از می شیما تا موراکامی
یادداشت ستایشگرانه ی هنری میللر؛ "تاملی بر مرگ می شیما"، در دهه ی هفتاد میلادی، پنجره ی ادبیات معاصر ژاپن را به رویم گشود. میللر نمی توانست پرت و پلا بنویسد. در فارسی هنوز هم از "می شیما" خبری نبود، برای یافتنش به کتابخانه ی "کانون دانشجویان" رفتم، گردشی در گنجینه ی انتشارات فرانکلین کردم، و سری به کتابخانه ی انجمن فرهنگی ایران و آمریکا زدم، تا به "معبد زرین گنبد"، و "برف بهاری" رسیدم. یوکیو می شیما (1970-1925) نویسنده و شاعر، بازیگر و کارگردان، از مهم ترین مولفین قرن بیستم ژاپن بود که در 1968، بهمراه هم وطنش "یاسوناری کاواباتا" کاندید نوبل شد، و جایزه به کاواباتا رسید. می شیما در مرگش نیز، هم چنان که در زندگی، درخشید. در 25 اکتبر 1970، به قصد یک انقلاب، همراه گروهش قیام کردند، و بجایی نرسیدند. می شیمای سرخورده، به سبک سنتی ژاپن (هاراکیری) خودکشی کرد. او به شکستن مرزهای فرهنگی و تغییرات سیاسی مومنانه اعتقاد داشت. آثارش نیز از نماد و تمثیل های انقلابی خالی نیستند. می شیما هم، مانند بسیاری از انقلابیون جهان، گرفتار برخی اختلالات روحی و تمایلات رمانتیک بود. او را طرفدار دموکراسی و متمایل به "غرب" توصیف کرده اند. ستایش می شیما از "شیشی" (روش سامورایی) و "موتو" (ساختار فلسفی ژاپنی) اما سبب می شود تا در گرایش او به مدرنیته ی غربی، کمی تامل کنیم. در "برف بهاری" تا آنجا که در یادم مانده، کیوآکی زیباروی، فرزند یک نوکیسه ی ژاپنی، به دوست دوران کودکی اش، دختر زیبای یک خانواده ی اشرافی، عشق می ورزد. خانواده ی دختر اما منتظر پابپا شدن و دست روی دست گذاشتن های کیوآکی نمی مانند و جوان دیگری را به دامادی می پذیرند. دختر اما از کیوآکی آبستن است، خانواده او را به دیر می فرستند، و کیوآکی، در اوج جوانی می میرد. شاید باید باور داشت که پذیرش مدرنیته، ژاپن را جوانمرگ می کند! می شیما برای این سوال، پاسخی ندارد. زیبایی کیوآکی، تنها تکه راهی او را به کامیابی می رساند. او اما موجودی شکننده است، و برخلاف آرزوهای پدرش، شوالیه (سامورایی) نمی شود، چون تمایلی به خشونت ندارد. بیشتر یک ایده آلیست است تا واقع گرا، و نسبت به مظاهر مدرنیته، هم زمان گرفتار عشق / نفرت است. همین "بودن" و "نبودن"، دختر را به دامان دیگری می اندازد.
در 1950، گنبد طلایی در کیوتو توسط جوانی به نام هیاشی یوکن، به آتش کشیده شد. معبد که در 1400 بنا شده، یک نماد ملی ست. رمان "معبد زرین گنبد" به نوعی بازسازی ادبی این واقعه است. راوی، میزوگوشی، همان آتش زننده ی معبد، از زشتی خود رنج می برد، و زیبایی گنبد او را به تخریب وامی دارد. این کودک مهجور، فرزند یک راهب بودیست، در مدرسه هم دوستی ندارد. عاشق دختر همسایه است و چون دختر توسط دوست پسرش کشته می شود، می پندارد به نفرین او گرفتار شده. روزی شاهد منظره ی عجیبی ست؛ زنی برای عاشقش فنجانی چای آماده می کند و از پستان خود شیر در آن می ریزد. خاطره ی تلخی هم از مادر دارد؛ هنگامی که پدر در بستر مرگ است، مادر با مردی دیگر عشق می ورزد. مکان و زمان در کار می شیما اهمیت و معنایی بلند دارد، به دقت فاصله های مکانی و زمانی را قید می کند. در بهار 1947 میزوگوشی به دانشگاه می رود. به زودی در می یابد که از نظر جنسی ناتوان است و به دلایل روحی قادر به ادامه ی تحصیل نیست. حس می کند مرگ هم او را طرد کرده. در انتها، وقتی معبد در آتش می سوزد، میزوگوشی سیگاری روشن می کند، و زیبایی گنبد را تحسین آمیز، تماشا می کند. رمان سفری ست روان شناسانه در سرخوردگی و جنون جوانی که به گمان من، بیش از برف بهاری به رمان نزدیک می شود. از می شیما بعدها "اسب های رمیده" را هم خواندم. اما دنیای تصویری می شیما برایم غریبه ماند. بنظر می رسد که این رمان تقابلی ست میان بودیسم و شینتو، به نوعی تقابل بی خدایی و مذهب؛ مردن در راه ایده آل ها! که پرسش های قدیمی را زنده می کند؛ هیچ ایده آلی می تواند ابدی بماند؟ و اگر ایده آلی در نفس خود این چنین مقدس و پایدار است، چه نیازی به قربانی شدن یا قربانی کردن انسان ها دارد؟ آیا مرگ در راه ایده آل، یک "ارزش" محسوب می شود؟ یا هر "ایده"ای با مرگ ایده آلیست، می میرد؟ زیبایی مرگ در کجاست که می شیما این همه آن را ستایش می کند؟ شاید همین تردید ها و پرسش های بی پاسخ سبب شد تا به سراغ آثار دیگر می شیما نروم.
