Purple > Purple's Quotes

Showing 1-30 of 44
« previous 1
sort by

  • #6
    حمید مصدق
    “اگر تو باز نگردي
    اميد آمدنت را به گور خواهم برد
    و كس نمي داند
    كه در فراق تو ديگر
    چگونه خواهم زيست
    چگونه خواهم مرد”
    حمید مصدق / Hamid Mosaddegh

  • #8
    “عشق عشق مي آفريند
    عشق زندگي مي بخشد
    زندگي رنج به همراه دارد
    رنج دلشوره مي آفريند
    دلشوره جرات مي بخشد
    جرات اعتماد به همراه دارد
    اعتماد اميد مي آفريند
    اميد زندگي مي بجشد و زندگي عشق مي آفريند
    عشق عشق مي آفريند

    احمد شاملو”
    عشق
    tags: 3

  • #12
    سیدعلی صالحی
    “سلام!
    حال همه‌ی ما خوب است
    ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
    با اين همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
    نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


    تا يادم نرفته است بنويسم
    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
    می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
    ببين انعکاس تبسم رويا
    شبيه شمايل شقايق نيست!
    راستی خبرت بدهم
    خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
    بی‌پرده بگويمت
    چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نيک خواهم گرفت
    دارد همين لحظه
    يک فوج کبوتر سپيد
    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
    يادت می‌آيد رفته بودی
    خبر از آرامش آسمان بياوری!؟؟؟
    نه ری‌را جان
    نامه‌ام بايد کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرفی از ابهام و آينه،
    از نو برايت می‌نويسم
    حال همه‌ی ما خوب است
    اما تو باور نکن!!”
    سید علی صالحی

  • #13
    سیدعلی صالحی
    “چرا به‌یاد نمی‌آورم؟
    همیشه‌ی بودن، با هم بودن نیست
    چرا به‌یاد نمی‌آورم؟
    از هرچه تو را به یاد من می‌آورد، نامی نیست
    باران می‌آمد، گفتی بیا به کوه برویم”
    سید علی صالحی

  • #14
    سیدعلی صالحی
    “سنگین از نگفتنم

    بگوی
    در خانه شما
    چراغ زمزمه یعنی چه؟”
    سید علی صالحی

  • #15
    Ali Shariati
    “خدایا

    بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم

    هرکجا آزادگی هست ببخشایم

    وهر کجا غم هست شادی نثار کنم

    الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنم

    بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم

    زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم

    و در بخشیدن است که بخشیده می شویم”
    دکتر شریعتی

  • #19
    احمدرضا احمدی
    “حقیقت دارد
    تو را دوست دارم
    در این باران
    می‌خواستم تو
    در انتهای خیابان نشسته
    باشی
    من عبور کنم
    سلام کنم
    لبخند تو را در باران
    می‌خواستم
    می‌خواهم
    تمام لغاتی را که می دانم برای تو
    به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
    دنیا را ببینم
    رنگ کاج را ندانم
    نامم را فراموش کنم
    دوباره در اینه نگاه کنم
    ندانم پیراهن دارم
    کلمات دیروز را
    امروز نگویم
    خانه را برای تو آماده کنم
    برای تو یک چمدان بخرم
    تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید کنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بمیرم
    تا زنده شوم ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #20
    احمدرضا احمدی
    “شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ات ببارد
    و عشق
    در تکه‌ای نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کند
    و هنگام که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کند
    آدمی را توانایی
    عشق نیست
    در عشق می‌شکند و می‌میرد ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #21
    احمدرضا احمدی
    “آن كس مي‌تواند از عشق سخن بگويد
    كه قوس و قزح را
    يك‌بار هم شده
    معني كرده باشد
    اكنون كسي را
    در روشنايي پس از باران
    از دار فرود مي‌آرند

    هزار پله به دريا مانده‌ست
    كه من از عمر خود چنين مي‌گويم
    فقط مي‌خواستيم ميان گندم‌زارها بدويم
    حرف بزنيم و عاشق باشيم
    اما گم‌شدن دل‌هامان را حدس زدند و اكنون
    در انتهاي كوچه‌ي انبوه از لاله عباسي
    كسي را از دار فرود مي‌آرند


    نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
    شهر در مذهب خود فرومیرود
    و ستون مساجد
    در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
    او خفته است و در ستون فقراتش
    خط سرخی به سوی افق سر باز میکند

    گل لاله سرد میشود و یخ میزند
    دخیل ها فرومیریزند
    و لاله ی خسته
    عبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
    احمدرضا احمدی

  • #22
    احمد شاملو
    “مرا
    تو
    بی سببی
    نيستی.
    به راستی
    صلت کدام قصيده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دريچه ی تاريک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد.
    خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”
    احمد شاملو, ابراهیم در آتش

  • #23
    احمد شاملو
    “مرگ را ديده‌ام من.



