بخشی تازه از رمانی کهنه (2)
بخش اول را اینجا؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
رسمن اعلام نکرده بودند، تا به وقتش حاشا کنند. ولی خبرش همه جا بود. یک شب نزدیکی های نوروز، ملوک تلفن کرد که فردا خانه بمانید، می آیم دنبالتان. چه خبر است؟ می رویم سیاحت. کجا؟ تا نبینید باور نمی کنید. خیابان ها پر بود از آدم که به بهانه ی خرید عید، زده بودند بیرون. پیاده روها می جوشید از تماشاگران ویترین. امروز که روز تعطیل و گردش نیست، این همه ماشین کجا می روند؟ همان جا که ما می رویم! ده دقیقه دندان سر جگر بگذارید. لبخند می زد و بطرف کناره ی شهر می راند. وقتی وارد محوطه شدیم، شاخم در آمد. تا چشم کار می کرد، اتومبیل پارک شده بود. این تپه ها را از سال ها پیش می شناسم. میانشان فرورفتگی های مصنوعی درست کرده بودند، مثل صورت آبله گون. عصرها و روزهای تعطیل، جوان های موتورسوار روی این تپه ماهورهای شیار شده، غرق خاک و گل، با موتورهای گازی شان هنرنمایی می کردند. آنها دیگر زن و بچه دار شده اند، آقاجون. افتاده اند در خط تولید وزغ. موتورسوارهای امروزی در خیابان های شهر هنرنمایی می کنند! همه جا جعبه و گونی و کیسه های پلاستیکی بزرگ، کنار هم چیده بودند. اینها چیست؟ خندید؛ سواد که دارید، رویشان را بخوانید. روی جعبه ها اسم پادشاه یا امیر یا سلطانی را نوشته بودند. از جوانی که با لباس نظامی و تفنگ، کنار "سلطان محمد" ایستاده بود، پرسیدم می شود درش را باز کنم؟ مات نگاهم کرد؛ دفعه ی اولت است؟ چطور؟ پیش از خرید، نباید بازشان کرد. نباید بدانم چی می خرم؟ بی اعتنا رویش را برگرداند؛ رویش نوشته... ملوک با آرنج زد به پهلویم. خوب می خواهم ببینم همانی ست که رویش نوشته؟ چند قدم آن طرف تر نزدیک گوشم گفت؛ "سلطان محمد"، همان است که در جعبه است، نه آن که در حافظه ی شماست! یعنی چی؟ یعنی نوکر خلیفه، ضد سوسمار! خوب معلومه! از طایفه ی ما که نبوده،... هر گهی بوده، باید به ما احترام می گذاشته... با حیرت نگاهش کردم؛ رویش را برگرداند؛ می دانم چه فکر می کنید. نه! هنوز وزغ نزائیده ام! حتی حامله هم نیستم. این که تقلب است. نه، سلطان محمد شما تقلبی ست. بعله خب! خودم هم تقلبی هستم! خندید، سرش را روی بازویم گذاشت و دستم را فشار داد. کمی آن طرف تر، روی جعبه ی دیگر نوشته بود؛ "سلطان جلال الدین"! و بعدش "امیر احمد"، بعد "امیر اسماعیل" و... حدود قیمت ها را هم روی جعبه ها نوشته بودند. چرا "حدود"؟ بستگی به خریدار دارد! اگر ریشتان را تیغ انداخته باشید، قیمت می رود بالا. اگر "ته ریش" داشته باشید،... چرا به دلار؟ این جوری مجبور نیستند هر روز عوض کنند! خود بخود می رود بالا...
مردی با ته ریش سیاه، نفس زنان، دو جعبه را روی یک واگن چرخدار دستی می کشید و خوشحال با خانواده اش اختلاط می کرد. وقتی جعبه را باز کند، خنده روی ریشش می ماسد. چیز دیگری که نمی دانند، آقاجون. همانی را قورت می دهند که نصیبشان شده! مرغدلان گنجشگ روزی! چند تا از جعبه ها قیمت نداشت. این هم بسته به "ریش" است؟ با خنده گفت؛ نه، بسته به "روز" است! از بالای بعضی تپه ها که بلندتر بودند، می شد بخشی از محوطه را تماشا کرد. جمعیت موج می زد. دنبال چه آمده اند؟ نصیب و قسمت! تابلوهای راهنما هم بود. خسته شده بودم؛ همه ش تاریخ است؟ نه، جغرافی هم هست، ادب، فرهنگ و خیلی چیزهای دیگر. از سرباز جوانی پرسید؛ جغرافی کجاست؟ جوان با سر تفنگش به تپه های آن طرف تر اشاره کرد. باید چند دقیقه ای بنشینم، از بالا و پایین رفتن خسته شده ام. پتویی را که از پارکینگ روی دستش انداخته بود، پهن کرد و همان جا روی خاک و خل نشستیم. آن طرف تر خانواده ای برای نهار، روی گلیمی پهن شده بودند. زنی خورش بادمجان را توی بشقاب کشید و به دست بچه ها داد؛ این را بده بابات. با نگاهش بشقاب را تعقیب کرد تا به دست مرد رسید. پشتمان یک زن و مرد جوان نشسته بودند، چای می خوردند. کار یک روز نیست. چی؟ همه را یک روز نمی شود گشت. نخیر، به یک روز و دو روز تمام نمی شود، "دائمی"ست! دائمی؟ تا وقتی جنس ها تمام شود. خیلی ها تمام هفته این طرف ها می چرخند. لابد پول یامفت دارند. لبخند زد؛ شاید دستمال ابریشمی می بافند! چی؟ مهراد هفته ای یک بار می آید، حتمن هم چیزی می خرد. خانه ی شما که جایی برای این جعبه ها ندارد. زیرزمین و انباری آن طرف حیاط را پر کرده. "رویگران" را یکجا خریده. رویگران؟ بعله، خانه که می آید، یک راست می رود طرف انباری، یکی دو ساعتی آنجاست. بعد هم با فحش خواهر و مادر به یعقوب و عمرو و ... می آید بیرون تا یک چیزی کوفت کند و کپه ی مرگش را بگذارد. یکریز هم وزغ ترکمون می زند، روی فرش، روی میز، روی کاناپه... روی کاناپه؟ غش غش خندید؛ روی مبل شما اجازه ندارد بنشینید. گفته ام این جای آقاجون است. پیش چشم شبنم؟ دستش را روی هوا پرتاب کرد؛ ای بابا، به قد و قباره اش نگاه نکنید، هنوز هم با یک بستنی یا شکلات، نظرش عوض می شود. یعنی دیده باباش وزغ می زاید؟ نه یک بار نه دو بار! شما از روزگار دور و برتان بی خبرید، آقاجون. مگه چه خبر است؟ خانه ی آقاحسام پر از جعبه و کیسه است، اژدری و عمه ملک مدت هاست مشتری این بازار مکاره اند، شاه محمدی و عمه مهین هم، آقای معیری و عمه طوبا هم تازگی ها پایشان باز شده. دهنش را کج کرد؛ محسن آقا دامادتون! وکیل سابقن مبارز و دختر یکی یکدانه تان هم تازگی ها چند بار سر زده اند. محسن و فروغ؟ بعله، آقای وکیل و بانو.... ظاهرن من از قافله عقب مانده ام! بعله، برای همین هم گفتم امروز بیایید ببینید دنیا دست کیه. دست خرها، همیشه بوده. حالا که دست سوسمارهاست. من که خریدار نیستم. نگران نباشید، فک و فامیل جای خالی شما را پر می کنند. بر و بچه ها هم می آیند؟ پای همه کم کم باز می شود. سوسن می گفت دو هفته پیش با فریدون و فرانک و دکتر آذری سری به اینجا زده اند....