ژاپنی دیگری که خواندم، "کازوئو ایشی گورو"ست؛ متولد ناکازاکی، اما بزرگ شده ی لندن! که بیشتر یک نویسنده ی شناخته شده ی انگلیسی ست تا ژاپنی. چهار بار نامزد "بوکرمن" بوده، و در 1989 بخاطر "باقی مانده های روز" جایزه را دریافت کرد. خود معتقد است اگر با یک نام اروپایی بنویسد، کمتر کسی می پندارد ژاپنی ست. به هم نسلان خود (می شیما، موراکامی) و کنزابورو اوئه شباهتی ندارد. ایشی گورو اما انگلیسی هم نیست، و رگه هایی از فرهنگ ژاپن در آثارش به چشم می خورد. در "باقی مانده های روز"، استیونس پیشخدمت، با دریافت نامه ای از همکار سابقش خانم کنتون، به گذشته باز می گردد. نامه شرح زندگی ناموفق زناشوئی خانم کنتون، و برخی اشارات به دوران همکاری این دو نفر است. همین امر استیونس را هم به بیست سال پیش می برد که این دو نسبت به هم عشقی ناگفته داشتند، و این نامه، گویی اعتراف پنهانی ست به این حس کهنه. خانم کنتون که از شوهرش حامله است، با یک سوال، غوغای خفته را در ذهن استیونس نیز بیدار می کند؛ اگر آن زمان با هم ازدواج کرده بودند، امروز زندگی شان چگونه می بود؟
پس از دو رمان "وقتی ما یتیم بودیم" و "هرگز نگذار بروم"، که هر دو کاندید جایزه ی "بوکرمن" شدند، ایشی گورو "غول مدفون" را نوشت، که از پر فروش ترین رمان های انگلیسی زبان ابتدای قرن حاضر بود؛ اکسل و بئاتریس، زمانی پسری داشته اند، و در جستجوی او بر می آیند. در گذر وقایعی که بیشتر به فضای واقع گرایی جادویی می ماند، زوج حس می کنند که کنکاش در گذشته، علاقه شان به یکدیگر را عمیق تر کرده اما در این گذشته چیزی هم هست (غول مدفون!) که زیبایی رابطه ی فعلی شان را تهدید می کند...
موراکامی، آخرین نفر از سلاله ی ژاپنی های معاصر در کارنامه ی مطالعات من است، که با احتیاط به سراغش رفتم. اما او به اندازه ی می شیما، مرا سرخورده نکرد. اگرچه مانند سلف خود سوال های بسیاری خلق کرد. "تعقیب گوسفند وحشی"؛ سفری ست در درون ذهن قهرمان، جدلی میان خواست فردی و انتظار اجتماع. من اما آن را نخواندم، ورق زدم. هم چنان که "شرح احوالات پرنده ای در قفس" را؛ که گردشی ست در هزارتوی یک هتل، استعاره ای از زندگی (جهان)، جایی که کومیکو، همسر اوکاداتورو در دست برادرش اسیر است، مهمان مسافری دیگر. اوکادا باید راهش را در این هزارتو بیابد، و برای رهاندن احتمالی همسرش، با برادر رو در رو شود. اما سه رمان موراکامی که مرا به گونه ای درگیر ماجرا کردند، هم چنان با سوالات بی شمار؛ "جنگل نروژی"، "کافکا در ساحل" و "Q841" است.
