بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED Quotes
بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
by
Rosa Jamali18 ratings, 4.06 average rating, 11 reviews
بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED Quotes
Showing 1-6 of 6
“زن- گرگ – کرکس- ببر
زنجیرها وُ مارها را می بینی بر شانه هایم؟
و دیده بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟
و کلاغ ها را که بر زمردها وُ الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟
این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
وَ آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟
وَ دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام
و با لاشخوران برهنه عشق بازی کرده ام، دیده ای تو؟
و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟
و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسید م
و به زن- گرگ – کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.
پیکر پوشالی ات ،
که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.
دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟
مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟
من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی
و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم
همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را .
همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاه
همان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منم
همان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب ها ی تنت
همان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو...
دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟
دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟
لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟
که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم
و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم
ویا کاش به ساعت جغد درنیمه های شب تکرار می شدم .
و این زمین چه کرده است با من ؟
و این جلبک وحشی ؟
که این ببر؛...”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
زنجیرها وُ مارها را می بینی بر شانه هایم؟
و دیده بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟
و کلاغ ها را که بر زمردها وُ الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟
این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
وَ آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟
وَ دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام
و با لاشخوران برهنه عشق بازی کرده ام، دیده ای تو؟
و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟
و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسید م
و به زن- گرگ – کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.
پیکر پوشالی ات ،
که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.
دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟
مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟
من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی
و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم
همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را .
همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاه
همان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منم
همان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب ها ی تنت
همان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو...
دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟
دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟
لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟
که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم
و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم
ویا کاش به ساعت جغد درنیمه های شب تکرار می شدم .
و این زمین چه کرده است با من ؟
و این جلبک وحشی ؟
که این ببر؛...”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“دراز آویز تزئینی
روز بدی بود
ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم
ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد
آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید
غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود
دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت
در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم
ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست
گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم
ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو
فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من
از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.
به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر .”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
روز بدی بود
ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم
ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد
آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید
غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود
دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت
در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم
ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست
گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم
ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو
فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من
از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.
به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر .”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“سَرَخس
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود
این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم
در منتهی الیه ی شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.
سرخس من ام
سرزمینی بی پدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها
به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.
سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت
بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آواره ام می کند
گیج ام می کند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر
این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم
و تو می دانستی این را
می دانستی این را
به ناچار می دانستی این را.
مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست
چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم
پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام
من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام.
پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفته اند
و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست.
تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.
سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود
شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود
این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم
در منتهی الیه ی شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.
سرخس من ام
سرزمینی بی پدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها
به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.
سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت
بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آواره ام می کند
گیج ام می کند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر
این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم
و تو می دانستی این را
می دانستی این را
به ناچار می دانستی این را.
مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست
چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم
پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام
من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام.
پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفته اند
و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست.
تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.
سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود
شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیرِ ثانیه ای بوده ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
و روحم را به بادگیرها
اسیرِ ثانیه ای بوده ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
