بخشی تازه از رمانی کهنه (3)
بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
3
چون بر سر چشمه رسیدند، "هرچه مرد جام از آب پر کرد، غزال پای بر آن زد و آب بریخت. مرد را بر غزال خشم گرفت که نه خود خوری و نه اجازت دهی دیگران از تشنگی برهند. شمشیر برگرفت تا غزال را جان برگیرد. غزال به چشم، بر بالای درخت اشارتی کرد. مرد، ماری دید بر سر شاخه ای نشسته و بر آب، زهر می افشاند"! خندید که به حکایت آن شیخ در محبس می ماند. ملک پرسید آن حکایت چگونه بوده است؟ گفتا ای ملک جوان بخت، طلبه ای که سال های شیرین زندگی را در آن سیاهچال گذرانده بود، روزی با هم بندان همی گفت که من و تنی چند دیگر، به تمساح بزرگ ایمان نیاوردیم. تمساح، وزیر بخواست و فرمان قتل داد. وزیر را دل بر ما بسوخت و از ملک تمساح خواست تا ما را در خمره ای بیاندازد. تمساح پذیرفت و ما را به خمره اندر کردند. سالیان دراز، گوشه ای از کاخ وزیر، در خمره بماندیم. تا وزیر را وقت برآمد و به سرای باقی شتافت. بازماندگان در تقسیم مال، خمره را بی مصرف یافتند و به دریا افکندند. هزار و چهارصد سال بر کف دریا ماندیم تا روزی که خمره به تور ماهیگیری افتاد. پنداشت به گنجی بادآورد رسیده، خمره بشکست و چون چشمش بر شوریدگی احوال ما افتاد، تور و بلم بگذاشت و بگریخت. تمام روز، زانوان در بغل، کنار گذر نشستیم. گذرندگان در تماشای ناخن ها و محاسن دراز ما، به ترحم سکه ای می افشاندند و می گذشتند. ولیمه ای فراهم کردیم و درون شکم لغزاندیم. مردمان شهر به شنیدن احوال و روزگارمان، پنداشتند زاییده ی معجزه ایم، تکریممان کردند، به آب شستند و به احترام، بر مسند نشاندند، دختران خود به نکاح ما در آوردند، خوردنی و پوشیدنی از هر گونه، فراهم کردند، القصه، بی آن که طلب کرده باشیم، به کدخدایی رسیدیم. پس افسانه ها در وصف ما ساختند، و شرممان را چون "شوخ"، زدودند... و چندان تقدیسمان کردند که در وصف نگنجد. این بود و بود تا تقدیر بگشت که گفته اند هر سربالایی به یک سراشیبی ختم می شود. نه در رسیدن به لذت، و نه در افتادن به ذلت، گناه از ما نبود، که به یمن نادانی مردمان، هر دروغ که بافتیم، صدق پنداشتند، و صدقمان را کذب انگاشتند... پرسیدند چه شد که به محبس افتادی؟ شیخ دستی بر محاسن کشید و گفت؛ به جرم ریا. سخن که بدینجا رسید، شیخ، چون رودی پس از سیل، از خروش افتاد.
چون آفتاب برآمد، ملک پرسید داستان از خروش افتادن آن رود چگونه بود؟ گفت ای ملک جوان بخت، جوش و خروش که فرو نشست، آب به بستر رود بازگشت اما تمساحانی که از آن سوی تاریخ، به خشکی افتاده بودند، در ویرانه های گل آلوده ماندگار شدند. ابتدا مهربان می نمودند، با شکم هایی برآمده و احوالی خوش، آروغ های افتخارآمیز می زدند، روایتی رنگین از گذشته، مزین به دروغ های شاخدار، بافتند و از خود شاهدان شهیدی ساختند، با گذشته ای سراسر رنج و محرومیت. همین که دل مردمان به رحم آمد، با نفس گند تمساحان خو گرفتند و نزدیک تر شدند، هر صبحگاه در گوشه و کنار شهر، استخوان های تازه ای از دریده شده گان یافتند. ابتدا شکایت به تمساحان بردند. دیر زمانی برفت تا گروهی به اعتبار شهادت شاهدان، دریافتند که شکایت از دریدن، به گرگ نتوان برد. اما تپه های ناباوری چند کس، در برابر کوه باور مردمان، نابرابر بود و... هشدار شاهدان، بازاری نیافت، و اتفاقات نامیمون، پیوسته تکرار شد... یک روز شایع کردند که اهالی باید هنگام عبور و مرور در ملاء عام، خود را با کارتن بپوشانند. در مسابقه ی "چه کس بیشتر می داند"، هرکس چیزی بر شایعه افزود؛ هیچ گوشت و پوستی نباید بچشم بیاید مبادا بذاق تمساحان تحریک شود و و... اگر تردید روا می داشتی، هرکس صدها شاهد می آورد؛ دختردایی مرا بخاطر آستین کوتاه، در خیابان فلان دریده اند، پسر عمه ی مرا بخاطر شلوار سفیدش، پاره کرده اند، و... تا آن که هرکس داوطلبانه کارتن بر سر کشید، و شلوار تیره و زمختی بپا کرد. فروشگاه ها اختراعاتی تازه تر می ساختند و به تماشا می گذاشتند؛ کارتن هایی تیره، در اندازه های مختلف، با چهار سوراخ در قسمت فوقانی، دوتا برای دیدن، یکی برای تنفس، و یکی برای خوردن. هرکس می کوشید تا بیشتر بفروشد، پس خال و میخچه ای به شایعه می افزود. "حرف" از کوچه پس کوچه ها گذشت و شهر را اشغال کرد؛ تلاش برای هرچه مهیب تر نشان دادن فرمان صادر نشده، شهر را به بندگی و بردگی کشانید. در کوتاه زمان، تظاهر به "پیش افتادن"، از زشتی عمل فروکاست و "کارتن بسری"، به امری روزمره بدل گشت. هرکه با هراس، کارتن به سر کشید و دلایلی بهم بافت تا "کارتن بسری" خود را توجیه کند. شایعه چرب تر و "عام"تر شد تا آن که شرم بسر کشیدن کارتن، از میان برخاست، و "عادت" جای آن نشست... هر بزی، چیزی بر فرمان نیامده، افزود، تا زشتی عمل، بی رنگ شد. تمساحان از گستردگی هراس در پهنه ی شهر، بهره بردند و فرمان صادر شد؛
الف ـ شلوار ساده، گشاد و بلند، از پارچه ضخیم.
