برای زنی که گم شد
مسافران چند پرواز بعدی هم آمدند، و رفتند. دو ساعتی سرگردان و پریشان میان میز اطلاعات و ترمینال ورودی می رفتم و می آمدم تا سر و کله اش پیدا شد. ساک کوچک چرخداری را با تن خسته روی دو پای نااستوار، با خود می کشید. رنگ به رویش نبود. چشمش که به من افتاد، لبخندی محو روی صورت مهتابی اش جرقه زد و پرید؛ "دو ساعته س سری پام"! انگار از جهان مردگان برگشته باشد، با زبانی بریده بریده، می خواست تمامی قصه ی دو ساعت سرگردانی اش را همانجا، در دهانه ی ترمینال ورودی برایم تعریف کند. من که نمی توانم از "خط" عبور کنم، پیش تر بیا. در این سه چار سالی که ندیده بودمش، آب رفته بود، قوز هم پیدا کرده بود. سلام؛ بغلش کردم، بوسیدمش... "بهر کی کاغذو نشون میدمو میگم تیلیفون! میگد "نو"! وحشت گم شدن در چشم هایش دو دو می زند. می گویم؛ من اینجا بودم مادر، گم نمی شدی، بارها در بلندگو صدایت کردند. تا همه را تعریف نکند اما، آرام نمی گیرد. به خانم پشت میز اطلاعات می گویم؛ دیدی؟ پیرزن تمام این مدت در ترانزیت سرگردان بوده. بلیت را گرفت و متصدی ارائه خدمات شرکت هواپیمایی را "پیج" کرد. روی صندلی می نشانمش، لیوانی آب برایش می گیرم... "خب اگه گم شده بودم، چه خاکی بسرم میریختم"؟ من که بی تو از اینجا نمی رفتم، مادر. چمدانی چیزی نداری؟ "گفتم بارها به جهنم، هرچی میخواد بشد. خودمو نجات بدم!...ای خدا خب کرده، همین خیر دیده بود که ولم کرد و رفت"! دختری بیست و چند ساله روی چرخ، کنارمان می ایستد، معذرت می خواهد، بلیت را می گیرد و پا زنان دور می شود. "بلیتو کوجا برد؟". می آید، نگران نباشید، رفت سراغ بارها. یک لیوان دیگر آب تا کمی آرام بگیرد. و دخترک با چمدان می آید...
چند تابستان پیش در کالیفرنیا، برده بودمش پیاده روی کنار آب، نیمکتی خالی بود، گفتم چیزی می خورید؟ نه. اینجا می نشینید من بروم آن طرف خیابان یک قهوه بگیرم؟ آره. از دور مراقبم، از جایتان تکان نخورید، فقط دو دقیقه. همین که خواستم پول قهوه را بدهم، شاید ده ثانیه غفلت کردم. دوباره که نگاه کردم، جایی که او نشسته بود، چهار زن ایستاده بودند. قهوه را برداشتم، پهنای خیابان را با شتاب طی کردم، و... همین که رسیدم، همانجا روی نیمکت نشسته بود، با لبخندی به پهنای جهان، و چهار زن آمریکایی، سیاه و سفید گردش، از ته دل می خندیدند. همین که مرا دید، یکی یکی شان را معرفی کرد. دومی پرسید "مادرته؟". سر تکان دادم. "با این لبخند زیبا و روی گشاده، دنیا را می خنداند". "مادرش روس بوده س، خودش اینجا بزرگ شده س". آخری را هم نشانم داد و گفت مادر این یکی هم مصریه س، خودش اینجا به دنیا اومده س... مات نگاهش کردم؛ خانم ها که رفتند، پرسیدم شما که زبان نمی دانید، از کجا می شناختی شان؟ نگاه عسلی حیرانش روی صورتم ماند؛ "وا، خودشون گفتند"!...
زمستان گذشته، یک پیش از ظهر، طبق معمول هر روزه، می رود پایین ساختمان پیاده روی. می افتد. از صحبت های خودش و چند روایت دیگر، دریافتم نیم ساعتی کنار پیاده رو افتاده بوده. آن بی کسی نیم ساعته گویا گران تمام شده بود. شب هم بی برق و گاز و گرما بوده، تا صبح لرزیده. از همانجا روحیه ی شاد و بگو و بخندش کف پیاده رو ماند، و دیگر بازنگشت. در آن نیم ساعتی که کنار خیابان افتاده بوده، تا کدام سال های دور و نزدیک، رفته و بازآمده؟ بچه ها که نبودند، بی کسی، تنهایی؟ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند"! در آن تنهایی، باید از درون لرزیده باشد. لبخندش همانجا از لبش افتاد، و گم شد. بعداز آن ساعت ها بی کلام می نشست، و گاه با خود چیزی، چیزهایی می گفت، و تکرار می کرد؛ "نه! نیمیشد"! چی مادر؟ هیچی!
