هوشنگ مرادی کرمانی > Quotes > Quote > Mehrbanoo liked it

هوشنگ مرادی کرمانی
“آقا، میگویند بابابزرگ عباسعلی، خیلی سال پیش، می‌رفته شهر. بالای آبادی که می‌رسد، دوروبرش را نگاه می‌کند و وقتی می‌بیند کسی آن دورو حوالی نیست با خیال راحت می‌نشیند زیر درخت چناری که غذا بخورد. موقعی که لقمه را می‌برده به طرف دهانش، دستش می‌لرزد و یک دانه برنج، از توی لقمه می‌افتد، و می‌رود لای سنگهایی که رویشان نشسته بوده. بابابزرگ سنگها را جابه‌جا میکند تا دانه برنج را پیدا کند. دانه برنج هم لج میکند، هی میخزد و می‌رود زیر سنگی دیگر. بابا همین طور سنگها را می‌کند و برمیدارد و به دنبال دانه برنج می‌گردد. زیر لب می‌گوید: بالاخره پیدات میکنم. نمیگذارم به چنگ گنجشکها و کفترهای کوهی بیفتی. القصه، با کندن و برداشتن سنگها چاله‌ای درست می‌شود به این بزرگی، عین چاه. از قضای روزگار، از ته چاه آب درمی‌آید. بابا دانه برنج را از روی آب می‌گیرد و میخورد و قاه قاه میخندد. خوشحال می‌شود که هم دانه برنج را پیدا کرده و هم به آب رسیده. به کسی هم چیزی نمیگوید. بعدها زمینهای آن دور و حوالی را گندم و جو میکارد. با همان آبی که پیدا کرده بود، آبشان می‌دهد و صاحب ملک و باغ می‌شود. بله این از سرگذشت بابابزرگش.”
هوشنگ مرادی کرمانی, داستان آن خمره

No comments have been added yet.