شعر « قهوه خانه سر راه » ( حتی اسم شعر هم به خودی خود حس غریب و دوست داشتنی در آدم ایجاد می کند ) روان و بی سکته و سکسه، کلمات در جمله ها و جمله ها به راحتی در دهان می چرخند، و شعر سپید را دچار موسیقی می کنند: آبی ست / آبی ست / نگاه او / آبی ست / گویا آسمان را / در چشم هایش ریخته اند. در این سطرها نیزی دیگر تداعی معانی حرف اول را نمی زند ( تداعی معانی اغلب محصول تنبلی ذهن شاعر است): ... دوست داشتن / مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد / که در آب های تنگ بلور / به آرامی به خواب رفته است. » کنایه نیز در این سطرها شکل پنهان تری دارد. تا آن جا که کنایی بودن ابعاد گسترده تری به خود می گیرد. « دوست داشتن » نیز به چیزی تشبیه شده که تازه است؛ حتا در تصویرپردازی یک نوع سادگی ست که آن را از تشبیهات استعارهای دو سه کلمه یی دور می کند. با این همه زیبایی، بعضی از سطرها به نثر ادبی پهلو می زند، یعنی از آن جنس است، ولی چون در فضایی ناب قرار می گیرد، این نثرگونگی پنهان می ماند. و این یعنی شاید این سرها می توانستند فراتر از آنی باشند که هستند: « وقتی که دست های مرا / در دست می گیری / گردش خون را / در سر انگشت هایش احساس می کنم.» پایان شعر را نیز، آن جا که می گوید: « قلب من / مانند قهوه خانه های سر راه / یادآور غربت است / هیچ مسافری را / برای همیشه / در خود جای نخواهد داد.» اگر چه به زیبایی این غربت را به تصویر کشیده، اما این سطرهای پایانی ظاهراً ارتباط چندانی با ما قبل خود برقرار نمی کند؛ یعنی ظاهرا دور از ذهن است، وقتی در کنار سطرهی ما قبل خود قرار می گیرد، اما حسی که در فضای کلی شعر، و خونی که در رگ های شعر جاری ست، این حس غربت را هم آهنگی و یک دستی می بخشد
آزاده گرامی سپاسگذار از به اشتراک گذاری شعر و نوشتن نقد من هم با گسستگی در قسمتهای انتهایی شعر موافقم مثل رودخانه آرامی تصاویرو مفاهیم پیش می روند اما در آخرشعر نمی دانی به کدام مسیر می روی
شعر « قهوه خانه سر راه » ( حتی اسم شعر هم به خودی خود حس غریب و دوست داشتنی در آدم ایجاد می کند ) روان و بی سکته و سکسه، کلمات در جمله ها و جمله ها به راحتی در دهان می چرخند، و شعر سپید را دچار موسیقی می کنند: آبی ست / آبی ست / نگاه او / آبی ست / گویا آسمان را / در چشم هایش ریخته اند.
در این سطرها نیزی دیگر تداعی معانی حرف اول را نمی زند ( تداعی معانی اغلب محصول تنبلی ذهن شاعر است): ... دوست داشتن / مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد / که در آب های تنگ بلور / به آرامی به خواب رفته است. » کنایه نیز در این سطرها شکل پنهان تری دارد. تا آن جا که کنایی بودن ابعاد گسترده تری به خود می گیرد.
« دوست داشتن » نیز به چیزی تشبیه شده که تازه است؛ حتا در تصویرپردازی یک نوع سادگی ست که آن را از تشبیهات استعارهای دو سه کلمه یی دور می کند. با این همه زیبایی، بعضی از سطرها به نثر ادبی پهلو می زند، یعنی از آن جنس است، ولی چون در فضایی ناب قرار می گیرد، این نثرگونگی پنهان می ماند. و این یعنی شاید این سرها می توانستند فراتر از آنی باشند که هستند: « وقتی که دست های مرا / در دست می گیری / گردش خون را / در سر انگشت هایش احساس می کنم.»
پایان شعر را نیز، آن جا که می گوید: « قلب من / مانند قهوه خانه های سر راه / یادآور غربت است / هیچ مسافری را / برای همیشه / در خود جای نخواهد داد.» اگر چه به زیبایی این غربت را به تصویر کشیده، اما این سطرهای پایانی ظاهراً ارتباط چندانی با ما قبل خود برقرار نمی کند؛ یعنی ظاهرا دور از ذهن است، وقتی در کنار سطرهی ما قبل خود قرار می گیرد، اما حسی که در فضای کلی شعر، و خونی که در رگ های شعر جاری ست، این حس غربت را هم آهنگی و یک دستی می بخشد