از آنجا که حرف "کیو" در زبان ژاپنی معادل عدد 9 است، برخی معتقدند موراکامی خواسته چیزی معادل رمان جورج ارول خلق کند. من اما به چنین نتیجه ای نرسیدم. "ماسامی آئومامه"، یکی از دو راوی داستان، زنی ست سی ساله و عضو تشکیلاتی مرموز. به پیشنهاد راننده ی تاکسی، گرفتار ترافیک سنگین توکیو، از مسیری مرموز، خود را پیاده به هتلی می رساند تا ماموریتی انجام دهد؛ قتل یکی از مهمانان هتل، بی آن که ردی از خود بر جای گذارد. او شاهد وقایع عجیبی است که در هیچ روزنامه ای درج نشده اند. راوی دیگر رمان، "تنگو"، یک معلم ریاضی، و نویسنده ای بی کتاب است که ویرایش اولین رمان دختر۱۷ ساله ای به نام "فوکائری" به او محول می شود. رمانی درباره ی فرقه ای مذهبی با آیینی هولناک، و مردمانی "کوچولو" (لی لی پوت های "گالیور"؟)! تنگو حس می کند وقایع عجیب و غریب رمان، می تواند اتفاق افتاده باشد. برای بازنویسی رمان نیاز به اجازه ی نویسنده دارد و در دیدار با فوکائری، دختر او را به ملاقات سرپرستش، استاد ابی سونو "سن سه ئی" می برد. والدین "فوکائری" عضو فرقه ای مذهبی به نام "تاکاشیما" بوده اند، که اعضائش چون "ربات" تعلیم داده می شوند، بی چون و چرا. بیوه ی ثروتمندی هم هست که آئومامه را به قتل مردان وامی دارد. اشتراک این دو در گذشته شان است؛ هر دو مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفته اند. دختر بیوه ی ثروتمند نیز، در یک تجاوز از دست رفته، و بیوه قصد دارد دختری ده ساله به نام تسوباسا را به عنوان دخترخوانده ی خود بپذیرد. اما تسوباسا به شکل مرموزی ربوده می شود و هرگز باز نمی گردد. بیوه ی ثروتمند، به آئومامه ماموریت می دهد تا رهبر فرقه ی "ساکی گاکه" را به قتل برساند. رهبر که مرد تنومند و درشت اندامی ست، می گوید پدر فوکائری ست. آئومامه طی ماجراهایی به تنگو نزدیک می شود. آنها در کودکی هم مدرسه ای بوده اند و اینک پس از بیست سال، در جهانی عجیب که دو ماه روشن دارد، دوباره بهم می رسند. در انتهای داستان، دست در دست، به تماشای ماه ایستاده اند! یک رمان سه جلدی قطور، با روایتی کم و بیش خسته کن.
جنگل نروژی حکایت غم دوری از گذشته است. "تورو واتانابه" که در سی و هفت سالگی، به تازگی به هامبورگ آمده، با شنیدن ترانه ی "جنگل نروژی" بیتل ها، دلتنگ روزگار دانشجویی در دهه ی شصت در توکیو، به رابطه اش با دو دختر؛ "نائوکو"ی احساساتی و "میدوری" سرزنده می اندیشد. واتانابه "گتسبی بزرگوار" را دوست دارد، و در آغاز آشنایی با نائوکو، "کوه جادو" اثر توماس مان را می خواند. نائوکو، معشوق کیزوکی، دوست واتانابه است. پس از خودکشی کیزوکی در هفدهمین سالروز تولدش، رابطه ی واتانابه با او نزدیک تر می شود. روزهای یک شنبه با هم به پیاده روی می روند، اگرچه از احساسشان بهمدیگر سخنی به میان نمی آید، تا آن که نائوکو در بیستمین سالگرد تولدش، درگیر حسی ناگهانی، با واتانابه می آمیزد. جوان در می یابد که دختر باکره است! نائوکو در نامه ای می نویسد که نیاز دارد مدتی واتانابه را نبیند، کالج را ترک می کند و به بیمارستان روانی می رود. دورویی و سالوس واتانابه گل می کند، و به میدوری کوبایاشی نزدیک می شود. او نمی خواهد نائوکو را آزرده کند و در عین حال مایل نیست میدوری را هم از دست بدهد. با خبر خودکشی نائوکو، واتانابه که به شدت متاثر شده، سرگردان به سفر در اطراف ژاپن می رود، و چون به توکیو باز می گردد، حس می کند میدوری در زندگی اش نقش مهمی دارد، با او تماس می گیرد، از عشقش می گوید، و چون میدوری می پرسد حالا کجایی؟ رمان تمام می شود. واتانابه در هامبورک است!
کافکا در ساحل، نوعی گردش در جهان متافیزیک است، همراه با فلسفه (نظریه ی "ادیپ")، و موسیقی بتهوون. دو زیربنا، با دو روایت موازی، پس و پیش می شوند. یکجا نوجوانی پانزده ساله؛ کوئیچی تامور، در جستجوی مادر و خواهرش، از خانه ی پدری می گریزد! دوستش به او می گوید تو "سرسخت ترین پانزده ساله ی جهان" هستی! کافکا در شهر تازه بصورت موقت در کتابخانه ای خصوصی و ساکت ساکن می شود. سرپرست کتابخانه خانم بسته و گرفته ای ست بنام دوشیزه "سائه کی"، (سابقن خواننده ی ترانه ی "کافکا در ساحل"). کافکا با اوشیما (جوانی بیست و یک ساله، و هم جنس گرا)، دستیار خانم سائه کی، آشنا می شود. روزها به خواندن ترجمه ی ریچارد فرانسیس برتون از هزار و یک شب می گذراند، تا آن که معلوم می شود پلیس در ارتباط با قتل فجیع پدرش، دنبال اوست. این "سرسخت ترین پانزده ساله" در همین کتابخانه در میان بهت و حیرت خواننده، با خانم سائه کی همخوابه می شود (مادری در بستر فرزند؟). در روایت موازی، "ساتورو ناکاتا"؛ در 9 سالگی هنگام جمع کردن قارچ در یک گردش جنگلی، همراه هم شاگردی هایش، بر اثر یک صاعقه (انفجار اتمی؟) به کما می رود، و چون به هوش می آید، حافظه اش را از دست داده، قادر به خواندن و نوشتن نیست، اما با زبان گربه ها آشناست! انگار فیلمی از "دیوید لینچ" تماشا می کنیم. ناکاتا در پیری و بازنشستگی، به عنوان کمک خرج، مزدی می گیرد تا گربه های گمشده ی اهالی محله را بیابد. در این رابطه، مردی که "گربه کش" است را به قتل می رساند (پدر کافکا) و در گریز، با یک راننده ی کامیون آشنا می شود که ابتدا قصد دارد پیرمرد را به مقصد برساند اما کم کم درگیر رفاقت با او می شود و کار و زندگی را فراموش می کند.