در قطار کمی آرام گرفت. خسته و کوفته، تکیه داده بود و بیرون را تماشا می کرد. پرسیدم، سفر چطور بود؟ "از اونجا تا ایتالیا راحت اومدیم"! ایتالیا؟ فکری می کند؛ "کوجا بود پس؟ هلند؟ آره، تا هلند راحت اومدیم. اونجا منو نیشوند رو صندلی و رفت. یک ساعتو نیم بعدش اومد، آ گفت بریم. تا اینجام حرفی نبود. اینجا منو گذاشت تو آسانسور و...". همه ی راه تا خانه، در قطار و تاکسی، از هرچه و هرجا می پرسم، به همین قصه ختم می شود. تکه ای نان و ماست خورد، "شبا باید سری دلم سبک باشد تا خوابم ببرد"، و روی مبل وا رفت، منتظر غروب؛ "این شیش ماهه پدرم در اومد. مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام. تموم شد"! مکثی می کند؛ "برم سری خونه و زندگیم! حالام لابد یه هفته باید تمیزکاری کونم"! خیالتان جمع، زهرا خانم را خبر کردم، خانه را مثل دسته گل تمیز کرده... از خانه اش که حرف می زنم، انگار از یارش می گویم. دلش برای همسایه ها تنگ شده، نگران فرش ها و پرده هاست؛ "سالی کوفتی بود؛ هرچی میگم منو بفرستین برم سر خونه و زندگیم، هیش کدومشون گوش نیمیدن. دیگه نیمیام"! روز بعد به زهرا خانم زنگ می زنم، گوشی را می دهم دستش، از خانه می پرسد، از آشپزخانه، از حمام و... مدام می گوید؛ "هفته ی دیگه، یه همچی روزی اونجام، دخترت چیطورس؟ پسرت از نظام برگشته س؟". تلفن را که به دستم می دهد، لبخند رضایتی گره ی لب های چروکیده اش را از هم باز کرده؛ "مهمونی بسس"! خانه ی بچه هات که مهمان نیستی، مادر. "ولم کون. آدم خونه ی غریبه بیشتر احترام داره"! به نیم ساعتی فکر می کنم که تنها کنار پیاده رو افتاده بوده. لابد تمام زندگی را در بی کسی ورق زده. در این سال های بعداز پدر، هروقت یکی از بچه ها سرش داد می کشید، یا امر و نهی می کرد، پیرزن در خود می شکست. بی احترامی را بر نمی تابید. پدر با همه ی زهمی که داشت، هرگز بی "خانم" صدایش نمی کرد.
می گویم تهران این روزها خیلی داغه... مهلت نمی دهد: "جهنمم که باشد، خونه ی خودی آدمس. ترسی گم شدن توش نیس، بهتر از بهشتی شوماس"! به آسمان که هنوز روشن است، نگاه می کند؛ "چقد به غروب مونده س؟". چرتی بزنید، برای نماز، بیدارتان می کنم. ساعتی یک بار، از این که رو به خانه است، شکر می کند؛ "مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام". تمام شب نگرانش بودم. صبح از نان داغ و برشته تعریف کرد. گفتم آمریکا سنگگ هم داشتید، نه؟ "جایی که دلی آدم خوش نباشد، سنگک به چه درد می خورد، ننه؟". رو به پنجره می ایستم تا چشم های خیسم را نبیند؛ هوای خوبی ست، صبحانه را که خوردید، برویم بیرون، کمی این دور و برها بچرخیم. با یک نه ی کشدار می گوید؛ "اینا همه شون سگ دارن. خودشون را می مالند به آدم...". این یک ساله بچه ها دور و برت بودند، حالا می روی تهران، تنهایی... لقمه را با یک جرعه چای، فرو می دهد، انگار که بخواهد حرف مهمی بزند، گلو صاف می کند؛ "من پیر شده ام ننه! خسته م. آمریکا و اروپا به چه دردی من میخورد. شومام کار و زندگی خوددونو دارین، وبالی گردندونم. برم سری خونه و زندگی خودم. دلم نیمیخواد جای دیگه بیمیرم...". اما در یکی از تلفن های دو هفته بعد، اول از "بچه ها" می پرسد؛ "از کسی خبر نداری؟ دیروز تالا هیشکدومشون تیلیفون نکرده ن!" وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید این زن را دیگر نخواهم دید. یک هفته بیشتر که نماند، چرا پیشش ننشستم و دل به دلش ندادم؟ دفعه ی دیگر، مادر، تمام وقت پیشت می نشینم تا بعداز رفتنت حسرتی به دلم نماند...
سه صبح، برای نماز بیدارش می کردم، می خواند و دوباره می خوابید... بعد از نهار هم چرتی می زد. با هر جرعه چای، دعا می کرد؛ "خدا برات خب بخواد، ننه. یه جوری میشد از اینجا میرفتی یه جای حسابی، این چی چی یس عار و ننگ؟ نصفی شب غروب میشد، آ سیاسحر، آفتاب میزند؟". شب ها بعداز نان و ماست، می خوابید تا یازده و نیم که آفتاب می رفت، برای نماز مغرب و عشاء بیدارش کنم... صحبت از سه همکلاسی دوران مدرسه شد. هرسه در انتهای جنگ، اعدام شدند. مادر هر سه را از رفت و آمدهای ایام مدرسه می شناخت. فنجان چای را زمین گذاشت، به سقف نگاهی کرد و گفت، "خدا از سری تقصیراتشون نگذرد"! بیست و پنج سال است گوش خدا به این دعای شما بدهکار نیست، مادر. در عوض "اینها" حریص تر شده اند، بر طول و عرض شکم ها و گردن هاشان اضافه شده. "خدا را نیمیشناسی، ننه. چنون میزند که ندونی از کوجا خورده ی! هیشکس بی مکافات نیمیمونه". در برابر این باور قلبی، این عشق یکطرفه چه دارم بگویم؟ چه حاصل از شکستن تنها شیشه ی تنها پنجره ی پیر زنی سرما زده؟