محسن گفت چند نفر از دوستانش سه چهار بار رفته اند تا موفق شده اند همه ی نمایشگاه را ببینند. فروغ گفت ممکن نیست. و با تعجب از ملوک پرسید؛ تو از کجا خبر داشتی؟ محسن چای را هورت کشید؛ هر روز تمام شهر را پاچه می زند، کعب الاخبار است. ملوک خندید. از شهرهای دیگر هم می آیند. دقت کردید؟ "آل صفی" نیستند. یعنی چه؟ یعنی نیستند دیگر. بروشور را از کیفش درآورد و بطرف محسن گرفت. خودت نگاه کن، چند تای دیگر هم نیستند. بروشور را داد دست محسن. همان طور که محسن ورق می زد، گفت "آل شمال" و "آل غرب" هم نیستند. فروغ گفت شاید صفحاتش افتاده. ملوک خندید؛ داری وردست شوهرت، ماله کش حرفه ای می شوی، مامان! محسن سر از بروشور برداشت و به ملوک خیره شد...
ابراهیم آقا گفت همه چیز را، تا آنجا که یادم بماند، در تقویم می نویسم. از کیفش چند تقویم کهنه ی ورم کرده درآورد که لای برخی صفحاتشان کاغذ بریده گذاشته بود. "پات" بلند شد و از اتاق رفت بیرون. همان طور که لبخند می زد، تقویم ها را یکی یکی، کنار مبل، روی زمین گذاشت. نیم نگاهی به من و پات کرد که با شگفتی به دست هایش نگاه می کردیم، لبخند زد؛ شاخ و دم که ندارد! بعد هم یک بروشور رنگی درآورد، نزدیک چشمش گرفت، ورق زد؛ راست می گفت، نیستند. پرسیدم چرا؟ شانه هایش را بالا انداخت؛ یک همسایه داشتم، "امیرشاهی"، از همان ها که هم از توبره می خورند، هم از آخور... بروشور را گذاشت روی زانویش. گفت؛ "آل صفی" را دارند تعمیر می کنند. داشتیم دور باغچه ی پایین ساختمان قدم می زدیم. سر جا خشکم زد؛ تعمیر؟! امیرشاهی انگشتش را گذاشت روی بینی اش، دور و بر را پایید، و با صدای خفه ای گفت؛ زیر ابرویش را بر می دارند، بند می اندازند، وسمه می گذارند، سرخاب سفیداب می مالند، خال و میخچه ... دو قدم آن طرف تر گفت؛ نامه ای هم برای همه فرستاده اند، از دیاآکو و اهل بیتش تا غلامحسین خان احمدآبادی، نوشته اند اگر اخلاقتان را خوب نکنید، تعمیرتان می کنیم! نگاهش کردم، نمی خندید. پرسیدم کی تمام می شود؟ چی؟ "تعمیرات"! شانه اش را بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر... امیرشاهی گفت؛ تمام بشو نیست، آقای زنوزی. همه چیز، هر روز بنا به مصلحت سوسماری تعمیر می شود. نسخه های قدیمی هم، اگر چیزی مانده باشد، جمع می کنند. حتی کتاب های مدرسه را... همه چیز از نو، به خط و ربط سوسماری نوشته می شود. پات با یک ساک بزرگ برگشت. ساک را کنار دست اردشیر گذاشت و زیپش را کشید. پر بود از تقویم های ورم کرده. آره، گاهی دیده بودم دایی ابی در تقویمش یادداشت می کند. سیمون گفت؛ یک روز، دو سه هفته ای قبل از پریدنش، زنگ زد گفت یک توک پا بیا اینجا، این ساک را داد به من، گفت این میراث من است که تا اینجا دنبال خودم کشیده ام. پرویز پرسید چرا می دهیدش به ما؟ سیمون خندید؛ به چه درد ما می خورد؟ پات گفت حتی نمی توانیم بخوانیمش. اردشیر یک تقویم را از روی همه برداشت، ورق زد، نگاهی کرد، و داد دست پرویز.
