پیاده تا جهنم!
وارد که شدم، از گوشه ای صدای شیون برخاست. زنی سراسیمه نزدیک شد. هنوز چشمم به تاریکی و خفگی فضا عادت نکرده بود. نزدیک تر که شد، واضح تر دیدمش، یک روسری توری سورمه ای تیره روی سر و گردنش انداخته بود. زیر توری، دانه های اشک، از چشم های روشنش روی گونه ها می افتاد، پایین می لغزید و جایی روی پیراهن سورمه ای تیره اش گم می شد. سر بر شانه ام گذاشت و به تکرار می گفت؛ یکی به من بگوید چرا فریدون؟ چرا مرا تنها گذاشت؟ سال ها بود به مجلس ختمی نرفته بودم. کم کم به سالن نیمه تاریک، عادت کردم. نادی را کم و بیش به یاد داشتم اما نمی دانستم چه کسی مرا به این مجلس دعوت کرده؟ سنگینی نگاه های ورم کرده را روی شانه هایم حس می کردم. زن و مرد، با چشم های خیس و پف کرده، دور تا دور سالن نیمه پر نشسته بودند. دست هایم را دور تن زن آویختم اما کلامی برای تسلی بخاطرم نمی آمد. سرش را از شانه ام برداشت، در چشم هایم خیره شد؛ چه خوب کردی، آمدی. این آخری، همه اش یاد تو بود. از سفر پارسال می گفت، نامه ی آخرت را هزار بار برایم خواند! برای همه می خواند، دوباره بغضش ترکید؛ آخ گودرز! خیلی زود بود. هزار فکر و برنامه داشتم... دختری هم قد و قباره ی زن، کمی لاغر، نزدیک آمد، سلام کرد، بازوی زن را گرفت و آرام به طرفی کشید.
به سختی نفس می کشیدم. نگاهی به دور و بر انداختم. یکی دو نفری سر تکان دادند و به صندلی کنارشان اشاره کردند. روی اولین صندلی بی مسافر نشستم. از اینجا بهتر می شد همه را دید، پنهان از نگاه دیگران. همان دختر، از میان نگاه ها برآمد، با یک سینی کوچک در دست، پیش پایم ایستاد، فنجانی قهوه برداشتم. دختر لبخندی زد، چیزهایی هم گفت؛ چیزهایی شبیه "پدر"، "شما" و... جرعه ی اول قهوه، حالم را دگرگون کرد. فنجان را روی میز کوتاهی پیش روی مردی که طرف راستم نشسته بود، گذاشتم؛ آره، خیلی شیرینش کرده اند. بنظر نمی آمد او را جایی دیده باشم. سرش را خم کرد؛ خوبی؟ سری تکان دادم. با کمی تعجب پرسید؛ مرا یادت نیست؟ پارسال برای دیدن خواهرم آمده بودم، با فریدون. شب اول پیش تو ماندیم... نگاهش روی فرش کف سالن ثابت ماند؛ فراموش نشدنی... انگاری با خودش حرف می زد؛ باور کردنی نیست، انگار همین دیشب بود! زنده یاد همیشه یادت می کرد. از "زنده یاد" چندان چیزی در خاطرم نمانده. این روزها گوشه و کنار یادبودهایم پر شده از "زنده یاد"ها. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد.
