ادواردو گالیانو

چهار سرباز از گردان دویست نفره ی ویژه ی فرانسه که در ارتش "ناتو" تحت فرماندهی آمریکا در افغانستان خدمت می کنند، در یک فیلم مستند کوتاه اظهار داشته اند که یک بار در سال 2003 و بار دیگر در سال 2004، رد "اسامه بن لادن" را یافته اند و او را در تیررس خود، تحت نظر داشته اند و به فرماندهی عالی گزارش کرده اند و اجازه ی شلیک خواسته اند. اما هر دو بار هیچ پاسخی از سوی فرماندهی عالی آمریکایی دریافت نکرده اند. این چهار سرباز که در چهار زمان مختلف در چهار مکان فیلم برداری و مصاحبه شده اند، واقعه را بی کم و زیاد، یکسان تعریف کرده اند. این خبر بسیار کوتاه، در گوشه ی برخی از روزنامه های دیروز بود. در ادامه ی خبر آمده که وزیر دفاع فرانسه در مورد این واقعه سکوت کرده و مایل به توضیح نیست. با این همه گفته شده که این فیلم مستند در یکی از همین شب
ها از کانال فرانسوی پلانت
"Planet"
پخش خواهد شد.
در آخرین روز پیش از تعطیلی کریسمس، ساعاتی در کتابخانه به دنبال مقاله ای از "
ادواردو گالیانو"
(Eduardo Galeano)
می گشتم که در سال 2000، یک سال بیش از واقعه ی یازده سپتامبر و فروریختن برج های دو قلو در نیویورک، نوشته است. گالیانو از آن معدود انسان هاست که نام و حضورشان برای چند نسل در این قرن پر آشوب، حکم تسلی و آرامبخش را داشته. شش سالی از آخرین روزهای قرن بیستم می گذرد. قرنی که یادآور بزرگ ترین شگفتی های تاریخ بشر، و در عین حال وحشیانه ترین جنایات، در ابعاد بی نظیر تاریخی بوده. قرنی که "سرمایه" میلیون ها بشر را به خاک و خون کشید و میلیاردها بشر را چنان در فقر و فلاکت غرقه کرد که تصور رهایی شان تا قرنی دیگر هم ناممکن بنظر می رسد. قرنی که دو جنگ جهانی به تاریخ بشر هدیه داد و در عین حال یادآور ننگ های بزرگی چون جنگ داخلی اسپانیا، جنگ فلسطین و تاسیس دولت اسراییل، جنگ کره، جنگ ویتنام، دوران حکومت استالین، هیتلر، موسولینی، فرانکو، سالازار، سوهارتو، پینوشه و دیکتاتورهای ریز و درشت دیگر در آمریکای جنوبی، آسیا و آفریقا بود. قرن ننگ جنگ ویتنام، جنگ کره، جنگ خلیج خوک ها، جنگ های استقلال و رهایی هند، الجزایر، کنگو، کوبا و اغلب کشورهای آسیا، آمریکای جنوبی و آفریقا، ننگ کشتار در کامبوج (پول پوت) و، قرن فاشیسم و نازیسم. قرن کودتاهای خونینی نظیر آنچه در فیلیپین، عراق، سوریه، ایران، کنگو، اندونزی، پاکستان، بنگلادش، سراسر آفریقا و آمریکای لاتین رخ داد. قرن آشوب ها و تنش های بزرگ، قرن قتل هایی شگفت، نظیر قتل "داک هامر شولد"، "لومومبا"، دکتر"مارتین لوتر کینگ"، و... قرن تسلط و توطئه ی مردانی کوتاه قامت چون "پینوشه، "زاهدی"، "سوهارتو"، "موسی چومبه" و... علیه مردانی بلند و آزاده چون "آلینده"، "مصدق"، "سوکارنو"، "لومومبا" و... قرن انقلاباتی نظیر انقلاب اکتبر، انقلاب کوبا، انقلاب الجزایر، انقلاب ایران و... قرن بیستم میلادی، قرن شگفتی و آشوب، قرن پیشرفت و جنایت، قرنی که انسان را در همه ی زمینه ها به اندازه ی تمامی تاریخ، به پیش برد و در عین حال به اندازه ی مجموع تاریخ، وحشت آفرید، انسان نابود کرد و جنگ و مصیبت و فاجعه خلق کرد. در چنین قرنی، به ویژه در نیمه ی دوم آن نام هایی چون "نوام چومسکی" و "اداواردو گالیانو" می توانست تسکینی هرچند ناچیز برای شهروندان زمین باشد. تسکینی از این دست که بدانی هنوز بسیارند کسانی که از هر بی عدالتی و ستم فریاد بر می آورند و صدایشان در چهار سوی کره ی زمین شنیده می شود.