ب ـ کارتن از رنگ های سنگین؛ سرمه ای، قهوه ای، طوسی، و مشکی.
ج ـ عاری از هرگونه تزیین، تقلید از فرهنگ بیگانه نباشد.
دـ کفش ها ساده با پاشنه معمولی.
ه- جوراب به رنگ های سنگین.
وـ عدم استفاده از هرگونه لوازم آرایش.
هرکس به تبختر "دانایی" خویش، سفیدی میان خطوط سیاه را هم، تفسیر و تاویل کرد؛ بلندی شلوارها تا روی کفش، پاچه های گشاد، و پاشنه ی کفش ها که نباید از دو سانتی متر بلندتر باشد و... از همسایه، همکار، آشنا، فامیل، و... صدها شاهد می آوردند تا "باخبری" خود را به رخ "بی خبران" بکشانند. پهنای خوش خدمتی سبب شد تا فروشگاه ها هر روز، اختراعاتی بلندتر و پوشیده تر آفریدند. فروشندگان در پاسخ تردید مشتری، با قیافه ای حق بجانب، لبخند بر لب، سر تکان می دادند؛ حق با شماست، تا دیروز همین طور بود که می فرمایید اما من امروز از دوستی که همسایه ی / پسرعموی / داماد / هم حوضه ی یکی از تمساح های بلند مرتبه است، شنیدم که از فردا تغییر می کند. البته هنوز اعلام نشده، شما می توانید همان را که حدس می زنید، ببرید. اما خیال می کنم فردا پس فردا مجبور می شوید باز هم به خرید بروید. پس شاید بهتر باشد همین را ببرید که زحمتتان دولا پهنا نشود.
القصه، در مسابقه ی "پیش افتادن" در گله، هر بزی نقل و حدیثی ساخت تا "کارتن بسری" خود را، نشانه ی حجب و حیا و "عفت و عصمت"، جلوه دهد. بر دل پسندی و مبارکباد فرمان، چندان افزودند تا "کارتن بسری" به وظیفه ای مقدس و الهی بدل گشت. قاضی القضات شهر اعلام کرد: "آنها که خود را با شرایط تازه تطبیق نداده اند و چون دوره ی شاه زمان، بی کارتن می چرخند، باید مطرود شوند، پاکسازی شوند، تاکسی ها و اتوبوس ها سوارشان نکنند، به مغازه ها راهشان ندهند، کسی با انها رفت و آمد نکند. بی کارتنی گناه کبیره است و عقوبت دارد. در شرایطی که گروهی با دریدن تن خویش به دندان دشمن، مانع هجوم "دندان" می شوند، تظاهر به فسق و فجور، توهین به خون شهیدان است. به موجب ماده ۱۰۲ قانون مجازات، هر "بی کارتن"، پیش از حلق آویز شدن از دندان، محکوم به ۷۴ ضربه شلاق است".
پسآن تر شایع شد چند "کارتن بسر" مادینه، با صدای نرینه، ماموران را فریب داده اند، به زودی کارتن های متفاوت به بازار می آید. دکان ها دست بکار شدند. دو نوع کارتن پشت ویترین ها سبز شد؛ "نرینه" و "مادینه". با هجوم اهالی، کارتن ها تا پیش از غروب آفتاب، نایاب شد. با این همه هنوز هم خیلی ها به این شایعه ی تازه، بی اعتنا مانده بودند. از آنجا که شورای عالی تمساحان قادر به دریدن دو سوم هم شهریان نبود، تا پایان هفته به "ناباوران" مهلت داد تا از کارتن های تازه استفاده کنند. با انتشار فرمان، جمعی با افتخار از "پیش افتادگی"، با کارتن های تازه در ملاء عام ظاهر شدند. تمام روز، بی هدف، پیاده، با اتوبوس و تاکسی، درشکه و گاری، بازار و گذر را پیمودند و "پیش بودن" خود را به رخ "دیگران" کشیدند. روز دیگر شایع شد که محدودیت میدان دید "مادینه"ها، مشکل آفرین شده، برخی تصادفات در معابر اتفاق می افتد که "عورت عمومی" را لکه دار می کند؛ "می گند" برخی مادینه ها با سوء استفاده از موقعیت، و با تظاهر به اشتباه، کارتن به کارتن نرینه ها می مالند! "شاخه ی فرهنگی" شورای عالی تمساحان فرمان داد؛ کارتن های مادینه ها دو پارچه شود؛ بخش "تحتانی"، از شانه به پایین، از جنسی ضخیم، ضد مالش، و بخش "فوقانی"، با چهار سوراخ، برای پوشش سر و گردن. فروشندگان دست به کار شدند و کارتن های دو بخشی "مادینه" پنجره ی فروشگاه ها را پر کرد. گروهی با شتاب، کارتن های تازه را تهیه کردند. با نو شدن سال، شایعه ای تازه قوت گرفت؛ هرکس از صد و پنجاه سانتی متر بلندتر باشد، پاهایش را قطع می کنند! برای یک هفته هیچ کارتن صد و پنجاه سانتی متری به بالا، در ملاء عام ظاهر نشد. آشفتگی و نامفهوم بودن شایعه، سبب شد تا هرکس تفسیر و تاویل خود را بسازد.