مردی که طرف چپم نشسته بود، از جا برخاست، دستی سر شانه ام زد و بطرف دیگر سالن، همانجا که زن عزادار توری بسر نشسته بود، رفت. دست راستی پرسید؛ نشناختی ش؟ برادر فریدون است. یک شبه بیست سال پیر شده. دستی سر شانه ی چپم خورد. مردی با موهای بلند سفیدی که پشت سرش بسته بود، با تانی روی صندلی خالی سمت چپم نشست. کمی چاق بنظر می آمد. چطوری؟ کم پیدایی. سراغی از ما نمی گیری. تا در صندلی جا بیافتد، تنش را به اینسو و آنسو حرکت می داد. چند شب پیش با فریدون حرفت بود. کم و بیش آشنا بنظر می آمد. گمانم از نگاهم فهمید که در یادم نمانده. لبخندی زد؛ فراموشکار شدی؟ در چشم هایم نگاه کرد؛ نامه ی آخری ات را فریدون برایم خواند. سرش را برگرداند و به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره شد و از لای لب هایش چیزهایی گفت؛ دفعتن پرید! دو شب پیش اونجا بودم. هیچی ش نبود. انگار دق کرده باشد. دوباره که نگاهش کردم، ته ریش سیاه و سفیدی داشت. آرام حرف می زد اما صدایش در سالن می پیچید؛ می آیی، بی آن که تقاضا کرده باشی. راه می روی گناه، می ایستی گناه، می نشینی گناه، می خندی گناه، تنها اندوه و اشک آزاد است، و توبه. توبه، طلب بخشش بخاطر گناهانی که مرتکب نشده ای، یعنی اعتراف به گناه! همه اش "ماندگی"ست، فرصت "زندگی" را از تو گرفته اند، زندگی مثل درخت های کنار جاده، از پیش نگاهت می گریزد. نمی دانی کدام ایستگاه پیاده ات می کنند، اما پیش از آن، سوال و جواب ها را آماده به دستت می دهند، مثل جزوه ی کنکور، فرصت داری تا حفظ کنی. فرقی هم نمی کند، تفاوت ردی یا قبولی در امتحان نهایی در عذابی ست که نصیبت می شود. پس همان طور که بی رضایت تو سوارت کرده اند، بی رخصت تو هم پیاده ات می کنند. وقتت را در ماندگی تلف نکن. رویش را بطرفم چرخاند؛ مرا می ترسانی، از بس برایم خوانده، همه اش در خاطرم مانده؛ در انتهای دهلیز، وقتی دیگر توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی، نیمه جان به جلسه ی محاکمه می رسی... و در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده. با لبخندی روی لب ها، لحظه ای ساکت نگاهم کرد؛ اونجایی که از بابات نوشتی، که بازاری بود، و هرکه می پرسید چطوری؟ جواب می داد "هنوز جزو موجودی ام"، واقعن ترسناکه. نگاهش درخشید، انگاری بخواهد حرف گنده ای بزند، سرش را نزدیک گوشم آورد؛ یک وقتی ته انباری بودیم، ولی حالا اینجا، پشت در خروجی، منتظر اولین پیکاپیم تا تخلیه شویم... خندید. به پنجره و بیرون اشاره کرد؛ مثل باد از پیش چشممان می گذرند... فرصت دیداری نبود، یا نیست... با چشم و ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد؛ می بینی؟ در بهار طبیعت، همه چیز تازه می شود. آه کوتاهی کشید؛ زمستان عمر اما به بهاری ختم نمی شود، در آستانه ی گل از پا می افتیم. همه اش در انتظار اجازه ی ورود گذشت! لبخند محوی زد، دستش را روی زانویم گذاشت؛ آره، پشت در، در انتظار اجازه ی ورود. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای دوباره به گوشم خورد. دور و بر را نگاه کردم، هیچ طفلی نبود، همه، انگاری منتظر اجازه ی ورود، به فاصله نشسته بودند.
