احمد شاملو

ال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و اسنقامت‌ های کم
سالی که غرور گدایی می‌ کرد
سال پست
سال درد
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه
از احمد شاملو
////
این روزها ۹۰ و چند سال از تولد احمد شاملو می گذرد. احمد شاملو بی‌ تردید برجسته ‌ترین شاعر نوآور ایران در روزگار ماست. شاعر نادری که اندیشه های نو را در قالب زبانی فاخر که غیر از زبان من و توست بیان می کند. چیزی که در وهله اول این زبان را می سازد موسیقی واژه ها و پیوند متوازن میان آنهاست. در واقع شعر شاملو به یک کمپوزیسیون موسیقی می ماند. همان موزیکالیته‌ ای که در جستجوی آن است از پیوند واژه‌ ها و البته سکوت میان آنها به دست می آید. جمله معروف آنجا که زبان باز می ماند موسیقی آغاز می شود در مورد شعر شاملو به این شکل تغییر می کند که موسیقی درونی واژه ها نمی گذارد که زبان از سخن بازماند. شاملو خود افسوس می خورد که به دلائل اقتصادی و فرهنگی خانواده نتوانسته از اول به جای شعر دنبال موسیقی را بگیرد. دو سه سالی هم نزد یک استاد موسیقی قواعد آرمونی و کمپوزیسیون را آموخته ولی بعد آن را نیمه‌ کاره رها کرده است. و باز خود می گوید که شب ها که صدای پیانوی دختران همسایه را می شنیده چه حسرتی می خورده است. و بعد به این نتیجه می رسد که شعر در او عقده فروخورده موسیقی است. این همه علاقه به موسیقی، شاملو را به سوی موسیقی شعر- به ویژه موسیقی درونی آن- سوق داده است. بلا درنگ باید گفت که موسیقی مورد نظر شاملو موسیقی سنتی و نوع نوآورانه آن نیست. او مجذوب موسیقی جهانی است و موسیقی سنتی را در ذات خود بی ارزش می داند و هرگونه نوسازی آن را باطل و بیهوده. نگاهی هم به مجموعه آنچه از آفریده های فرهنگی که احمد شاملو در ذهن خود می پروراند، نشان می دهد که پس از شعر- و حتی گاهی شاید پیش و بیش از آن- دلبسته موسیقی بوده است. حالا که به هر جهت به جای موسیقی دان شاعر شده، موسیقی درونی شعر را به کارگاه اندیشه خود برده و دنیای دیگری از موسیقی آفریده است. شاملو بر این اعتقاد بود که گذر از فرایند آفرینش هنری از عهده موسیقی سنتی برنمی آید. چرا که نوازنده ایرانی که از صد سال پیش"همین جور گرفته ته بن بست نشسته و دلش را به کمانچه کشیدن خوش کرده است. آنهایی هم که می خواسته اند با تکیه بر تمهیدات فنی از دل موسیقی سنتی نوعی موسیقی ملی بیرون بکشند آب در هاون می کوبند تا وقتی که موسیقیدان ایرانی مجبور است در فضای محدود ردیف حرکت کند چیز دندان گیری به دست نمی آید. به تمرین سرعت در سلول انفرادی می ماند." شاملو از جمله از مونوفونیک بودن موسیقی ایران می گوید و ناسازگاری های سازهای آن و در نهایت می گوید: "موسیقی ایران برای برون جستن از این بن بست نیازمند نیمائی است که کهنگی ان را با همه وجود خودش حس کند و با جسارتی انقلابی جلوی آن بایستد." انتشار نظرات شاملو درباره موسیقی سنتی در میان زبان هائی که از ترس بسته ماندند، یکی دو زبان را به اعتراض گشود. نظر غالب در واکنش ها این بود که آن چه شاملو می گوید ناشی از ناآشنا بودن او با موسیقی سنتی است. یکی از معترضان که خطر کرد و زبان را به پاسخ گوئی گشود، محمد رضا لطفی موسیقیدان و نوازنده سنتی بود. او در آغاز گفته بود شعر نو که شاملو نماینده برجسته آن است هیچ گاه نتوانسته از دایره محدود روشنفکری فراتر برود و به توده