روزی ماموران به کارتنی برخوردند که چندین سانتی متر از دیگران بلندتر بود؛ شما آقا، لطفن، یک دقیقه... اما کارتن به راه خود ادامه داد. مامور خود را به "او" رسانید و چند ضربه به کارتن زد؛ حضرت آقا، گفتم یک دقیقه تشریف داشته باشید. کارتن ایستاد و با صدای زنانه ای گفت؛ مرا می فرمایید؟ مامور با لبخندی گفت؛ بله شما. کارتن را به دهانه ی یک پاساژ کشاندند، زیر و بالایش را امتحان کردند. میزان ها طبق آیین نامه، استاندارد بودند. پاچه های شلوار، گشاد تا روی کفش ها، کارتن، ضخیم و به رنگی تیره، تا روی زانو و... کفش ها بی پاشنه... ماموری به دو سوراخ بالای کارتن گفت؛ قد شما خیلی بلند است، همشیره! کارتن گفت؛ این دیگر تقصیر من نیست... "او" را به نزدیک ترین مرکز "جلب معصیت کاران" بردند. گناه من چیست؟ هیچی همشیره. یکی دو ساعت تشریف داشته باشید تا متخصص بیاید. متخصص چی؟ ساکت همشیره، منتظر باشید. یکی دو ساعت، یکی دو روز شد و از متخصص خبری نیامد. کارتن پیوسته اعتراض می کرد که شوهر و فرزندانش در خانه منتظرند. خبر داده ایم همشیره، نگران نباشید. روز سوم، سر و کله ی جوانی که چند تار کرک زرد، پشت لبانش سبز شده بود، هویدا شد، و بعد از نگاهی به سر تا پای کارتن، از اتاق خارج شد. نگهبان در جواب اعتراض کارتن گفت؛ صبور باشید همشیره، برادران، بخاطر شما کار و زندگی شان را رها کرده اند و در "اتاق تمشیت"، مشغول مذاکره هستند. مذاکره درباره ی من؟ بله. که چی بشود؟ من از کسی نخواسته ام کار و زندگی اش را رها کند و درباره ی من مذاکره کند. صبور باشید خواهر. ساعاتی بعد، دوباره همان جوان "کرکی" وارد شد و آمرانه به کارتن گفت؛ شما خواهر، باید از بالا و پایین کمی کوتاه شوید! صدای از کارتن بر نیامد، اما سر کارتن روی دیوار توالت افتاد. لابد سکته کرده. چند تقه به کارتن زدند، دوباره شق شد. چی فرمودین؟ اندازه های شما از خطوط قرمر گذشته، باید همه چیز "ان دازه" باشد! یعنی...؟ باید از سر و ته شما چند سانتی متری کوتاه شود. خیال کردین علف هرزم یا گوگرد؟ جوان "کرکی" با قاطعیت گفت؛ این دیگر در تخصص من نیست. قصاب باید نظر بدهد...
"اضافات باید بریده شود"! ابتدا کمتر کسی اعتنا کرد، تا تنی چند "پیش" افتادند و فاجعه، دست آموز شد؛ برخی با "مگر دنبال دردسر می گردی؟"، داوطلبانه به کلینیک های شهر مراجعه کردند. و "پذیرش"، به تدریج، عام شد. از خود گذشتگان متوهم، در ابتدا می پنداشتند که پس از قطع ساق، پا را از مچ به پایین، به بریدگی پیوند می زنند. تمساحی در تله ویزیون ظاهر شد و گفت "کذب محض" است، گفته های مسوولین و متخصصین "تحریف" شده. به اولین نفری که بر اتصال مچ، پافشاری کرد، سندی نشان دادند که "متهم" پیش از عمل امضاء کرده بود؛ "متهم" در جهت بنای جامعه ی "بی طبقه"، پیش قدم شده.... هیچ بند و تبصره ای دال بر پیوند دوباره ی پا به ساق، وجود نداشت. به زودی صد و پنجاه به بالا، همه دریافتند که تا آخر عمر باید روی چرخ بنشینند. چند روزی از تعداد داوطلبان کاسته شد اما هرشب "معلولین" بسیاری را با کهنه های سبزی، بسته بر پیشانی که روی آن نوشته بود؛ "عجل الله یا تمساح زمان"، در تله ویزیون نشان می دادند که با مشت های گره کرده، از ته حلق فریاد می کشیدند "مرگ بر ضد اصل برابری"! هفته ای نگذشت که شورای عالی فرهنگ تمساحی، بیانیه ای صادر کرد؛ بریدن ساق پاهای بلند، نشانه ی دفاع مقدس از "جامعه ی بی طبقه" است. اگرچه در متن بیانیه تاکید شده بود که همه "آزاد" اند تا داوطلبانه به مراکز درمانی مراجعه کنند، و "ناباوران" به عقوبتی تهدید نشده بودند اما نهاد تازه تاسیس "تولید و پخش وحشت"، با تاویل متن، پیوسته تردید می آفرید و وسوسه می پراکند. تا آن که "ناباوران" نیز متقاعد شدند که "وزغ زنده، بهتر از شیر مرده است". پس گروه گروه به کلینیک های "استصوابی" مراجعه کردند، تا بنا بر نظر متخصصین، اندازه و صلاحیتشان برای "ماندگی"، تایید شود. از آنجا که تولید چرخ داخلی کفاف نمی داد و خرید چرخ های ساخت خارج هم، گران تمام می شد، گروهی با "فن آوری" موجود، از خلاقیت انقلابی و "آسمانی" خود بهره بردند و با اختراع صرصره های "بربرینگی"، به دریافت نشان "شهید زنده" مفتخر شدند. کسانی که به هیچ صورت قادر به تهیه ی چرخ نبودند، روی تکه ای لاستیک یا تخته می نشستند و به کمک دستکش های لاستیکی، کون خیزک راه می رفتند. شرکت کنندگان در مسابقه، نمی دانستند بر سر چه رقابت می کنند. سال به آخر نرسیده، بیش از دو سوم شهروندان یا "چرخ نشین" شده بودند، یا کون خیزک راه می رفتند. شهر تا سطح خزندگی سقوط کرد و کارتن هایی باز هم تازه تر، یکدست و یک "ان دازه"، با نمره های مختلف برای چاق و لاغر، کودک و بزرگسال و... به بازار آمد. در حراج "اختیار"، هرکس خود را با اندازه های "حکومتی" مطابقت می داد تا بی دردسر "بماند"!