ادواردو گالیانو که در طول جنگ دوم جهانی در "اروگوئه" به دنیا آمد و در اوان سی سالگی شهره ی آمریکای جنوبی بود، در اوایل دهه ی هفتاد میلادی، هفته نامه اش
Marcha (حرکت)
توسط "خونتا"ی نظامی کشورش که از سوی ایالات متحده پشتیبانی می شد، تعطیل گردید (1973)، مدتی در بوینس آیرس (آرژانتین) مجله ای به نام "بحران" را اداره کرد که آن هم در سال 1976 تعطیل شد. از آن پس تا 1985 در اسپانیا زندگی می کرد و برای مجلات و روزنامه ها مقاله و داستان می نوشت و کتاب های متعددی نوشت، تا بالاخره با فروپاشی دیکتاتوری در اوروگوئه، در سال 1985، به کشورش بازگشت. این نظریه پرداز جامعه گرا از عاشقان فوتبال است و از بچگی مانند هر کودک دیگر در آمریکای لاتین با رویای این که روزی قهرمان فوتبال شود، بزرگ شد. رویایی که در بسیاری از آثارش جلوه دارد و یکی از زیباترین کارهایش، "فوتبال در سایه و آفتاب"، به بررسی این پدیده در ارورگوئه و دیگر جوامع آمریکای لاتین می پردازد.
گالیانو در سکوت سال های بعد از فروپاشی دیوار برلین نوشت؛ "آیا جهان بی دشمن دوام می آورد؟". سوالی که برای خوش بینان بسیاری در دهه ی آخر قرن بیستم، به یک شوخی شبیه بود. با آغاز قرن تازه اما معلوم شد که حق هم چنان با گالیانو است. در اولین سال گردش قرن، گالیانو باز هم به این سکوت وهمناک اشاره کرد و در مقاله ای نوشت؛ "کارخانه جات مرگ به تدریج عصبی می شوند. انبارهای اسلحه سرریز شده اند. تولید کنندگان اسلحه بی تاب اند. در سال های آینده چه کسی باید نقش شیطان را بر عهده بگیرد؟ نگران کننده است که بدانیم تنها یک کشور وجود دارد که از پیش شرط های لازم برای بمباران شدن، برخوردار است! کشوری که تهدید کننده ی اصلی دموکراسی در جهان است و طراح اغلب کودتاها و پشتیبان اکثر دیکتاتورهاست. کشوری که بیشترین سلاح های مرگبار شیمیایی، میکربی، هسته ای را تولید می کند، ذخیره می کند، می فروشد و در نقاط دیگر دنیا مصرف می کند. کشوری که بزرگ ترین عامل توزیع و گسترده ترین بازار مصرف مواد مخدر در جهان است. کشوری که تاریخ نه چندان بلندش از نابود کردن بومیان آن سرزمین شروع شده و با کشتار و لینچ کردن سیاهان ادامه یافته و با ستیز با تمام بشریت غیر سفید و بلعیدن ذخایر جهان و تولید کردن بالاترین آلودگی ها ادامه یافته... خدا کند در این دنیای بی دشمن، آمریکایی ها هرگز به فکر بمباران کردن خودشان نیافتند. این برای کشوری که هرگز بمباران نشده، و برای جهان یک فاجعه است"!