از جوان خپله ی تفنگ به دوشی که با پاهای باز، کنار "کریمخان" ایستاده بود، با لبخند چاپلوسانه ای پرسید؛ بخش جغرافی کدام طرف است، حاجی؟ جوان با سر تفنگ به تپه های پشت سر اشاره کرد. خودم را نفس زنان دنبال ملوک می کشاندم، تا رسیدیم؛ روی دو کیسه ی سیاه نوشته بودند؛ "کرخه"، آن طرف تر "ارس"، "اترک"، "هامون"، گفتم اینها را که شهردارهای قبلی فروخته اند. این خرده های ته سفره است، آقاجون. لب پنجره می تکانند، برای پرنده ها! از کنار سه کیسه ی بزرگ و قلمبه شده رد شدیم؛ "وشمگیر"! لابد با گنبد و بارگاهش بسته بندی شده! "قیصریه" دو کیسه بود، گفتم این همه اش نیست. گفت شاید بقیه اش را فروخته اند. مگر یکجا نمی فروشند؟ بعضی ها فقط با یک تکه از یک "چیز" خاطره دارند. لابد "دستمال"اش را جدا می فروشند! برای آنهایی که می فروشند، "همه" اش همان "دستمال" است. هرچی اینجا نیست، جزو "همه" نبوده. بطرفم برگشت؛ اصلن چه اهمیتی دارد؟ "اونا" می خواهند از شرش خلاص شوند. اونی که می خرد چی؟ برای او هم "همه" همین است. چه فرقی می کند؟ کسی که گوشه ی جنگل "گلستان" شاش پیچ شده، زیپش را کشیده و اشکش درآمده، همه ی خاطراتش از "جنگل"، همان یک گله جاست. بقیه اش را می خواهد کجای نه بدترش فرو کند؟ جنگل چه می داند چیست؟ درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کند! غش غش خندید. داستانش را برایم گفته بودید، چی بود؟ داستان ندارد، جنگل از بیرون جنگل است، وارد که شدی، درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کنی! نه این نبود. هرچه بود، دیگر شبیه خودش نیست... روی کیسه ها نقاشی های بدریختی کشیده بودند، همه اش هم سبز بود، یک جوی آب هم از وسطش می گذشت، مثل اشک چشم، عین نقاشی های بچه مدرسه ای ها. ملوک دنبال "کارشناس" می گشت. گفتم می خواهی چه کنی؟ مهم نیست. یک نفر به یک "لباس شخصی" که آن طرف تر ایستاده بود، اشاره کرد. ملوک پرسید حاج آقا، زاینده رود کجاست؟ زیر لبی جواب داد؛ در دست تعمیر! کی حاضر می شود؟ یارو بی خیال شانه بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر. آبش را تعمیر می کنند یا خودش را؟ مردکه چپ چپ نگاهم کرد. ملوک خندید؛ آبش را کون کشیده اند... فروغ گفت وا! تو این اصطلاح ها را از کجا یاد گرفته ای؟ به محسن اشاره کرد؛ از معلم اولم! حالا واقعن چه چیز زاینده رود را تعمیر می کنند؟ سر دولش را "بند" می زنند، تا بشود "سترون رود"! و خندید.
داشتم نقاشی روی کیسه ی "دشت مغان" را تماشا می کردم، یک "آخ" شنیدم، و چیزی افتاد؛ هوی، یابو! برگشتم، ملوک افتاده بود روی زمین، حواست کجاست؟ کوری؟ جوان ریشویی، دو قدم آن طرف تر برگشت؛ کور خودتی پتیاره! هو هو، این چه طرز حرف زدن با یک خانمه؟ خانوووم! مگر کری پیرسگ، فحش داد. زنی کمک کرد، ملوک از زمین بلند شد، خودش را می تکاند؛ مثل گاو رد می شوی و تنه می زنی، توقع داری کسی چیزی نگوید؟ گمشو ازگل قرتی، یا اسکول قرتی، یا چیزی شبیه به این به ملوک گفت. بعد هم گفت "هرزه"! سرش را از ته تیغ انداخته بود. نگاهش که کردم، ادای مرا در آورد و رفت. دست ملوک خونی بود. می توانی راه بروی؟ بعله، چیزی نیست. ناخن لاک زده ی انگشت پایش شکسته بود و خون می آمد. شنیدید اون خانمه چی گفت؟ کدام؟ همانی که از زمین بلندم کرد، یواشکی در گوشم گفت؛ از محوطه خارج شو و زندگی ات را نجات بده! چی؟ آره، همین را گفت. مگر چکار کردی؟ محسن گفت همان که گفته "آبش را کون کشیده اند"!... فروغ گفت آخر همه اش سوسمارها را مسخره می کند، آقاجون. خر که نیستند، می فهمند. ولی جز اون کارشناسه، کس دیگری آن دور و بر نبود. هستند، همیشه، همه جا. کفرم از تکه انداختن های فروغ درآمده بود، داد کشیدم؛ چرا پرت و پلا می گویی؟ یعنی جن اند؟ زیر خاک ها قایم شده اند؟ محسن آرام گفت حالا اصلن سری که درد نمی کند را چرا دستمال می بندید؟... صورت ملوک در هم رفت؛ باز این سوسمارالدوله رفت بالای منبر... بطرف پارکینگ که می رفتیم، گفتم پتو را بگیر دور خودت. فروغ گفت خوب، شلوار تنگ می پوشی، پاهایت هم که لخته، اینها هم با پشکل ماچه الاغ تحریک می شوند! بوی مردار می داد. با دستمال کشید روی یقه ی مانتوش. اولش تف انداخت، الاغ. مواظب حرف زدنت باش، هرزه. همان کچل ریشو بود، با دوتا مثل خودش پشت سرمان می آمدند. یکی یک وزغ هم کف دستشان بود. ملوک می خواست جواب بدهد، گفتم خفه شو، دستش را گرفتم کشیدم. ول کنین، دارم می آیم. از پارکینگ که بیرون آمدیم، ایستاده بودند و می خندیدند. بخیالم شماره ی ماشین را هم برداشتند. گفتم برو خانه ی مامانت. چرا؟ دست و پایت را پانسمان کند. مهم نیست. چرا هست. وقتی رسیدیم، محسن و فروغ خانه بودند. محسن گفت، همینی که گفته "آبش را کون کشیده اند"، اسمش چیه.. به یارو برخورده. ملوک با لب و لوچه ی آویزان نگاهش کرد. محسن ادامه داد؛ آنها این طوری اند، مردم هم قبولشان کرده اند. "مردم" یعنی جناب آلو؟ و به وزغی که روی فرش چمباتمه زده بود، اشاره کرد. محسن جوابی نداد، به سیگارش پک زد.