خزندگان، جملگی عضو "باشگاه کوتاه قدان" شدند! و کوتوله های مادرزاد، به باشگاه "درازقدان" پیوستند. بر اساس تعداد سانتی مترهای زیر صد و پنجاه، هرکدام به القاب اشرافی "مفت خر" شدند. صد و پنجاهی ها نشان "دکترا" دریافت کردند، صد و چهل و نهی ها نشان "استاد" گرفتند و... از صد و چهل به پایین، فله ای به لقب مرید، "مفت خر" شدند. اضافه بر شکل و شمایل ظاهری اعضاء، آنچه دو کلوب را از هم جدا می کرد، برخی مواد اساسنامه ها بود. مثلن ماده ی دوم اساسنامه ی کلوب "درازقدان" تصریح می کرد هیچ مادینه ای نمی تواند به عضویت کلوب در آید. مادینه های زیر صد و پنجاه، حتی "لقب دار"ها، بی "سندیکا" ماندند و زیر پوشش "بیمه"ی اعضاء نرینه ی کلوب، به "انباری" و "پستو"ها منتقل شدند. چند تنی طبق دستور حکومتی، در چارچوب اساسنامه ی کلوب، گروهی به نام "فمینیست"ها زدند و درون خطوط تعیین شده، به "مبارزه" برای به دست آوردن "می نی مال" آنچه "قلفتی" و "داوطلبانه" از دست داده بودند، پرداختند. از سوی تمساح بزرگ، نرینه ای به ریاست سندیکای "فمینیست"ها برگزیده شد. اعضاء کلوب "کوتاه قدان"، چون بهم می رسیدند، بجای سلام و احوال، می گفتند؛ "کودکی هم عالمی دارد!"، اما در اساسنامه ی کلوب "درازقدان"، شوخی و خنده منع شده بود و "اخم و تخم"، نشان تشخص و بزرگی بشمار می آمد. تمساحان، از این مقررات و قواعد، مستثنا بودند. در طول آن سال ها، جمعی انگشت شمار، پیوسته فریاد می زدند؛ "سرگرم نشوید"، "تن به بازی ندهید"، "نگاهتان را از اصل مطلب نگردانید" و غیره... اما آحاد امت در هراس از عقوبت و پرهیز از "سوال" پس از مرگ، گوش بر اخطارها بستند و هشدار دهندگان، در گوشه و کنار شهر، در طول جنگ و تاریکی شب، پاره شدند. با آغاز جنگ، تمساحانی که تجربه ی درندگی شان عمیق تر بود، با تظاهر به دریدن دشمن، به "قهرمان خلق" بدل شدند، و به تدریج، مناسب و مشاغل بالا را تصاحب کردند. در سال های جنگ، "دریدن" و "پاره شدن"، به امری روزمره بدل گشت، و امت در مرگ و نابودی دیگران، "مبارکباد" می گفتند. در انتهای سال های باروت، شهر نیز از اعتراض تهی شد. تمساحان که در ایام سیل، شرمنده در انظار ظاهر می شدند، با نوشیدن زهر صلح، آشکارا خون می مکیدند. اعضاء "درازقدان" در پناه "مجیز" گویی، به مناسب بالا رسیدند. از آنجا که استخدام در شهرداری منوط به سلامت جسم بود، اعضاء کلوب "درازقدان"، که خود را "انسان برتر" می شمردند، به تدریج در قوای سه گانه به جاه و مقام و آلاف و علوفی رسیدند، خانه و زندگی و اتوموبیل و.. به زودی تشک های کوچکی اختراع شد تا "درازقدان" هنگام راندن اتومبیل های بزرگ و قیمتی، برای "دید بهتر" زیر خود می گذاشتند. القصه، سطح شهر تا زیر صد و پنجاه سانتی متر، سقوط کرد و صد و پنجاهی ها به "نخبگی" رسیدند؛ "فرزانه خفته، شد سگ دیوانه، پاسبان".
طی سال ها و دهه های بعد، کارتن ها به تدریج، معمولی و سپس به کارتن های رنگی، گاه با نقاشی و کالیگرافی، تبدیل شدند. با معمول شدن کارتن های رنگی، شورای عالی تمساحان، بی تغییر در آیین نامه (برای روز مبادا)، ناتوانی خود از جلب متخلفان را "مدارا" و "تعامل" نامید. شهروندان خاطی نیز، شادمان از این که پا از "خطوط" بیرون گذاشته اند، خود را "اصلاح طلب" خواندند. زندگی اما به "ماندگی" میل کرد. کمتر کسی فرصت داشت تا "سقوط" به ورطه ی خزندگی و درندگی را دریابد. کار در شهرداری، اگرچه در سال های پیش و پس از سیل، ننگ به حساب می آمد، به تدریج و به دلیل بیکاری مزمن، معمول شد. هرکس برای همکاری، توجیه شخصی می تراشید. همسایه ی ما از تاریک و روشن صبح، سر کار می رفت و آخر شب، با لکه های خون و احتیاط، یواشکی به خانه باز می گشت. یک روز گفت از زن و فرزندش خجالت می کشد. ولی آنها که سفره شان رنگین است، به شما افتخار می کنند. خنده ی تلخی کرد و سری تکان داد. هفته ی بعد، خود را با کمربند، در مستراح خانه حلق آویز کرد. خانمش گله مندانه به منزل گفته بود که کار قشنگی نکرده، آدم نباید با "بوی بد" به آخرت برود. بچه ها هم، یکی شان "شاش بند" شد؛ خوب، فکرش را بکنید، شاشیدن زیر خاطره ی آویزان پدر... حکایت که بدینجا رسید، جام زرین در اقیانوس فرو شد و نیمی از جهان به تاریکی غلتید، و راوی لب از قصه فرو بست.
https://www.goodreads.com/author_blog...
