عادت به دار

عکس را که در صفحه ی اول روزنامه دیدم، جا خوردم. ده صبح بود، ولی از هوا آتش می بارید. دنبال کسی می گشتم، که کلمات فارسی توجهم را جلب کرد. خم شدم تا تاریخ "کیهان" را بخوانم. کسی به فارسی گفت؛ مال سه روز پیش است! جوانی آفتاب سوخته، یک پا به دیوار تکیه داده بود. کنجکاوی آزار دهنده ای مرا، روزنامه به دست، به کافه ای در همان نزدیکی کشاند. سر میزی در سایه نشستم و...
از مردمی که در دهنه ی بازار، در رفت و آمد بودند، حتی یک نفر سرش را بالا نکرده بود. دزد یا جانی یا قاچاقچی یا ضد انقلاب، هرچه یا هر که بودند، جسدشان سه روز بر سر در بازار، در سبزه میدان آویزان بود. حجمی از مرگ در یک متری بالای سر گذرندگان تاب می خورد و شهروندان گرفتار، کاسب یا مشتری، فروشنده یا خریدار، لابد آنقدر تماشا کرده بودند که برای یک نگاه گذرا هم شده، سری بالا نمی کردند. انگاری همه می دانستند به چه چیز نگاه نمی کنند؛ آسمانی خالی از عشق، و طعم تلخ مرگ، که از طنابی روی سرها می چکید! داغ ترین ماه تابستان را مرخصی گرفته بودم تا ترجمه ی "کلیفورد اوتس" را به سرانجامی برسانم. فردا تعطیلات تمام می شد، و در ماموریت تازه، عازم "سیری نگر" و "گلمار" بودم. تمام راه دراز، در قطار تا "جامو"، و در اتوبوس تا "سیری نگر"، اجساد به دار آویخته بر سر در بازار، در لابلای سطور نمایش نامه های "اودتس"، تاب می خوردند! "جیکوب"، "میرون"، "رالف"، "هنی"، "لئو"، "کلارا"، "بن" و دیگر شخصیت های اودتس هم، زیر اجساد، می رفتند و می آمدند؛ "خو گرفته با مصیبت"، در گذشته می پلکیدند، و رویا می بافتند! بی آن که سر بالا کنند. "دوستی که "خوره" بخشی از صورت و بینی اش را در کودکی و به شکل زشتی برده بود، می گفت؛ این خوردگی، زیبایی اش را دو چندان کرده"! مصیبت سهمگین "خوکردن" به زشتی! "وقتی درد به تکرار می آید، (و هر تکرار البته از سنگینی و کراهت درد می کاهد)، با ما و در ما می ماند، و با گذشت زمان از آن ما می شود؛ خو کردن به مصیبت، ذهن اجتماعی و تاریخی مان را سبک می کند. "ابتدا گلیمی زیر پایمان پهن می شود و برهنگی هایمان را می پوشاند. بعد تکه نانی و کاسه ای نمک به فراخور، به دستمان می دهند، چیزک های خردی اطرافمان را می گیرد... و یک روز حس می کنیم "متملک" شده ایم. در اولین بامدادی که بر روی گلیم و زیر سقف اجاره ای مان، چشم از خوابی نیم خوش باز می کنیم، از بیم ناشناخته ای که زیر پوستمان می خُلد، فریاد اعتراضمان در گلو می شکند؛ مبادا اعتراض، مرا از این "تملک" محروم کند"! (مایی که برای "مرگ" هزار سالگان به سر و سینه می کوبیم، مثل هر انسان دیگر، در درون از مرگ هراسانیم). همین که ترس همخانه مان شد، برای هر فریاد از گلو برنیامده، توجیهی محکمه پسند، می تراشیم. چنین است که در غفلت ما، هر صبحگاه، قناری ها را چون قندیلی از منجنیق می آویزند. و ما آهسته می رویم، آهسته می آییم، مبادا گربه شاخمان بزند! یاد آن کشیش آلمانی دوره ی نازی ها بخیر(نقل به مضمون): "وقتی یهودی ها را سلاخی می کردند، تماشا کردم، چون من یهودی نبودم. وقتی کولی ها و معلولین را جزغاله کردند، ساکت ماندم، چون نه کولی بودم و نه معلول. هنگامی که کمونیست ها را شکنجه می کردند، دست روی دست گذاشتم، چون کمونیست نبودم. وقتی سراغ لیبرال ها رفتند، اعتراضی نکردم، چون لیبرال نبودم. هنگام به صلابه کشیدن دموکرات ها، رویم را گرداندم، چون دموکرات نبودم... وقتی سراغ من آمدند، دیگر کسی نمانده بود تا به حمایت من لب از لب باز کند"!