    در ديدار غمناك،

    من مرگ را به دست

    سوده‌ام.



    من مرگ را زيسته‌ام

    با آوازي غمناك

    غمناك

    و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
    احمد شاملو

  • #26
    Ali Shariati
    “کوری را بخاطر آرامش تحمل مکن”
    دکتر علی شریعتی

  • #27
    Ali Shariati
    “خدایا!
    در تمامی عمرم، به ابتذال لحظه ای گرفتارم مکن که، به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر، لحظه ای را در ترجیح "عظمت"، "عصیان"، و "رنج"، بر "خوشبختی"، "آرامش" و "لذت"، اندکی تردید کرده‌اند.”
    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #28
    Ali Shariati
    “در عجبم از مردمانی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که
    آزادانه زیست


    دکتر علی شریعتی

  • #29
    Friedrich Nietzsche
    “و مگر معنای تجربه، همیشه داشتن تجربه ی بد نیست؟
    نیچه - فراسوی نیک و بد”
    نیچه

  • #30
    Sadegh Hedayat
    “هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده ‌باشد نمی‌دانند که من پیشتر خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام”
    صادق هدایت, زنده به‌گور

  • #31
    Sadegh Hedayat
    “اگر زندگانی سپری نمی شد چقدر تلخ و ترسناک بود.”
    صادق هدایت

  • #32
    عباس معروفی
    “خبرهای سوخته!

    چقدر می‌ترسم!
    از اين که بايد
    تو را به سوی گذشت زمان
    بدرقه کنم
    می‌ترسم...

    _خبرها همه‌ تكراری‌
    عكس‌ها همه...
    تیترها...
    یك‌ نفر را بارها اعدام‌ كرده‌ اند
    و باز او را
    پای‌ جوخه‌ی دار می‌برند
    ما
    اعلامیه‌ می‌نويسیم‌
    و هر چه‌ امضا‌
    دست‌مان‌ به‌ جایی‌
    امضاها همه...
    ...
    دست‌های تو اما
    هرگز تکرار نمی‌شود
    بانوی من!

    چشم‌هات را ببند
    و دست‌هام را بگير
    شايد از لای کتاب
    بيرون آمدم
    شايد
    باز خنديدم در آغوش تو.

    _معذرت می‌خواهم
    که عاشقت نبودم
    روزها و ماه‌ها و سال‌ها
    معذرت می‌خواهم.

    می‌بوسمت، و می‌بوسمت
    يک بار قبل از اين‌که به خواب روم
    می‌بوسمت
    يک‌بار وقتی به خواب رفتم.

    _سقوط، سقوط، سقوط
    در لابلای خبرها
    مدام هواپيما سقوط می‌کند
    نان سقوط می‌کند
    خدا سقوط می‌کند
    سقف سقوط
    آنهمه آدم...
    ...
    تنها منم
    که در خواب تلخ تو
    زنده می‌شوم.

    اگر قرار باشد
    هزار بار زندگی کنم
    هر هزار بار من
    مال تو

    _توفان بود
    روزنامه در باد می‌سوخت
    و من خبرهای سوخته را
    در ميان شعله‌ها
    برای تو می‌خواندم
    می‌دانم
    تاريخ سرزمينم را می‌دانی
    عشق من!
    از خودم بگويم؟

    اول دست‌هات را جوهری کن
    بعد بيا سراغ تنم
    بعد هم ببين
    دست‌هات را
    به کجای تنم کشيده‌ای.

    _تب و لرز تمام نمی‌شود
    کنار پنجره‌ی برفی می‌نشينم
    و اين بستنی را
    مزه مزه می‌کنم
    يک نگاه به تو
    يک قاشق بستنی
    ...
    آب می‌شود.

