جشن اعدام

آقای "سین سیناتوس" به جرم "نفوذناپذیر"ی، "جان سختی"، "یکه تازی" و... به اعدام محکوم شده ... در فضایی که انسان را نفوذپذیر، نرم استخوان، فرمانبردار و داخل صف، طلب می کند، برده ای عاری از حقوق طبیعی، نه دادگاهی هست، نه قاضی ای، نه وکیل مدافعی و نه هیات منصفه ای، و نه تماشاگرانی! دستگاهی "غیبی" در کار پودر کردن استخوان های "بی اطاعتی"، فرمان اعدام "سین" را صادر کرده، و حکم را "درگوشی" به "سین سیناتوس" ابلاغ می کند! چرا "در گوشی"، و دزدکی؟ اگر "سین" مرتکب خطایی شده و مستحق اعدام است، چرا محکومیت او "پنهانی" ابلاغ می شود؟ مگر عملی شرم آور و غیر انسانی صورت گرفته؟
مقررات زندان نیز، مانند مقررات استفاده از اتاق اجاره ای هتل، برای "مسافر"، به دیوار سلول نصب شده؛ "ترک زندان اکیدن ممنوع. فروتنی (سر به زیری) زندانی مایه ی افتخار زندان خواهد بود. لطفن بین ساعت یک تا سه بعداز ظهر، سکوت را مراعات کنید. پذیرایی از بانوان ممنوع. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان، با توافق طرفین و تنها در روزهای معین مجاز است. مدیریت به هیچ وجه مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست. "رویاهای شبانه" که با وضعیت زندانی مطابقت نداشته باشد، اکیدن ممنوع. زندانی موظف است بهر شکل ممکن، رویاهای غیر مجاز، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"، "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"... را در خود سرکوب کند. تخلف از مقررات، تجاوز به عنف، قلمداد می شود و متجاوز به شدت مجازات می گردد"! "مقررات" زندان، ابعاد و کیفیت فضا و مکان را وصف می کنند! "ترک زندان اکیدن ممنوع"! نیازی به یادآوری نیست که هیچ زندانی اجازه ی "ترک" زندان را ندارد، حتی "خودکشی" ممنوع است. وقتی تاکید می شود "اجازه ی خروج" ندارید، یعنی یک حق طبیعی سلب شده. الصاق "لوح چرمی" مقررات به دیوار سلول، یعنی آقای سین "مسافر"ی ست، موقتی، که محل اقامتش به او تحمیل شده، تازه باید بابت فضا و غذایی که خود انتخاب نکرده، متشکر هم باشد. "ناسپاسی" ممنوع! اگر به شما اجازه ی نفس کشیدن داده شده، از متصدیان "سپاسگزار" باشید. "فروتنی"؛ به معنای "نرم استخوانی"ست! کسی که مطیع اوامر و بنده ی مقررات تحمیلی باشد، "سرکشی" نکند، سبب "بی آبرویی" نظام نشود! دیکته شده ها را بپذیرد؛ سبب "تشویش اذهان عمومی" نشود، و... "فروتنی"ست "نرم تنی"!
پذیرایی از بانوان، "لذت" است، و ممنوع، رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان (نقد وضعیت!)، با "توافق طرفین"، تنها در "روزهای معین" مجاز است! برای کوچک ترین "لذت" باید "مجوز" داشته باشید! با این که همه چیز به شما تحمیل شده، اما مسوول وسایل شخصی خود هستید، همین که به شما اجازه ی "بودن" داده شده، باید سپاسگزار باشید، و مسولیت ها را به گردن بگیرید. "رویاهای شبانه"، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"؛ اصولن مصرف قرص مسکن مجاز نیست. هر لذتی "سرکوب" می شود؛ "مبارزه با نفس"! حتی دنیای مجازی (رویا)، "مجاز" نیست! بخشی از زندگی هر انسان، از کودکی در رویا می گذرد؛ نوعی "جاه طلبی" در جهت تزیین زندگی. گرفتن جهان رویا از انسان، تخریب امیدهای اوست. انسان "بی آرزو"، لوح سفیدی ست که می شود هرچه روی آن نوشت؛ هر "ایدئولوژی" بجای رویای شخصی!. هم از این رو در وصف "رویاهای غیر مجاز"، آمده "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"... منطقی ترین خواسته های انسان "غیر مجاز" است. "برقراری روابط جنسی با افرادی که در بیداری میلی به نزدیکی با زندانی ندارند"! هر انسانی از هر جنس، در رویاهای خویش، "همخوابه" ای دارد که در خیال، بستر خود را با او سهیم می شود؛ تسکینی ولو کوتاه، یک "آرام بخش"! اما "رویاهای غیرمجاز" باید سرکوب شوند، و جایشان رویاهای "مجاز" بنشینند؛ ستایش و دعا و لابه و تقاضا از "قدیسین"، اطاعت از "اولی الامر"، و...! اثاثیه سلول؛ یک میز، یک صندلی، یک تخت؛ ابتدایی ترین وسایل مورد نیاز! حتی عنکبوتی که در زاویه ی دیوار، تار تنیده، "دست ساز" است. محکومین اجازه دارند از غذای سرپرستان زندان استفاده کنند؛ نوعی تظاهر به "برابری" در عین "نابرابری"؛ اگر زندانبان و زندانی "برابر" اند، نیازی به تاکید نیست. سین سیناتوس می خواهد بداند حکم چه روزی اجرا می شود تا برای روزهای باقی مانده، برنامه بریزد. اما حتی مدیر زندان از این مساله بی اطلاع است. "شما مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم. اگر بدانم، می توانم کاری، ولو کوچک انجام دهم. اینطوری، هر روز می گویم، کاش دیروز شروع کرده بودم"! ذهن زندانی در مورد تاریخ مرکش نیز، مغشوش می شود.