وسوسه ی دوباره خوانی "دعوت به مراسم گردن زنی" از "نباکف" در تنم نشست. "سین سیناتوس" به جرم "نفوذناپذیر"ی، "جان سختی"، "یکه تازی" ... به اعدام محکوم می شود! قاضی حکم را "در گوشی" به او ابلاغ می کند! مقررات زندان به دیوار نصب شده؛ ترک زندان اکیدن ممنوع، فروتنی زندانی مایه ی افتخار است، پذیرایی از بانوان ممنوع. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان در مواقع تعیین شده مجاز، مدیریت به هیچ وجه مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست، "رویاهای شبانه" ممنوع؛ مثلن "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "برقراری روابط جنسی" که در بیداری ممکن نیست و... تخلف از مقررات، تجاوز قلمداد می شود! اثاثیه سلول؛ یک میز، یک صندلی، یک تخت است! سین سیناتوس نمی داند چه روزی اعدام می شود. هیچ کس دیگر هم خبر ندارد؛ این طوری "مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم"! خلوت سین سیناتوس در سلول، وقت و ناوقت، دریده می شود. همه چیز در جهت اغتشاش فکری او تنظیم شده؛ وقتی انتظار کسی را ندارد، کسی می آید، وقتی انتظار دارد، کسی نمی آید! هر فکری پیوسته پاره می شود. قرار است با همسرش "مارت"، ملاقات کند. یک روز خبر می دهند که دیگر تنها نیست، باید "خوشحال" باشد، باید "متشکر" باشد که همسایه ای برایش آورده اند (همسایه، "جلاد" سین است). سعی می کند با نوشتن، فکرش را متمرکز کند اما "ابتذال"، پیوسته نظم را می شکند. وقتی خود را در لگن می شوید، فکر می کند؛ امروز حمام، فردا دیدار با مارت، پس فردا اعدام، و تمام! اما روز بعد که بیدار می شود؛ زندانبان با یک دنیا معذرت می گوید؛ "یک اشتباه مسخره رخ داده". "طبق قانون" در آخر هفته ی اول اجازه ی ملاقات ندارید! مدیر زندان زانو می زند، پوزش می خواهد؛ "می توانید شکایت کنید. اما جلسه ی بعدی (رسیدگی به شکایات) در پاییز است، و تا آن موقع شما...". می فهمم! (چقدر فضا آشناست!)
روز دیگر، زندانبان می خواهد سلول را برای ملاقات فردا، تمیز کند. "سین" به زور لباس می پوشد، بیرون می رود اما با احتیاط، همانجا روی یک چهارپایه می نشیند. زندانبان فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ نترس. برو تا ته راهرو. سین آرام دور می شود، حس می کند آزاد است! به بازار شهر می رسد. همسرش مارت را می بیند، دنبال زن تا خانه اش می رود و... ناگهان زنگ ساعت، سین دوباره در راهروی زندان است! زندانبان با اشاره به سلول؛ "لطفن برگردید به خانه"! در سلول، حتی تار عنکبوت روی دیوار، نو شده است. زندانبان می گوید می بینید، معرکه کردم. صبح روز بعد، سین لباس می پوشد، زندانبان دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین ایراد می گیرد؛ خودت را نباز! و... صدای در؛ "بفرمائید...". مدیر با زندانی کوتوله ای (همسایه / جلاد) وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! دیداری که مدت ها انتظارش را می کشیدید"! پی یر می گوید؛ امیدوارم به زودی با همدیگر دوست بشویم. چقدر شبیه مادرتان هستید. چند سالتان است؟ سین خشمگین لب می گزد. مدیر جواب می دهد؛ سی سال! پی یر مقداری عکس روی میز پهن می کند. سین بی عکس العمل می ماند. مدیر از عکس ها تعریف می کند. مسیو پی یر می گوید اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید، مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید! وقت رفتن، مدیر با خشم به سین می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از گلدان قاپ می زند و می رود! وقتی سین، بکلی از دیدار همسرش مایوس شده، سر و کله ی مارت پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... یک مرد جوان! سین خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره خودش را به مارت می رساند، وقت ملاقات تمام شده. سین می ماند و سلول! روز بعد سر و کله ی "مسیو پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده می گوید؛ برگردید به سلولتان. پی یر سرزنش کنان می گوید؛ این چه طرز صحبت کردن است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. بخاطر من؟ بله... (حالا منت جلاد هم بر گردن قربانی است!)