یکی دو هفته بعد، سوسماری در یک مصاحبه ی تله ویزیونی منکر "نمایشگاه" شده بود؛ شایعه است. اگر باشد، "سرخود" تشکیل شده، مورد دارد، باهاش برخورد می کنیم. این چیزها ارزش حراج ندارند، و از این قبیل... شام خانه ی فروغ بودیم، پنجم عید بود. محسن گفت؛ دیدین؟ شنیدین؟ ملوک خندید؛ یعنی آن همه جعبه و کیسه "سرخود" آنجا سبز شده؟ قبلنا می گفتند منار و کون گنجشگ؟ حالا قطار را با بارش می چپانند، همه هم توجیه می کنند! محسن و فروغ مات نگاه می کردند. یعنی آن همه مردم، با یک جمله همه چیز را فراموش می کنند؟ بله آقاجون، از همین امروز، چی، کجا، کی؟ روی پارکت کف اتاق، یک وزغ خودش را به کناره ی امن دیوار می کشاند. نگاه فروغ، حیرت زده روی محسن بود؛ ما خودمان دو بار دیدیم... محسن حرفش را قطع کرد؛ یک بار! آن هم نه به این گشادی که آقاجون و ملوک تعریف می کنند. یعنی چی؟ یعنی چهار تا جعبه و کیسه بود؟ ده نفر آمده بودند تماشا؟ دو سه تا نگهبان بود، یا چی؟ خودتان را زحمت ندهید آقاجون، دو روز دیگر تپه ها هم گم و گور می شوند! محسن بطرفش بُراق شد. ملوک ادامه داد؛ این که می گویند حافظه ی تاریخی ما ضعیف است، بیخود است. خودمان پاکش می کنیم، به مصلحت روز... مثل این که جنابعالی از سیاره ی دیگری تشریف آورده اید؟ ملوک دست هایش بطرف سقف بلند کرد؛ خداوندا، باز من شدم عروس سوسمارها! تو همیشه بودی، پول آن ماشین و خانه و لباس های رنگارنگ و مهمانی های مفصل و یک روز در میان آرایشگاه را کی می دهد؟ همانی که پول وکالت به تو می دهد، آقای وکیل الرعایا! فروغ تشر زد؛ می شود یک دقیقه که اینجا می آیی واق واق نکنی، ملوک؟ به شوهرت بگو که پا روی دمم نگذارد. دست به دست، مرا انداختید تو بغل آن مردکه، حالا "احتیاط" پیدا کرده ام؟... بلند شده بودم که بروم، محسن هم بلند شد؛ من مزد کارم را می گیرم... صورت ملوک کبود شد؛ بهش می گویند "حق البوق"، آقای وکیل. من هم مزد زیپ دهنم را می گیرم، بهش می گویند "حق السکوت"! چقدر هم که ساکتی! برای آنی که "مزد"ش را می دهد، هستم. دستش را دراز کرد؛ رد کن بیاد، دهن بسته هزینه دارد، آقای وکیل. گند عفونت، بینی ام را قلقلک می داد. ملوک سینه اش را خالی کرد؛ چی بودی آقای وکیل! چی شدی! دیگر مشکل می شود شناختت. سوسمارها به یک برکه خون و عفونت، و چند لاشه وزغ نیاز دارند، که خیلی ها در کمال میل برایشان تدارک می بینند... همه چیز را سکه ی یک پول می کنند تا من و تو به لاشه و خون و استفراغ عادت کنیم. بعد هم تو جیب و بغلمان دنبال توجیه می گردیم؛ پفیوزی، به خرج خودت... اینها حرف های هشتاد سال پیشت نیست، محسن آقا. مال هشت سال پیش است... عشق به پاره کردن در همه ی ما هست. همسایه که بلعید و ملچ مولوچ کرد، بزاق ما هم ترشح می کند. همه قابل خرید اند، قیمت ها فرق می کند... تا داشتی مرا واکسینه می کردی، مرض افتاد بجان خودت... فروغ متحیر نگاهش می کرد؛ خیلی وقیح شده ای، ملوک. همه هستند مامان جون. تقیه می کنند، چون "صرف" نمی کند، اما در پسله خود فروش و مردم فروش اند... رفتم طرف در و کفش هایم. فروغ گفت؛ شب را بمانید آقاجون، دیروقته. ملوک روسری اش را محکم کرد؛ من می رسانمتان، آقاجون. تو ماشین که نشستیم، گفتم اول برو خانه ی خودت، از آنجا با تاکسی می روم. چی؟ از خانه ی ما تا خانه تان، تنها پشت فرمان، دلم هزار راه می رود. دستش را پرت کرد روی هوا؛ پوووه آقاجون، کوچه های تاریک شب، از خانه ی ما امن تر اند! نگاه خونسردش روی خیابان پیش رو می چرخید. بهت زده نگاهش کردم. تازه می فهمم آن شب چی گفت. همه چیز را از من حاشا کردند....
صدای فیرفیرش را تو تاریکی ماشین می شنیدم، خواستم غافلش کنم، پرسیدم شبنم کجاست؟ مفش را بالا کشید؛ منزل آقاجان حسام!... امشب پلوپزون است! دم در که منتظر آژانس ایستاده بودیم، گفت؛ می دانستید آقا مهراد تجدید فراش کرده اند؟ چشم هایم افتاده بود روی لپ هام؛ مهراد؟ بعله، یواشکی من و شبنم. از کجا فهمیدی؟ لبخند زد؛ از خواجه حافظ. یک آپارتمان بزرگ هم برای خانم تازه و مادرشان خریده ... ترس افتاد به جانم. دیگر نمی شنیدم. تا مچ پاهام فرو رفته بود توی لجن. حس کردم دارد می خزد بالا، بطرف سر و صورتم. در خیابان، فروشگاه، راهروی خانه، همه جا روی وزغ راه می رفتیم، مانده بود با تسکین رختخوابی از پرنیان، روی وزغ ها بخوابم، و مثل سوسمارها آواز بخوانم... تا شب مهمانی. داشتم به عفونت و استفراغ خو می کردم، مانده بود سر و کله ی یک سوسمار گوشه ی خانه ام پیدا بشود... همان شب چمدانم را بستم، و صبح زود زدم بیرون. سوار ماشین آژانس که شدم، آخرین کلماتش توی گوشم ماند؛ تا چند سال دیگر ما هم حراج می شویم، آقاجون. اگر جان سختی کنید، کله پاچه و سیراب شیردونتان را می فروشند.
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخوانید.