دشمن اما به زودی یافته شد. پس از دوران جنگ سرد و در غیاب "کمونیزم" (آن دشمن بزرگ)، قرع و انبیق آزمایشگاه جهان "ناتو" در کار بودند، تا ناگهان اسامی تازه ای چون "اسامه بن لادن"، "صدام حسین" و "اسلام" با صدای بلند از بلندگوهای غربی به جهان اعلام شد. نورافکن ها روی دشمن تازه افتاد. حمله ی حسابشده و در عین حال حیرت برانگیز روز یازدهم سپتامبر2001، به مرکز تجارت جهانی در نیویورک، هم چنان این پرسش را بی پاسخ می گذارد که به راستی این عملیات تروریستی بدون دخالت سازمان های جاسوسی ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی و از جمله سازمان امنیت اسراییل (موساد)، تنها توسط بن لادن و گروهش از غاری در افغانستان صورت گرفته است؟
ادواردو گالیانو بعد از سپتامبر 2001 نوشت؛ ما دیده ایم که چگونه قهرمانان یک شبه تبدیل به هیولا، و هیولاها تبدیل به قهرمان می شوند. وقتی آلمان "وی تو" را علیه انگلستان بکار برد، کاشف آن "ورتر فون براون" که در خدمت هیتلر بود، فردی شرور قلمداد شد. مدتی بعد که او ایده هایش را در اختیار ایالات متحده گذاشت، به انسانی خیرخواه بشریت تبدیل گشت. "جان اشتاین بک" در سال های جنگ سرد، نوشت؛ تمام جهان به روس ها (به عنوان دشمن) نیاز دارد. حتی خود روس ها هم به "روس"ها نیازمندند! با این تفاوت که در شوروی اسم "روس" ها "ایالات متحده" است! صدام حسین هنگامی که سلاح شیمیایی تولید شده به کمک غرب را بر سر ایرانی ها و کردستان عراق می ریخت، انسان خوبی بود و هیچ کشور غربی علیه جنایت های هولناک او سخنی نگفت. اما وقتی به تحریک آمریکایی ها به کویت حمله کرد، در حالی که آمریکا هنوز از تجاوز مستقیم به پاناما خلاص نشده بود، صدام حسین را شیطان حسین نامید، هزاران عراقی در بمباران عراق توسط ناتو کشته شدند و شیطان حسین، همان گونه که بود، بر سر قدرت باقی ماند. اینک او به عنوان دشمن بشریت به سکوی شماره ی دو تنزل کرده و جای او را "اسامه بن لادن" گرفته است. کسی که در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی، از سوی آمریکا و با پول عربستان سعودی و کمک های بی دریغ پاکستان، متحدان آمریکا، ساخته و پرداخته شد و جورج بوش پدر که آن زمان معاون ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود، در باره اش گفت؛ "قهرمانانی از این دست، تنها با بنیانگذاران آمریکا قابل مقایسه اند"! در فیلم "رامبو" هم مسلمانان افغانی (که علیه اشغال شوروی می جنگند) قهرمانان "نیکی" اند. همان ها اما در 13 سال بعد، در هیات "طالبان" به ضد قهرمان تبدیل شدند. با این همه، و همان گونه که شیطان حسین بر جای ماند، اسامه بن لادن هم باید بماند تا "سرمایه" در هیات بین المللی اش هم چنان بهانه ی کشتار و جنگ برای تسلط بیشتر داشته باشد؛ جهان سلطه، بی "دشمن" بهانه ای برای غارت ندارد!
"الله در جنایتی نظیر حمله به برج های دوقلو و نابودی بیش از سه هزار انسان، بی گناه است. دستور ساختن و بکار بردن کوره های آدم سوزی علیه معتقدین به یهوه را هم، خدا صادر نکرده بود، همان گونه که یهوه دستور قتل عام "صبرا" و "شتیلا" را نداد و خواستار راندن فلسطینی ها از سرزمینشان نشده است" (گالیانو). هنری کیسینجر در واکنش به حمله ی تروریستی سپتامبر2001 گفت؛ "کسانی که به تروریست ها کمک می کنند، به اندازه ی آنها گناهکارند"! گالیانو می نویسد؛ اگر نظر آقای کیسینجر را بپذیریم، پیش از همه خود او شایسته ی بمباران است چرا که هیچ کس به اندازه ی کیسینجر به تبهکاران تروریست در عراق، ایران، اندونزی، کامبوج، قبرس، پاناما، آفریقای جنوبی، کشورهای جنوب آمریکا و بسیاری نقاط دیگر جهان یاری نرسانده و کمک تسلیحاتی نکرده. آقای کسیسنجر کسی ست که در فردای انتخاب آزاد و دموکراتیک سالوادر آلینده در شیلی گفت؛ "ما نمی توانیم بپذیریم که کشوری به دلیل بی مسوولیتی شهروندانش، کمونیست شود"!