فضا و رفتارها روی شکل و شمایل "سین" اثر می گذارد؛ چشم ها افتاده، پوست مچاله شده، موها سیخ سیخ و... سین کتاب می خواند، کتاب هایی که در آزادی، نگاهشان نمی کرد. دراز می کشد، به شکم می خوابد؛ چقدر "نرم" شده ام، می توانند با کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند! روز بعد از زندانبان می پرسد؛ فکر می کنی یک ملاقات دیگر بدهند؟ زندانبان عصبانی، فریاد می زند؛ خجالت بکش! هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسد، به خاطر تو فرسوده می شود، و تو ناسپاس، تنها سوال های احمقانه می کنی!... (نفس کشیدنش را هم باید مدیون زندانبان و دستگاه قدرت باشد!) روز بعد؛ ملاقاتی دارید، کی؟ مادرتان! زنی کوچک اندام وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند... سین هشدار می دهد؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی زندانبان. بهمشان نریز. (نامرتبی و اغتشاش، در هیات "قانون"! و سین به این قانون بی قانونی "عادت" کرده). وقتی به حضور پیرزن خو می گیرد، ساعت زنگ می زند، وقت ملاقات تمام. شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین خوشحال، امیدوار و شادمان دور سلول می چرخد... برای مارت نامه می نویسد؛ فکرش را بکن! می خواهند مرا اعدام کنند. لازم نیست گریه کنی... خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... روز بعد مسیو پی یر وارد می شود؛ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی! "امی"، دختر ده دوازده ساله ی مدیر، با اسکیت هایش می آید. دور سلول می چرخد. از سر و کول سین بالا می رود؛ آرام باش، فردا! فردا چی؟ می میرم؟ نه! نجاتت می دهم (امید دادن کسی که هیچ قدرتی ندارد). روز بعد تق تق ها نزدیک می شوند، جایی از دیوار فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. جلاد، سین را به چای دعوت می کند، و به زور از تونل به سلول خود می برد. هنگام بازگشت، سین به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. از پنجره ای وارد خانه ی مدیر می شود. مدیر و خانمش و پی یر سر میز شام اند! وقتی سین به سلول بر می گردد، سوراخ دیوار را با گچ و آجر گرفته اند. روز بعد مسیو پی یر، وارد می شود، پوزش می خواهد؛ من جلاد شما هستم! دیگر آن زمان ها گذشته که محکوم در لحظه ی اعدام با جلادش آشنا می شد. من با شما دوست شدم. حرف زدیم، شطرنج بازی کردیم...(تا به "مرگ" و اعدام "عادت" کنید) مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. کتابدار می آید. سین می گوید؛ من پس فردا اعدام می شوم. پس کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! اصلن حوصله ی خواندن ندارم.
شب، در حضور بزرگان شهر در باغ های "تامارا"، مراسم شام وداع است. پس از شام و شراب، به افتخار سین، باغ را با چراغ های رنگی روشن می کنند. همه سین سیناتوس را می بوسند؛ "موفق باشید"! (انگار به حجله می رود) شب خوابش نمی برد، از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد. از این که ترسیده، شرمنده است. خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است، حتی سلامتی بخش است!... صبح اما خبری نمی شود. زندانبان مثل هر روز، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین چیزی نمی پرسد. بعداز ظهر، ناگهان "مارت" با لباس بهم ریخته، وارد می شود. بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند، ناچار شدم کمی باهاشون کنار بیایم! سین می پرسد چرا مراسم اعدام را بهم زدند؟ گفتند همه از دیشب خسته اند، نخوابیده اند و... می دانی؟ جمعیت اصلن نمی خواست برود. اشک در چشم های زن جمع می شود؛ تو خودت را به مخمصه انداختی. مردم در باره ات حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه می گفت مادر توست. گفت می ترسد تحت تعقیب باشد! اگر بدجوری احتیاج داری، زود دست به کار شو! سین می گوید، دست بردار! مارت می گوید؛ خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست... اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را مزه می کند. نه شور است، نه شیرین! نامه ی من به دستت رسید؟ زن عصبانی می شود؛ پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و در رادیو و همه جا خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده... تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. چه افتضاحی، برای من و بچه ها! عزیزم، منکر شو. توبه کن. حتی اگر سرت به باد برود. راستی بچه ها برایت بوس فرستادند...
