فریبا شمس کیا > فریبا's Quotes

Showing 1-29 of 29
sort by

  • #1
    بیژن جلالی
    “کاش میدانستم
    به اندازه ی خورشید
    و یا کاش تاریک بودم
    به اندازه ی شب
    ولی ستاره ای هستم
    گرفتار درشبی”
    بیژن جلالی
    tags: شعر

  • #2
    علیرضا روشن
    “فصل عوض می‌شود
    جای آلو را
    خرمالو می‌گیرد
    جای دلتنگی را
    دلتنگی”
    علیرضا روشن

  • #3
    گروس عبدالملکیان
    “صدای قلب نیست
    صدای پای توست
    که شب ها در سینه ام می دوی
    کافیست کمی خسته شوی
    کافیست کمی بایستی”
    گروس عبدالملكیان, سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند

  • #4
    گروس عبدالملکیان
    “و هیچ‌چیز غمگین‌تر از این نیست
    که مجبور باشی
    جهنمت را بغل کنی
    جهنمت را ببوسی.”
    گروس عبدالملکیان

  • #5
    گروس عبدالملکیان
    “و تازه می‌فهمم
    که برف خستگی خداست
    آن قدر که حس می‌کنی
    پاک‌ کنش را برداشته
    می‌کشد روی نام من
    روی تمام خیابان‌ها
    خاطره‌ها
    خنجرها”
    گروس عبدالملكیان, رنگ‌های رفته‌ی دنيا

  • #6
    گروس عبدالملکیان
    “ما
    کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم
    حرف‌های خسته‌ای داریم

    این بار پیامبری بفرست
    که تنها گوش کند”
    گروس عبدالملکیان

  • #7
    گروس عبدالملکیان
    “درخت که می شوم

    تو پاییزی!

    کشتی که می شوم

    تو بی نهایت طوفان ها!

    تفنگت را بردار

    و راحت حرفت را بزن!”
    گروس عبدالملکیان

  • #8
    بیژن جلالی
    “به زودی
    آنچه را که گفنتی داریم
    تمام خواهد شد
    و ما خواهیم ماند
    و تنهایی ما”
    بیژن جلالی

  • #9
    بیژن جلالی
    “اگر کسی مرا خواست
    بگویید: رفته باران ها را تماشا کند.
    و اگر اصرار کرد،
    بگویید: برای دیدن طوفان ها
    رفته است!
    و اگر باز هم سماجت کرد،
    بگویید:
    رفته است تا دیگر بازنگردد...”
    بیژن جلالی

  • #10
    بیژن جلالی
    “سکوت کلمات
    مرا در خود گرفته اند
    ای مردمان
    صدای مرا می شنوید
    که به سوی شما می آید
    کلمات را می شناسید
    که انباشته از سکوت
    من هستند
    ولی دیرگاه خواهد بود
    آن روزی که به سراغ من می آئید
    من روی به سوی دیگر
    خواهم داشت
    و شما بیهوده
    در سکوت کلمات
    صدای مرا جستجو خواهید
    کرد”
    بیژن جلالی / Bizhan Jalali, شعر سکوت

  • #11
    بیژن جلالی
    “یاد نگاه تو
    همراه من است
    چون خاطره نسیم
    که همراه گندم های
    رسیده است”
    بیژن جلالی / Bizhan Jalali

  • #12
    بیژن جلالی
    “کاش تمام می شد جهان
    در کلمه ای
    و دوباره می شکفت
    در کلامی
    کاش
    جهان
    با شعر
    خاموش و روشن می شد”
    بیژن جلالی
    tags: شعر

  • #13
    بیژن جلالی
    “مرگ سفید است
    چون کاغذ
    و خستگی و تنهایی مرا
    می نوشد”
    بیژن جلالی

  • #14
    بیژن جلالی
    “آزرده از هیچ
    آزرده از همه چیز
    زخمهایی بر صورت داشت
    که گویی لبخند می زد
    ولی در گریبان خود می گریست
    و بر لبخند خود می گریست”
    بیژن جلالی

  • #15
    بیژن جلالی
    “موجی سهمگین تر میخواهم
    و صخره ای سخت تر
    تا در شکوه بیشتری
    بنگرم شکستن خود را”
    بیژن جلالی
    tags: شعر

  • #16
    بیژن جلالی
    “دعوای من و جهان
    به پایان رسیده
    زیرا از ما دو تا
    فقط جهان مانده است”
    بیژن جلالی
    tags: شعر

  • #17
    بیژن جلالی
    “آرزویم مردن در صدای تو بود
    یا رفتن با صدایت
    یا خاموش شدن در صدایت
    صدای تو چون باد گذشت
    و من به دامن تاریکی آویخته ام”
    بیژن جلالی

  • #18
    Bohumil Hrabal
    “اغلب فکر می کنیم این که به یاد کسی هستیم منتی است بر گردن آن شخص. غافل از آن که اگر به یاد کسی هستیم این هنر اوست نه ما." به یاد ماندنی بودن" بسیار مهم تر از به یاد بودن است”
    Bohumil Hrabal