های میلیونی راه پیدا کند. حال آن که میلیون ها ایرانی مجذوب و مفتون موسیقی سنتی هستند. گمان می کنیم اگر اعتدالی در ذهن و بیان باشد نیمی از حرف های هر دو طرف را می توان پذیرفت. هنر را با فن نباید به اشتباه گرفت. موسیقیدانان مدرن صحبت از ارزش ذات صوت به میان آورده اند، وقتی هر صوتی واجد ارزش باشد چطور موسیقی سنتی ایران با همه ظرافت های ساختاری می تواند بی ارزش تلقی شود. از سوی دیگر رکود و جمود ارزش ها را مخدوش می سازد. با نوآوری و نوسازی می توان موسیقی سنتی را با نیازهای جامعه هماهنگ ساخت. سال هاست که در ادامه نوجوئی ها به موسیقی مونو فونیک شرق روی آورده و ارزش های تازه ای را در ذات این موسیقی پیدا کرده است. ذهنیت های شاملو تا آنجا که به افراط نگرائیده قابل فهم است ولی از آنجا که به افراط می گراید منطق خود را از دست می دهد. این نظر شاملو که موسیقی غمگنانه سنتی در دردهای اجتماعی و فرهنگی ایران ریشه دارد درست است. موسیقی سنتی ایران آئینه تمام نمای جامعه ایران بوده و در برابر رویدادهای فاجعه بار که شمارشان نیز کم نیست از خود واکنش نشان داده است. در برابر ایلغارها، تجاوزها، غارت ها و ویرانی ها نمی توان شاد و خندان ماند. غم و اندوه و ضعف و فتور موسیقی ایران پیامد همین موقعیت هاست. در این گونه موقعیت هاست که موسیقی ایران به قول شاعر "نسل بدبختی غم جانش را در مادر چاه قناتی گریسته است و ما در طول قنات تاریخ، آن را چاه به چاه در اعصاب خود فرو کرده ایم. همه این حرف ها درست است ولی نافی ارزش های ذاتی موسیقی سنتی ایران نیست که پایدارانه از باربد تا وزیری را طی کرده و واجد ارزش های تازه ای شده است. چیزی از حرف های شاملو که نمی توان پذیرفت سماجتی است که در بی فایده بودن هر کوشش برای نوآوری در موسیقی سنتی به کار می زند. پس از حدود بیست سال که از انتشار این نظرات شاملو می گذرد روند رویدادها نشان داده که برداشت او از کوشش های نوآورنه نادرست است. موسیقی سنتی ایران پس از رویداد مهیب انقلاب اسلامی مقتدرتر از همیشه قامت راست کرده و نشاط و شادابی شگفتی پیدا کرده است. احمد شاملو خود در سال های پایانی زندگی نظرات نرم‌ تری در مورد موسیقی ایران پیدا کرده بود. او حتی این موسیقی سنتی نوآورانه را به همراهی با خود در شعر خوانی ‌ها فراخوانده بود.
رابطه شاملو با موسیقی پاپ نیز جالب است. دو سه فقره از شبانه ‌های او را اسفندیار منفردزاده به موسیقی درآورده است. نام احمد شاملو هم چنان در صدر فهرست شاعران نوآور و اندیشمند معاصر جای دارد. شعر او و نظرات او همیشه قابل تامل و درونکاوی است. شاملو همیشه در شعر ایران خواهد ماند. من در این زمینه بسیار نوشته که کم تر مجال نشر و انتشار یافته. کتاب "نازلی سخن نگفت" خوشنام در سال 1382، هنگام فرمانفرمایی اصلاح طلبان بر قلمرو وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، پس از انتشار جمع آوری و خمیر شد. پیش از آن کتاب ساده و سطحی "چنین گفت بامداد خسته" (1381: انتشارات آزاد مهر) کسوت نشر پوشیده بود و پس از آن کتاب تحلیلی "همسایه گان درد" (1386: موسسه ی انتشارات نگاه) از خوشنام چاپ شده است. کتاب "من درد مشترک ام" در سه بخش مفصل در برگیرنده ی نقد و تجزیه و تحلیل مهم ترین وقایع-اتفاقیه ی تاریخ معاصر ایران (1304 تا 1357) از دریچه ی شعر و اندیشه ی سیاسی احمد شاملوست. از بررسی حوادثی که به