در گردش در راهرو زندان، "سین سیناتوس" به شهر می رسد، به محله و خانه ی خودش می رود و بعد... همین که در خانه را باز می کند، سر از سلول زندان در می آورد! زندان به مفهوم چهار دیواری ست که زندانی می تواند با خود تنها باشد. خلوت سین سیناتوس اما هر بار، وقت و ناوقت، پاره می شود. وقتی انتظار هیچ کس را ندارد، کسی وارد می شود و چون انتظار می کشد، کسی نمی آید. همه چیز در جهت اغتشاش فکری زندانی است. هیچ فکری چند لحظه بیشتر دوام ندارد. یک روز صبح مدیر وارد می شود، تبریک می گوید. سین خیال می کند زمان اجرای حکم است؛ "الساعه حاضر می شوم". اما مدیر "مژده" می دهد که او دیگر تنها نیست، یک زندانی تازه در همسایگی او جا داده اند! سین نا امید، در تختش غرق می شود. فردا قرار است با همسرش "مارت"، ملاقات کند. به نوشتن متوسل می شود تا نظم فکری اش را حفظ کند. اما "ابتذال"، پیوسته نظم او را در هم می شکند. با این که همسرش را دوست دارد، نظرش نسبت به او هم عوض می شود، و به فاسق های متعدد "مارت" فکر می کند. در لگنی که زندانبان آورده، خود را می شوید و فکر می کند دیدار با مارت، یعنی وقتش رسیده! فردا ملاقات با مارت، و پس فردا سلولش خالی خواهد بود! روز بعد، که دلگرم و امیدوار از رختخواب بیرون می آید، زندانبان با نامه ای وارد می شود؛ "یک اشتباه مسخره، با یک میلیون پوزش! طبق قانون معلوم شد در هفته ی اول اجازه ی ملاقات ندارید. باید تا فردا صبر کنید و...". در درون سین سیناتوس آتشی شعله می کشد؛ خواهش می کنم مدیر را صدا بزنید. و مدیر وارد می شود، پیش پای سین سیناتوس زانو می زند و پوزش می خواهد. "شما می توانید شکایت کنید. اما وظیفه دارم بعرض برسانم که جلسه ی بعدی در پاییز تشکیل می شود. و تا آن موقع شما... منظورم را که می فهمید؟". همسرم فردا خواهد آمد؟ مدیر اما درباره ی موضوعی دیگر صحبت می کند. سین سیناتوس ناامیدانه می گوید؛ می فهمم! من سی سال میان اشباح سفت و سخت، زندگی کرده ام، مثل سنگ. اما خودم را "زنده" حس می کردم. اینجا گیر افتاده ام... با خشم مدیر را بیرون می کند، و روی تخت می افتد و چشم هایش را می بندد. وقتی دوباره باز می کند، زندانبان از او می خواهد که سلول را ترک کند؛ وقتی ما گرد و خاک هوا می کنیم، به راهرو بروید. همه چیز باید مناسب جشن فردا باشد! ببینید چقدر همه جا را خاک گرفته؟... وسایل و دمپایی سین سیناتوس را به دستش می دهد... "سین" به راهرو می رود و روی یک چهارپایه می نشیند. زندانبان فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ نترس. برو تا ته راهرو. سین مطیعانه به راه می افتد، حس می کند آزاد است! سر پیچ راهرو، هنوز صحیح و سالم، اشتیاق سوزانی به آزادی دارد. در ادامه ی گردش، به بازار شهر می رسد. مارت را که خرید کرده، می بیند. مردی زنش را تعقیب می کند. سنگفرش آب پاشی شده، تلق تلق عبور چرخ دستی، اسب های پیر و زهوار در رفته، فروشندگان دوره گرد و... زنگ ساعت، و سین خود را در راهروی زندان می بیند! "امی" دختر رییس، دارد توپ بازی می کند،... داخل یک فرورفتگی شبیه پنجره یا آینه، باغ های "تامارا" را می بیند؛ رنگ های باسمه ای درخت ها، خیابان ها و صنوبرهای تک و تنها، و آبی استخر، و تپه ها که پشت آن قوز کرده اند... به امی می گوید؛ لطف می کنی مرا به آنجا ببری؟ امی آرام، جاده های روی تابلو را با انگشت تعقیب می کند... و صدای جرینگ جرینگ کلیدها، زندانبان می آید؛ لطفن برگردید به خانه! در سلول، همه چیز صاف و مرتب شده. حتی عنکبوت همیشگی، روی تارهای تمیز و تازه، انگار که چند لحظه پیش تنیده باشد، نشسته. زندانبان می گوید؛ می بینید، معرکه کردم. حالا از مهمانتان خجالت نمی کشید.