از پنجره های بلند دور و بر سالن می شد باغ را دید، درخت های پوشیده از شکوفه، از چهار طرف سالن را بغل کرده بودند ... دلم کشید بروم قدمی بزنم، سیگاری روشن کنم... اما چیزی مرا به صندلی بسته بود. هیچ جا دری دیده نمی شد. مرد مو بلند سمت چپم، بازویش را به کتفم کشید، و با چشم و ابرو به طرف دیگر سالن اشاره کرد؛ نادی صدایت می کند. آن طرف سالن، زن توری بسر، لبخند کمرنگی به لب داشت. انگاری با دست هم اشاره ای کرد. خود را از صندلی جدا کردم، بطرفش رفتم. مردی که کنارش نشسته بود، جایش را به من داد. همین که نشستم، زن کاغذ تا شده ای را بطرفم گرفت؛ از روزی که رسید، تمام مدت روی میز، پیش چشمش بود. هرکس سراغمان می آمد، برایش می خواند. "مانی" را فرستادم برایت بیاورد. چهار تای کاغذ را باز کردم. خط، آشنا بود. زیر سطر دوم با مداد سرخ، خط کشیده بودند؛ باید جنبید، پیش از آن که دروازه ها را ببندند. و پاراگراف آخر، با قلم آبی محاصره شده بود، انگاری کلمات رخصت خروج نداشتند:
"مرد که می رسد، با وجودی که دروازه کاملن باز است، از دربان اجازه ی ورود می خواهد. دربان می گوید؛ امروز نمی تواند اجازه بدهد. مرد فکر می کند بهتر است تا دریافت اجازه ی ورود، همانجا منتظر بماند. هفته ها و ماه ها و سال ها گوشه ای می نشیند، و هر روز درخواستش را تکرار می کند. دربان پاسخ می دهد، همان؛ هنوز وقتش نرسیده. مرد، در طول سال های انتظار، دربان را به دقت وارسی می کند. لابد چیز دیگری آن طرف ها نیست! کم کم پیر می شود. حالا دیگر دربان را به خوبی می شناسد، حتی با شپش های او هم اخت شده است. در سال های پیری، فکر می کند چطور طی این همه سال، هیچ کس جز من اینجا نیامده تا اجازه ی ورود بخواهد؟ دربان می گوید؛ کسی جز شما نمی تواند از این در داخل شود. حقیقتش این است که این در فقط مخصوص ورود شما ساخته شده، ... و حالا دیگر باید آن را ببندم! زندگی نه، ماندگی!
صدای شیون گنگ طفلی آمد. چشم ها را نیمه باز کردم. صدا از همین نزدیکی ها بود، دری که بسته می شد. زن و لبخندش دیگر کنارم نبودند، "حقیقتش این است که این در فقط مخصوص شما درست شده... دیگر وفتشه که آن را ببندم. منتظر نمان". از جا پریدم، با لباس خواب، از تخت و از اتاق، بیرون آمدم، کنار باغچه، در هوای تازه که تا ته ریه ها را می شست، تکیه به دیوار کنار پنجره، ایستادم. سیگاری روشن کردم و... دود را که به شکل های مختلف در می آمد و در هوا محو می شد، تماشا کردم. چند لحظه ای نگذشت که گزگز سرما پشتم را نوازش کرد؛ کاش فنجانی قهوه هم بود. پکی بلند به سیگار زدم، خاموش کردم و خواستم وارد سالن شوم. در اما دستگیره نداشت. سرما از پشتم پایین لغزید و خود را تا نوک پنجه هایم کشید، دوباره بالا آمد و هم چنان در رفت و آمد بود. لحظاتی با سرما تنها ماندم، می لرزیدم. در باز شد و مرد مو بلندی که سمت چپم نشسته بود، بیرون آمد، لبخندی زد، و چون خواستم وارد شوم گفت؛ وقت کردی سری به ما بزن، می بینی، به سالن اشاره کرد، اطمینانی به دیدارهای بعدی نیست، و در جنگل درختان باغ فرو رفت. همین که برگشتم، در بسته بود. دست ها را هایل کردم و از پشت شیشه ها نگاهی به درون انداختم. سالن خالی بود. تنها صدای شیون طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد. لحظاتی کشدار، میان سرما پشت در بسته مانده بودم که از پشت سر، صدایی شنیدم. سیاه پوشی از دری بیرون آمد. سر تا پا در پارچه ی سیاهی پوشیده شده بود. نمی شد تشخیص داد زن است یا مرد. با دست راست، در را باز نگه داشت و با دست چپ اشاره کرد که وارد شوم. درون تاریکی فرو رفتم. از دهلیز دراز و پیچ در پیچی گذشتم تا به سالن رسیدم. کسی نبود. تنها صدای گریه ی طفل تازه به دنیا آمده ای از جایی به گوش می رسید؛ کسی به آواز، یک لالایی را زمزمه می کرد؛ "جهانا سراسر فسوسی و باد"*. تکه کاغذی روی یک صندلی جا مانده بود.