رسمن اعلام نکرده بودند، تا به وقتش حاشا کنند. ولی خبرش همه جا بود. یک شب نزدیکی های نوروز، ملوک تلفن کرد که فردا خانه بمانید، می آیم دنبالتان. چه خبر است؟ می رویم سیاحت. کجا؟ تا نبینید باور نمی کنید. خیابان ها پر بود از آدم که به بهانه ی خرید عید، زده بودند بیرون. پیاده روها می جوشید از تماشاگران ویترین. امروز که روز تعطیل و گردش نیست، این همه ماشین کجا می روند؟ همان جا که ما می رویم! ده دقیقه دندان سر جگر بگذارید. لبخند می زد و بطرف کناره ی شهر می راند. وقتی وارد محوطه شدیم، شاخم در آمد. تا چشم کار می کرد، اتومبیل پارک شده بود. این تپه ها را از سال ها پیش می شناسم. میانشان فرورفتگی های مصنوعی درست کرده بودند، مثل صورت آبله گون. عصرها و روزهای تعطیل، جوان های موتورسوار روی این تپه ماهورهای شیار شده، غرق خاک و گل، با موتورهای گازی شان هنرنمایی می کردند. آنها دیگر زن و بچه دار شده اند، آقاجون. افتاده اند در خط تولید وزغ. موتورسوارهای امروزی در خیابان های شهر هنرنمایی می کنند! همه جا جعبه و گونی و کیسه های پلاستیکی بزرگ، کنار هم چیده بودند. اینها چیست؟ خندید؛ سواد که دارید، رویشان را بخوانید. روی جعبه ها اسم پادشاه یا امیر یا سلطانی را نوشته بودند. از جوانی که با لباس نظامی و تفنگ، کنار "سلطان محمد" ایستاده بود، پرسیدم می شود درش را باز کنم؟ مات نگاهم کرد؛ دفعه ی اولت است؟ چطور؟ پیش از خرید، نباید بازشان کرد. نباید بدانم چی می خرم؟ بی اعتنا رویش را برگرداند؛ رویش نوشته... ملوک با آرنج زد به پهلویم. خوب می خواهم ببینم همانی ست که رویش نوشته؟ چند قدم آن طرف تر نزدیک گوشم گفت؛ "سلطان محمد"، همان است که در جعبه است، نه آن که در حافظه ی شماست! یعنی چی؟ یعنی نوکر خلیفه، ضد سوسمار! خوب معلومه! از طایفه ی ما که نبوده،... هر گهی بوده، باید به ما احترام می گذاشته... با حیرت نگاهش کردم؛ رویش را برگرداند؛ می دانم چه فکر می کنید. نه! هنوز وزغ نزائیده ام! حتی حامله هم نیستم. این که تقلب است. نه، سلطان محمد شما تقلبی ست. بعله خب! خودم هم تقلبی هستم! خندید، سرش را روی بازویم گذاشت و دستم را فشار داد. کمی آن طرف تر، روی جعبه ی دیگر نوشته بود؛ "سلطان جلال الدین"! و بعدش "امیر احمد"، بعد "امیر اسماعیل" و... حدود قیمت ها را هم روی جعبه ها نوشته بودند. چرا "حدود"؟ بستگی به خریدار دارد! اگر ریشتان را تیغ انداخته باشید، قیمت می رود بالا. اگر "ته ریش" داشته باشید،... چرا به دلار؟ این جوری مجبور نیستند هر روز عوض کنند! خود بخود می رود بالا...
مردی با ته ریش سیاه، نفس زنان، دو جعبه را روی یک واگن چرخدار دستی می کشید و خوشحال با خانواده اش اختلاط می کرد. وقتی جعبه را باز کند، خنده روی ریشش می ماسد. چیز دیگری که نمی دانند، آقاجون. همانی را قورت می دهند که نصیبشان شده! مرغدلان گنجشگ روزی! چند تا از جعبه ها قیمت نداشت. این هم بسته به "ریش" است؟ با خنده گفت؛ نه، بسته به "روز" است! از بالای بعضی تپه ها که بلندتر بودند، می شد بخشی از محوطه را تماشا کرد. جمعیت موج می زد. دنبال چه آمده اند؟ نصیب و قسمت! تابلوهای راهنما هم بود. خسته شده بودم؛ همه ش تاریخ است؟ نه، جغرافی هم هست، ادب، فرهنگ و خیلی چیزهای دیگر. از سرباز جوانی پرسید؛ جغرافی کجاست؟ جوان با سر تفنگش به تپه های آن طرف تر اشاره کرد. باید چند دقیقه ای بنشینم، از بالا و پایین رفتن خسته شده ام. پتویی را که از پارکینگ روی دستش انداخته بود، پهن کرد و همان جا روی خاک و خل نشستیم. آن طرف تر خانواده ای برای نهار، روی گلیمی پهن شده بودند. زنی خورش بادمجان را توی بشقاب کشید و به دست بچه ها داد؛ این را بده بابات. با نگاهش بشقاب را تعقیب کرد تا به دست مرد رسید. پشتمان یک زن و مرد جوان نشسته بودند، چای می خوردند. کار یک روز نیست. چی؟ همه را یک روز نمی شود گشت. نخیر، به یک روز و دو روز تمام نمی شود، "دائمی"ست! دائمی؟ تا وقتی جنس ها تمام شود. خیلی ها تمام هفته این طرف ها می چرخند. لابد پول یامفت دارند. لبخند زد؛ شاید دستمال ابریشمی می بافند! چی؟ مهراد هفته ای یک بار می آید، حتمن هم چیزی می خرد. خانه ی شما که جایی برای این جعبه ها ندارد. زیرزمین و انباری آن طرف حیاط را پر کرده. "رویگران" را یکجا خریده. رویگران؟ بعله، خانه که می آید، یک راست می رود طرف انباری، یکی دو ساعتی آنجاست. بعد هم با فحش خواهر و مادر به یعقوب و عمرو و ... می آید بیرون تا یک چیزی کوفت کند و کپه ی مرگش را بگذارد. یکریز هم وزغ ترکمون می زند، روی فرش، روی میز، روی کاناپه... روی کاناپه؟ غش غش خندید؛ روی مبل شما اجازه ندارد بنشینید. گفته ام این جای آقاجون است. پیش چشم شبنم؟ دستش را روی هوا پرتاب کرد؛ ای بابا، به قد و قباره اش نگاه نکنید، هنوز هم با یک بستنی یا شکلات، نظرش عوض می شود. یعنی دیده باباش وزغ می زاید؟ نه یک بار نه دو بار! شما از روزگار دور و برتان بی خبرید، آقاجون. مگه چه خبر است؟ خانه ی آقاحسام پر از جعبه و کیسه است، اژدری و عمه ملک مدت هاست مشتری این بازار مکاره اند، شاه محمدی و عمه مهین هم، آقای معیری و عمه طوبا هم تازگی ها پایشان باز شده. دهنش را کج کرد؛ محسن آقا دامادتون! وکیل سابقن مبارز و دختر یکی یکدانه تان هم تازگی ها چند بار سر زده اند. محسن و فروغ؟ بعله، آقای وکیل و بانو.... ظاهرن من از قافله عقب مانده ام! بعله، برای همین هم گفتم امروز بیایید ببینید دنیا دست کیه. دست خرها، همیشه بوده. حالا که دست سوسمارهاست. من که خریدار نیستم. نگران نباشید، فک و فامیل جای خالی شما را پر می کنند. بر و بچه ها هم می آیند؟ پای همه کم کم باز می شود. سوسن می گفت دو هفته پیش با فریدون و فرانک و دکتر آذری سری به اینجا زده اند....