صبح روز بعد، سین لباس می پوشد، زندانبان دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین سیناتوس ایراد می گیرد؛ خودت را نباز! و... صدای در می آید و "بفرمائید،...". مدیر با زندانی "کوتوله"ای که چند روزی ست در سلول کناری زندگی می کند، وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! خوش آمدید. دیداری که هر دو مدت ها انتظارش را می کشیدید"! "مسیو پی یر" روی صندلی می نشیند (پاهایش به زمین نمی رسند)؛ امیدوارم به زودی همدیگر را بشناسیم... شما چقدر شبیه مادرتان هستید. البته من او را ندیده ام ولی مدیر قول داده اند عکسی از ایشان برای من تهیه کنند! چند سالتان است؟ مدیر پاسخ می دهد؛ سی سال. تقریبن هم سن شما. پی یر که ادعا می کند عکاس است، عکس هایی از جیبش در می آورد و روی میز پهن می کند. مدیر از عضلات پی یر، از اندامش، در عکس ها تعریف می کند. پی یر به سین می گوید؛ اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید و مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید، و چپ چپ به سین نگاه می کند. شما مثلن مهمان دارید! پی یر می گوید؛ راحتشان بگذارید. مدیر بر می خیزد؛ وقت رفتن است. پی یر دست می دهد و اجازه می خواهد باز هم به دیدار سین بیاید. دم در، مدیر بر می گردد و با خشم به سین می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از توی گلدان قاپ می زند و می رود!
وقتی سین دیگر بکلی از دیدار مارت مایوس شده، سر و کله ی همسرش پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... مرد جوانی هم هست که از مارت مراقبت می کند، معشوق؟ شوهر؟ سین مبهوت صحبت ها و رفتارهاست، مدام خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره خودش را از میان وسایل و آدم ها به مارت می رساند، مدیر و مسیو پی یر پیدایشان می شود و مارت را با مبلی که رویش نشسته، بیرون می برند. همه خداحافظی می کنند. سین می ماند و سلول! روز بعد دوباره سر و کله ی "پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده است؛ "برگردید به سلولتان". پی یر سرزنش می کند؛ این چه طرز صحبت کردن با دوست است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. سین کنجکاو، نگاهش می کند. بخاطر من؟ بله... روزها می گذرند. فضا و رفتارها روی شکل و قیافه ی سین سیناتوس اثر می گذارد. چشم های افتاده، پوستی مچاله شده، موهای سیخ سیخ و... هرکس او را ببیند، خواهد گفت؛ سین سیناتوس! کمی بخواب. قابل تحمل نیستی. سین می نشیند، کتاب می خواند، روزنامه های کهنه، متون دشوار قدیمی و... کتاب هایی که در آزادی، نگاهشان هم نمی کرد. حوصله ندارد. دراز می کشد، روی سقف و دیوارها جانوران تغییر شکل یافته می بیند... از این هم خسته می شود، به شکم می خوابد، فکر می کند چقدر "نرم" شده ام، آنها می توانند با یک کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند!
