برف، اورهان پاموک

"کا"* پس از سال ها پناهندگی و اقامت در فرانکفورت، به استانبول می رود. حالا در وطن خود شاعری شناخته شده است. در استانبول خبرهای تازه ای در مورد شهر زادگاهش "قارس"*، می شنود؛ میزان خودکشی دختران محجبه در "قارس" به حد هشدار دهنده ای بالا رفته، شهردار شهر ترور شده و انتخابات برای شهردار تازه، سه چهار روز دیگر برگزار می شود، و "مختار"*، دوست دوران تحصیل "کا"، کاندیدای حزب اسلامی برای شهرداری ست و انتخاب او تقریبن حتمی بنظر می رسد. "کا" در جوانی عاشق "ایپک"* بوده و در تمام سال های اقامت در فرانکفورت به او فکر می کرده است. در این سال ها ایبک با مختار ازدواج کرده و جدا شده است. "کا" اینک به این قصد به ترکیه بازگشته تا با ایپک ازدواج کند و او را همراه خود به فرانکفورت ببرد. توسط آشنایی در دفتر روزنامه ی "جمهوریت" در استانبول، یک کارت خبرنگاری تهیه می کند و در ظاهر برای گزارش انتخابات شهرداری و جستجوی علت اپیدمی خودکشی در میان دختران روسری به سر، اما در باطن به نیت ایپک، عازم شهر زادگاهش می شود. و عصر یک روز برفی ماه فوریه، با اتوبوس وارد "قارس" می شود و در هتلی که متعلق به "تورگوت بیک"*، پدر ایپک است، اقامت می کند. تورگوت بیک یکی از سکولاریست های مشهور قارس است و دختر کوچکش "قدیفه"*(خواهر ایپک) به عنوان سرکرده ی دختران روسری به سر شهر شناخته شده که دانشجویان اسلامگرای شهر، شیفته ی او هستند. گفته می شود این قدیفه است که دختران و زنان محجبه را به خودکشی تشویق می کند!
علیرغم برنامه ریزی "کا" برای اقامت دو سه روزه در قارس، بارش مداوم برف از همان لحظه ی ورود او شدت می گیرد و از صبح فردا عبور و مرور قطار، اتوبوس و هرگونه وسیله ی نقلیه به خارج و داخل شهر، متوقف می شود. "کا" در اولین لحظات دیدار با ایپک، اعتراف می کند که به قصد ازدواج با او و بردنش به فرانکفورت، به قارس آمده. در طول سه چهار روزی که "کا" بالاجبار در قارس می ماند، وقایع بی شمار و درهم و برهمی رخ می دهد. "کا" به عنوان شاعری شناخته شده، و اینک خبرنگار روزنامه ی جمهوریت در استانبول، به سادگی با مختار، دوست سابقش و کاندید پست شهردار، با رئیس پلیس شهر، با سردبیر تنها روزنامه ی "قارس" و با بسیاری دیگر از بزرگان شهر ملاقات می کند و حتی موفق می شود با پدر و مادر برخی از دختران محجبه ای که خودکشی کرده اند، صحبت کند.
در اولین روز اقامتش در قارس، وقتی با ایپک در یک قهوه خانه نشسته اند، مدیر مدرسه ای که طبق قانون تازه ی دولت، از ورود دختران محجبه به مدرسه خودداری کرده، پیش رویشان در همان قهوه خانه به دست یک اسلامگرای تندرو کشته می شود. اسلامگرایان معتقدند که هیچ مسلمانی خودکشی نمی کند چرا که خودکشی در اسلام، گناه بزرگی ست. آنها بر این باورند که خودکشی کنندگان تحت فشار دولت و قوانین، و برای احراز "هویت" و حفظ "شرافت" خود دست به خودکشی زده اند. پس این نوعی قتل است که توسط دولت و قوانین ضد اسلامی آن رواج داده شده تا سکولارها و چپ گرایان و خودباختگان شیفته ی زندگی اروپایی، اسلام را بدنام کند!