جایی خواندم وقتی "رگ های گشوده ی آمریکای لاتین"، یکی از اولین آثار گالیانو که به شکل قصه ی دزدان دریایی نوشته شده، توسط رژیم های نظامی در آمریکای جنوبی نظیر پینوشه در شیلی ممنوع شد، دانشجویی که قدرت خرید کتاب را نداشت، از یک کتابفروشی به کتابفروشی دیگر می رفت و هر جا چند صفحه از کتاب را می خواند! "شب ها و روزهای عشق و جنگ" را با اندوه دخترش آغاز می کند؛ "روزی دخترم غمگین به خانه آمد. چهره اش در هم بود و حرف نمی زد. فنجان شیرش سرد شده بود اما او هم چنان نشسته بود و به کف اتاق نگاه می کرد. او را روی زانویم نشاندم، ناز و نوازشش کردم، پیشانی اش را بوسیدم و پرسیدم چه شده. قطره های اشک از چشمانش سرازیر بود. گونه اش را از اشک پاک کردم و گفتم؛ خیلی خوب، به من بگو چه شده. "فلورنسیا" گفت بهترین دوستش به او گفته که دیگر دوستش ندارد! نمی دانم چه مدت همانجا روی صندلی با هم گریه کردیم. از این که فلورنسیا باید روزگاری را بی دوست تحمل کند، ناراحت بودم. دلم می خواست خدایی باشد که کر نباشد تا از او عاجزانه بخواهم تمامی دردهایی را که برای دخترم کنار گذاشته، به من بدهد"!
به قول ریچارد برنشتاین
(Rechard Bernstein)؛
"گالیانو خرده های زندگی را به تاریخ تبدیل می کند"! گالیانو به خاطره هایش بیشتر از تاریخی که در زمانه ی ما نوشته می شود، اعتماد دارد. از آنچه به عنوان گزارش وقایع روز از رسانه ها منتشر می شود هراس دارد، از این که تاریخ منتشر شده از احوال میلیاردها مردم عادی رنجدیده و ستم کشیده خالی ست، حیرت می کند. داستان های او روایت تاریخی ست که کنار کوچه پس کوچه های آمریکای جنوبی می گذرد و از چشم همسایه ها هم پنهان می ماند. نوشته های گالیانو سرشار از تشبیهات بکر، عجیب و در عین حال سخت آشناست. جایی از زبان دختری می گوید؛ "اگر بهشت و جهنم را به من بدهند، بهشت را اجاره می دهم و در جهنم زندگی می کنم"! به راستی بهشت از زنی که لحظات زیستنش تمامی یک جهنم است، چه دردی درمان می کند؟ شخصیت های آثار گالیانو آرزوهاشان را زندگی می کنند، به همین دلیل برای ما که آرزوهایمان را از شرم نگاه دیگران فرو می خوریم، به نظر غیر متعادل می آید؛ مردی در مراسم تشییع جنازه، برای مرده ها جوک تعریف می کند، مسیح چند بار ظهور می کند، ژرژ مقدس موتورسیکلت سوار می شود... بزرگ ترین زندان در اروگوئه، "آزادی" نام دارد و نام اردوگاه های کار اجباری در شیلی "کرامت" است! گروهی با نام "صلح و عدالت" چهل و پنج دهقان و زن و فرزندشان را در 1996 در کلیسایی متروک، به گلوله می بندند. گالیانو می پرسد؛ "آیا جنایت همواره تحت نام های زیبا صورت نمی گیرد؟". "آیا دموکراسی می تواند روی فراموشی، شکنجه و اجساد شهروندان بنا شود؟" منتقدین گاه او را با بورخس، زمانی با ایتالو کالوینو، جایی با مارکز و خوزه مارتی مقایسه می کنند، و اغلب او را نویسنده ای سیاسی متعلق به چپ می دانند. گالیانو در مصاحبه ای گفته؛ همه شهوت برچسب زدن دارند. "نویسنده ی سیاسی" یک برچسب است. ما همه سیاسی هستیم. "خوان رولفو" بزرگ ترین نویسنده ی قرن بیستم آمریکای لاتین است چرا که آثارش حامل واقعیت عریان است، واقعیتی که حتی رویاهایمان را شامل می شود.