تا چیزی می گفتم تا مگر حرف بزند و از کسالت به در آید، در هزار توی مصیبت، گم می شدیم. قصه ها پر بودند از جسد؛ و آن که مانده بود، گرفتار صدها بیماری و اندوه، گیج و گول، سرگردان جهان. دختر عذرا خانم را داده بودند به پسر خواهر شوهر نعیمه خانم و... یک روز سر این که پنجره را چرا باز گذاشته ای، میان دو خانواده جنگی در می گیرد و، بعد هم طلاق و طلاق کشی و دختر عذرا خانم بچه را بر می دارد و می رود سودان! سوئد! می پرسد؛ چی؟ می گویم؛ سوئد! "سوئد کوجاست؟" همین بغل، جایی که دختر عذرا خانم رفته. طوری نگاهم می کند که انگار می دانسته ام. "از کوجا فهمیدی؟" تا سوء تفاهم را سد کرده باشم، می گویم؛ فکر کردم دختر عذرا خانم نباید به آفریقا رفته باشد. لابد به سوئد رفته، این روزها، خیلی ها می روند سوئد. ناباورانه نگاهم می کند و می گوید؛ "حالا هرجا،... پسری آقاوهاب از آمریکا اومدو زن گرفت. یه سالی ام این دستو اون دست کرد، یه سفرم اومد ایران. گفته بود برا بمب گذاریو اینا، ویزا و اینا را مشکل کرده اند". یک ماهی در خانه ی پدر عروس، لنگر می اندازد و.. دوباره بر می گردد آمریکا و سال بعد هم از ویزا و سفر عروس خانم، خبری نمی شود تا این که دختر خاله ی عروس، که ساکن کانادا بوده، برای دیدار دوست و آشنا به آمریکا می رود، به تشویق (یا تحریک) خاله اش، یک روز هم بی خبر سراغ پسر آقاوهاب می رود. معلوم می شود پسرحاجی سال هاست زن آمریکایی دارد و بچه و کچه... تلفن ها بکار می افتند و شب بعد، وقتی پسر آقاوهاب به خانه می رود، همسر آمریکایی راهش نمی دهد، بعد هم تقاضای طلاق و... پسر آقاوهاب که دیگر نه کار داشته و نه خانه و خانواده، دست از پا درازتر به ایران بر می گردد. آنجا هم همین آش و همین کاسه، عروسی نشده، طلاق می خواهند و... که دختر دم بختمان را بدنام کرده ای، هزار سکه ی طلای مهریه را هم با یخ و ترشی می گیرند و تمام... خبر می رسد که همکار سابق، با همسر سابق ازدواج کرده، و...! پسر آقاوهاب که دلتنگ بچه ها بوده، راهی ینگه دنیا می شود. نه همکار سابق و نه همسر سابق، اجازه نمی دهند بچه ها را ببیند. یک روز می رود دم مدرسه ی بچه ها، پلیس دستگیرش می کند. شکایت کرده اند که می خواهد بچه ها را بدزدد و به ایران ببرد. دو سه روزی هم بازداشت، و بعد هم، مستقیم از پلیس به فرودگاه و از آنجا به تهران... "چند سالس زده س به کله اش، مونده س رو دسی بابا و ننه پیرش، کنج اتاق نیشسته س..." وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید؛ این آخرین دیدار است. چرا تمام مدت پیشش ننشستم تا امروز آتش این حسرت جانم را نسوزاند...
از آغارباب شهرآشوب می پرسم. "اونم مثی من پیر شده س، تنها نیشسه س تو خونه. دخترش دکتر شد، مثی ننه ش مقبولس، نیمیخواس شوور کوند. یه شب تو یه مهمونی، یه پسری جوون، چار سال از خودش کوچیک تر، عاشقش میشد...". دختر آغارباب اول به شوخی و خنده برگزار می کند اما مجنون روز و شب دم در خانه و مطب، مزاحم لیلی ست. آغارباب به کمیته خبر می دهد، مجنون مرتد را مشت و مالی می دهند و چند روزی هم زندان و... بعد از مرخصی، باز سر و کله ی مجنون پیش روی خانه و مطب لیلی ظاهر می شود؛ "اینی که میگم قصه ی یه روز و دو روز نیسا، یییه سالی همین بود..."، تا این که خانوم دکتر بالاخره قبول می کند، عروسی کردند و "حالام دو تا بچه دارن که آدم حظ می کوند. پسره صبح تا شب کار میکوند و شب تا صبح دور دختری آغارباب می چرخد"... "پسری مشدی رمضونم جواهر فروشی واز کردو کار و بارشم بد نبود. دختری کریم آقا را بش دادن، دوتا بچه هم پیدا کردندو خونه و دم و دستگاه، دم دروازه شیراز. یه شب داشته دری مغازه را می بسته س که برد خونه، ناغافلی یه دزد میرسد که پول و جواهرا را بده و جوندو وردارو برو. پسری مش رمضون گلاویز میشد، میونی دعوا، دزده با چاقو میزند تو قلبش، جابجا میمیرد". پسری فردوس خانوم...دختر ملک خانوم، روضه بس است مادر، روزگار مردم از قصه ی ”اهل بیت در شام غریبان” مصیبت بارتر است…"شووری دختردای آقادم که با "اینا" بود، اولش تو شرکتی نفت، بعدم سفیر شد، نیمیدونم کوجا، چند سال پیشم گرفتنش، گفتند جاسوس بوده س، دزد بوده س، چیمیدونم!..." در فرودگاه، از پشت سر نگاهش می کردم؛ حسی به من می گفت این آخرین باری است که این زن را می بینم. دفعه ی دیگر روز و شب کنارت می نشینم و... تا بعدها این همه دلگیر نبودنت نباشم...
انگار همین دیروز، دست بر سر زانو، پله ها را یکی یکی بالا آمد، به درگاهی در که رسید، لبخند به لب گفت؛ "گفتم این دوباره غیبش زد، لابد یه گوشه نیشسه سو دارد چیز میخوند". زیر آفتاب پشت پنجره، بالش را بالای پتو گذاشت، سرش را بر بالش تکیه داد و پاهایش را دراز کرد؛ "یه کم تو آفتاب دراز بکشیم، خستگیمون در بره.. چقد به ظهر مونده س؟". و بعدتر؛ "امروز دهمه س؟ یازدهمه س؟"، و با خود ادامه داد؛ "... بیست روز مونده س به عید!... خب شد تموم شد. سال خّبی نبود... بذار بره!". پاهایش را کش داد؛ "چه آفتابی خبی". ثانیه هایی گذشت؛ ".. حالا خونه ت بزرگ و آفتابگیر هس؟". از زیر پلک ها، نگاهش را روی گل و بوته ی قالی کشید، لابد در فکر باغی دور. انگار یادش رفت بگوید؛ هوا که گرم شد، چند روزی با بابات میآییم خونه تو بیبینیم... "هوا که بیتر شد، چند روزی با آقاد میاییم تهرون. دلم میخواد خونه تو بیبینم"! زیر گرمای آفتاب پشت پنجره ی اسفند، تن به رخوت سپرد، پلک هایش بهم آمدند، به پهلو غلتید، بازویش را هایل صورت کرد؛ "مام باید این خونه ی دنگالو عوض کونیم. دیگه پس ور نیمیام. پله هام زیادس..." پاهایش را در شکم جمع کرد و زیر لب غرید؛ "سال کوفتی بود. خب شد که تموم شد...". خواستم بپرسم؛ امسال حتمن می ایید؟ چشم هایش گرم شده بود، و نفسش آرام و منظم.