    حتا موهام می‌خندند
    وقتی با تو حرف می‌زنم
    آقای من!
    حتا وقتی بگويم "نمی‌دانم"
    عشق توست که قورت می‌دهم.

    _تو
    باران تنم کن
    و مرا زير پر چشم‌هات بگير
    قطره قطره
    تو را گريه می‌کنم.

    می‌خواهی بروم
    لباس‌های خدا را
    برات بدزدم؟”
    عباس معروفی / Abbas Ma'rofi

  • #33
    “جهان راهمين جا نگه دار
    كمي جلوتر
    من آن طرف امروز پياده مي شوم
    كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
    كسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيد
    از آن
    طرف كودكي
    و نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتد
    كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
    تو همان آشناترين صداي اين حدودي
    كه مرا ميان مكث سفر
    به كودك ترين سايه ها مي بري
    با دلم كه هواي باغ كرده است
    با دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گردد
    و مرامي نشيند
    مي
    نشينم و از يادمي روم
    مي نشينم و دنيا را فكر مي كنم
    آشناترين صداي اين حدود پنجشنبه
    كنار غربت راه و مسافران چشمخيس
    دارم به ابتداي سفر مي روم
    به انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم
    گوش مي كني ؟
    مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنم
    حالا كه دارم از ياد
    مي روم
    دارم سكوت مي شوم
    مي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شوم
    گوش مي كني؟
    پيش روي سفر
    بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است
    پيش روي سفر
    تا نه اين همه ناپيدا
    تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم
    تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم
    حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود
    هر چه درياست ، در من آبي
    حالا هر چه پيري است ، در من كودك
    هر چه ناپيدا ، در من پيدا
    حالا هر چه هر روز و بعد از اين
    هر چه پيش رو
    منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم
    و پنجشنبه نزديك من است
    جهان را همين
    جا نگهدار
    من پياده مي شوم”
    هيوا مسيح

  • #34
    رسول یونان
    “نه به خاطر شعر
    نه به خاطر جور دیگر زیستن
    خانه ی من
    برای دو نفر کوچک بود
    به همین خاطر تنها ماندم”
    رسول یونان / Rasul Yunan, پایین آوردن پیانو از پله‌های یک هتل یخی

  • #35
    Ali Shariati

    همیشه رمانتیسمِ من کار را خراب می‌کند. چه ضررها از دستِ این رمانتیسم کشیده‌ام... کِی خواهم توانست از این دنیای مه آلودِ افسانه و اساطیر به زمین باز آیم ؟... روحِ من در این جهانِ رئالیسم هیچ نمی‌یافت که مرا نگاه دارد. چهرهٔ واقعیت‌ها همه برایم زشت و پست و بی‌ارج بود و سرم به بندِ هیچ کدام فرود نمی‌آمد. " آنچه بود" دلِ مرا قانع نمی‌کرد، ناچار به "آنچه باید باشد و نیست" گریختم... بیزاری از هر چه هست و جذبهٔ آنچه باید باشد و شایستهٔ بودن است، دنیای ایده آلیسمِ مطلقِ بلند و زیبا و متعالی که مَسکنِ من و اقامتگاهِ من و سرزمینِ راحتیِ من است، نه تنها در احساسِ من است، که در افکارِ من نیز رخنه کرده است. هر چه "نه این" است هر جا "نه اینجا "ست، سرزمینِ مقصودِ من و سرچشمهٔ مطلوبِ من است. آن "نمی‌دانم کجا "، آن "نمی‌دانم چی"، مرا همواره وسوسه می‌کرده است و همواره به خود مشغول داشته و " اینجا " و " اینها " را همه از یادِ من برده است

    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #36
    رسول یونان

    قول بده که خواهی آمد
    اما هرگز نیا!
    اگر بیایی
    همه چیز خراب میشود
    دیگر نمیتوانم
    اینگونه با اشتیاق
    به دریا و جاده خیره شوم
    من خو کرده ام
    به این انتظار
    به این پرسه زدن ها
    در اسکله و ایستگاه
    اگر بیایی
    من چشم به راه چه کسی بمانم؟

    رسول یونان / Rasul Yunan

  • #37
    رسول یونان
    “جاده های بی پایان را دوست دارم

    دوست دارم باغ های بزرگ را

    رودخانه های خروشان را

    من تمام فیلم هایی را

    که در آنها

    زندانیان موفق به فرار می شوند

    دوست دارم!

