داستان آن خمره Quotes

Rate this book
Clear rating
داستان آن خمره داستان آن خمره by هوشنگ مرادی کرمانی
1,223 ratings, 3.87 average rating, 110 reviews
داستان آن خمره Quotes Showing 1-1 of 1
“آقا، میگویند بابابزرگ عباسعلی، خیلی سال پیش، می‌رفته شهر. بالای آبادی که می‌رسد، دوروبرش را نگاه می‌کند و وقتی می‌بیند کسی آن دورو حوالی نیست با خیال راحت می‌نشیند زیر درخت چناری که غذا بخورد. موقعی که لقمه را می‌برده به طرف دهانش، دستش می‌لرزد و یک دانه برنج، از توی لقمه می‌افتد، و می‌رود لای سنگهایی که رویشان نشسته بوده. بابابزرگ سنگها را جابه‌جا میکند تا دانه برنج را پیدا کند. دانه برنج هم لج میکند، هی میخزد و می‌رود زیر سنگی دیگر. بابا همین طور سنگها را می‌کند و برمیدارد و به دنبال دانه برنج می‌گردد. زیر لب می‌گوید: بالاخره پیدات میکنم. نمیگذارم به چنگ گنجشکها و کفترهای کوهی بیفتی. القصه، با کندن و برداشتن سنگها چاله‌ای درست می‌شود به این بزرگی، عین چاه. از قضای روزگار، از ته چاه آب درمی‌آید. بابا دانه برنج را از روی آب می‌گیرد و میخورد و قاه قاه میخندد. خوشحال می‌شود که هم دانه برنج را پیدا کرده و هم به آب رسیده. به کسی هم چیزی نمیگوید. بعدها زمینهای آن دور و حوالی را گندم و جو میکارد. با همان آبی که پیدا کرده بود، آبشان می‌دهد و صاحب ملک و باغ می‌شود. بله این از سرگذشت بابابزرگش.”
هوشنگ مرادی کرمانی, داستان آن خمره