"کا" که در روز اول با گرمی از سوی همه استقبال می شد، کم کم دچار مشکلات و دردسرهایی می شود. در مورد او که ساکن آلمان است، شایعات مختلفی بر سر زبان هاست. رهبر اسلام گرایان تندرو که به دلیل چشم های آبی اش، به "بلو"* مشهور است، توسط دانشجویان طرفدار خود پیغام می دهد که می خواهد "کا" را ببیند. بعدن معلوم می شود که پلیس سری از مخفی گاه "بلو" و ملاقات هایش، مثل هر حرکت دیگر در شهر، کاملن باخبر است. "کا" به زودی در می یابد که در شهری محاصره شده در برف، در میان گروه های متخاصم بسیاری مانند "اسلام گرایان" تندرو، جمهوری خواهان طرفدار اصلاحات آتاتورک، کمالیست ها، کردهای ناسیونالیست و اعضاء پ. ک. ک.، ترک ها و آذری ها، ارتشی ها و طرفداران دولت مرکزی در آنکارا، سوسیالیست ها و کمونیست ها، سکولاریست ها... و حتی سازمان مخفی دولتی نیز، محاصره شده است. اگرچه هرکدام از این گروه ها به بهانه هایی بر سر راه او سبز می شوند و با خوشرویی و غیر مستقیم، خواهان آنند که "کا" تمایلات و عقایدشان را در روزنامه های آلمانی منعکس کند، اما در پشت سر، از این که "کا" با همه ی گروه ها در ارتباط است و تابع هیچ گروهی نیست، از طرف دسته ای به جاسوسی برای دولت، از طرف گروهی به همکاری با سازمان مخفی، از سوی دسته ی دیگر به جاسوسی برای بیگانگان و به ده ها تهمت دیگر متهم می شود. از آنجا که "کا" دیگر مدت هاست فعال سیاسی نیست و تنها به شعر می اندیشد، حتی به دیدار شیخ معتدل شهر می رود و در حضور مریدان او دست شیخ را می بوسد و می گوید که به خدا اعتقاد دارد. هدف "کا" در تمام مدت این است که بارش برف متوقف گردد، راه ها باز شود و ایپک بپذیرد که همراه او به استانبول و سپس به فرانکفورت باز گردد.
شب فردای انتخابات شهرداری، در یک برنامه ی تحریک آمیز نمایشی در تالار بزرگ شهر، میان طرفداران گروه های متخاصم درگیری لفظی صورت می گیرد، سربازانی که از پیش آماده شده اند، تیراندازی می کنند، چند نفری کشته می شوند، همان شبانه حکومت نظامی در شهر برقرار می شود، انتخابات شهرداری معلق می ماند و مختار، کاندیدای حزب اسلامی دستگیر و زندانی می شود. این وقایع به عنوان کودتا در قارس تلقی می شود. "کا" که سال ها در هجرت شعری نگفته، در سفر به زادگاه و در محاصره ی برف و درگیری در حوادث پی در پی، با وجودی که روز و شبش در سیاست و روابط احمقانه ی همشهری ها، در تلاش برای نابودی یکدیگر، و شنیدن رویاهای غیر واقعی و نظریه های توطئه شان می گذرد، با فکر به بازگشت به فرانکفورت و خوشبختی در کنار ایپک، توان شعر سرودن دوباره در او می جوشد و انگاری کلمات به او الهام می شوند. در این سه چهار روزه، اینجا و آنجا در گوشه و کنار شهر می نشیند و اشعار الهام شده را در دفترچه ی سبزی که همیشه همراه دارد، می نویسد...