روز بعد از زندانبان می پرسد؛ فکر می کنی یک ملاقات دیگر به من بدهند؟ زندانبان عصبانی می شود؛ خجالت بکش! هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسند، به خاطر تو فرسوده می شوند، و تو ناسپاس، تنها سوال های احمقانه می کنی!... روز بعد، رییس بی خبر وارد می شود و با احترام می گوید؛ ملاقاتی دارید؟ کی؟ مادرتان آمده! "حوصله ی این یکی را ندارم. در عمرم یک بار بیشتر او را ندیده ام". زنی کوچک اندام، فین فین کنان وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند. چشمش به کتاب ها می افتد، سین می گوید؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی زندانبان. بهمشان نریز. وقتی بالاخره به حضور مادرش عادت می کند، ساعت بزرگ زنگ می زند، وقت تمام است. مسیو پی یر با یک صفحه شطرنج پیدایش می شود؛ مهمان داشتید؟ مامانتان به دیدنتان آمده بود؟ عالی ست. بنشین رفیق! چیزهای سرگرم کننده برایت آورده ام. شطرنج، ورق. بنشین... شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین گوش می دهد، کم کم خوشحال می شود، امیدوار می شود، با صندلی به کف سلول و بعد به دیوار و دور و بر می کوبد. شادمان دور سلول می چرخد و... برای مارت نامه می نویسد؛ فکرش را بکن! می خواهند مرا بکشند. لازم نیست گریه کنی... مارت، خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... روز بعد نزدیکی های ظهر بیدار می شود، شاد. زندانبان می آید. بعد مسیو پی یر با شطرنج؛ بازی می کنید؟ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی؟ می دانید؟ زنها عاشق من اند. پتیاره ها واقعن به من علاقمندند. از عضلات مردانه ی من خوششان می آید... پی یر می رود، امی، دختر ده دوازده ساله ی مدیر با اسکیت هایش می آید. امی می رود، باز مسیو پی یر می آید. مطالب ادبی در مورد عشق و "اروس" می گوید. میان صحبت، مدیر با یک چهار پایه وارد می شود، می نشیند. به پی یر اشاره می کند؛ ادامه بدهید. از صحبت های مسیو پی یر تعریف می کند. پی یر از سین می پرسد نظرت چیست؟ "یک مشت اراجیف، مثل همیشه"! مدیر با اوقات تلخی؛ همیشه مخالف است. در دل خوشش می آیدها، اما به روی خود نمی آورد!
روز بعد تق تق ها نزدیک می شوند. جایی از دیوار، ناگهان ترک بر می دارد، فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. پی یر خوشحال، سین را به چای دعوت می کند، و سین را که مات ایستاده، به زور از تونل به سلولش می برد. هنگام بازگشت، سین به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. امی سر می رسد، دستش را می گیرد و لب دیوار قلعه، از پنجره ای داخل خانه ی مدیر می شوند. مدیر، خانمش و مسیو پی یر سر میز شام نشسته اند، از دیدن سین حیرت می کنند. وقتی سین به سلولش باز می گردد، سوراخ را با گچ و آجر گرفته اند. روز بعد مسیو پی یر، با مدیر و وکیل، بی خبر وارد می شوند، پی یر می گوید می دانید، من جلاد شما هستم! آن زمان گذشت که محکوم در لحظه ی اعدام با جلاد خود آشنا می شد، مثل عروسی که شب زفاف در بغل مردی ناشناس می افتاد. من با شما دوست شدم. با هم شطرنج بازی کردیم، از همه چیز حرف زدیم و.. حالا اعلام می کند مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. دستش را دراز می کند و منتظر می ماند. مدیر فریاد می زند؛ دست بده! مسیو پی یر می گوید؛ شاید دلشان نمی خواهد! هر سه خارج می شوند. کتابدار می آید. سین می گوید؛ می دانید که من پس فردا اعدام می شوم؟ کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! اصلن حوصله ی خواندن ندارم.