و بخش دوم را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
3
چون بر سر چشمه رسیدند، "هرچه مرد جام از آب پر کرد، غزال پای بر آن زد و آب بریخت. مرد را بر غزال خشم گرفت که نه خود خوری و نه اجازت دهی دیگران از تشنگی برهند. شمشیر برگرفت تا غزال را جان برگیرد. غزال به چشم، بر بالای درخت اشارتی کرد. مرد، ماری دید بر سر شاخه ای نشسته و بر آب، زهر می افشاند"! خندید که به حکایت آن شیخ در محبس می ماند. ملک پرسید آن حکایت چگونه بوده است؟ گفتا ای ملک جوان بخت، طلبه ای که سال های شیرین زندگی را در آن سیاهچال گذرانده بود، روزی با هم بندان همی گفت که من و تنی چند دیگر، به تمساح بزرگ ایمان نیاوردیم. تمساح، وزیر بخواست و فرمان قتل داد. وزیر را دل بر ما بسوخت و از ملک تمساح خواست تا ما را در خمره ای بیاندازد. تمساح پذیرفت و ما را به خمره اندر کردند. سالیان دراز، گوشه ای از کاخ وزیر، در خمره بماندیم. تا وزیر را وقت برآمد و به سرای باقی شتافت. بازماندگان در تقسیم مال، خمره را بی مصرف یافتند و به دریا افکندند. هزار و چهارصد سال بر کف دریا ماندیم تا روزی که خمره به تور ماهیگیری افتاد. پنداشت به گنجی بادآورد رسیده، خمره بشکست و چون چشمش بر شوریدگی احوال ما افتاد، تور و بلم بگذاشت و بگریخت. تمام روز، زانوان در بغل، کنار گذر نشستیم. گذرندگان در تماشای ناخن ها و محاسن دراز ما، به ترحم سکه ای می افشاندند و می گذشتند. ولیمه ای فراهم کردیم و درون شکم لغزاندیم. مردمان شهر به شنیدن احوال و روزگارمان، پنداشتند زاییده ی معجزه ایم، تکریممان کردند، به آب شستند و به احترام، بر مسند نشاندند، دختران خود به نکاح ما در آوردند، خوردنی و پوشیدنی از هر گونه، فراهم کردند، القصه، بی آن که طلب کرده باشیم، به کدخدایی رسیدیم. پس افسانه ها در وصف ما ساختند، و شرممان را چون "شوخ"، زدودند... و چندان تقدیسمان کردند که در وصف نگنجد. این بود و بود تا تقدیر بگشت که گفته اند هر سربالایی به یک سراشیبی ختم می شود. نه در رسیدن به لذت، و نه در افتادن به ذلت، گناه از ما نبود، که به یمن نادانی مردمان، هر دروغ که بافتیم، صدق پنداشتند، و صدقمان را کذب انگاشتند... پرسیدند چه شد که به محبس افتادی؟ شیخ دستی بر محاسن کشید و گفت؛ به جرم ریا. سخن که بدینجا رسید، شیخ، چون رودی پس از سیل، از خروش افتاد.
چون آفتاب برآمد، ملک پرسید داستان از خروش افتادن آن رود چگونه بود؟ گفت ای ملک جوان بخت، جوش و خروش که فرو نشست، آب به بستر رود بازگشت اما تمساحانی که از آن سوی تاریخ، به خشکی افتاده بودند، در ویرانه های گل آلوده ماندگار شدند. ابتدا مهربان می نمودند، با شکم هایی برآمده و احوالی خوش، آروغ های افتخارآمیز می زدند، روایتی رنگین از گذشته، مزین به دروغ های شاخدار، بافتند و از خود شاهدان شهیدی ساختند، با گذشته ای سراسر رنج و محرومیت. همین که دل مردمان به رحم آمد، با نفس گند تمساحان خو گرفتند و نزدیک تر شدند، هر صبحگاه در گوشه و کنار شهر، استخوان های تازه ای از دریده شده گان یافتند. ابتدا شکایت به تمساحان بردند. دیر زمانی برفت تا گروهی به اعتبار شهادت شاهدان، دریافتند که شکایت از دریدن، به گرگ نتوان برد. اما تپه های ناباوری چند کس، در برابر کوه باور مردمان، نابرابر بود و... هشدار شاهدان، بازاری نیافت، و اتفاقات نامیمون، پیوسته تکرار شد... یک روز شایع کردند که اهالی باید هنگام عبور و مرور در ملاء عام، خود را با کارتن بپوشانند. در مسابقه ی "چه کس بیشتر می داند"، هرکس چیزی بر شایعه افزود؛ هیچ گوشت و پوستی نباید بچشم بیاید مبادا بذاق تمساحان تحریک شود و و... اگر تردید روا می داشتی، هرکس صدها شاهد می آورد؛ دختردایی مرا بخاطر آستین کوتاه، در خیابان فلان دریده اند، پسر عمه ی مرا بخاطر شلوار سفیدش، پاره کرده اند، و... تا آن که هرکس داوطلبانه کارتن بر سر کشید، و شلوار تیره و زمختی بپا کرد. فروشگاه ها اختراعاتی تازه تر می ساختند و به تماشا می گذاشتند؛ کارتن هایی تیره، در اندازه های مختلف، با چهار سوراخ در قسمت فوقانی، دوتا برای دیدن، یکی برای تنفس، و یکی برای خوردن. هرکس می کوشید تا بیشتر بفروشد، پس خال و میخچه ای به شایعه می افزود. "حرف" از کوچه پس کوچه ها گذشت و شهر را اشغال کرد؛ تلاش برای هرچه مهیب تر نشان دادن فرمان صادر نشده، شهر را به بندگی و بردگی کشانید. در کوتاه زمان، تظاهر به "پیش افتادن"، از زشتی عمل فروکاست و "کارتن بسری"، به امری روزمره بدل گشت. هرکه با هراس، کارتن به سر کشید و دلایلی بهم بافت تا "کارتن بسری" خود را توجیه کند. شایعه چرب تر و "عام"تر شد تا آن که شرم بسر کشیدن کارتن، از میان برخاست، و "عادت" جای آن نشست... هر بزی، چیزی بر فرمان نیامده، افزود، تا زشتی عمل، بی رنگ شد. تمساحان از گستردگی هراس در پهنه ی شهر، بهره بردند و فرمان صادر شد؛
الف ـ شلوار ساده، گشاد و بلند، از پارچه ضخیم.