"برف" اثر "اورهان پاموک" البته یک شاهکار نیست و حتی در برخی از فصل ها، کشدار و خسته کن هم می شود. برای کسی که زاییده و بزرگ شده ی خاورمیانه باشد اما، "برف" رمانی سخت جذاب است، آینه ای ست بر فراز بام منطقه ای که در آن همه ی ما، همراه در و همسایه و هم محله ای هامان، و همه ی مردم شهر، همه ی سرزمین، موافق و مخالف، تمام قد، و گاه عریان در آن دیده می شویم. گاه از این که اینقدر روشن و زنده در "برف" محاصره شده ای، رمان را رها می کنی، نگاهی از وهم به دور و برت می اندازی تا مطمئن شوی چشمی، چشم هایی تو را نمی پایند. در میان این همه وهم اما یک واقعیت درشت به چشم می آید؛ این که تصویر "برادر بزرگ" در و دیوار شهر را پوشانده و دوربین ها در کاسه ی چشم های خشک و نامهربان تصویر آن مرد بر دیوار، همه جا در تعقیب تو اند.
با وجودی که کتاب را زمین می گذارم اما میانه های فصل بعدی "برف"، دوباره به خود می آیم، و همپای "کا" شهر "قارس" را، خیابان به خیابان، قهوه خانه به قهوه خانه و منزل به منزل در برف طی می کنم. "پاموک"، عریان و با شهامت از خدا و اسلام و زن و... سخن می گوید. از وسوسه های "کا" درباره ی ایپک، یا "اروتیسم" زیبای صحنه های عشق بازی در اتاق های نیمه گرم، وقتی بیرون برف می بارد...! از سر تا پای "برف"، کفر می بارد! در جامعه ی آرمان زده ی "برف"، زناکاران مخبطی وصف شده اند که به "شادی" و "شعر" و "عشق" و "زندگی" می اندیشند و گوششان به وعده های دروغین آن جهانی بدهکار نیست؛ مسلمانان عاشق می شوند و گاه بی واهمه از جهنم، به آسمان هم به دیده ی تردید نگاه می کنند! "پاموک" هم چون شهرزاد، سرنوشت نهایی شخصیت ها را پیشاپیش روشن می کند، زیبایی رمان اما در وصف لحظه به لحظه ی زندگی و روابط شخصیت هاست که اگرچه همه ساکن "قارس" در ترکیه اند، نظایرشان اما از الجزایر و تمامی شمال آفریقا تا جوامع خاورمیانه ای و تا آن سوی شبه قاره ی هند، در هر شهر و روستایی دیده می شود. در طول فصل سی و یکم دردمندانه می خندم، اگرچه زیباترین فصل کتاب نیست اما از زنده ترین فصل های آن است. جمعیتی نامتقارن در اتاقی پر از دود سیگار و اضطراب و شباهت: "بلو"، رهبر اسلامگرایان تندرو از "کا" می خواهد تا پیامش را در روزنامه ای آلمانی چاپ کند. می پرسد؛ برای کدام روزنامه مطلب می نویسی؟ "کا" نزدیک ترین نامی را که بخاطرش می رسد، بر زبان می آورد؛ فرانکفورتر یک چیزی! "بلو" نام رابطش را می پرسد. "کا" که می خواهد از شکنجه ی دیدار "بلو" و ترس مرگ در این مخفی گاه رها شود، نامی بر زبان می آورد؛ "هنس هنسن"! "بلو" به "بورژاوهای بی درد و لیبرال" اروپایی مانند "هنس هنسن" بد و بیراه می گوید و "کا" را بازیچه ی دست آنها می شمارد؛ سرسپردگان فریفته ی لیبرالیسم اروپایی! میهن فروختگانی که به سنت و دین و تاریخ خود پشت کرده اند... و از این قبیل فرمایشات. با این همه از "کا" می خواهد تا بیانیه اش را در "فرانکفورتر ..." چاپ کند. "کا" قول می دهد بیانیه را به "هنس هنسن" برساند اما از این که چاپ شود یا نه، مطمئن نیست. "بلو" پیامش را