی شهر بود و مورد احترام بازاری و اداری، تا آنجا که دفتردار امور خیریه شده بود، به قول خودش "دادنی بی مزد و مواجب". روزی در یکی از همان مجالس خیریه، کسی چیزی در وصفش گفت و صاحب منصب و بازاری و اهل دیوان و صاحب نامان شهر، راستی و درستی اش را تحسین کردند و محاسنش را برشمردند؛ غوغایی از "افتخار" بپا شد، آقاجان اما تمام مدت سرش زیر بود و با لبه ی برگشته ی آستین کتش ور می رفت. شهردار شاعر شهر، لابد به توقع قدردانی از ان همه ستایش، به نام صدایش کرد که؛ حاج آقا! آرزو داشتم یکی از این همه را در حق من می گفتند! پدر سر برداشت، نگاهش را روی دیوار، به نقطه ای بالای سر حاضرین میخ کرد، آهی کشید، خنده ی کجی کناره ی لبش نشست و آرام گفت؛ من هم آرزو داشتم "آستقی" (آقا سید تقی، نانوای محله) در مقابل "این همه"، دو تا نان برشته به من می داد!
خنده و گرمایش با دیگران بود و با اهل خانه چون سرهنگی با سربازان پادگان، رفتار می کرد. مرغش یک پا داشت و هر فکر و حرکتی را، همین قدر که با مزاجش سازگاری نداشت، تقبیح می کرد. طنزی شیرین و گزا داشت که اگر در شرایطی مناسب، آموزش دیده و پرورده شده بود، آوازه ای بلند می یافت، مثل چندین هزار نویسنده و شاعر و هنرمند و طناز دیگر در آن جزیره، که عمری درگیر نکبت های مضحک زندگی سر می کنند، و در آخر، بی آن که سطری نوشته یا بیتی سروده باشند، گوشه ی خرابه ای، زیر سقف از باران آش و لاش شده ای، گوشه ی اتاق تنهایی... مثل پرنده ای در جزیره ای دور دست، به خاک می پیوندند!
خرداد ۱۳۷۴
توضیحات:
چندی چوک (چند سو، چهارسو، چهاربازار)= نام بازار بزرگ دهلی نو
ماهی تندوری = ماهی کباب شده
چاپاتی = نان معروف هندی
الفباء = ماهنامه ای که مدتی در تهران و چند شماره ای در پاریس به سردبیری غلامحسین ساعدی منتشر می شد.
واهمه های بی نام و نشان = نام اثری از غلامحسین ساعدی
قلعه ی سرخ = یکی از قلاع تاریخی دهلی، بازمانده از دوران تیموریان (مغولان) هند
کیهان = رهگذار
مرگ، ودکا می نوشد= تعبیری از سهراب سپهری
"مردی که تمام شب با عیوب کشتی می گرفت و نام خود فاش نمی کرد" = کنایه از "مرگ"، تعبیری از کتاب مقدس، عهد عتیق
"بالشی پر از آواز پر چلچله ها"، تعبیری از سهراب سپهری، کنایه از "صدای پای مرگ".
باختر امروز= روزنامه ای به سردبیری دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه ی دولت دکتر مصدق
فرخ رو پارسا = وزیر آموزش و پرورش دولت امیر عباس هویدا
بنداز= تعبیری برای لوتی هایی که به پسربچه ها علاقه داشتند!
سید یا "اون جد به کمر زده" = القابی که پدر، پیش و پس از دولت بازرگان، به خمینی داده بود.
Sohrab Sepehri
Gholam-Hossein Sa'edi
Published on November 19, 2018 01:12
No comments have been added yet.