این اواخر، در سفری که به دیدارش رفته بودم، گفتم دو روزی هم می روم اصفهان، مادر را هم می برم. گل از گلش شکفت؛ از لحظه ای که رسیدیم، زمزمه ی زیارت "سرقبرآقا" را داشت. در کودکی، هرچقدر مسجد جامع و دور و برش را خوش داشتم، شیفته وار در فضایی لبالب از بوی عطر قمصر و گلاب کاشان، میان بساط عروسک و سوت سوتک فروشی های دور و اطراف مسجد، مثل بره ای می چریدم، از این "سر قبرآقا" و آن محوطه ی تاریک و شلوغ، که همیشه ی خدا پر از ناله و اشک و بوی عرق پا و تن بود، متنفر بودم. تمام وقت بایستی پَر چادر مادر را می گرفتم تا وسط تاریکی های بازار، گم و گور نشوم. به خود گفتم مادر را "سرقبرآقا" می گذارم و خودم به دیدن مسجد و شبستانش می روم که شنیده بودم در جنگ، صدمه دیده. از این که می بایست بازار را تا مقبره ی "آخوند مجلسی" طی کنم، لج کودکانه ای خرخره ام را به خارش انداخته بود. به شوخی گفتم، تمام آتش های این جمهوری و توابع از گور همین آخوند بلند می شود که به زیارتش می روید! مادر، غرق لذت از سفر و زیارت "سرقبرآقا"، حواسش به ازدحام بازار بود، مبادا از من جدا بیافتد، به زمزمه گفت؛ "آره، برو تا بریم"! نگاهش کردم. چهل و چند سال پیش، من از بیم گم شدن در این شلوغ بازار، پَر چادر او را در پنجه هایم می فشردم، از هر سو که می خواست، می کشاندم. و حالا او بود که در این ازدحام تاریک، با اعتماد به من، هر طرف که می رفتم، می آمد. و مطمئن بود با همه ی نفرتی که در کلامم بود، او را به مقصدی که می خواست، و من نمی خواستم، می رساندم.
بعد از پدر، به گاراژ تهران کوچانده شد تا مثلن تنها نباشد. تمام این سال های آخر در آن آپارتمان کوچک در آن شهر دنگال، تنها ماند، با خود و با ذکر خدا... و آن بچه ها، هر کدامشان به شهری افتاده بودند، جدا، و دور از هم. "الهی هر کدومدون به شهر و دیاری بیفتیدو سال تا سال، در حسرت دیدار"! هرگز از هیچ دردی ننالید، و از هیچ نداشتنی گلایه نکرد، با وجود یک عمر نداری، جز از مردش، از هیچ کس دیگر چیزی نخواست. هر بار که خواهش های ناچیزش از بچه ها، در حد پر کردن سماور از آب، یا شستن پاشویه ی حوض یا... به سرانجامی نمی رسید، از سر دلسوختگی می گفت؛ "خدا هیشوقت منو محتاجی شوما نکوند... خدا سایه بابادونو از سری من کم نکوند". این سال ها که سایه ی پدر از سرش کم شده بود، هر بار گفت "چشم و چارم درست نیمی بیند" یا "درست نمیشنفم"، و فوری دکتر و دوا و عینک و سمعک حاضر می شد...یاد نفرین روزهای دلسوختگی اش می افتادم؛ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند".
در قابی روی قفسه، زنی نشسته روی نیمکتی در یک پارک، و به نقطه ای دور، کجا؟ خیره مانده. در قابی روی میزم، زنی در آشپزخانه کنار اجاق ایستاده، با لبخندی کنار لب، شامی کباب درست می کند. در قابی در اتاق خوابم... در قاب هایی در همه ی اتاق های زندگی ام زنی لبخند می زند که از هرکس به من نزدیک تر است، و در عین حال، چه دور، چه دیر، و چه در یاد ماندنی. زنی که در کودکی یتیم شد، در نوجوانی عروس شد و... زنی که از دیروز، همه جا با من آمده، با آن جثه ی کوچک مچاله شده و عمری که هر جایش پر بود از لکه های زحمت و بیگاری، در خانه ای پر جمعیت. خانه ای که با فریاد و جنگ و ستیز پنج فرزند ذکورش، قد و نیم قد از پی هم، همیشه ی خدا به صحنه ی جنگ "چالدران" می مانست! گاه خسته از این جنگ و جدل ها، بریده از تلاش برای آرامش، گوشه ای می نشست، و می نالید که؛ "خدا به دور! هر کدومشون برای شهری بس اند"! راه درازی آمده بود، همه جا سر بالا و تند، با دست تنگی اما همیشه خندان! در درازای نیم قرن، کمتر دیدم جایی نشسته باشد، مگر گوشه ی زیر زمینی، دور از چشم دیگران، به هق هق، تا هیچ کس، حتی خود خدا هم نبیند که از دست زندگی چه هواری بر شانه های کوچکش ریخته!... با همان خدا اما و با عشقی یکطرفه، تمامی راه را لنگان لنگان طی کرد!
دو سه روزی بود، حال خوشی نداشت. دوبار برده بودندش بیمارستان. شب که برگشت، زنگ زدم، دو سالی می شد که به اسم، صدایم نکرده بود؛ "خسته ام ننه، برم یخده بیفتم"! چیزی درونم شکست، و پایین افتاد. این آخرین کلمات، با صدای او در پیچ پیچ گوش هایم مانده. شش صبح که تلفن زنگ زد، دلم فرو ریخت. با پنجمین یا ششمین تلفن اما دیگر عادت کرده بودم؛ سلام، هق هقی شکسته، و فریادی، و سکوت، عذرخواهی و تسلیت... زنی چون میلیون ها گمبوده ی دیگر، به خاطره پیوست؛ زنی گم شد!