دیکته می کند. چیزی شبیه به این که: در شهر قارس علیه اسلامگرایان کودتا شده و ما از همین جا انقلاب بزرگ اسلامی در جهان را آغاز خواهیم کرد! "کا" برای آن که بلو را از ارسال "پیام انقلاب" برای اروپا و جهان منصرف کند، پیشنهاد می دهد برای آن که "هنس هنسن" چنین بیانیه ای را به "پشتیبانی از انقلاب" چاپ کند، بهتر است چند نفر از گروه های دیگر هم، این بیانیه را امضاء کنند. مثلن "تورگوت بیک" به عنوان یک سکولاریست، یا نماینده ی کردهای ملی گرا و یکی دو گروه دیگر، تا بیانیه "همه گیر" باشد و "هنس هنسن" دلیل کافی برای چاپش در روزنامه ی "فرانکفورتر ..." داشته باشد! "بلو" ابتدا زیر بار نمی رود و تورگوت بیک و دیگران را به ده ها اتهام ضد اسلامی و ضد میهنی و ضد فرهنگی، ناسزا می گوید. با این همه "بلو" هم مثل همه ی "انقلابی گراها" میل دارد نام و گفتارش در روزنامه های "دشمن" چاپ شود. او هم در نهایت دشمنی با "غرب"، دوست دارد اروپاییان برای اثبات "دموکرات" بودنشان، هر مزخرفی که او می گوید را، در روزنامه ی خود منتشر کنند! پس می پذیرد تا چند نفر از سوی گروه های مخالف بیانیه را امضاء کنند. قرار ملاقات نمایندگان گروه ها در هتلی به نام "آسیا" گذاشته می شود. تورگوت بیک که سال هاست از اتاقش در هتل خود بیرون نیامده، همراه دخترش قدیفه (که در خفا معشوقه ی "بلو"ست) به هتل آسیا می رود... هتل آسیا!
"برف"، سفر دراز "کا"ست، از "شرق" به "غرب" و بالعکس، حکایت دوپارگی، روایت چندگانگی از رشدی ناتمام، ناقص و درهم، بی خط و مرز، از "ما" درباره ی خودمان. این گم گشتگی فرهنگی و اغتشاش در هویت، در رفت و آمدی ست که در سده ی گذشته میان "شرق" و "غرب" داشته ایم، میان گذشته و حال، بی آن که قادر باشیم جای خود را میان "آن" و "این" پیدا کنیم، از "آن" دل بکنیم، در عین حال به دل بستن به "آن" نیز، با واهمه و تردید نگریسته ایم. بحران های سده ی گذشته ی ما حاصل همین "نه این و نه آن"، یا بهتر بگویم؛ "هم این و هم آن" بوده است. رنج ما به دلیل شرایط موجود جهان، از این غده ی ترکیده سر برآورده، چون درد زایمان، هر از گاه می گیرد و رها می کند، اما هراس ما از گذشتن از گذشته و پیوستن به آینده سبب شده تا طفلی از این چرک و خون به دنیا نیاید. درد زایمان اما همچنان با ما مانده است. هراس ما بیشتر از آن است که بی تکیه گاهی تازه، دست از گذشته برداریم. هراس و دردی مشترک، دراز کشیده در منطقه ای به وسعت "آندولوسیا" تا "ایندونزیا"! مساله ی"کا"، مساله ی جوامع ماست. "برف"، وصف روشن و پیچیده ی این اغتشاش روحی و دوپاره گی فرهنگی ست، عبور از جاده ها و پس کوچه های سده ی گذشته ی ما شرق زادگانی که تاریخی دراز در مسلمانی و عرفان و درک شهودی زیسته ایم، دست بر سر و سر بر آسمان، با آرزوهای بزرگ، بی رسیدن به آبادی، سرگردان میان دو قبله؛ ایمان و بی ایمانی، الگوهای کهن و دنیای معاصر، حیران میان زیستنی حماسی و بودنی تراژیک، هم چنان در اندیشه ی پلی میان این دو "آشتی ناپذیر"، تا مگر از صندوقچه های کهنه ی سنت نبریده، مدرنیسم را در آغوش بگیریم!
