
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
― افسانههای آذربایجان
Share this quote:
Friends Who Liked This Quote
To see what your friends thought of this quote, please sign up!
21 likes
All Members Who Liked This Quote
This Quote Is From
Browse By Tag
- love (88576)
- life (68865)
- inspirational (65913)
- humor (40269)
- philosophy (27239)
- god (24316)
- inspirational-quotes (23775)
- truth (21928)
- wisdom (21439)
- poetry (19620)
- romance (19292)
- death (17792)
- happiness (17772)
- hope (16711)
- faith (16304)
- inspiration (14982)
- quotes (14809)
- life-lessons (14206)
- writing (13886)
- motivational (13343)
- religion (13331)
- relationships (12851)
- spirituality (12770)
- success (12400)
- love-quotes (11785)
- life-quotes (11752)
- time (11621)
- knowledge (10633)
- science (10309)
- motivation (9915)