محسن گفت چند نفر از دوستانش سه چهار بار رفته اند تا موفق شده اند همه ی نمایشگاه را ببینند. فروغ گفت ممکن نیست. و با تعجب از ملوک پرسید؛ تو از کجا خبر داشتی؟ محسن چای را هورت کشید؛ هر روز تمام شهر را پاچه می زند، کعب الاخبار است. ملوک خندید. از شهرهای دیگر هم می آیند. دقت کردید؟ "آل صفی" نیستند. یعنی چه؟ یعنی نیستند دیگر. بروشور را از کیفش درآورد و بطرف محسن گرفت. خودت نگاه کن، چند تای دیگر هم نیستند. بروشور را داد دست محسن. همان طور که محسن ورق می زد، گفت "آل شمال" و "آل غرب" هم نیستند. فروغ گفت شاید صفحاتش افتاده. ملوک خندید؛ داری وردست شوهرت، ماله کش حرفه ای می شوی، مامان! محسن سر از بروشور برداشت و به ملوک خیره شد...
ابراهیم آقا گفت همه چیز را، تا آنجا که یادم بماند، در تقویم می نویسم. از کیفش چند تقویم کهنه ی ورم کرده درآورد که لای برخی صفحاتشان کاغذ بریده گذاشته بود. "پات" بلند شد و از اتاق رفت بیرون. همان طور که لبخند می زد، تقویم ها را یکی یکی، کنار مبل، روی زمین گذاشت. نیم نگاهی به من و پات کرد که با شگفتی به دست هایش نگاه می کردیم، لبخند زد؛ شاخ و دم که ندارد! بعد هم یک بروشور رنگی درآورد، نزدیک چشمش گرفت، ورق زد؛ راست می گفت، نیستند. پرسیدم چرا؟ شانه هایش را بالا انداخت؛ یک همسایه داشتم، "امیرشاهی"، از همان ها که هم از توبره می خورند، هم از آخور... بروشور را گذاشت روی زانویش. گفت؛ "آل صفی" را دارند تعمیر می کنند. داشتیم دور باغچه ی پایین ساختمان قدم می زدیم. سر جا خشکم زد؛ تعمیر؟! امیرشاهی انگشتش را گذاشت روی بینی اش، دور و بر را پایید، و با صدای خفه ای گفت؛ زیر ابرویش را بر می دارند، بند می اندازند، وسمه می گذارند، سرخاب سفیداب می مالند، خال و میخچه ... دو قدم آن طرف تر گفت؛ نامه ای هم برای همه فرستاده اند، از دیاآکو و اهل بیتش تا غلامحسین خان احمدآبادی، نوشته اند اگر اخلاقتان را خوب نکنید، تعمیرتان می کنیم! نگاهش کردم، نمی خندید. پرسیدم کی تمام می شود؟ چی؟ "تعمیرات"! شانه اش را بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر... امیرشاهی گفت؛ تمام بشو نیست، آقای زنوزی. همه چیز، هر روز بنا به مصلحت سوسماری تعمیر می شود. نسخه های قدیمی هم، اگر چیزی مانده باشد، جمع می کنند. حتی کتاب های مدرسه را... همه چیز از نو، به خط و ربط سوسماری نوشته می شود. پات با یک ساک بزرگ برگشت. ساک را کنار دست اردشیر گذاشت و زیپش را کشید. پر بود از تقویم های ورم کرده. آره، گاهی دیده بودم دایی ابی در تقویمش یادداشت می کند. سیمون گفت؛ یک روز، دو سه هفته ای قبل از پریدنش، زنگ زد گفت یک توک پا بیا اینجا، این ساک را داد به من، گفت این میراث من است که تا اینجا دنبال خودم کشیده ام. پرویز پرسید چرا می دهیدش به ما؟ سیمون خندید؛ به چه درد ما می خورد؟ پات گفت حتی نمی توانیم بخوانیمش. اردشیر یک تقویم را از روی همه برداشت، ورق زد، نگاهی کرد، و داد دست پرویز.