"کا" زاییده ی "قارص"(منتهای الیه آسیایی ترکیه)، بزرگ شده ی استانبول (منتهاالیه غربی ترکیه)، دوازده سال در آلمان، در قلب اروپا زیسته است. "کا" اما در فرانکفورت هم، در همه ی این سال ها با هم وطنانش در آمد و شد بوده، به ترکی شعر سروده، بی آن که با زبان فرهنگ میزبان آشنایی پیدا کند. او در فرانکفورت و آلمان هم، یک ترک جدا مانده از مادر، غریبی فرهنگی بوده که "آزادی" و دیگر دست آوردهای "اروپا" را "تماشا" کرده است. چرا "کا" شاعر است، و مثلن رمان نویس نیست؟ بخش بزرگ فرهنگ منطقه ای ما در شعر متجلی ست که روح قضا و قدری و آسمانی دارد، بر خلاف رمان (کاری که اورهان پاموک به آن اشتغال دارد) که آغاز چند صدایی ست و از منطق سخن (دیسکورس) برخوردار است. رمان زاییده و زاینده ی کثرت گرایی در دو سه قرن اخیر است. شاید به همین سبب شعر (به ویژه نوع کلاسیک آن) در دوران "رمان"، آرام آرام به زوایا رانده شده است. "میلان کوندرا" جمله ی زیبایی دارد (نقل به مضمون)؛ از لحظه ای که "دن کیشوته" از خانه بیرون آمد و پا بر رکاب گذاشت، جهان بکلی دیگرگون شد!
باری، "کا" از غرابت غربت در مرکز اروپا، به استامبول و قارص، به زادگاهش، به دامان مادر سنت باز می گردد. سفر از غرب به شرق، از امروز به دیروز. عجب نیست که پس از سال ها، طبع شعرش در همین شهر زادگاه و در میانه ی شلم شوربای جامعه ی سنتی دوباره شکوفا می شود. نماد و تمثیل برف، در کریستال گونه گی آنست، در نهایت هندسی بودن در ابتدای تشکیل، و کم کم که به زمین نزدیک می شود، ابعاد مرتب هندسی اش دچار سایش می شود، و در روی زمین، در نهایت زیبایی (هم چون شعر کلاسیک) اغتشاش و گرفتگی می آفریند، راه ها را می بندد. پاموک بارها به زیبایی و قداست برف اشاره می کند و از خیابان های خلوت بی عابر می گوید! شهروندان قارص از سردی این زیبایی که خیابان و جاده و ارتباط را بسته و آهسته کرده، به گرمای خانه و جمع قبیله، به قلبگاه سنت پناه می برند. این قلبگاه سنت اما، حتی در کوره روستاها هم به یک آنتن ماهواره ای مجهز است، به مشغولیاتی که از "غرب" به سوغات می آید. همه، همه جا، حتی تنهایان در قهوه خانه، غرق تماشای تله ویزیون اند. تله ویزیون پاموک در رمان "برف"، غیر از گزارش هواشناسی و اخبار بهم ریختگی قارص (و البته پخش مستقیم برنامه ی تیاتری که به کودتا ختم می شود)، یک برنامه ی مشخص دیگر هم پخش می کند. سریال "ماریانا"!