اردی بهشت 1390
* حدود هفت قرن پیش از ملا محمد باقر مجلسی، فردوسی شاهنامه را سرود، که شسته و رفته اش، حدود 65000 بیت است، طی سی سال، یعنی سالی 2167 بیت و روزی حدود 6 بیت! در تالیفات آخوند محمد باقر همه چیز یافت می شود. آخوندی که در دوره ی آخرین شاه صفوی، بر تمامی ارکان جامعه ی ایرانی تسلط داشت، معمار تشیعی که چون گلوبندی از خرمهره، بر خرخره ی فرهنگی ملت ماند. اگر هر سطر لاطائلات ملا محمد باقر را "بیت" به حساب بیاوریم؛ "مجلسی مطابق حساب ملک الشعراء بهار (سبک شناسی، جلد 3، ص 304) یک میلیون و دویست و دو هزار و هفتصد (1،202،700) بیت نوشته که نسبت به عمر هفتاد و سه ساله اش، سالی 19،215 بیت..." می شود. !
سبک شناسی
روزها در راه
چند تابستان پیش در کالیفرنیا، برده بودمش پیاده روی کنار آب، نیمکتی خالی بود، گفتم چیزی می خورید؟ نه. اینجا می نشینید من بروم آن طرف خیابان یک قهوه بگیرم؟ آره. از دور مراقبم، از جایتان تکان نخورید، فقط دو دقیقه. همین که خواستم پول قهوه را بدهم، شاید ده ثانیه غفلت کردم. دوباره که نگاه کردم، جایی که او نشسته بود، چهار زن ایستاده بودند. قهوه را برداشتم، پهنای خیابان را با شتاب طی کردم، و... همین که رسیدم، همانجا روی نیمکت نشسته بود، با لبخندی به پهنای جهان، و چهار زن آمریکایی، سیاه و سفید گردش، از ته دل می خندیدند. همین که مرا دید، یکی یکی شان را معرفی کرد. دومی پرسید "مادرته؟". سر تکان دادم. "با این لبخند زیبا و روی گشاده، دنیا را می خنداند". "مادرش روس بوده س، خودش اینجا بزرگ شده س". آخری را هم نشانم داد و گفت مادر این یکی هم مصریه س، خودش اینجا به دنیا اومده س... مات نگاهش کردم؛ خانم ها که رفتند، پرسیدم شما که زبان نمی دانید، از کجا می شناختی شان؟ نگاه عسلی حیرانش روی صورتم ماند؛ "وا، خودشون گفتند"!...
زمستان گذشته، یک پیش از ظهر، طبق معمول هر روزه، می رود پایین ساختمان پیاده روی. می افتد. از صحبت های خودش و چند روایت دیگر، دریافتم نیم ساعتی کنار پیاده رو افتاده بوده. آن بی کسی نیم ساعته گویا گران تمام شده بود. شب هم بی برق و گاز و گرما بوده، تا صبح لرزیده. از همانجا روحیه ی شاد و بگو و بخندش کف پیاده رو ماند، و دیگر بازنگشت. در آن نیم ساعتی که کنار خیابان افتاده بوده، تا کدام سال های دور و نزدیک، رفته و بازآمده؟ بچه ها که نبودند، بی کسی، تنهایی؟ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند"! در آن تنهایی، باید از درون لرزیده باشد. لبخندش همانجا از لبش افتاد، و گم شد. بعداز آن ساعت ها بی کلام می نشست، و گاه با خود چیزی، چیزهایی می گفت، و تکرار می کرد؛ "نه! نیمیشد"! چی مادر؟ هیچی!
در قطار کمی آرام گرفت. خسته و کوفته، تکیه داده بود و بیرون را تماشا می کرد. پرسیدم، سفر چطور بود؟ "از اونجا تا ایتالیا راحت اومدیم"! ایتالیا؟ فکری می کند؛ "کوجا بود پس؟ هلند؟ آره، تا هلند راحت اومدیم. اونجا منو نیشوند رو صندلی و رفت. یک ساعتو نیم بعدش اومد، آ گفت بریم. تا اینجام حرفی نبود. اینجا منو گذاشت تو آسانسور و...". همه ی راه تا خانه، در قطار و تاکسی، از هرچه و هرجا می پرسم، به همین قصه ختم می شود. تکه ای نان و ماست خورد، "شبا باید سری دلم سبک باشد تا خوابم ببرد"، و روی مبل وا رفت، منتظر غروب؛ "این شیش ماهه پدرم در اومد. مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام. تموم شد"! مکثی می کند؛ "برم سری خونه و زندگیم! حالام لابد یه هفته باید تمیزکاری کونم"! خیالتان جمع، زهرا خانم را خبر کردم، خانه را مثل دسته گل تمیز کرده... از خانه اش که حرف می زنم، انگار از یارش می گویم. دلش برای همسایه ها تنگ شده، نگران فرش ها و پرده هاست؛ "سالی کوفتی بود؛ هرچی میگم منو بفرستین برم سر خونه و زندگیم، هیش کدومشون گوش نیمیدن. دیگه نیمیام"! روز بعد به زهرا خانم زنگ می زنم، گوشی را می دهم دستش، از خانه می پرسد، از آشپزخانه، از حمام و... مدام می گوید؛ "هفته ی دیگه، یه همچی روزی اونجام، دخترت چیطورس؟ پسرت از نظام برگشته س؟". تلفن را که به دستم می دهد، لبخند رضایتی گره ی لب های چروکیده اش را از هم باز کرده؛ "مهمونی بسس"! خانه ی بچه هات که مهمان نیستی، مادر. "ولم کون. آدم خونه ی غریبه بیشتر احترام داره"! به نیم ساعتی فکر می کنم که تنها کنار پیاده رو افتاده بوده. لابد تمام زندگی را در بی کسی ورق زده. در این سال های بعداز پدر، هروقت یکی از بچه ها سرش داد می کشید، یا امر و نهی می کرد، پیرزن در خود می شکست. بی احترامی را بر نمی تابید. پدر با همه ی زهمی که داشت، هرگز بی "خانم" صدایش نمی کرد.