از جوان خپله ی تفنگ به دوشی که با پاهای باز، کنار "کریمخان" ایستاده بود، با لبخند چاپلوسانه ای پرسید؛ بخش جغرافی کدام طرف است، حاجی؟ جوان با سر تفنگ به تپه های پشت سر اشاره کرد. خودم را نفس زنان دنبال ملوک می کشاندم، تا رسیدیم؛ روی دو کیسه ی سیاه نوشته بودند؛ "کرخه"، آن طرف تر "ارس"، "اترک"، "هامون"، گفتم اینها را که شهردارهای قبلی فروخته اند. این خرده های ته سفره است، آقاجون. لب پنجره می تکانند، برای پرنده ها! از کنار سه کیسه ی بزرگ و قلمبه شده رد شدیم؛ "وشمگیر"! لابد با گنبد و بارگاهش بسته بندی شده! "قیصریه" دو کیسه بود، گفتم این همه اش نیست. گفت شاید بقیه اش را فروخته اند. مگر یکجا نمی فروشند؟ بعضی ها فقط با یک تکه از یک "چیز" خاطره دارند. لابد "دستمال"اش را جدا می فروشند! برای آنهایی که می فروشند، "همه" اش همان "دستمال" است. هرچی اینجا نیست، جزو "همه" نبوده. بطرفم برگشت؛ اصلن چه اهمیتی دارد؟ "اونا" می خواهند از شرش خلاص شوند. اونی که می خرد چی؟ برای او هم "همه" همین است. چه فرقی می کند؟ کسی که گوشه ی جنگل "گلستان" شاش پیچ شده، زیپش را کشیده و اشکش درآمده، همه ی خاطراتش از "جنگل"، همان یک گله جاست. بقیه اش را می خواهد کجای نه بدترش فرو کند؟ جنگل چه می داند چیست؟ درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کند! غش غش خندید. داستانش را برایم گفته بودید، چی بود؟ داستان ندارد، جنگل از بیرون جنگل است، وارد که شدی، درخت ها نمی گذارند جنگل را تماشا کنی! نه این نبود. هرچه بود، دیگر شبیه خودش نیست... روی کیسه ها نقاشی های بدریختی کشیده بودند، همه اش هم سبز بود، یک جوی آب هم از وسطش می گذشت، مثل اشک چشم، عین نقاشی های بچه مدرسه ای ها. ملوک دنبال "کارشناس" می گشت. گفتم می خواهی چه کنی؟ مهم نیست. یک نفر به یک "لباس شخصی" که آن طرف تر ایستاده بود، اشاره کرد. ملوک پرسید حاج آقا، زاینده رود کجاست؟ زیر لبی جواب داد؛ در دست تعمیر! کی حاضر می شود؟ یارو بی خیال شانه بالا انداخت؛ هفته ی دیگر، شاید هم ماه دیگر، یا سال دیگر. آبش را تعمیر می کنند یا خودش را؟ مردکه چپ چپ نگاهم کرد. ملوک خندید؛ آبش را کون کشیده اند... فروغ گفت وا! تو این اصطلاح ها را از کجا یاد گرفته ای؟ به محسن اشاره کرد؛ از معلم اولم! حالا واقعن چه چیز زاینده رود را تعمیر می کنند؟ سر دولش را "بند" می زنند، تا بشود "سترون رود"! و خندید.
داشتم نقاشی روی کیسه ی "دشت مغان" را تماشا می کردم، یک "آخ" شنیدم، و چیزی افتاد؛ هوی، یابو! برگشتم، ملوک افتاده بود روی زمین، حواست کجاست؟ کوری؟ جوان ریشویی، دو قدم آن طرف تر برگشت؛ کور خودتی پتیاره! هو هو، این چه طرز حرف زدن با یک خانمه؟ خانوووم! مگر کری پیرسگ، فحش داد. زنی کمک کرد، ملوک از زمین بلند شد، خودش را می تکاند؛ مثل گاو رد می شوی و تنه می زنی، توقع داری کسی چیزی نگوید؟ گمشو ازگل قرتی، یا اسکول قرتی، یا چیزی شبیه به این به ملوک گفت. بعد هم گفت "هرزه"! سرش را از ته تیغ انداخته بود. نگاهش که کردم، ادای مرا در آورد و رفت. دست ملوک خونی بود. می توانی راه بروی؟ بعله، چیزی نیست. ناخن لاک زده ی انگشت پایش شکسته بود و خون می آمد. شنیدید اون خانمه چی گفت؟ کدام؟ همانی که از زمین بلندم کرد، یواشکی در گوشم گفت؛ از محوطه خارج شو و زندگی ات را نجات بده! چی؟ آره، همین را گفت. مگر چکار کردی؟ محسن گفت همان که گفته "آبش را کون کشیده اند"!... فروغ گفت آخر همه اش سوسمارها را مسخره می کند، آقاجون. خر که نیستند، می فهمند. ولی جز اون کارشناسه، کس دیگری آن دور و بر نبود. هستند، همیشه، همه جا. کفرم از تکه انداختن های فروغ درآمده بود، داد کشیدم؛ چرا پرت و پلا می گویی؟ یعنی جن اند؟ زیر خاک ها قایم شده اند؟ محسن آرام گفت حالا اصلن سری که درد نمی کند را چرا دستمال می بندید؟... صورت ملوک در هم رفت؛ باز این سوسمارالدوله رفت بالای منبر... بطرف پارکینگ که می رفتیم، گفتم پتو را بگیر دور خودت. فروغ گفت خوب، شلوار تنگ می پوشی، پاهایت هم که لخته، اینها هم با پشکل ماچه الاغ تحریک می شوند! بوی مردار می داد. با دستمال کشید روی یقه ی مانتوش. اولش تف انداخت، الاغ. مواظب حرف زدنت باش، هرزه. همان کچل ریشو بود، با دوتا مثل خودش پشت سرمان می آمدند. یکی یک وزغ هم کف دستشان بود. ملوک می خواست جواب بدهد، گفتم خفه شو، دستش را گرفتم کشیدم. ول کنین، دارم می آیم. از پارکینگ که بیرون آمدیم، ایستاده بودند و می خندیدند. بخیالم شماره ی ماشین را هم برداشتند. گفتم برو خانه ی مامانت. چرا؟ دست و پایت را پانسمان کند. مهم نیست. چرا هست. وقتی رسیدیم، محسن و فروغ خانه بودند. محسن گفت، همینی که گفته "آبش را کون کشیده اند"، اسمش چیه.. به یارو برخورده. ملوک با لب و لوچه ی آویزان نگاهش کرد. محسن ادامه داد؛ آنها این طوری اند، مردم هم قبولشان کرده اند. "مردم" یعنی جناب آلو؟ و به وزغی که روی فرش چمباتمه زده بود، اشاره کرد. محسن جوابی نداد، به سیگارش پک زد.