"ماریانا"ی بلند گیسو و طناز، دختری ست معصوم که تنها و یتیم بزرگ شده و کمتر روزی از زندگی اش بدون مصیبت بسر می شود. هربار گرفتار عشق مردی ست که عشق متقابل را از او دریغ می کند. همه ی شهر، و به ویژه مردها، یا او را اشتباه می فهمند، یا پس از کسب لذت، او را به اتهامی واهی به گوشه ی تنهایی اش پس می رانند. ماریانای ساده دل به هر کلام زیبا دل می بندد، عاشق می شود، زندگی می بخشد و زندگی می بازد (مثل "من" و "تو" احساساتی ست). با مردش از امید و آینده ای توام با عشق می گوید، از با هم بودن، از جهانی که خواهند ساخت و... این یکی هم اما در جایی ماریانا را با امیدها و آرزوهایش تنها می گذارد و به راه خود می رود. تمام قارص، تمامی کشور، "ماریانا" را تماشا می کنند. هنگام پخش ماریانا از تله ویزیون، شهرها و روستاها خلوت می شوند. جز چند قهوه خانه که تله ویزیون دارند و دو سه تنهایی که در قهوه خانه ها به تماشای تله ویزیون نشسته اند، جنبنده ای بیرون از "خانه"ها نیست. کمونیست ها، سوسیالیست ها، کمالیست ها، جمهوری خواهان، سکولارها، اسلامگرایان، حتی پلیس مخفی و غیر مخفی شهر، در آن ساعات به تماشای "ماریانا" نشسته اند. هرکس ماریانا را از دریچه ایدئولوژی خود می بیند، همان گونه که خود می خواهد. ماریانا نماینده ی مردم ستم کشیده است، نمادی از اکثریت محروم و رنج دیده است، کارگر زاده ای ست که زندگی و روح به کارفرما باخته، ناداری ست نتیجه ی چپاول استعمار، و... سردسته ی اوباش شهر هم، وقتی "کا" را کتک می زند تا نشانی "بلو"، رهبر اسلامگرایان تندرو را بروز دهد، هنگام پخش "ماریانا"، شکنجه را متوقف می کند تا "ماریانا" تماشا کند! به "کا" می گوید(ترجمه ی آزاد)؛ می خواهی بدونی چرا ماریانا را دوس دارم؟ برا اینکه اون میدونه چی میخواد. اما روشنفکرای آشغالی مث تو که هدف ندارن، حال منو بهم می زنن. میگی دموکراسی میخوای، اونوقت سرت تو آخور این اسلامگراهای عقب افتاده س. میگی طرفدار حقوق بشری، اونوقت با این تروریست های قاتل لاس میزنی. میگی دوای ما اروپاست، اونوقت با این کثافت ها که دشمن شماره یک هر چیزی هستن که اروپائیه، از یه دیگ حلیم می خوری. میگی طرفدار برابری زن و مردی، اما کره ی این آشغالا را به نونت میمالی که زنهاشون را در چادر و چاقچور پیچیده ن و هرشب کتک می زنن. تو حتی با خودتم شریف نیستی. گیرم این "هنس هنسن" تو در فرانکفورت، اون کاغذ پاره را بخونه. چیکار می کنه؟ گیریم تو روزنامه ش چاپ کنه، اصلن بگیر اروپا یک هیات تحقیق میفرسته به قارص. چیکار می کنن؟ میان اینجا و به نظامی ها که شهر را قبضه کرده ن تا دست این آشغالای اسلامی نیفته، تبریک میگن! اونوخت دوباره بر میگرده ن اروپا و سنگ حقوق بشرشون را به سینه می زنن و همه جا میگن؛ "در قارص دموکراسی نیست"! میدونی که اگه من هواتو نداشتم، همین دوستان اسلامی ت، روزی چهل و دو بار وسط این خیابون درازت می کردن.
وقتی "کا" به هتل بر می گردد، تورگوت بیگ "سکولاریست" و "اومانیست" و چپ اندیش هم، میان دو دخترش، "ایپک" آزاده و "قدیفه" ی اسلامگرا، پای تله ویزیون به تماشای "ماریانا" نشسته اند. وقتی ماریانای تنها رها شده، در گوشه ای ناامید نشسته و در فکر خودکشی ست، تورگوت بیک با شوق کودکانه ای خطاب به صفحه ی تله ویزیون، ماریانا را به پایداری تشویق می کند؛ "قوی باش دخترم! کمک از قارص در راه است"! بر لبان دختران تورگوت بیک که چشمانشان پر از اشک است، لبخندی ضعیف می نشیند! این تصویر زیبای آرمانگرایی در شهری کوچک در "شرق"، محاصره شده در برف و اختناق و فقر، آشنا نیست؟
در فصل سی و یکم "برف"*، خودمان را بهتر در این "میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک" تماشا می کنیم. به راستی ما "دن کیشوت"هایی نیستیم که حتی به قدر "سانچو"، یک خر هم زیر پا نداریم؟ در یک بیانیه ی موهوم برای روزنامه ای موهوم، قرار است دو جمله نوشته شود. هرکس از هر جبهه و قبیله ای در نهایت تظاهر به بی نیازی از این روزنامه، مایل است تمام خواب ها و آرزوهایش را در این دو جمله بگنجاند! بیانیه ای که هرگز نوشته نمی شود، چرا که هرگز با مفادش به یک موافقت جمعی نمی رسیم، اما بهانه ای ست تا یک بار دیگر بر سر اصول "آرمان شهر"هایمان، بر سر همدیگر بکوبیم و یکدیگر را تحقیر کنیم.