ب ـ کارتن از رنگ های سنگین؛ سرمه ای، قهوه ای، طوسی، و مشکی.
ج ـ عاری از هرگونه تزیین، تقلید از فرهنگ بیگانه نباشد.
دـ کفش ها ساده با پاشنه معمولی.
ه- جوراب به رنگ های سنگین.
وـ عدم استفاده از هرگونه لوازم آرایش.
هرکس به تبختر "دانایی" خویش، سفیدی میان خطوط سیاه را هم، تفسیر و تاویل کرد؛ بلندی شلوارها تا روی کفش، پاچه های گشاد، و پاشنه ی کفش ها که نباید از دو سانتی متر بلندتر باشد و... از همسایه، همکار، آشنا، فامیل، و... صدها شاهد می آوردند تا "باخبری" خود را به رخ "بی خبران" بکشانند. پهنای خوش خدمتی سبب شد تا فروشگاه ها هر روز، اختراعاتی بلندتر و پوشیده تر آفریدند. فروشندگان در پاسخ تردید مشتری، با قیافه ای حق بجانب، لبخند بر لب، سر تکان می دادند؛ حق با شماست، تا دیروز همین طور بود که می فرمایید اما من امروز از دوستی که همسایه ی / پسرعموی / داماد / هم حوضه ی یکی از تمساح های بلند مرتبه است، شنیدم که از فردا تغییر می کند. البته هنوز اعلام نشده، شما می توانید همان را که حدس می زنید، ببرید. اما خیال می کنم فردا پس فردا مجبور می شوید باز هم به خرید بروید. پس شاید بهتر باشد همین را ببرید که زحمتتان دولا پهنا نشود.
القصه، در مسابقه ی "پیش افتادن" در گله، هر بزی نقل و حدیثی ساخت تا "کارتن بسری" خود را، نشانه ی حجب و حیا و "عفت و عصمت"، جلوه دهد. بر دل پسندی و مبارکباد فرمان، چندان افزودند تا "کارتن بسری" به وظیفه ای مقدس و الهی بدل گشت. قاضی القضات شهر اعلام کرد: "آنها که خود را با شرایط تازه تطبیق نداده اند و چون دوره ی شاه زمان، بی کارتن می چرخند، باید مطرود شوند، پاکسازی شوند، تاکسی ها و اتوبوس ها سوارشان نکنند، به مغازه ها راهشان ندهند، کسی با انها رفت و آمد نکند. بی کارتنی گناه کبیره است و عقوبت دارد. در شرایطی که گروهی با دریدن تن خویش به دندان دشمن، مانع هجوم "دندان" می شوند، تظاهر به فسق و فجور، توهین به خون شهیدان است. به موجب ماده ۱۰۲ قانون مجازات، هر "بی کارتن"، پیش از حلق آویز شدن از دندان، محکوم به ۷۴ ضربه شلاق است".
پسآن تر شایع شد چند "کارتن بسر" مادینه، با صدای نرینه، ماموران را فریب داده اند، به زودی کارتن های متفاوت به بازار می آید. دکان ها دست بکار شدند. دو نوع کارتن پشت ویترین ها سبز شد؛ "نرینه" و "مادینه". با هجوم اهالی، کارتن ها تا پیش از غروب آفتاب، نایاب شد. با این همه هنوز هم خیلی ها به این شایعه ی تازه، بی اعتنا مانده بودند. از آنجا که شورای عالی تمساحان قادر به دریدن دو سوم هم شهریان نبود، تا پایان هفته به "ناباوران" مهلت داد تا از کارتن های تازه استفاده کنند. با انتشار فرمان، جمعی با افتخار از "پیش افتادگی"، با کارتن های تازه در ملاء عام ظاهر شدند. تمام روز، بی هدف، پیاده، با اتوبوس و تاکسی، درشکه و گاری، بازار و گذر را پیمودند و "پیش بودن" خود را به رخ "دیگران" کشیدند. روز دیگر شایع شد که محدودیت میدان دید "مادینه"ها، مشکل آفرین شده، برخی تصادفات در معابر اتفاق می افتد که "عورت عمومی" را لکه دار می کند؛ "می گند" برخی مادینه ها با سوء استفاده از موقعیت، و با تظاهر به اشتباه، کارتن به کارتن نرینه ها می مالند! "شاخه ی فرهنگی" شورای عالی تمساحان فرمان داد؛ کارتن های مادینه ها دو پارچه شود؛ بخش "تحتانی"، از شانه به پایین، از جنسی ضخیم، ضد مالش، و بخش "فوقانی"، با چهار سوراخ، برای پوشش سر و گردن. فروشندگان دست به کار شدند و کارتن های دو بخشی "مادینه" پنجره ی فروشگاه ها را پر کرد. گروهی با شتاب، کارتن های تازه را تهیه کردند. با نو شدن سال، شایعه ای تازه قوت گرفت؛ هرکس از صد و پنجاه سانتی متر بلندتر باشد، پاهایش را قطع می کنند! برای یک هفته هیچ کارتن صد و پنجاه سانتی متری به بالا، در ملاء عام ظاهر نشد. آشفتگی و نامفهوم بودن شایعه، سبب شد تا هرکس تفسیر و تاویل خود را بسازد.