کافکا در ساحل هم با آن همه وقایع عجیب و غریب، توام با قتل و خودکشی و... به سرانجام روشنی نمی رسد! اگرچه در برخی قسمت ها درگیر روایت موراکامی شدم اما درنیافتم خانم منتقد؛ "لورا میللرفب"، افسون چه بخشی از این اثر شده که معتقد است موراکامی جادوگری ست که از کلاه سیلندرش خرگوش و کبوتر استخراج می کند! رمان مجموعه ای ست از کهنه و نو، عادات و سنن و آیین های ژاپنی، قدرت و سحر موسیقی، که در اغلب آثار موراکامی نقش دارد. اگر بپذیریم که ناکاتا آن روی سکه ی شخصیت کافکاست! پس کافکا به روال ادیپ، کشنده ی پدر و همخوابه ی مادر است. در بخش های پایانی، کافکا در اعماق جنگل به دو سرباز امپراطوری بر می خورد که از جنگ گریخته اند چرا که میلی به کشتن و کشته شدن نداشته اند، اما زمان بر آنها نگذشته! اگرچه تمامی قصه به یک رویا شبیه است، مشکل بتوان غرق این رویا شد. کافکا نیز، چون تورو واتانابه در "جنگل نروژی"، میان خواستن و نخواستن سرگردان است؛ "تا چه پیش آید"! هم کتاب ها و نویسندگانشان، و هم قطعات موسیقی و نام موسیقی دان ها، به عنوان "متافور" بکار رفته اند، متافورهایی که اغلب نمی فهمم حامل چه مفاهیمی هستند؛ رابط میان رویا و واقعیت؟ ارثیه ی جنگ دوم؟ تهدید سرنوشت؟ تردید پیامبرانه؟ سحر طبیعت یا جدال کهنه و نو؟ تامورای مجسمه ساز (جانی واکر)، گربه ها را می کشد تا از روحشان فلوت بسازد! از روی برخی نشانه ها، "گربه کش" باید پدر کافکا باشد که البته نه به دست خود او بلکه توسط ناتاکا (پیرمرد) کشته می شود. کلنل ساندرز مهربان و یاری دهنده کیست؟ ساکورا دختر جوانی که کافکا در اتوبوس ملاقات می کند، خواهر گمشده ی کافکاست؟ و گربه ها؛ "گوما"، "اوتسوکا"، کاوامورا، گربه ای که تصادف کرده و ناتاکا در فهم کلامش مشکل دارد، می می، گربه ی هوشمند سیامی و... اینها کیستند، چیستند، چرا هستند؟ چرا ناکاتا با اصابت صاعقه، حافظه اش را از دست می دهد؟ (ژاپن پس از جنگ و هیروشیما، گذشته اش را فراموش کرده؟)، چرا زبان گربه ها را می فهمد؟ و این همه قتل و خون و وقایع معجزه گون برای اثبات چیست؟ آن دو سرباز رها شده در جنگل کیستند، چرا کافکا را یاری می کنند؟ سنگ مدخل نماد چیست، چه رازی در بازکردن سنگ مدخل نهفته است؟ و... آثار می شیما و موراکامی به افسانه های کودکان می مانند؛ ناگهان دیوی در تنگنایی عجیب، تنوره کشان ظاهر می شود که نه می کشد، نه می خورد، بلکه مهربانانه کوهی را از سر راه پهلوان بر می دارد! از کلاه جادوی موراکامی نه خرگوش، که فیل و زرافه بیرون می آید. کافکا در ساحل، چیست؟ حکایت سه شخصیت از سه نسل، که هر سه از یک زخم رنج می برند؟ "قوی ترین پانزده ساله ی جهان" در قلب جنگلی مخوف، به دنبال چه به هزارتوی عرفانی کشیده می شود؟ و...
موراکامی راوی تنهایی ست، در ابعادی ملانکولیک؛ راوی پریشانی بشر، که به ماوراء الطبیعه پناه می برد، یا خود را حلق آویز می کند. قهرمانان "موراکامی"؛ جذاب، غیر معمول، و اغلب دچار اختلال روح و اغتشاش رابطه، و گاه خطرناک اند. باری، اگر با خواندن یکی دو اثر کوتاه از کاواباتا (نوبل 68) و اوئه (نوبل 94)، از ادامه باز ماندم، در می شیما و موراکامی عناصر داستانی مرا به ادامه ی خواندن تشویق کردند، بی آن که با دنیای آنان اخت شوم، در پایان هر اثر آنقدر سوال بی پاسخ داشته ام تا بگویم برای من طلسم اینان بی کلید رمز، همیشه بسته می ماند. آنان در روایت به نوعی قانون مندی خاص متوسل می شوند که برای ذهن عادت کرده ی من، سوال برانگیز است. شاید همان گونه که دنیای نویسندگان معاصر آمریکای جنوبی را "واقع گرایی جادویی" نامیدند و برایش ویژگی هایی تعریف کردند تا برای امثال من قابل هضم شود، روزگاری نه چندان دور، برای مصرف رمان معاصر ژاپن نیز چنین مکتبی و تعریفی خلق شود!