معصومانه و سر در گم وارد می شوی، در طول "ماندگی" برای خطاهای ناکرده به دادگاه می خوانندت، و در مسیر پیچ در پیچ، آنچنان به در و دیوار کوبیده می شوی که چون به جلسه می رسی، توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی. بی زبان و ساکت، در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده؛ کاغذ را برداشتم، نوشته بود؛ "پیاده تا جهنم"! از لحظه ی آمدن محکوم به رفتنی. می دانی؟ باید از فرصت ها استفاده کرد، سیگاری کشید، پنهان از مراقبت، از در خروجی عبور کرد، از دهلیز گذشت و ... اینجا نشستن و انتظار کشیدن، امیدی بیهوده است، و خطرناک. لذت را باید جوید، تماشا را بلعید و هوای تازه آشامید. نوشته ی روی کاغذ را دوباره خواندم؛؛ پیاده تا جهنم!
فروردین 1381
• مصراع از فردوسی ست،
• و روایت، متاثر از "محاکمه"ی کافکا.
The Trial
به سختی نفس می کشیدم. نگاهی به دور و بر انداختم. یکی دو نفری سر تکان دادند و به صندلی کنارشان اشاره کردند. روی اولین صندلی بی مسافر نشستم. از اینجا بهتر می شد همه را دید، پنهان از نگاه دیگران. همان دختر، از میان نگاه ها برآمد، با یک سینی کوچک در دست، پیش پایم ایستاد، فنجانی قهوه برداشتم. دختر لبخندی زد، چیزهایی هم گفت؛ چیزهایی شبیه "پدر"، "شما" و... جرعه ی اول قهوه، حالم را دگرگون کرد. فنجان را روی میز کوتاهی پیش روی مردی که طرف راستم نشسته بود، گذاشتم؛ آره، خیلی شیرینش کرده اند. بنظر نمی آمد او را جایی دیده باشم. سرش را خم کرد؛ خوبی؟ سری تکان دادم. با کمی تعجب پرسید؛ مرا یادت نیست؟ پارسال برای دیدن خواهرم آمده بودم، با فریدون. شب اول پیش تو ماندیم... نگاهش روی فرش کف سالن ثابت ماند؛ فراموش نشدنی... انگاری با خودش حرف می زد؛ باور کردنی نیست، انگار همین دیشب بود! زنده یاد همیشه یادت می کرد. از "زنده یاد" چندان چیزی در خاطرم نمانده. این روزها گوشه و کنار یادبودهایم پر شده از "زنده یاد"ها. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد.
مردی که طرف چپم نشسته بود، از جا برخاست، دستی سر شانه ام زد و بطرف دیگر سالن، همانجا که زن عزادار توری بسر نشسته بود، رفت. دست راستی پرسید؛ نشناختی ش؟ برادر فریدون است. یک شبه بیست سال پیر شده. دستی سر شانه ی چپم خورد. مردی با موهای بلند سفیدی که پشت سرش بسته بود، با تانی روی صندلی خالی سمت چپم نشست. کمی چاق بنظر می آمد. چطوری؟ کم پیدایی. سراغی از ما نمی گیری. تا در صندلی جا بیافتد، تنش را به اینسو و آنسو حرکت می داد. چند شب پیش با فریدون حرفت بود. کم و بیش آشنا بنظر می آمد. گمانم از نگاهم فهمید که در یادم نمانده. لبخندی زد؛ فراموشکار شدی؟ در چشم هایم نگاه کرد؛ نامه ی آخری ات را فریدون برایم خواند. سرش را برگرداند و به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره شد و از لای لب هایش چیزهایی گفت؛ دفعتن پرید! دو شب پیش اونجا بودم. هیچی ش نبود. انگار دق کرده باشد. دوباره که نگاهش کردم، ته ریش سیاه و سفیدی داشت. آرام حرف می زد اما صدایش در سالن می پیچید؛ می آیی، بی آن که تقاضا کرده باشی. راه می روی گناه، می ایستی گناه، می نشینی گناه، می خندی گناه، تنها اندوه و اشک آزاد است، و توبه. توبه، طلب بخشش بخاطر گناهانی که مرتکب نشده ای، یعنی اعتراف به گناه! همه اش "ماندگی"ست، فرصت "زندگی" را از تو گرفته اند، زندگی مثل درخت های کنار جاده، از پیش نگاهت می گریزد. نمی دانی کدام ایستگاه پیاده ات می کنند، اما پیش از آن، سوال و جواب ها را آماده به دستت می دهند، مثل جزوه