  • #19
    گروس عبدالملکیان
    “آب تا گردنم بالا آمده

    آب تا لبهایم بالا آمده

    آب بالا آمده
    من اما، نمی‌ميرم

    من؛ ماهی می‌شوم”
    گروس عبدالملکیان

  • #20
    الیاس علوی
    “از بهار تقویم می ماند
    از من استخوانهایی که روزی تو را دوست داشتند”
    الیاس علوی / Elyas Alavi

  • #21
    الیاس علوی
    “لحظاتی هست
    استخوان های اشیاء می پوسد
    و فرسودگی از در و دیوار می بارد
    لحظاتی هست
    نه آواز گنجشک حمل
    نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
    و نه نگاه مادر در قاب
    قانعت نمی کند
    زندگی قانعت نمی کند
    و تو به اندکی مرگ احتیاج داری

    من گرگ خیالبافی هستم”
    الیاس علوی

  • #22
    الیاس علوی
    “با تو حرف مي زنم

    كه مقتول توام.



    تمام آن لحظه ها به تو خيره شدم

    نمي توانستي به چشمانم نگاه كني

    گفتي صورتم را بچرخانم

    تا تازيانه ات بي پروا بتازد

    "چقدر شرمگيني تو"



    هيچ كس نمي داند

    به گردنم خيره شدي

    و هوسي دور در دلت ريشه كرد

    امّا آيه هاي روشني را از بر بودي

    " اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"

    " اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"

    و شيطان گريخته بود

    و باز من ماندم و تو

    "چقدر شبيه مني تو".



    " انگشتانت را مي شناسم

    ما فرزند يك آدميم "

    اين آخرين جمله‌ام بود

    پيش از آنكه انگشتانت با رگهاي گردنم بياميزد.

    مرا ببخش

    كاش مي توانستم

    ناله زيباتري بكشم

    تا هر شب اينگونه نترسي

    كاش يك صبح از خواب برخيزي

    و يادت برود كه قاتل مني.



    آن باد پنهان شاخه ها

    آن پرنده ي ناشناس بر كلكين

    آن سايه آرام همراهت

    اين صداي موهوم در ذهنت منم

    دست خودم نيست

    حرفهای بسیاری دارم.



    ما هر دو مردگانيم

    تنها تو نفس مي كشي و من نمي‌توانم

    اما وقتي دستهايت را در آب مي‌شويي

    نفست بند مي آيد

    با من حرف بزن

    كه مقتول توام.”
    الیاس علوی

  • #23
    الیاس علوی
    “اي گنجشك آخرين شاخه
    به دور دست ها نگاه كن
    آيا هنوز كودكي مي خندد؟”
    الياس علوي / Elias Alavi, من گرگ خیالبافی هستم

  • #24
    الیاس علوی
    “اي پرنده‌ي شيرين

    به من نخند

    نگاهت را مگير

    اكنون هماني هستم كه تو مي‌خواستي

    مفلوج

    دلتنگ

    بي‌رنگ.”
    الیاس علوی

  • #25
    الیاس علوی
    “وطن
    میزی چوبی‌ست
    که گردِ آن نشستیم و چای نوشیدیم
    پیش از آنکه مأموران اداره‌ی مهاجرت ما را بیابند”
    الیاس علوی

  • #26
    الیاس علوی
    “نمی‌توان به لبخندی قانع بود
    نمی‌شود موهایت را دید
    و به باد حسودی نکرد
    گونه‌هایت را دید
    و به گناه نیاندیشید
    و نمی‌شود به تو رسید
    که پاهایت نوجوانند
    و دیوارهایت بلند...

    «من گرگ خیالبافی هستم»”
    الیاس علوی

  • #27
    هوشنگ گلشیری
    “همه چیز در هم نشت کرده بود؛ حتی خاطراتی که فکر می‌کرد برای همیشه دست‌نخورده در ذهنش باقی خواهد ماند بی‌رنگ شده بود و گاهی با «حال» جا عوض می‌کرد. انگار که بادی بوزد و همۀ بوها را در هم بریزد و آدم نداند حالا دقیقاً چندساله است و یا دست‌کم کجا باید دنبال آن بوی ثابت و قدیمی بگردد.”
    هوشنگ گلشیری

  • #28
    هوشنگ گلشیری
    “آدم گاهی دلش می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره‌اش می‌کند. اما کو تا یکی این‌طور و آن‌همه اخت پیدا شود؟ خواهید گفت پیدا می‌شوند. بله، می‌دانم. من هم داشتم، یکی دوتا. آن‌قدر با هم اخت بودیم که اگر یکی نمی‌آمد، سروقت به پاتوقمان نمی‌رسید، دلشوره می‌گرفتیم. بعدش، خوب، معلوم است، یکی زن می‌گیرد، یکی سفر می‌رود، یکی می‌رود مذهبی می‌شود، یکی هم غیبش می‌زند، خودکشی می‌کند. دست آخر وقتی خوب زیر و بالای ‌کار را ببینی، متوجه می‌شوی که آدم‌ها، بیشترشان، نمی‌توانند تا آخر خط تاب بیاورند.”
    هوشنگ گلشیری, بره گمشده راعی

  • #29
    سیاوش کسرایی
    “هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
    این آسمان غم زده غرق ستاره هاست!”
    سیاوش کسرایی, گزینه اشعار سیاوش کسرایی



Rss