****
آثار می شیما که به فارسی ترجمه شده (تا آنجا که می دانم)؛ ـ اسب های لگام گسیخته، فریبرز مجیدی، 1371، ـ برف بهاری، سالمی ـ صیقلی، 1369، قنداق، (داستان کوتاه)، ترجمه ی اختر اعتمادی، کتاب به نگار، 1368، اُمی، (داستان کوتاه)، کامران فانی. الفباء 6، 1356. اینجا و آنجا دیده ام که برخی آثار موراکامی نیز در این سال ها به فارسی برگردانده شده، اما از ترجمه ی فارسی آثار "کاواباتا" و "کنزابورو اوئه"، و البته "ایشی گورو" بی خبرم.
Yukio Mishima
Kazuo Ishiguro
Haruki Murakami
در 1950، گنبد طلایی در کیوتو توسط جوانی به نام هیاشی یوکن، به آتش کشیده شد. معبد که در 1400 بنا شده، یک نماد ملی ست. رمان "معبد زرین گنبد" به نوعی بازسازی ادبی این واقعه است. راوی، میزوگوشی، همان آتش زننده ی معبد، از زشتی خود رنج می برد، و زیبایی گنبد او را به تخریب وامی دارد. این کودک مهجور، فرزند یک راهب بودیست، در مدرسه هم دوستی ندارد. عاشق دختر همسایه است و چون دختر توسط دوست پسرش کشته می شود، می پندارد به نفرین او گرفتار شده. روزی شاهد منظره ی عجیبی ست؛ زنی برای عاشقش فنجانی چای آماده می کند و از پستان خود شیر در آن می ریزد. خاطره ی تلخی هم از مادر دارد؛ هنگامی که پدر در بستر مرگ است، مادر با مردی دیگر عشق می ورزد. مکان و زمان در کار می شیما اهمیت و معنایی بلند دارد، به دقت فاصله های مکانی و زمانی را قید می کند. در بهار 1947 میزوگوشی به دانشگاه می رود. به زودی در می یابد که از نظر جنسی ناتوان است و به دلایل روحی قادر به ادامه ی تحصیل نیست. حس می کند مرگ هم او را طرد کرده. در انتها، وقتی معبد در آتش می سوزد، میزوگوشی سیگاری روشن می کند، و زیبایی گنبد را تحسین آمیز، تماشا می کند. رمان سفری ست روان شناسانه در سرخوردگی و جنون جوانی که به گمان من، بیش از برف بهاری به رمان نزدیک می شود. از می شیما بعدها "اسب های رمیده" را هم خواندم. اما دنیای تصویری می شیما برایم غریبه ماند. بنظر می رسد که این رمان تقابلی ست میان بودیسم و شینتو، به نوعی تقابل بی خدایی و مذهب؛ مردن در راه ایده آل ها! که پرسش های قدیمی را زنده می کند؛ هیچ ایده آلی می تواند ابدی بماند؟ و اگر ایده آلی در نفس خود این چنین مقدس و پایدار است، چه نیازی به قربانی شدن یا قربانی کردن انسان ها دارد؟ آیا مرگ در راه ایده آل، یک "ارزش" محسوب می شود؟ یا هر "ایده"ای با مرگ ایده آلیست، می میرد؟ زیبایی مرگ در کجاست که می شیما این همه آن را ستایش می کند؟ شاید همین تردید ها و پرسش های بی پاسخ سبب شد تا به سراغ آثار دیگر می شیما نروم.
ژاپنی دیگری که خواندم، "کازوئو ایشی گورو"ست؛ متولد ناکازاکی، اما بزرگ شده ی لندن! که بیشتر یک نویسنده ی شناخته شده ی انگلیسی ست تا ژاپنی. چهار بار نامزد "بوکرمن" بوده، و در 1989 بخاطر "باقی مانده های روز" جایزه را دریافت کرد. خود معتقد است اگر با یک نام اروپایی بنویسد، کمتر کسی می پندارد ژاپنی ست. به هم نسلان خود (می شیما، موراکامی) و کنزابورو اوئه شباهتی ندارد. ایشی گورو اما انگلیسی هم نیست، و رگه هایی از فرهنگ ژاپن در آثارش به چشم می خورد. در "باقی مانده های روز"، استیونس پیشخدمت، با دریافت نامه ای از همکار سابقش خانم کنتون، به گذشته باز می گردد. نامه شرح زندگی ناموفق زناشوئی خانم کنتون، و برخی اشارات به دوران همکاری این دو نفر است. همین امر استیونس را هم به بیست سال پیش می برد که این دو نسبت به هم عشقی ناگفته داشتند، و این نامه، گویی اعتراف پنهانی ست به این حس کهنه. خانم کنتون که از شوهرش حامله است، با یک سوال، غوغای خفته را در ذهن استیونس نیز بیدار می کند؛ اگر آن زمان با هم ازدواج کرده بودند، امروز زندگی شان چگونه می بود؟
پس از دو رمان "وقتی ما یتیم بودیم" و "هرگز نگذار بروم"، که هر دو کاندید جایزه ی "بوکرمن" شدند، ایشی گورو "غول مدفون" را نوشت، که از پر فروش ترین رمان های انگلیسی زبان ابتدای قرن حاضر بود؛ اکسل و بئاتریس، زمانی پسری داشته اند، و در جستجوی او بر می آیند. در گذر وقایعی که بیشتر به فضای واقع گرایی جادویی می ماند، زوج حس می کنند که کنکاش در گذشته، علاقه شان به یکدیگر را عمیق تر کرده اما در این گذشته چیزی هم هست (غول مدفون!) که زیبایی رابطه ی فعلی شان را تهدید می کند...