ی کنکور، فرصت داری تا حفظ کنی. فرقی هم نمی کند، تفاوت ردی یا قبولی در امتحان نهایی در عذابی ست که نصیبت می شود. پس همان طور که بی رضایت تو سوارت کرده اند، بی رخصت تو هم پیاده ات می کنند. وقتت را در ماندگی تلف نکن. رویش را بطرفم چرخاند؛ مرا می ترسانی، از بس برایم خوانده، همه اش در خاطرم مانده؛ در انتهای دهلیز، وقتی دیگر توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی، نیمه جان به جلسه ی محاکمه می رسی... و در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده. با لبخندی روی لب ها، لحظه ای ساکت نگاهم کرد؛ اونجایی که از بابات نوشتی، که بازاری بود، و هرکه می پرسید چطوری؟ جواب می داد "هنوز جزو موجودی ام"، واقعن ترسناکه. نگاهش درخشید، انگاری بخواهد حرف گنده ای بزند، سرش را نزدیک گوشم آورد؛ یک وقتی ته انباری بودیم، ولی حالا اینجا، پشت در خروجی، منتظر اولین پیکاپیم تا تخلیه شویم... خندید. به پنجره و بیرون اشاره کرد؛ مثل باد از پیش چشممان می گذرند... فرصت دیداری نبود، یا نیست... با چشم و ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد؛ می بینی؟ در بهار طبیعت، همه چیز تازه می شود. آه کوتاهی کشید؛ زمستان عمر اما به بهاری ختم نمی شود، در آستانه ی گل از پا می افتیم. همه اش در انتظار اجازه ی ورود گذشت! لبخند محوی زد، دستش را روی زانویم گذاشت؛ آره، پشت در، در انتظار اجازه ی ورود. صدای ضجه ی طفل تازه به دنیا آمده ای دوباره به گوشم خورد. دور و بر را نگاه کردم، هیچ طفلی نبود، همه، انگاری منتظر اجازه ی ورود، به فاصله نشسته بودند.
از پنجره های بلند دور و بر سالن می شد باغ را دید، درخت های پوشیده از شکوفه، از چهار طرف سالن را بغل کرده بودند ... دلم کشید بروم قدمی بزنم، سیگاری روشن کنم... اما چیزی مرا به صندلی بسته بود. هیچ جا دری دیده نمی شد. مرد مو بلند سمت چپم، بازویش را به کتفم کشید، و با چشم و ابرو به طرف دیگر سالن اشاره کرد؛ نادی صدایت می کند. آن طرف سالن، زن توری بسر، لبخند کمرنگی به لب داشت. انگاری با دست هم اشاره ای کرد. خود را از صندلی جدا کردم، بطرفش رفتم. مردی که کنارش نشسته بود، جایش را به من داد. همین که نشستم، زن کاغذ تا شده ای را بطرفم گرفت؛ از روزی که رسید، تمام مدت روی میز، پیش چشمش بود. هرکس سراغمان می آمد، برایش می خواند. "مانی" را فرستادم برایت بیاورد. چهار تای کاغذ را باز کردم. خط، آشنا بود. زیر سطر دوم با مداد سرخ، خط کشیده بودند؛ باید جنبید، پیش از آن که دروازه ها را ببندند. و پاراگراف آخر، با قلم آبی محاصره شده بود، انگاری کلمات رخصت خروج نداشتند:
"مرد که می رسد، با وجودی که دروازه کاملن باز است، از دربان اجازه ی ورود می خواهد. دربان می گوید؛ امروز نمی تواند اجازه بدهد. مرد فکر می کند بهتر است تا دریافت اجازه ی ورود، همانجا منتظر بماند. هفته ها و ماه ها و سال ها گوشه ای می نشیند، و هر روز درخواستش را تکرار می کند. دربان پاسخ می دهد، همان؛ هنوز وقتش نرسیده. مرد، در طول سال های انتظار، دربان را به دقت وارسی می کند. لابد چیز دیگری آن طرف ها نیست! کم کم پیر می شود. حالا دیگر دربان را به خوبی می شناسد، حتی با شپش های او هم اخت شده است. در سال های پیری، فکر می کند چطور طی این همه سال، هیچ کس جز من اینجا نیامده تا اجازه ی ورود بخواهد؟ دربان می گوید؛ کسی جز شما نمی تواند از این در داخل شود. حقیقتش این است که این در فقط مخصوص ورود شما ساخته شده، ... و حالا دیگر باید آن را ببندم! زندگی نه، ماندگی!