    دلتنگ رهایی ام

    دلتنگ نوشیدن خورشید

    بوسیدن خاک

    لمس آب.

    درمن یک محکوم به حبس ابد

    پیر و خمیده

    با ذره بینی در دست

    نقشه های فرار را مرور می کند!”
    رسول یونان / Rasul Yunan

  • #38
    رسول یونان
    “داشتم از این شهر می رفتم
    صدایم کردی
    جا ماندم
    از کشتی ای که رفت و غرق شد
    البته
    این فقط می تواند یک قصه باشد
    در این شهر دود و آهن
    دریا کجا بود
    که من بخواهم سوار کشتی شوم و
    تو صدایم کنی
    فقط می خواهم بگویم
    تو نجاتم دادی
    تا اسیرم کنی”
    رسول یونان

  • #39
    رسول یونان
    “این شهر
    شهر قصه های مادر بزرگ نیست
    که زیبا و آرام باشد
    آسمانش را
    هرگز آبی ندیده ام
    من از اینجا خواهم رفت
    و فرقی هم نمی کند
    که فانوسی داشته باشم یا نه
    کسی که می گریزد
    از گم شدن نمی ترسد”
    رسول یونان

  • #40
    Christian Bobin
    “همه ، همه جا ،همه وقت گرفتارند و همه فقط یک گرفتاری دارند.”
    Christian Bobin, همه گرفتارند

  • #41
    Mae West
    “You only live once, but if you do it right, once is enough.”
    Mae West

  • #42
    رؤیا زرّین
    “رفته بودم دراگ‌استور پاستور
    والیوم‌های زیادی خریده بودم
    برای تسکین بی‌اعتمادی آدمی
    بروفن‌های زیادی خریده بودم

    پولم تمام
    امیدم تمام
    دنبال آرزوی از دست‌رفته‌ای

    من عاشق یک دوستت ‌دارم ساده‌ام
    توی سینما عصر جدید
    و بنگ بنگ ترانه‌ی کیل بیل
    توی سینما سپیده

    راستی
    والیوم‌های زیادی خریده بودم که
    میان‌بر از کجا، به کجا بروم؟

    حالا در ابتدای این دَوَران تازه
    دارم از تو پرت می‌شوم که

    ایستاده‌ام این‌جا
    هی فکر می‌کنم ـ کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه‌ها
    می‌شد با خود ببرد، هر کجا که خواست ـ
    هی فکر می‌کنم
    هی بنفشه می‌کارم
    هی راه می‌روم”
    رویا زرین, می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم

  • #43
    “ماهی‌ها
    ماهی‌های پرورشی
    با تکثیری مصنوعی
    در حوضچه‌ها
    به دنیا می‌آیند
    دستگاه‌ها به استخرهای کوچک‌شان
    اکسیژن تزریق می‌کنند
    فربه می‌شوند
    در بسته‌هایی با تاریخ مصرف
    به هنگام
    می‌برندشان بازار

    ماهی‌های آزاد
    در وحشت کوسه‌ها
    خلاف جریان آب
    شنا می‌کنند
    عاشق می‌شوند
    جفت‌گیری می‌کنند
    و
    بسیاری‌شان
    هیچ وقت
    به آب‌های آزاد نمی‌رسند

    سارا محمدی اردهالی / Sara Mohammadi Ardehali

  • #44
    “آدم‌ها می‌آیند
    زندگی می‌کنند
    می‌میرند
    و می‌روند
    اما
    فاجعه‌ی زندگی تو
    آن هنگام آغاز می‌شود
    که آدمی می‌ميرد
    اما
    نمی‌رود
    می‌ماند
    و نبودنش در بودن تو
    چنان ته ‌نشین می‌شود
    که تو می‌میری در حالی که زنده­‌ای
    و او زنده می‌شود در حالی که مرده است

    از مزار که بازگشتی
    قبرستان را به خانه نیاور”
    آزاده طاهايي / Azadeh Tahaei



Rss
« previous 1