روزی ماموران به کارتنی برخوردند که چندین سانتی متر از دیگران بلندتر بود؛ شما آقا، لطفن، یک دقیقه... اما کارتن به راه خود ادامه داد. مامور خود را به "او" رسانید و چند ضربه به کارتن زد؛ حضرت آقا، گفتم یک دقیقه تشریف داشته باشید. کارتن ایستاد و با صدای زنانه ای گفت؛ مرا می فرمایید؟ مامور با لبخندی گفت؛ بله شما. کارتن را به دهانه ی یک پاساژ کشاندند، زیر و بالایش را امتحان کردند. میزان ها طبق آیین نامه، استاندارد بودند. پاچه های شلوار، گشاد تا روی کفش ها، کارتن، ضخیم و به رنگی تیره، تا روی زانو و... کفش ها بی پاشنه... ماموری به دو سوراخ بالای کارتن گفت؛ قد شما خیلی بلند است، همشیره! کارتن گفت؛ این دیگر تقصیر من نیست... "او" را به نزدیک ترین مرکز "جلب معصیت کاران" بردند. گناه من چیست؟ هیچی همشیره. یکی دو ساعت تشریف داشته باشید تا متخصص بیاید. متخصص چی؟ ساکت همشیره، منتظر باشید. یکی دو ساعت، یکی دو روز شد و از متخصص خبری نیامد. کارتن پیوسته اعتراض می کرد که شوهر و فرزندانش در خانه منتظرند. خبر داده ایم همشیره، نگران نباشید. روز سوم، سر و کله ی جوانی که چند تار کرک زرد، پشت لبانش سبز شده بود، هویدا شد، و بعد از نگاهی به سر تا پای کارتن، از اتاق خارج شد. نگهبان در جواب اعتراض کارتن گفت؛ صبور باشید همشیره، برادران، بخاطر شما کار و زندگی شان را رها کرده اند و در "اتاق تمشیت"، مشغول مذاکره هستند. مذاکره درباره ی من؟ بله. که چی بشود؟ من از کسی نخواسته ام کار و زندگی اش را رها کند و درباره ی من مذاکره کند. صبور باشید خواهر. ساعاتی بعد، دوباره همان جوان "کرکی" وارد شد و آمرانه به کارتن گفت؛ شما خواهر، باید از بالا و پایین کمی کوتاه شوید! صدای از کارتن بر نیامد، اما سر کارتن روی دیوار توالت افتاد. لابد سکته کرده. چند تقه به کارتن زدند، دوباره شق شد. چی فرمودین؟ اندازه های شما از خطوط قرمر گذشته، باید همه چیز "ان دازه" باشد! یعنی...؟ باید از سر و ته شما چند سانتی متری کوتاه شود. خیال کردین علف هرزم یا گوگرد؟ جوان "کرکی" با قاطعیت گفت؛ این دیگر در تخصص من نیست. قصاب باید نظر بدهد...
"اضافات باید بریده شود"! ابتدا کمتر کسی اعتنا کرد، تا تنی چند "پیش" افتادند و فاجعه، دست آموز شد؛ برخی با "مگر دنبال دردسر می گردی؟"، داوطلبانه به کلینیک های شهر مراجعه کردند. و "پذیرش"، به تدریج، عام شد. از خود گذشتگان متوهم، در ابتدا می پنداشتند که پس از قطع ساق، پا را از مچ به پایین، به بریدگی پیوند می زنند. تمساحی در تله ویزیون ظاهر شد و گفت "کذب محض" است، گفته های مسوولین و متخصصین "تحریف" شده. به اولین نفری که بر اتصال مچ، پافشاری کرد، سندی نشان دادند که "متهم" پیش از عمل امضاء کرده بود؛ "متهم" در جهت بنای جامعه ی "بی طبقه"، پیش قدم شده.... هیچ بند و تبصره ای دال بر پیوند دوباره ی پا به ساق، وجود نداشت. به زودی صد و پنجاه به بالا، همه دریافتند که تا آخر عمر باید روی چرخ بنشینند. چند روزی از تعداد داوطلبان کاسته شد اما هرشب "معلولین" بسیاری را با کهنه های سبزی، بسته بر پیشانی که روی آن نوشته بود؛ "عجل الله یا تمساح زمان"، در تله ویزیون نشان می دادند که با مشت های گره کرده، از ته حلق فریاد می کشیدند "مرگ بر ضد اصل برابری"! هفته ای نگذشت که شورای عالی فرهنگ تمساحی، بیانیه ای صادر کرد؛ بریدن ساق پاهای بلند، نشانه ی دفاع مقدس از "جامعه ی بی طبقه" است. اگرچه در متن بیانیه تاکید شده بود که همه "آزاد" اند تا داوطلبانه به مراکز درمانی مراجعه کنند، و "ناباوران" به عقوبتی تهدید نشده بودند اما نهاد تازه تاسیس "تولید و پخش وحشت"، با تاویل متن، پیوسته تردید می آفرید و وسوسه می پراکند. تا آن که "ناباوران" نیز متقاعد شدند که "وزغ زنده، بهتر از شیر مرده است". پس گروه گروه به کلینیک های "استصوابی" مراجعه کردند، تا بنا بر نظر متخصصین، اندازه و صلاحیتشان برای "ماندگی"، تایید شود. از آنجا که تولید چرخ داخلی کفاف نمی داد و خرید چرخ های ساخت خارج هم، گران تمام می شد، گروهی با "فن آوری" موجود، از خلاقیت انقلابی و "آسمانی" خود بهره بردند و با اختراع صرصره های "بربرینگی"، به دریافت نشان "شهید زنده" مفتخر شدند. کسانی که به هیچ صورت قادر به تهیه ی چرخ نبودند، روی تکه ای لاستیک یا تخته می نشستند و به کمک دستکش های لاستیکی، کون خیزک راه می رفتند. شرکت کنندگان در مسابقه، نمی دانستند بر سر چه رقابت می کنند. سال به آخر نرسیده، بیش از دو سوم شهروندان یا "چرخ نشین" شده بودند، یا کون خیزک راه می رفتند. شهر تا سطح خزندگی سقوط کرد و کارتن هایی باز هم تازه تر، یکدست و یک "ان دازه"، با نمره های مختلف برای چاق و لاغر، کودک و بزرگسال و... به بازار آمد. در حراج "اختیار"، هرکس خود را با اندازه های "حکومتی" مطابقت می داد تا بی دردسر "بماند"!