صدای شیون گنگ طفلی آمد. چشم ها را نیمه باز کردم. صدا از همین نزدیکی ها بود، دری که بسته می شد. زن و لبخندش دیگر کنارم نبودند، "حقیقتش این است که این در فقط مخصوص شما درست شده... دیگر وفتشه که آن را ببندم. منتظر نمان". از جا پریدم، با لباس خواب، از تخت و از اتاق، بیرون آمدم، کنار باغچه، در هوای تازه که تا ته ریه ها را می شست، تکیه به دیوار کنار پنجره، ایستادم. سیگاری روشن کردم و... دود را که به شکل های مختلف در می آمد و در هوا محو می شد، تماشا کردم. چند لحظه ای نگذشت که گزگز سرما پشتم را نوازش کرد؛ کاش فنجانی قهوه هم بود. پکی بلند به سیگار زدم، خاموش کردم و خواستم وارد سالن شوم. در اما دستگیره نداشت. سرما از پشتم پایین لغزید و خود را تا نوک پنجه هایم کشید، دوباره بالا آمد و هم چنان در رفت و آمد بود. لحظاتی با سرما تنها ماندم، می لرزیدم. در باز شد و مرد مو بلندی که سمت چپم نشسته بود، بیرون آمد، لبخندی زد، و چون خواستم وارد شوم گفت؛ وقت کردی سری به ما بزن، می بینی، به سالن اشاره کرد، اطمینانی به دیدارهای بعدی نیست، و در جنگل درختان باغ فرو رفت. همین که برگشتم، در بسته بود. دست ها را هایل کردم و از پشت شیشه ها نگاهی به درون انداختم. سالن خالی بود. تنها صدای شیون طفل تازه به دنیا آمده ای به گوشم خورد. لحظاتی کشدار، میان سرما پشت در بسته مانده بودم که از پشت سر، صدایی شنیدم. سیاه پوشی از دری بیرون آمد. سر تا پا در پارچه ی سیاهی پوشیده شده بود. نمی شد تشخیص داد زن است یا مرد. با دست راست، در را باز نگه داشت و با دست چپ اشاره کرد که وارد شوم. درون تاریکی فرو رفتم. از دهلیز دراز و پیچ در پیچی گذشتم تا به سالن رسیدم. کسی نبود. تنها صدای گریه ی طفل تازه به دنیا آمده ای از جایی به گوش می رسید؛ کسی به آواز، یک لالایی را زمزمه می کرد؛ "جهانا سراسر فسوسی و باد"*. تکه کاغذی روی یک صندلی جا مانده بود.
معصومانه و سر در گم وارد می شوی، در طول "ماندگی" برای خطاهای ناکرده به دادگاه می خوانندت، و در مسیر پیچ در پیچ، آنچنان به در و دیوار کوبیده می شوی که چون به جلسه می رسی، توانی در تو نمانده تا بابت گناهان ناکرده، از خود دفاع کنی. بی زبان و ساکت، در انتظار حکمی می مانی که از پیش صادر شده؛ کاغذ را برداشتم، نوشته بود؛ "پیاده تا جهنم"! از لحظه ی آمدن محکوم به رفتنی. می دانی؟ باید از فرصت ها استفاده کرد، سیگاری کشید، پنهان از مراقبت، از در خروجی عبور کرد، از دهلیز گذشت و ... اینجا نشستن و انتظار کشیدن، امیدی بیهوده است، و خطرناک. لذت را باید جوید، تماشا را بلعید و هوای تازه آشامید. نوشته ی روی کاغذ را دوباره خواندم؛؛ پیاده تا جهنم!
فروردین 1381
• مصراع از فردوسی ست،
• و روایت، متاثر از "محاکمه"ی کافکا.
The Trial
Published on January 21, 2018 01:56
No comments have been added yet.