می گویم تهران این روزها خیلی داغه... مهلت نمی دهد: "جهنمم که باشد، خونه ی خودی آدمس. ترسی گم شدن توش نیس، بهتر از بهشتی شوماس"! به آسمان که هنوز روشن است، نگاه می کند؛ "چقد به غروب مونده س؟". چرتی بزنید، برای نماز، بیدارتان می کنم. ساعتی یک بار، از این که رو به خانه است، شکر می کند؛ "مرده شوری امریکا را ببرد. دیگه نیمیام". تمام شب نگرانش بودم. صبح از نان داغ و برشته تعریف کرد. گفتم آمریکا سنگگ هم داشتید، نه؟ "جایی که دلی آدم خوش نباشد، سنگک به چه درد می خورد، ننه؟". رو به پنجره می ایستم تا چشم های خیسم را نبیند؛ هوای خوبی ست، صبحانه را که خوردید، برویم بیرون، کمی این دور و برها بچرخیم. با یک نه ی کشدار می گوید؛ "اینا همه شون سگ دارن. خودشون را می مالند به آدم...". این یک ساله بچه ها دور و برت بودند، حالا می روی تهران، تنهایی... لقمه را با یک جرعه چای، فرو می دهد، انگار که بخواهد حرف مهمی بزند، گلو صاف می کند؛ "من پیر شده ام ننه! خسته م. آمریکا و اروپا به چه دردی من میخورد. شومام کار و زندگی خوددونو دارین، وبالی گردندونم. برم سری خونه و زندگی خودم. دلم نیمیخواد جای دیگه بیمیرم...". اما در یکی از تلفن های دو هفته بعد، اول از "بچه ها" می پرسد؛ "از کسی خبر نداری؟ دیروز تالا هیشکدومشون تیلیفون نکرده ن!" وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید این زن را دیگر نخواهم دید. یک هفته بیشتر که نماند، چرا پیشش ننشستم و دل به دلش ندادم؟ دفعه ی دیگر، مادر، تمام وقت پیشت می نشینم تا بعداز رفتنت حسرتی به دلم نماند...
سه صبح، برای نماز بیدارش می کردم، می خواند و دوباره می خوابید... بعد از نهار هم چرتی می زد. با هر جرعه چای، دعا می کرد؛ "خدا برات خب بخواد، ننه. یه جوری میشد از اینجا میرفتی یه جای حسابی، این چی چی یس عار و ننگ؟ نصفی شب غروب میشد، آ سیاسحر، آفتاب میزند؟". شب ها بعداز نان و ماست، می خوابید تا یازده و نیم که آفتاب می رفت، برای نماز مغرب و عشاء بیدارش کنم... صحبت از سه همکلاسی دوران مدرسه شد. هرسه در انتهای جنگ، اعدام شدند. مادر هر سه را از رفت و آمدهای ایام مدرسه می شناخت. فنجان چای را زمین گذاشت، به سقف نگاهی کرد و گفت، "خدا از سری تقصیراتشون نگذرد"! بیست و پنج سال است گوش خدا به این دعای شما بدهکار نیست، مادر. در عوض "اینها" حریص تر شده اند، بر طول و عرض شکم ها و گردن هاشان اضافه شده. "خدا را نیمیشناسی، ننه. چنون میزند که ندونی از کوجا خورده ی! هیشکس بی مکافات نیمیمونه". در برابر این باور قلبی، این عشق یکطرفه چه دارم بگویم؟ چه حاصل از شکستن تنها شیشه ی تنها پنجره ی پیر زنی سرما زده؟
تا چیزی می گفتم تا مگر حرف بزند و از کسالت به در آید، در هزار توی مصیبت، گم می شدیم. قصه ها پر بودند از جسد؛ و آن که مانده بود، گرفتار صدها بیماری و اندوه، گیج و گول، سرگردان جهان. دختر عذرا خانم را داده بودند به پسر خواهر شوهر نعیمه خانم و... یک روز سر این که پنجره را چرا باز گذاشته ای، میان دو خانواده جنگی در می گیرد و، بعد هم طلاق و طلاق کشی و دختر عذرا خانم بچه را بر می دارد و می رود سودان! سوئد! می پرسد؛ چی؟ می گویم؛ سوئد! "سوئد کوجاست؟" همین بغل، جایی که دختر عذرا خانم رفته. طوری نگاهم می کند که انگار می دانسته ام. "از کوجا فهمیدی؟" تا سوء تفاهم را سد کرده باشم، می گویم؛ فکر کردم دختر عذرا خانم نباید به آفریقا رفته باشد. لابد به سوئد رفته، این روزها، خیلی ها می روند سوئد. ناباورانه نگاهم می کند و می گوید؛ "حالا هرجا،... پسری آقاوهاب از آمریکا اومدو زن گرفت. یه سالی ام این دستو اون دست کرد، یه سفرم اومد ایران. گفته بود برا بمب گذاریو اینا، ویزا و اینا را مشکل کرده اند". یک ماهی در خانه ی پدر عروس، لنگر می اندازد و.. دوباره بر می گردد آمریکا و سال بعد هم از ویزا و سفر عروس خانم، خبری نمی شود تا این که دختر خاله ی عروس، که ساکن کانادا بوده، برای دیدار دوست و آشنا به آمریکا می رود، به تشویق (یا تحریک) خاله اش، یک روز هم بی خبر سراغ پسر آقاوهاب می رود. معلوم می شود پسرحاجی سال هاست زن آمریکایی دارد و بچه و کچه... تلفن ها بکار می افتند و شب بعد، وقتی پسر آقاوهاب به خانه می رود، همسر آمریکایی راهش نمی دهد، بعد هم تقاضای طلاق و... پسر آقاوهاب که دیگر نه کار داشته و نه خانه و خانواده، دست از پا درازتر به ایران بر می گردد. آنجا هم همین آش و همین کاسه، عروسی نشده، طلاق می خواهند و... که دختر دم بختمان را بدنام کرده ای، هزار سکه ی طلای مهریه را هم با یخ و ترشی می گیرند و تمام... خبر می رسد که همکار سابق، با همسر سابق ازدواج کرده، و...! پسر آقاوهاب که دلتنگ بچه ها بوده، راهی ینگه دنیا می شود. نه همکار سابق و نه همسر سابق، اجازه نمی دهند بچه ها را ببیند. یک روز می رود دم مدرسه ی بچه ها، پلیس دستگیرش می کند. شکایت کرده اند که می خواهد بچه ها را بدزدد و به ایران ببرد. دو سه روزی هم بازداشت، و بعد هم، مستقیم از پلیس به فرودگاه و از آنجا به تهران... "چند سالس زده س به کله اش، مونده س رو دسی بابا و ننه پیرش، کنج اتاق نیشسته س..." وقت رفتن در فرودگاه، حسی به من می گوید؛ این آخرین دیدار است. چرا تمام مدت پیشش ننشستم تا امروز آتش این حسرت جانم را نسوزاند...