روز بعد زندانبان برای عنکوت غذا می آورد؛ یک پروانه! بعداز رفتن او، سین می نویسد؛ همه چیز تمام شد. وعده ها، امیدها، تق تق ها، مارت... پوسیدگی، روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم... مسیو پی یر می آید، شاداب و تر و تمیز، تعظیم می کند؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! کجا؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن جنابعالی! ولی من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید. بنا به قانون... سین از لای لب ها می گوید؛ فقط سه دقیقه، تا حاضر شوم. پی یر دستور می دهد سلول را بی سر و صدا تمیز کنند. پنجره را از جا می کنند، باد کاغذها را پخش و پلا می کند. تارهای عنکبوت را پاره می کنند و عنکبوت را در جیبشان می گذارند! میز را می کشند، از وسط نصف می شود. قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار فرو می ریزد و... سلول متلاشی می شود. مسیو پی یر می گوید؛ روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین با قدم های نامطمئن، انگار روی یخ راه می رود، از سلول ویران خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه اش می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. به میدان و سکوی اعدام می رسند. سین با پای خود روی سکو می رود. همه ی کارها را داوطلبانه انجام می دهد، و تکرار می کند؛ "خودم تنها"... دراز می کشد، سرش را روی تیغه می گذارد! میدان پر از تماشاچی ست. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! بعرض برسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" در تالار شهر، روی صحنه می آید و...
از شدت شباهت، ترسناک است، و طبق "قانون"! انگار زندگی می کنی، کار می کنی، ازدواج می کنی، بچه دار می شوی، به خرید می روی، تیاتر، سینما، مهمانی، مصیبت و... تا با رضایت و داوطلبانه اعدام شوی!... یک روز کارد نیست، روز بعد چنگال، بعد قاشق، و بعد؟ دست هایت را از پشت بسته اند. باید با پوزه غذا بخوری. یک روز بشقاب هم نیست! و "عادت" می کنی غذا را با لب هایت از روی زمین جمع کنی. قواعد بی دخالت تو ساخته می شوند. متقاعد می شوی هرچه غیر منتظره و ناصواب است، قانونی ست! و تو را از شکستن قانونی که از سوی قدرت به سادگی شکسته می شود، می ترسانند. اغتشاش فکری! و هر روز، عریان تر می شوی، سبک تر، بی مصرف تر، مبتذل تر. زندگی را در انتظار مرگ، می گذرانی! معنای اشیاء، لذت، انسان و... دگرگون شده. با عادت به شرایط تازه، گذشته و تاریخ را از خاطرت پاک می کنند. آنقدر در ابتذال غوطه می خوری که از "جلاد" تشکر می کنی که نجاتت می دهد! با رضایت خاطر روی سکو می روی، و گردن به تیغ می سپاری، و زنده و سرپا، می میری.
در خیابان آن سوی دریاچه، مردمی شندره پندره با مشت های گره کرده در هوا، شعار می دهند؛ مسلمانان کشمیر هند، به طرفداری پیوستن به کشمیر پاکستان، علیه "تسلط هندوها" شعار می دهند. فردا، روز استقلال هند، در بازار "علی کدل"، عکس های رنگی ضیاء الحق، همه جا به در و دیوار آویزان است. می پرسم فکر می کنی در پاکستان اجازه داری عکس راجیو گاندی (نخست وزیر وقت هند) را به دیوار مغازه ات آویزان کنی؟ می خندد؛ در پاکستان نیاز به عکس راجیو گاندی ندارم! در هیابانگ "قدرت" و "ثروت"، فرصت اندیشیدن نیست. بالا را نگاه کنم که چه بشود؟ آنقدر "ترس" در من انبار شده تا بدانم لب به شکوه باز نکنم. "نگاهت را از روی برخی مسایل بگردان، وگرنه به قیمت سرت تمام خواهد شد"! دختر خانم جوانی روی اسکیت هایش این سو و آنسو می لغزد و تراکت های انتخاباتی "هاشمی" پخش می کند. خبرنگار می پرسد؛ شما واقعن به آقای هاشمی اعتقاد دارید؟ دختر بی آن که نگاهش را بگرداند، انگار که مگسی را از خود براند، دستش را در هوا می چرخاند؛ "مهم نیست کی انتخاب میشه! همین که مزاحم اسکیت بازی ام نشوند"!
