ساعت ۱۰ صبح بود Quotes

Rate this book
Clear rating
ساعت ۱۰ صبح بود ساعت ۱۰ صبح بود by احمدرضا احمدی
208 ratings, 3.47 average rating, 22 reviews
ساعت ۱۰ صبح بود Quotes Showing 1-2 of 2
“خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند
بر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفید
آویخته بود
اما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتند
مادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کرد

گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند
گیلاس‌های سرخ پیر شوند
اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
سفید شوند
که خاندان من تو را بپذیرند

کبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدند
گیلاس‌های سفید، پیر شدند
سفید شدند
اسبان سیاه سفید شدند
خاندان من یکی پس از دیگری مردند

در آستانه‌ی در
چمدان‌های فرسوده را که انبوه از
لباس‌های سیاه بود
به من سپردی و
گفتی: من مسافرم”
احمدرضا احمدی, ساعت ۱۰ صبح بود
“راستی ما چرا باران را فراموش کرده بودیم
و پالتوی بارانی را در صندوق قدیمی مخفی کرده بودیم
میخواستیم خورشید را با تکه نانی معاوضه کنیم
کسی خریدار نبود”
Ahmadreza Ahmadi, ساعت ۱۰ صبح بود