موراکامی، آخرین نفر از سلاله ی ژاپنی های معاصر در کارنامه ی مطالعات من است، که با احتیاط به سراغش رفتم. اما او به اندازه ی می شیما، مرا سرخورده نکرد. اگرچه مانند سلف خود سوال های بسیاری خلق کرد. "تعقیب گوسفند وحشی"؛ سفری ست در درون ذهن قهرمان، جدلی میان خواست فردی و انتظار اجتماع. من اما آن را نخواندم، ورق زدم. هم چنان که "شرح احوالات پرنده ای در قفس" را؛ که گردشی ست در هزارتوی یک هتل، استعاره ای از زندگی (جهان)، جایی که کومیکو، همسر اوکاداتورو در دست برادرش اسیر است، مهمان مسافری دیگر. اوکادا باید راهش را در این هزارتو بیابد، و برای رهاندن احتمالی همسرش، با برادر رو در رو شود. اما سه رمان موراکامی که مرا به گونه ای درگیر ماجرا کردند، هم چنان با سوالات بی شمار؛ "جنگل نروژی"، "کافکا در ساحل" و "Q841" است.
از آنجا که حرف "کیو" در زبان ژاپنی معادل عدد 9 است، برخی معتقدند موراکامی خواسته چیزی معادل رمان جورج ارول خلق کند. من اما به چنین نتیجه ای نرسیدم. "ماسامی آئومامه"، یکی از دو راوی داستان، زنی ست سی ساله و عضو تشکیلاتی مرموز. به پیشنهاد راننده ی تاکسی، گرفتار ترافیک سنگین توکیو، از مسیری مرموز، خود را پیاده به هتلی می رساند تا ماموریتی انجام دهد؛ قتل یکی از مهمانان هتل، بی آن که ردی از خود بر جای گذارد. او شاهد وقایع عجیبی است که در هیچ روزنامه ای درج نشده اند. راوی دیگر رمان، "تنگو"، یک معلم ریاضی، و نویسنده ای بی کتاب است که ویرایش اولین رمان دختر۱۷ ساله ای به نام "فوکائری" به او محول می شود. رمانی درباره ی فرقه ای مذهبی با آیینی هولناک، و مردمانی "کوچولو" (لی لی پوت های "گالیور"؟)! تنگو حس می کند وقایع عجیب و غریب رمان، می تواند اتفاق افتاده باشد. برای بازنویسی رمان نیاز به اجازه ی نویسنده دارد و در دیدار با فوکائری، دختر او را به ملاقات سرپرستش، استاد ابی سونو "سن سه ئی" می برد. والدین "فوکائری" عضو فرقه ای مذهبی به نام "تاکاشیما" بوده اند، که اعضائش چون "ربات" تعلیم داده می شوند، بی چون و چرا. بیوه ی ثروتمندی هم هست که آئومامه را به قتل مردان وامی دارد. اشتراک این دو در گذشته شان است؛ هر دو مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفته اند. دختر بیوه ی ثروتمند نیز، در یک تجاوز از دست رفته، و بیوه قصد دارد دختری ده ساله به نام تسوباسا را به عنوان دخترخوانده ی خود بپذیرد. اما تسوباسا به شکل مرموزی ربوده می شود و هرگز باز نمی گردد. بیوه ی ثروتمند، به آئومامه ماموریت می دهد تا رهبر فرقه ی "ساکی گاکه" را به قتل برساند. رهبر که مرد تنومند و درشت اندامی ست، می گوید پدر فوکائری ست. آئومامه طی ماجراهایی به تنگو نزدیک می شود. آنها در کودکی هم مدرسه ای بوده اند و اینک پس از بیست سال، در جهانی عجیب که دو ماه روشن دارد، دوباره بهم می رسند. در انتهای داستان، دست در دست، به تماشای ماه ایستاده اند! یک رمان سه جلدی قطور، با روایتی کم و بیش خسته کن.