از آغارباب شهرآشوب می پرسم. "اونم مثی من پیر شده س، تنها نیشسه س تو خونه. دخترش دکتر شد، مثی ننه ش مقبولس، نیمیخواس شوور کوند. یه شب تو یه مهمونی، یه پسری جوون، چار سال از خودش کوچیک تر، عاشقش میشد...". دختر آغارباب اول به شوخی و خنده برگزار می کند اما مجنون روز و شب دم در خانه و مطب، مزاحم لیلی ست. آغارباب به کمیته خبر می دهد، مجنون مرتد را مشت و مالی می دهند و چند روزی هم زندان و... بعد از مرخصی، باز سر و کله ی مجنون پیش روی خانه و مطب لیلی ظاهر می شود؛ "اینی که میگم قصه ی یه روز و دو روز نیسا، یییه سالی همین بود..."، تا این که خانوم دکتر بالاخره قبول می کند، عروسی کردند و "حالام دو تا بچه دارن که آدم حظ می کوند. پسره صبح تا شب کار میکوند و شب تا صبح دور دختری آغارباب می چرخد"... "پسری مشدی رمضونم جواهر فروشی واز کردو کار و بارشم بد نبود. دختری کریم آقا را بش دادن، دوتا بچه هم پیدا کردندو خونه و دم و دستگاه، دم دروازه شیراز. یه شب داشته دری مغازه را می بسته س که برد خونه، ناغافلی یه دزد میرسد که پول و جواهرا را بده و جوندو وردارو برو. پسری مش رمضون گلاویز میشد، میونی دعوا، دزده با چاقو میزند تو قلبش، جابجا میمیرد". پسری فردوس خانوم...دختر ملک خانوم، روضه بس است مادر، روزگار مردم از قصه ی ”اهل بیت در شام غریبان” مصیبت بارتر است…"شووری دختردای آقادم که با "اینا" بود، اولش تو شرکتی نفت، بعدم سفیر شد، نیمیدونم کوجا، چند سال پیشم گرفتنش، گفتند جاسوس بوده س، دزد بوده س، چیمیدونم!..." در فرودگاه، از پشت سر نگاهش می کردم؛ حسی به من می گفت این آخرین باری است که این زن را می بینم. دفعه ی دیگر روز و شب کنارت می نشینم و... تا بعدها این همه دلگیر نبودنت نباشم...
انگار همین دیروز، دست بر سر زانو، پله ها را یکی یکی بالا آمد، به درگاهی در که رسید، لبخند به لب گفت؛ "گفتم این دوباره غیبش زد، لابد یه گوشه نیشسه سو دارد چیز میخوند". زیر آفتاب پشت پنجره، بالش را بالای پتو گذاشت، سرش را بر بالش تکیه داد و پاهایش را دراز کرد؛ "یه کم تو آفتاب دراز بکشیم، خستگیمون در بره.. چقد به ظهر مونده س؟". و بعدتر؛ "امروز دهمه س؟ یازدهمه س؟"، و با خود ادامه داد؛ "... بیست روز مونده س به عید!... خب شد تموم شد. سال خّبی نبود... بذار بره!". پاهایش را کش داد؛ "چه آفتابی خبی". ثانیه هایی گذشت؛ ".. حالا خونه ت بزرگ و آفتابگیر هس؟". از زیر پلک ها، نگاهش را روی گل و بوته ی قالی کشید، لابد در فکر باغی دور. انگار یادش رفت بگوید؛ هوا که گرم شد، چند روزی با بابات میآییم خونه تو بیبینیم... "هوا که بیتر شد، چند روزی با آقاد میاییم تهرون. دلم میخواد خونه تو بیبینم"! زیر گرمای آفتاب پشت پنجره ی اسفند، تن به رخوت سپرد، پلک هایش بهم آمدند، به پهلو غلتید، بازویش را هایل صورت کرد؛ "مام باید این خونه ی دنگالو عوض کونیم. دیگه پس ور نیمیام. پله هام زیادس..." پاهایش را در شکم جمع کرد و زیر لب غرید؛ "سال کوفتی بود. خب شد که تموم شد...". خواستم بپرسم؛ امسال حتمن می ایید؟ چشم هایش گرم شده بود، و نفسش آرام و منظم.