"کا" در همه ی این سال ها در غرب زیسته اما با شرق مانده است، با شعر و خیال و وهم و عرفان و... در فرانکفورت هم به ایپک در قارص می اندیشد؛ نماد زیبایی و غم غربت در "شرق"، در زادگاه. هنوز هم پس از این همه سال، به عشق دوران جوانی زنده است، به گذشته، به پشت سر می اندیشد و از جسمیت شرقی خود جدا نیست. از این که در قارص، او را "سکولار" بنامند، انگاری عار دارد. به "فاضل" و "نصیب" (دانشجویان اسلامگرا) می گوید او "آته ایست" نیست و در بارش کریستال های برف، خدا را می بیند. در دیدار با "بلو" (رهبر چشم آبی تندروان اسلامی!) صریح نمی گوید که به خدا بی اعتقاد است. چون به راستی نمی داند هست یا نیست! همان گونه که برف، قارص را محاصره و "زندانی" کرده، "کا" نیز زندانی "قارص" (زادگاه) و گذشته ی خویش است. او می خواهد خوشبخت باشد، همین ودیعه (عشق، ایپک) را هم در "قارص" می جوید. با این همه می خواهد ایپک را هم با خود به "فرانکفورت" ببرد. مگر در قارص نمی شود خوشبخت بود؟ "کا" اگر قادر بود، قارص را هم با خود به فرانکفورت می برد! و مگر نه آن که در فرانکفورت هم، چون در قارص، زندگی می کند؟
در اولین لحظاتی که راه ها دارد باز می شود، "کا" توسط اوباشانی که در خدمت دستگاه اند (لباس شخصی ها؟) دستگیر می شود. از او می خواهند تا محل اختفای تازه ی "بلو" (سرکرده ی اسلامگرایان تندرو) را به آنها نشان دهد. او تنها کسی ست که از مخفی گاه تازه ی بلو خبر دارد. اگر "بلو" را لو ندهد، خود او را خواهند کشت. هیچ راه سومی هم نیست. اوباش نشان داده اند که به قولشان بی رحمانه عمل می کنند. اگر "کا" محل اختفای "بلو" را نشان دهد، یعنی او را به کشتن بدهد، به او اجازه خواهند داد با اولین قطار، خود را به استامبول برساند. آنها ترتیبی خواهند داد تا ایپک هم به ایستگاه قطار بیاید. در این صورت "کا" به آرزوی خود می رسد و با ایپک به خوشبختی در فرانکفورت می پیوندد. اما لو رفتن "بلو" و کشته شدنش، ذهن مردم شهر را نسبت به "کا" تخریب می کند؛ "ایپک" هم شهروند قارص است، و خواهرش قدیفه، و پدرش تورگوت بیک هم! "کا" بر سر دو راهی مانده است؛ به قیمت زنده ماندن بلو، بمیرد و "قهرمان" قارص شود؟ یا به قیمت کشته شدن بلو، "خائن قارص" باشد، اما به استانبول، به فرانکفورت و به آزادی برسد؟
مهرماه 1386
* Snow, Orhan Pamuk, Ka, Kars, Muhtar, Ipek, Turgut Bey, Kadife, Blue, My Name is Red
کامل این مطلب را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 01, 2008 09:38
No comments have been added yet.