هر جایی روی این کره ی ما، ندای سوزاندن و منع کتاب و روزنامه شنیدید، ایمان داشته باشید یک دیکتاتوری در حال به دنیا آمدن است، چرا که ادبیات از هر نوعش عملکردی ضد فراموشکاری و دروغگویی دارد. در یک دیکتاتوری "تنها کسی که مجبور به سکوت نمی شود، همان است که حکم به سکوت می دهد"! "هدف آنان (دیکتاتورها) پنهان کردن واقعیت، از میان بردن خاطره ها و آگاهی هاست"! به زعم گالیانو آن که از ترس نمی نویسد، یا می نویسد و پنهان می کند، یا به ناچار حقایق را دگرگونه جلوه می دهد تا اجازه ی تنفس و زندگی داشته باشد، در شرایطی به مراتب سخیف تر از نویسنده ای بسر می برد که از این شرایط گریخته تا در سرزمین و فرهنگی بیگانه، آزاد زندگی کند. گالیانو نویسندگانی را که در جهنم دیکتاتوری سرزمین خود مانده اند، "تبعیدیان لال" می نامد و معتقد است؛ "تبعید درونی" بسیار سهمگین تر و سخیف تر از تبعید بیرونی ست! با این همه گالیانو معتقد نیست که جدا ماندن از فرهنگ و سرزمین، لزومن به بیگانه شدن، خالی شدن از هویت فرهنگی و ملی نمی انجامد. او می گوید؛ هویت ملی آنقدرها هم شکننده نیست که برخی ها تصور می کنند؛ "اغلب رمان های آمریکای لاتین در این اواخر در خارج از مرزهای لاتین نوشته شده... نوشته های "خولیو کورتاسار" در پاریس، بسیار آرژانتینی ست. اغلب تابلوهای "پدرو فیگاری" که در پاریس خلق شده، سخت اوروگونه ای هستند. "سه زار وایه خو" که یک چهارم عمر خود را در پاریس گذراند، همیشه شاعری پرویی باقی ماند. "من هر کجا باشم سرزمینم را می شناسم چرا که آن را با خود دارم. من خود آن سرزمینم"!
از سوی دیگر بسیاری از این سرخوردگان از "امروز" و "حال"، برای فرار از سرخوردگی هاشان به "گذشته" پناه می برند. اما آیا این "گذشته" همان است که اتفاق افتاده یا گذشته ای ست که متناسب با خواست ها و آرزوهایمان در ذهن خود بنا کرده ایم؟ گالیانو علت این امر را چنین توصیف می کند که؛ "زمان حال زنده است و مقابله گر، در حالی که گذشته راکد است و مطیع! در این انبان آنچه را که خود انباشته ایم، می یابیم"! این ساده ترین و در عین حال دم پا افتاده ترین راهکار برای فرار از ترس در مقابل "واقعیت" اکنون است. تمامی آنها که از روی نخوت و غرور، خود را برگزیده و تافته ی جدابافته، منتخب و نماینده ی مردم می دانند و برآنند تا جهان را تغییر دهند، اگر جایی از راه، چشم بر واقعیت ببندند، به زودی به نقطه ای می رسند که بگویند جهان ارزش نجات دادن ندارد. مردم لایق همان اند که دارند. گالیانو می نویسد؛ "غرور و ناامیدی قرینه ی یکدیگر اند"، و هر دو از عکس العمل های فرد تبعیدی؛ "اگر وقایع به همان سرعتی که من طلب می کنم، تغییر نکنند، بیش از این منتظر نمی مانم" و کار سیاسی را کنار می گذارم. وقتی مردم نسبت به راهکارهایی که این "خود برگزیدگان" برایشان تعیین کرده اند، بی اعتنا می گذرند؛ یکباره "توده ی مردم" به "مردم لعنتی" تبدیل می شوند! "زمانی که جهان شبیه من نیست، ارزش کار مرا هم ندارد".
شنبه 2 دیماه 1385
برای نقل قول های گالیانو، سوای دو مقاله ی اخیرش (ترجمه ی انگلیسی)، از مجلات فارسی "کتاب جمعه" و "گلستانه" (ایران)، آرش (فرانسه)، "افسانه"(سوئد) و... سود برده ام و از مترجمین این مطالب سپاسگزارم.
.

https://www.google.dk/search?q=Eduard...

Galeano Eduardo.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 01, 2007 22:28
No comments have been added yet.