خزندگان، جملگی عضو "باشگاه کوتاه قدان" شدند! و کوتوله های مادرزاد، به باشگاه "درازقدان" پیوستند. بر اساس تعداد سانتی مترهای زیر صد و پنجاه، هرکدام به القاب اشرافی "مفت خر" شدند. صد و پنجاهی ها نشان "دکترا" دریافت کردند، صد و چهل و نهی ها نشان "استاد" گرفتند و... از صد و چهل به پایین، فله ای به لقب مرید، "مفت خر" شدند. اضافه بر شکل و شمایل ظاهری اعضاء، آنچه دو کلوب را از هم جدا می کرد، برخی مواد اساسنامه ها بود. مثلن ماده ی دوم اساسنامه ی کلوب "درازقدان" تصریح می کرد هیچ مادینه ای نمی تواند به عضویت کلوب در آید. مادینه های زیر صد و پنجاه، حتی "لقب دار"ها، بی "سندیکا" ماندند و زیر پوشش "بیمه"ی اعضاء نرینه ی کلوب، به "انباری" و "پستو"ها منتقل شدند. چند تنی طبق دستور حکومتی، در چارچوب اساسنامه ی کلوب، گروهی به نام "فمینیست"ها زدند و درون خطوط تعیین شده، به "مبارزه" برای به دست آوردن "می نی مال" آنچه "قلفتی" و "داوطلبانه" از دست داده بودند، پرداختند. از سوی تمساح بزرگ، نرینه ای به ریاست سندیکای "فمینیست"ها برگزیده شد. اعضاء کلوب "کوتاه قدان"، چون بهم می رسیدند، بجای سلام و احوال، می گفتند؛ "کودکی هم عالمی دارد!"، اما در اساسنامه ی کلوب "درازقدان"، شوخی و خنده منع شده بود و "اخم و تخم"، نشان تشخص و بزرگی بشمار می آمد. تمساحان، از این مقررات و قواعد، مستثنا بودند. در طول آن سال ها، جمعی انگشت شمار، پیوسته فریاد می زدند؛ "سرگرم نشوید"، "تن به بازی ندهید"، "نگاهتان را از اصل مطلب نگردانید" و غیره... اما آحاد امت در هراس از عقوبت و پرهیز از "سوال" پس از مرگ، گوش بر اخطارها بستند و هشدار دهندگان، در گوشه و کنار شهر، در طول جنگ و تاریکی شب، پاره شدند. با آغاز جنگ، تمساحانی که تجربه ی درندگی شان عمیق تر بود، با تظاهر به دریدن دشمن، به "قهرمان خلق" بدل شدند، و به تدریج، مناسب و مشاغل بالا را تصاحب کردند. در سال های جنگ، "دریدن" و "پاره شدن"، به امری روزمره بدل گشت، و امت در مرگ و نابودی دیگران، "مبارکباد" می گفتند. در انتهای سال های باروت، شهر نیز از اعتراض تهی شد. تمساحان که در ایام سیل، شرمنده در انظار ظاهر می شدند، با نوشیدن زهر صلح، آشکارا خون می مکیدند. اعضاء "درازقدان" در پناه "مجیز" گویی، به مناسب بالا رسیدند. از آنجا که استخدام در شهرداری منوط به سلامت جسم بود، اعضاء کلوب "درازقدان"، که خود را "انسان برتر" می شمردند، به تدریج در قوای سه گانه به جاه و مقام و آلاف و علوفی رسیدند، خانه و زندگی و اتوموبیل و.. به زودی تشک های کوچکی اختراع شد تا "درازقدان" هنگام راندن اتومبیل های بزرگ و قیمتی، برای "دید بهتر" زیر خود می گذاشتند. القصه، سطح شهر تا زیر صد و پنجاه سانتی متر، سقوط کرد و صد و پنجاهی ها به "نخبگی" رسیدند؛ "فرزانه خفته، شد سگ دیوانه، پاسبان".
طی سال ها و دهه های بعد، کارتن ها به تدریج، معمولی و سپس به کارتن های رنگی، گاه با نقاشی و کالیگرافی، تبدیل شدند. با معمول شدن کارتن های رنگی، شورای عالی تمساحان، بی تغییر در آیین نامه (برای روز مبادا)، ناتوانی خود از جلب متخلفان را "مدارا" و "تعامل" نامید. شهروندان خاطی نیز، شادمان از این که پا از "خطوط" بیرون گذاشته اند، خود را "اصلاح طلب" خواندند. زندگی اما به "ماندگی" میل کرد. کمتر کسی فرصت داشت تا "سقوط" به ورطه ی خزندگی و درندگی را دریابد. کار در شهرداری، اگرچه در سال های پیش و پس از سیل، ننگ به حساب می آمد، به تدریج و به دلیل بیکاری مزمن، معمول شد. هرکس برای همکاری، توجیه شخصی می تراشید. همسایه ی ما از تاریک و روشن صبح، سر کار می رفت و آخر شب، با لکه های خون و احتیاط، یواشکی به خانه باز می گشت. یک روز گفت از زن و فرزندش خجالت می کشد. ولی آنها که سفره شان رنگین است، به شما افتخار می کنند. خنده ی تلخی کرد و سری تکان داد. هفته ی بعد، خود را با کمربند، در مستراح خانه حلق آویز کرد. خانمش گله مندانه به منزل گفته بود که کار قشنگی نکرده، آدم نباید با "بوی بد" به آخرت برود. بچه ها هم، یکی شان "شاش بند" شد؛ خوب، فکرش را بکنید، شاشیدن زیر خاطره ی آویزان پدر... حکایت که بدینجا رسید، جام زرین در اقیانوس فرو شد و نیمی از جهان به تاریکی غلتید، و راوی لب از قصه فرو بست.
Published on December 20, 2017 01:20
No comments have been added yet.