در دنیای بسته، دست نیافتنی ها به جهان "خیال" رخت می کشند؛ "تمام گروه های جاز: "عزیزم به من عشق بده" می خوانند! همه چیز پیش چشممان فرو می ریزد، و ما در عمق عادت به فاجعه، "لباس پوشیده ایم، اما نمی دانیم کجا می خواهیم برویم"! سال هاست که ذات واقعی مان را جایی در کودکی جا گذاشته ایم، دفن کرده ایم. "صف دراز زندگی از دست داده ها، سرخورده و مانده از رفتن، روزها را به روزها می دوزند"، "لئو" می گوید؛ "تا پنجاه سال دیگر همه چیز درست می شود..."، و "کلارا" پاسخ می دهد: "پنجاه سال دیگر در قبرهایمان وسط باران دراز کشیده ایم. مردم از هم می پرسند اینها کی اند؟ و جواب می دهند یک زوج ابله"! در جهانی که اجازه ی زنده ماندن، به هر شکل، مزد سکوت شاهدان فاجعه است، هرکس به کم ترین بها، لب از شهادت بر جنایت می بندد. به پاره نانی که در سفره ام مانده، دلخوشم و شکر گزار، گرم خیال، در اسطوره و آیین و عرفان می آویزم، شمشیر نابوده ی پهلوانان حماسه و آیین را صیقل می دهم و با دستان "وهم"، بر فرق هرچه ناکامی ست، فرود می آورم. فلک را سقف می شکافم و طرح هایی نو در می اندازم، تا روزی که در سلول انفرادی، زمینگیر خیال، غرقه در شکوه آرزو، فراموش شوم، و لاشه ی از اعتبار افتاده ام را زنده در گور کنند... در بوکان و گناباد، شوش یا شوشتر، زابل و ایرانشهر، بابل یا بوشهر، پاوه یا گرگان... به جرم های ناکرده، آویخته به منجنیق. به آوارگانی در سرزمین پدری، محکوم به سکوت، باورانده اند که بهرچه، جز حیثیت انسانی خود، احترام بگذارند. هر روز، نام هایی تحقیر شده، به جهنم فرستاده می شوند، و رهگذران شاهد، انس گرفته با جلاد، عادت کرده به باد، شاهد "مرگ" قناری ها، بی آن که از هراس، روی بگردانند، عادت کرده به بی حرمتی، در گندابی از گستاخی، دریدگی و ابتذال، همخانه با ننگ؛ نوعی ماندگانی، بجای زندگانی! در تماشای مرگ، به نمایشگاه مبل فکر کنید و دلخوش باشید! "بهانه های ساده ی خوشبختی"!
چهارشنبه 19 مرداد 1384
*جملات داخل گیومه، از "بهشت گم شده"، و "دعوت به مراسم گردن زنی" است.
کلمات داخل گیومه، برای تاکید است.