جنگل نروژی حکایت غم دوری از گذشته است. "تورو واتانابه" که در سی و هفت سالگی، به تازگی به هامبورگ آمده، با شنیدن ترانه ی "جنگل نروژی" بیتل ها، دلتنگ روزگار دانشجویی در دهه ی شصت در توکیو، به رابطه اش با دو دختر؛ "نائوکو"ی احساساتی و "میدوری" سرزنده می اندیشد. واتانابه "گتسبی بزرگوار" را دوست دارد، و در آغاز آشنایی با نائوکو، "کوه جادو" اثر توماس مان را می خواند. نائوکو، معشوق کیزوکی، دوست واتانابه است. پس از خودکشی کیزوکی در هفدهمین سالروز تولدش، رابطه ی واتانابه با او نزدیک تر می شود. روزهای یک شنبه با هم به پیاده روی می روند، اگرچه از احساسشان بهمدیگر سخنی به میان نمی آید، تا آن که نائوکو در بیستمین سالگرد تولدش، درگیر حسی ناگهانی، با واتانابه می آمیزد. جوان در می یابد که دختر باکره است! نائوکو در نامه ای می نویسد که نیاز دارد مدتی واتانابه را نبیند، کالج را ترک می کند و به بیمارستان روانی می رود. دورویی و سالوس واتانابه گل می کند، و به میدوری کوبایاشی نزدیک می شود. او نمی خواهد نائوکو را آزرده کند و در عین حال مایل نیست میدوری را هم از دست بدهد. با خبر خودکشی نائوکو، واتانابه که به شدت متاثر شده، سرگردان به سفر در اطراف ژاپن می رود، و چون به توکیو باز می گردد، حس می کند میدوری در زندگی اش نقش مهمی دارد، با او تماس می گیرد، از عشقش می گوید، و چون میدوری می پرسد حالا کجایی؟ رمان تمام می شود. واتانابه در هامبورک است!
کافکا در ساحل، نوعی گردش در جهان متافیزیک است، همراه با فلسفه (نظریه ی "ادیپ")، و موسیقی بتهوون. دو زیربنا، با دو روایت موازی، پس و پیش می شوند. یکجا نوجوانی پانزده ساله؛ کوئیچی تامور، در جستجوی مادر و خواهرش، از خانه ی پدری می گریزد! دوستش به او می گوید تو "سرسخت ترین پانزده ساله ی جهان" هستی! کافکا در شهر تازه بصورت موقت در کتابخانه ای خصوصی و ساکت ساکن می شود. سرپرست کتابخانه خانم بسته و گرفته ای ست بنام دوشیزه "سائه کی"، (سابقن خواننده ی ترانه ی "کافکا در ساحل"). کافکا با اوشیما (جوانی بیست و یک ساله، و هم جنس گرا)، دستیار خانم سائه کی، آشنا می شود. روزها به خواندن ترجمه ی ریچارد فرانسیس برتون از هزار و یک شب می گذراند، تا آن که معلوم می شود پلیس در ارتباط با قتل فجیع پدرش، دنبال اوست. این "سرسخت ترین پانزده ساله" در همین کتابخانه در میان بهت و حیرت خواننده، با خانم سائه کی همخوابه می شود (مادری در بستر فرزند؟). در روایت موازی، "ساتورو ناکاتا"؛ در 9 سالگی هنگام جمع کردن قارچ در یک گردش جنگلی، همراه هم شاگردی هایش، بر اثر یک صاعقه (انفجار اتمی؟) به کما می رود، و چون به هوش می آید، حافظه اش را از دست داده، قادر به خواندن و نوشتن نیست، اما با زبان گربه ها آشناست! انگار فیلمی از "دیوید لینچ" تماشا می کنیم. ناکاتا در پیری و بازنشستگی، به عنوان کمک خرج، مزدی می گیرد تا گربه های گمشده ی اهالی محله را بیابد. در این رابطه، مردی که "گربه کش" است را به قتل می رساند (پدر کافکا) و در گریز، با یک راننده ی کامیون آشنا می شود که ابتدا قصد دارد پیرمرد را به مقصد برساند اما کم کم درگیر رفاقت با او می شود و کار و زندگی را فراموش می کند.