یکی دو هفته بعد، سوسماری در یک مصاحبه ی تله ویزیونی منکر "نمایشگاه" شده بود؛ شایعه است. اگر باشد، "سرخود" تشکیل شده، مورد دارد، باهاش برخورد می کنیم. این چیزها ارزش حراج ندارند، و از این قبیل... شام خانه ی فروغ بودیم، پنجم عید بود. محسن گفت؛ دیدین؟ شنیدین؟ ملوک خندید؛ یعنی آن همه جعبه و کیسه "سرخود" آنجا سبز شده؟ قبلنا می گفتند منار و کون گنجشگ؟ حالا قطار را با بارش می چپانند، همه هم توجیه می کنند! محسن و فروغ مات نگاه می کردند. یعنی آن همه مردم، با یک جمله همه چیز را فراموش می کنند؟ بله آقاجون، از همین امروز، چی، کجا، کی؟ روی پارکت کف اتاق، یک وزغ خودش را به کناره ی امن دیوار می کشاند. نگاه فروغ، حیرت زده روی محسن بود؛ ما خودمان دو بار دیدیم... محسن حرفش را قطع کرد؛ یک بار! آن هم نه به این گشادی که آقاجون و ملوک تعریف می کنند. یعنی چی؟ یعنی چهار تا جعبه و کیسه بود؟ ده نفر آمده بودند تماشا؟ دو سه تا نگهبان بود، یا چی؟ خودتان را زحمت ندهید آقاجون، دو روز دیگر تپه ها هم گم و گور می شوند! محسن بطرفش بُراق شد. ملوک ادامه داد؛ این که می گویند حافظه ی تاریخی ما ضعیف است، بیخود است. خودمان پاکش می کنیم، به مصلحت روز... مثل این که جنابعالی از سیاره ی دیگری تشریف آورده اید؟ ملوک دست هایش بطرف سقف بلند کرد؛ خداوندا، باز من شدم عروس سوسمارها! تو همیشه بودی، پول آن ماشین و خانه و لباس های رنگارنگ و مهمانی های مفصل و یک روز در میان آرایشگاه را کی می دهد؟ همانی که پول وکالت به تو می دهد، آقای وکیل الرعایا! فروغ تشر زد؛ می شود یک دقیقه که اینجا می آیی واق واق نکنی، ملوک؟ به شوهرت بگو که پا روی دمم نگذارد. دست به دست، مرا انداختید تو بغل آن مردکه، حالا "احتیاط" پیدا کرده ام؟... بلند شده بودم که بروم، محسن هم بلند شد؛ من مزد کارم را می گیرم... صورت ملوک کبود شد؛ بهش می گویند "حق البوق"، آقای وکیل. من هم مزد زیپ دهنم را می گیرم، بهش می گویند "حق السکوت"! چقدر هم که ساکتی! برای آنی که "مزد"ش را می دهد، هستم. دستش را دراز کرد؛ رد کن بیاد، دهن بسته هزینه دارد، آقای وکیل. گند عفونت، بینی ام را قلقلک می داد. ملوک سینه اش را خالی کرد؛ چی بودی آقای وکیل! چی شدی! دیگر مشکل می شود شناختت. سوسمارها به یک برکه خون و عفونت، و چند لاشه وزغ نیاز دارند، که خیلی ها در کمال میل برایشان تدارک می بینند... همه چیز را سکه ی یک پول می کنند تا من و تو به لاشه و خون و استفراغ عادت کنیم. بعد هم تو جیب و بغلمان دنبال توجیه می گردیم؛ پفیوزی، به خرج خودت... اینها حرف های هشتاد سال پیشت نیست، محسن آقا. مال هشت سال پیش است... عشق به پاره کردن در همه ی ما هست. همسایه که بلعید و ملچ مولوچ کرد، بزاق ما هم ترشح می کند. همه قابل خرید اند، قیمت ها فرق می کند... تا داشتی مرا واکسینه می کردی، مرض افتاد بجان خودت... فروغ متحیر نگاهش می کرد؛ خیلی وقیح شده ای، ملوک. همه هستند مامان جون. تقیه می کنند، چون "صرف" نمی کند، اما در پسله خود فروش و مردم فروش اند... رفتم طرف در و کفش هایم. فروغ گفت؛ شب را بمانید آقاجون، دیروقته. ملوک روسری اش را محکم کرد؛ من می رسانمتان، آقاجون. تو ماشین که نشستیم، گفتم اول برو خانه ی خودت، از آنجا با تاکسی می روم. چی؟ از خانه ی ما تا خانه تان، تنها پشت فرمان، دلم هزار راه می رود. دستش را پرت کرد روی هوا؛ پوووه آقاجون، کوچه های تاریک شب، از خانه ی ما امن تر اند! نگاه خونسردش روی خیابان پیش رو می چرخید. بهت زده نگاهش کردم. تازه می فهمم آن شب چی گفت. همه چیز را از من حاشا کردند....
صدای فیرفیرش را تو تاریکی ماشین می شنیدم، خواستم غافلش کنم، پرسیدم شبنم کجاست؟ مفش را بالا کشید؛ منزل آقاجان حسام!... امشب پلوپزون است! دم در که منتظر آژانس ایستاده بودیم، گفت؛ می دانستید آقا مهراد تجدید فراش کرده اند؟ چشم هایم افتاده بود روی لپ هام؛ مهراد؟ بعله، یواشکی من و شبنم. از کجا فهمیدی؟ لبخند زد؛ از خواجه حافظ. یک آپارتمان بزرگ هم برای خانم تازه و مادرشان خریده ... ترس افتاد به جانم. دیگر نمی شنیدم. تا مچ پاهام فرو رفته بود توی لجن. حس کردم دارد می خزد بالا، بطرف سر و صورتم. در خیابان، فروشگاه، راهروی خانه، همه جا روی وزغ راه می رفتیم، مانده بود با تسکین رختخوابی از پرنیان، روی وزغ ها بخوابم، و مثل سوسمارها آواز بخوانم... تا شب مهمانی. داشتم به عفونت و استفراغ خو می کردم، مانده بود سر و کله ی یک سوسمار گوشه ی خانه ام پیدا بشود... همان شب چمدانم را بستم، و صبح زود زدم بیرون. سوار ماشین آژانس که شدم، آخرین کلماتش توی گوشم ماند؛ تا چند سال دیگر ما هم حراج می شویم، آقاجون. اگر جان سختی کنید، کله پاچه و سیراب شیردونتان را می فروشند.
Published on September 11, 2015 01:09
No comments have been added yet.