شش سال بعد؛- در 2010 رمانی به نام "اتاق" از خانم "اما دوناگو" نویسنده ی ایرلندی، جوایز فراوانی می برد، و نقدهای بسیاری درباره اش می نویسند. دوستی کتاب را برایم فرستاده. طی خواندن اولین بخش ها، فضا و زبان روایت را بسیار کسالت آور یافتم. چندین بار خواستم آن را زمین بگذارم، و چه خوب که چنین نکردم. در ادامه ی قصه، کابوس اجساد سر در سبزه میدان، به سراغم آمدند. "جک"، پسربچه ای پنج ساله از اتاقی بی روزن روایت می کند، با یک پنجره در سقف، رو به آسمان، یک اجاق لکنته و برخی لوازم آشپزخانه، یک وان حمام، یک کمد (صندوقخانه)، یک توالت فرنگی، یک تله ویزیون و یک تختخواب. برای جک آنچه در اتاق است، باضافه ی خودش و مادرش، واقعی اند. زن که می خواهد جک، تنها همدم تنهایی اش را خوشنود و راضی نگه دارد، تصورات جک را باد می زند؛ بقیه چیزها تنها در تله ویزیون هستند. نفر سومی که شب ها، هنگامی که جک در کمد خوابیده (یا بیدار مانده!)، به جمع اثاثیه اضافه می شود، "نیک گنده" است. نیک غذا و وسایل مورد نیاز جک و مادرش را تهیه می کند. جک نمی داند هنگامی که مادرش نوزده سال داشته، "نیک گنده" به او تجاوز کرده و از همان زمان او را در این اتاق، محبوس نگه داشته. هفت سال است که پیوسته به او تجاوز می کند؛ و جک نیز، حاصل یکی از همین تجاوزهاست. زن در ابتدا برای آزادی تلاش می کرده و موفق نمی شده، در عوض توسط نیک لت و پار می شده. از هنگام آبستنی دست از تلاش بر می دارد. یکی به این امید که همدمی برای تنهایی اش در شکم می پروراند، و دیگر آن که با تلاش یا بی تلاش برای آزادی، بالاخره نتیجه به تجاوز می انجامد. پس چرا همراه با زخم و خون و کبودی و درد؟ کم کم با تنگی و تاریکی و تجاوز، "اخت" می شود؛ زندگی همین است! زنی که نیم زنده در این سیاهچال نفس می کشد، برای دیگران در بیرون، مرده است. عدم تلاش برای آزادی، شاید زندانبان را به تدریج نرم و آرام کند. زن هر شام، روحن و جسمن برای تجاوز آماده است. به همانی که نصیبش می شود، بسنده می کند... تا روزی که می فهمد "نیک گنده" بیکار شده. وحشت می کند مبادا پیش از آن که اتاق را از نیک بگیرند، هر دوی ما را نابود کند تا جنایتش آشکار نشود. پس به جک می فهماند که باید بیمار شود تا نیک او را به بیمارستان ببرد و آنجا، از پلیس و دیگران کمک بخواهد. نیک اما از بردن جک به بیمارستان امتناع می کند. پس مادر، جک را وا می دارد خود را به مردن بزند، تا هنگامی که نیک او را برای دفن می برد... جک را لای تنها گلیم اتاق می پیچد و... جک از هیجان تماشای پدیده های خارج از "اتاق"، بی ملاحظه از گلیم بیرون می آید و... به نحوی معجزه آسا از چنگ "نیک گنده" می گریزد. با وجود ناتوانی از ارتباط با دنیای بیرون، پلیس را به اتاق می برد. مادر و فرزند را در یک بیمارستان روانی بستری می کنند، نیک محکوم به 25 سال زندان می شود. جک و مادرش به خانواده می پیوندند و زندگی تازه ای در آزادی آغاز می شود.
جک، سخت سرگرم آشنا شدن با دنیای تازه است که هزاران بار، وسیع تر از "اتاق" است، مادر اما دچار اختلال روانی می شود، بی خواب است و شب ها پیوسته در انتظار تجاوز، پریشان است. با این همه صبح می شود و اتفاقی نمی افتد! زن از پریشانی دست به خودکشی می زند. روزهایی که در بیمارستان بستری ست، جک همراه مادر بزرگ و شوهرش، مبهوت درک و شناخت دنیای تازه و روابط تازه می شود. پس از مرخصی زن از بیمارستان، مادر و فرزند به آپارتمان مستقلی نقل مکان می کنند. با وجودی که جک، مادر را مثل دوران زندگی در "اتاق"، برای خود می خواهد، زن اما دچار مشکلات زندگی "مستقل" در "آزادی"ست، چیزی، چیزهایی کم دارد. یک روز جک میل می کند "اتاق" را دوباره ببیند. در گردش دونفره، آخرین قطره های احساسات جک، به اتاقی که دیگر بی در و دربند است، از دست می روند. پسر با اتاق و وسایلش خداحافظی می کند، در حالی که مادر با نگاهی حسرتبار، در درگاهی "اتاق" ایستاده است!

Room
Vladimir Nabokov
آن بهشت گمشده
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 26, 2017 01:16
No comments have been added yet.