این اواخر، در سفری که به دیدارش رفته بودم، گفتم دو روزی هم می روم اصفهان، مادر را هم می برم. گل از گلش شکفت؛ از لحظه ای که رسیدیم، زمزمه ی زیارت "سرقبرآقا" را داشت. در کودکی، هرچقدر مسجد جامع و دور و برش را خوش داشتم، شیفته وار در فضایی لبالب از بوی عطر قمصر و گلاب کاشان، میان بساط عروسک و سوت سوتک فروشی های دور و اطراف مسجد، مثل بره ای می چریدم، از این "سر قبرآقا" و آن محوطه ی تاریک و شلوغ، که همیشه ی خدا پر از ناله و اشک و بوی عرق پا و تن بود، متنفر بودم. تمام وقت بایستی پَر چادر مادر را می گرفتم تا وسط تاریکی های بازار، گم و گور نشوم. به خود گفتم مادر را "سرقبرآقا" می گذارم و خودم به دیدن مسجد و شبستانش می روم که شنیده بودم در جنگ، صدمه دیده. از این که می بایست بازار را تا مقبره ی "آخوند مجلسی" طی کنم، لج کودکانه ای خرخره ام را به خارش انداخته بود. به شوخی گفتم، تمام آتش های این جمهوری و توابع از گور همین آخوند بلند می شود که به زیارتش می روید! مادر، غرق لذت از سفر و زیارت "سرقبرآقا"، حواسش به ازدحام بازار بود، مبادا از من جدا بیافتد، به زمزمه گفت؛ "آره، برو تا بریم"! نگاهش کردم. چهل و چند سال پیش، من از بیم گم شدن در این شلوغ بازار، پَر چادر او را در پنجه هایم می فشردم، از هر سو که می خواست، می کشاندم. و حالا او بود که در این ازدحام تاریک، با اعتماد به من، هر طرف که می رفتم، می آمد. و مطمئن بود با همه ی نفرتی که در کلامم بود، او را به مقصدی که می خواست، و من نمی خواستم، می رساندم.
بعد از پدر، به گاراژ تهران کوچانده شد تا مثلن تنها نباشد. تمام این سال های آخر در آن آپارتمان کوچک در آن شهر دنگال، تنها ماند، با خود و با ذکر خدا... و آن بچه ها، هر کدامشان به شهری افتاده بودند، جدا، و دور از هم. "الهی هر کدومدون به شهر و دیاری بیفتیدو سال تا سال، در حسرت دیدار"! هرگز از هیچ دردی ننالید، و از هیچ نداشتنی گلایه نکرد، با وجود یک عمر نداری، جز از مردش، از هیچ کس دیگر چیزی نخواست. هر بار که خواهش های ناچیزش از بچه ها، در حد پر کردن سماور از آب، یا شستن پاشویه ی حوض یا... به سرانجامی نمی رسید، از سر دلسوختگی می گفت؛ "خدا هیشوقت منو محتاجی شوما نکوند... خدا سایه بابادونو از سری من کم نکوند". این سال ها که سایه ی پدر از سرش کم شده بود، هر بار گفت "چشم و چارم درست نیمی بیند" یا "درست نمیشنفم"، و فوری دکتر و دوا و عینک و سمعک حاضر می شد...یاد نفرین روزهای دلسوختگی اش می افتادم؛ "خدا هیچ وقت منو محتاجی شوما نکوند".
در قابی روی قفسه، زنی نشسته روی نیمکتی در یک پارک، و به نقطه ای دور، کجا؟ خیره مانده. در قابی روی میزم، زنی در آشپزخانه کنار اجاق ایستاده، با لبخندی کنار لب، شامی کباب درست می کند. در قابی در اتاق خوابم... در قاب هایی در همه ی اتاق های زندگی ام زنی لبخند می زند که از هرکس به من نزدیک تر است، و در عین حال، چه دور، چه دیر، و چه در یاد ماندنی. زنی که در کودکی یتیم شد، در نوجوانی عروس شد و... زنی که از دیروز، همه جا با من آمده، با آن جثه ی کوچک مچاله شده و عمری که هر جایش پر بود از لکه های زحمت و بیگاری، در خانه ای پر جمعیت. خانه ای که با فریاد و جنگ و ستیز پنج فرزند ذکورش، قد و نیم قد از پی هم، همیشه ی خدا به صحنه ی جنگ "چالدران" می مانست! گاه خسته از این جنگ و جدل ها، بریده از تلاش برای آرامش، گوشه ای می نشست، و می نالید که؛ "خدا به دور! هر کدومشون برای شهری بس اند"! راه درازی آمده بود، همه جا سر بالا و تند، با دست تنگی اما همیشه خندان! در درازای نیم قرن، کمتر دیدم جایی نشسته باشد، مگر گوشه ی زیر زمینی، دور از چشم دیگران، به هق هق، تا هیچ کس، حتی خود خدا هم نبیند که از دست زندگی چه هواری بر شانه های کوچکش ریخته!... با همان خدا اما و با عشقی یکطرفه، تمامی راه را لنگان لنگان طی کرد!
دو سه روزی بود، حال خوشی نداشت. دوبار برده بودندش بیمارستان. شب که برگشت، زنگ زدم، دو سالی می شد که به اسم، صدایم نکرده بود؛ "خسته ام ننه، برم یخده بیفتم"! چیزی درونم شکست، و پایین افتاد. این آخرین کلمات، با صدای او در پیچ پیچ گوش هایم مانده. شش صبح که تلفن زنگ زد، دلم فرو ریخت. با پنجمین یا ششمین تلفن اما دیگر عادت کرده بودم؛ سلام، هق هقی شکسته، و فریادی، و سکوت، عذرخواهی و تسلیت... زنی چون میلیون ها گمبوده ی دیگر، به خاطره پیوست؛ زنی گم شد!
اردی بهشت 1390
* حدود هفت قرن پیش از ملا محمد باقر مجلسی، فردوسی شاهنامه را سرود، که شسته و رفته اش، حدود 65000 بیت است، طی سی سال، یعنی سالی 2167 بیت و روزی حدود 6 بیت! در تالیفات آخوند محمد باقر همه چیز یافت می شود. آخوندی که در دوره ی آخرین شاه صفوی، بر تمامی ارکان جامعه ی ایرانی تسلط داشت، معمار تشیعی که چون گلوبندی از خرمهره، بر خرخره ی فرهنگی ملت ماند. اگر هر سطر لاطائلات ملا محمد باقر را "بیت" به حساب بیاوریم؛ "مجلسی مطابق حساب ملک الشعراء بهار (سبک شناسی، جلد 3، ص 304) یک میلیون و دویست و دو هزار و هفتصد (1،202،700) بیت نوشته که نسبت به عمر هفتاد و سه ساله اش، سالی 19،215 بیت..." می شود. !
سبک شناسی
روزها در راه
Published on October 21, 2018 01:39
No comments have been added yet.