سین را به ویلایی میان باغ های تامارا می برند؛ مراسم شام در حضور بزرگان و روسای شهر. پس از شام و شراب، به افتخار او، باغ ها با چراغ های رنگی روشن می شوند. همه به سین سیناتوس تبریک می گویند. شب سین سیناتوس خوابش نمی برد. از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد، از این که ترسیده، شرمنده است. به کودکی اش می اندیشد، به عشق، به خاطره ها، و خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است، و حتی سلامتی بخش است!... صبح اما خبری نمی شود. زندانبان مثل هر روز می آید، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین فکر می کند باز فریب خورده. بعداز ظهر چرتی می زند، ناگهان "مارت" با گونه های برافروخته و موها و لباس بهم ریخته، وارد می شود. بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند. ناچار شدم کمی با آنها کنار بیایم! امروز صبح در میدان چه جمعیتی بود. سین می پرسد؛ چرا مراسم را بهم زدند؟ گفتند همه خسته اند. می دانی؟ جمعیت نمی خواست برود. چشمانش خیس می شود. چرا گریه می کنی؟ آخر تو خودت را در مخمصه انداختی. مردم حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه می گفت مادر توست. باید خل و چل بوده باشد، گفت می ترسد تحت تعقیب باشد. من به مقررات اینجا وارد نیستم، اگر بدجوری احتیاج داری، دست به کار شو! سین می گوید، مسخره است! خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست، آخرین تقاضا... اون پیرمرد لق لقوی همسایه، یادت هست؟ از من خواستگاری کرده. اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را بر می دارد، مزه می کند. نه شور است و نه شیرین! انگشتی از لای در به مارت اشاره می کند. مارت چانه می زند؛ قرارمان این نبود. "انگشت" اصرار می کند. مارت به سین می گوید؛ فقط پنج دقیقه، و خارج می شود!... سه ربع ساعت بعد باز می گردد؛ سین می پرسد؛ نامه ی من به دستت رسید؟ مارت عصبانی می شود؛ پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و در رادیو و همه جا خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده. تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. عزیزم، منکر شو. توبه کن. مردم مرا با انگشت نشان می دهند. تحمل سین تمام می شود؛ خداحافظ مارت!
سین می نویسد؛ همه چیز تمام شد. وعده ها، امیدها، تق تق ها، امی، مارت... پوسیدگی روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم... مسیو پی یر پیدایش می شود، شاداب و تر و تمیز، با مدیر و وکیل. تعظیم می کند؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! آنقدر غیر مترقبه است که سین می پرسد؛ کجا؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن عزیزم! ولی حتمی نیست، هست؟ من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید... زودباش! دستور می دهد سلول را تمیز کنند. یکی پنجره را از جا می کند. دیگری تارهای عنکبوت را پاره می کند و عنکبوت را در جیبش می گذارد! قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار ترک بر می دارد و فرو می ریزد و... سلول متلاشی می شود. لطفن بلند شو. روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین با قدم های نامطمئن، انگار روی یخ راه می رود، خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه ی سین سیناتوس می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. به میدان و سکوی اعدام که می رسند، سین بدون کمک تا روی سکو می رود. همه ی کارها را داوطلبانه انجام می دهد، مدام تکرار می کند؛ "خودم تنها"... دراز می کشد، سرش را روی تیغه می گذارد! مردم همه جا ایستاده اند. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! فقط چند لحظه... بعرض می رسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" در تالار شهر، روی صحنه می آید...
زیباست! مثل خود زندگی، برای "مراسم گردنی زنی" به دنیا می آیی! "زندگی" می کنی؛ بازار، تیاتر، مهمانی... یکی دو بار غذای شاهانه، یا گردش در زیباترین باغ، "بهانه های ساده ی خوشبختی"، همین قدر که "دلخوش" شوی، و "امیدوار"، در سلول، درگیر اتفاقاتی می شوی که انتظارشان را نداشته ای. یک روز کارد، یک روز چنگال، بعد قاشق، و بعد؟ یک روز هم هیچ کدامشان نیست! دست هایت را هم از پشت بسته اند. باید با پوزه غذا را هورت بکشی. یک روز بشقاب هم نیست! یاد می گیری غذا را از روی زمین جمع کنی. قواعد بدون تو ساخته شده اند، و شکسته می شوند. آنچه انتظارش را داری، از تو دریغ می شود؛ آنچه فکرش را نکرده ای به تو داده می شود. اغتشاش فکری! هر روز یک برگه پیاز از زندگی ات کنده می شود، لخت تر می شوی، سبک تر، تکه گوشتی می شوی بی مصرف، آماده برای ذبح! در آخر از "جلاد" هم سپاسگزاری که از ابتذال خلاصت می کند! از این که هر روز منتظر اعدام باشی! داوطلبانه روی سکو می روی، و گردن به تیغ می سپاری. به دنیا آمده ای که بروی؛ دعوت به "مرگ"؛ "دعوت به مراسم گردن زنی"*، اثر "ولادیمیر نباکوف"!
آبان 1376

Invitation to a Beheading
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 01, 2010 09:44
No comments have been added yet.