کافکا در ساحل هم با آن همه وقایع عجیب و غریب، توام با قتل و خودکشی و... به سرانجام روشنی نمی رسد! اگرچه در برخی قسمت ها درگیر روایت موراکامی شدم اما درنیافتم خانم منتقد؛ "لورا میللرفب"، افسون چه بخشی از این اثر شده که معتقد است موراکامی جادوگری ست که از کلاه سیلندرش خرگوش و کبوتر استخراج می کند! رمان مجموعه ای ست از کهنه و نو، عادات و سنن و آیین های ژاپنی، قدرت و سحر موسیقی، که در اغلب آثار موراکامی نقش دارد. اگر بپذیریم که ناکاتا آن روی سکه ی شخصیت کافکاست! پس کافکا به روال ادیپ، کشنده ی پدر و همخوابه ی مادر است. در بخش های پایانی، کافکا در اعماق جنگل به دو سرباز امپراطوری بر می خورد که از جنگ گریخته اند چرا که میلی به کشتن و کشته شدن نداشته اند، اما زمان بر آنها نگذشته! اگرچه تمامی قصه به یک رویا شبیه است، مشکل بتوان غرق این رویا شد. کافکا نیز، چون تورو واتانابه در "جنگل نروژی"، میان خواستن و نخواستن سرگردان است؛ "تا چه پیش آید"! هم کتاب ها و نویسندگانشان، و هم قطعات موسیقی و نام موسیقی دان ها، به عنوان "متافور" بکار رفته اند، متافورهایی که اغلب نمی فهمم حامل چه مفاهیمی هستند؛ رابط میان رویا و واقعیت؟ ارثیه ی جنگ دوم؟ تهدید سرنوشت؟ تردید پیامبرانه؟ سحر طبیعت یا جدال کهنه و نو؟ تامورای مجسمه ساز (جانی واکر)، گربه ها را می کشد تا از روحشان فلوت بسازد! از روی برخی نشانه ها، "گربه کش" باید پدر کافکا باشد که البته نه به دست خود او بلکه توسط ناتاکا (پیرمرد) کشته می شود. کلنل ساندرز مهربان و یاری دهنده کیست؟ ساکورا دختر جوانی که کافکا در اتوبوس ملاقات می کند، خواهر گمشده ی کافکاست؟ و گربه ها؛ "گوما"، "اوتسوکا"، کاوامورا، گربه ای که تصادف کرده و ناتاکا در فهم کلامش مشکل دارد، می می، گربه ی هوشمند سیامی و... اینها کیستند، چیستند، چرا هستند؟ چرا ناکاتا با اصابت صاعقه، حافظه اش را از دست می دهد؟ (ژاپن پس از جنگ و هیروشیما، گذشته اش را فراموش کرده؟)، چرا زبان گربه ها را می فهمد؟ و این همه قتل و خون و وقایع معجزه گون برای اثبات چیست؟ آن دو سرباز رها شده در جنگل کیستند، چرا کافکا را یاری می کنند؟ سنگ مدخل نماد چیست، چه رازی در بازکردن سنگ مدخل نهفته است؟ و... آثار می شیما و موراکامی به افسانه های کودکان می مانند؛ ناگهان دیوی در تنگنایی عجیب، تنوره کشان ظاهر می شود که نه می کشد، نه می خورد، بلکه مهربانانه کوهی را از سر راه پهلوان بر می دارد! از کلاه جادوی موراکامی نه خرگوش، که فیل و زرافه بیرون می آید. کافکا در ساحل، چیست؟ حکایت سه شخصیت از سه نسل، که هر سه از یک زخم رنج می برند؟ "قوی ترین پانزده ساله ی جهان" در قلب جنگلی مخوف، به دنبال چه به هزارتوی عرفانی کشیده می شود؟ و...
موراکامی راوی تنهایی ست، در ابعادی ملانکولیک؛ راوی پریشانی بشر، که به ماوراء الطبیعه پناه می برد، یا خود را حلق آویز می کند. قهرمانان "موراکامی"؛ جذاب، غیر معمول، و اغلب دچار اختلال روح و اغتشاش رابطه، و گاه خطرناک اند. باری، اگر با خواندن یکی دو اثر کوتاه از کاواباتا (نوبل 68) و اوئه (نوبل 94)، از ادامه باز ماندم، در می شیما و موراکامی عناصر داستانی مرا به ادامه ی خواندن تشویق کردند، بی آن که با دنیای آنان اخت شوم، در پایان هر اثر آنقدر سوال بی پاسخ داشته ام تا بگویم برای من طلسم اینان بی کلید رمز، همیشه بسته می ماند. آنان در روایت به نوعی قانون مندی خاص متوسل می شوند که برای ذهن عادت کرده ی من، سوال برانگیز است. شاید همان گونه که دنیای نویسندگان معاصر آمریکای جنوبی را "واقع گرایی جادویی" نامیدند و برایش ویژگی هایی تعریف کردند تا برای امثال من قابل هضم شود، روزگاری نه چندان دور، برای مصرف رمان معاصر ژاپن نیز چنین مکتبی و تعریفی خلق شود!
****
آثار می شیما که به فارسی ترجمه شده (تا آنجا که می دانم)؛ ـ اسب های لگام گسیخته، فریبرز مجیدی، 1371، ـ برف بهاری، سالمی ـ صیقلی، 1369، قنداق، (داستان کوتاه)، ترجمه ی اختر اعتمادی، کتاب به نگار، 1368، اُمی، (داستان کوتاه)، کامران فانی. الفباء 6، 1356. اینجا و آنجا دیده ام که برخی آثار موراکامی نیز در این سال ها به فارسی برگردانده شده، اما از ترجمه ی فارسی آثار "کاواباتا" و "کنزابورو اوئه"، و البته "ایشی گورو" بی خبرم.
Yukio Mishima
Kazuo Ishiguro
Haruki Murakami
Published on June 22, 2016 01:22
date
newest »

واقعا متاسفم که کتاب های موراکامی رو اینطور معرفی کردید.
غیر از این چیز دیگه ای ندارم. واقعا متاسفم.
به نظر من شما کتاب های آسونتری مثل دانیل استل و خواهران برونته رو بخونید.
البته فکر می کنم در درک اونها هم به مشکل بربخورید