طور مستقیم با زندگی تقی ارانی آمیخته و رخ نمودهایی که با فعالیت محفل مرتضا کیوان و سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان (حزب توده) تاریخی شده، تا دوران ظهور بورژوازی نوکیسه ی ایران (اصلاحات ارضی)، و متعاقب آن، که با نبردهای چریکی آمیخته و با قهرمانی های گروه سیاهکل و جان فشانی های مبارزانی هم چون امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، احمد زیبرم، گروه حنیف- نژاد و خسرو گلسرخی برگ های زرین تاریخ معاصر ایران را ساخته است و... در این کتاب به دقت مورد بحث قرار گرفته است. این باور را فرموله کرده ام که در دوران استبداد سیاسی و زمانی که مورخان قلم به مزد وقایع اتفاقیه را منطبق بر منطق حاکمان رقم زده اند و به عبارت دیگر در عصر عسرت تاریخ نگاری، شعر و ادبیات متعهد اجتماعی وارد گود می شود و به گواهی روز واقعه می پردازد. این مقوله را در مقاله یی دیگر که پرویز جان قلیچ خانی در "آرش "اش به چاپ سپرده است باز نموده ام. آنچه در ادامه ی این توضیح مجمل آمده، فشرده یی ست از کتاب در محاق سانسور مانده ی "تاریخ تلخ به روایت احمد شاملو" درآمدی تحت عنوان "هیولایی با هزار سر"یا" نه مگر احمد شاملو بود..." که به طرح برخی خصوصیات فردی و اجتماعی شاملو پرداخته است. ذکر این تذکر باهوده است که با وجود لاف گزاف متصدیان فرهنگی دولت "تدبیر و امید" سانسور کتاب بر همان سبک و سیاق سابق مانده است. با این تفاوت که دولت کوشیده تا گناه مسوولیت وخیم و بدخیم سانسور را به گردن ناشران بیندازد...
احمد شاملو از آن آدم-هایی است که در هر یکی دو سده، یکی دوبار - آن هم به ندرت و سخت غافل گیر کننده – سر و کله ی خاکی شان پیدا شده است و بعد گویی برای همیشه تخمشان را ملخ خورده است. شاملو خود در مقدمه یی جنجال برانگیز بر روایتی دیگرسان از غزل های حافظ گفته بود: "حافظ راز عجیبی است". اما من شاملو را با تمام مانسته گی قامت بلند شعر و اندیشه اَش به حافظ، و با وجود همه ی رازناکی و سمبلیسم و پیچیده گی عمیق شعر بی مانندش، نه رازی عجیب که نشانه یی غریب می دانم. از آن- سان انسان هایی که پنداری بی گاهان به شتاب مهمان قهوه خانه ی ما شده بود. هر چند به زبان و بیان و فکر معاصر ما بود و بیش از همه، ما به خود می بالیم که معاصر او بودیم و پیش تر از تمام اعضای اصلی و بدلی خانواده ی ما، نزدیک ترین خویشآوند ما بود گفتم شگفت و متناقض. و استدلال می کنم شاملو "فاشیست" سابقا آنارشیستی بود که با هم دستیِ توده ها در صف سوسیالیست ها رخنه کرده بود و با نیهیلیست ها، کرگدن وار نرد سرکشی و طغیان زده بود و در همه حال به دفاع از انسان بلندترین پرچم آزادی و برابری را بر ذروه ی شعراَش برافراشته بود... و شگفت تر آن که مخالفان و معاندانَش نیز با احترام تمام پیش پایَش برمی خاستند و با این که به جرم تشنیعِ کلاسیسیسم و تخریب عرصه ی انحصاری "حافظ نامه" پژوهی و نقد تابوی فردوسی و سنت- شکنی و تعرض به خرافه پرستی و هجو انواع حرفه های سیاه هنری و تشکیک در سابقه و حافظه ی تاریخی و جز اینها به دادگاه های خود خوانده می بردندش اما با تمام این اوصاف گاه و بی گاه و به فرصت طلبانه ترین شکل ممکن از شعر و اندیشه و فرهنگ کوچه اَش آویزان می شدند تا مگر از نمد فرهنگ پژوهی شاملو برای فقر فرهنگی خود کلاهی بدوزند. نمونه را"استاد معظم" بهاءالدین خرمشاهی از شگفتی های شاملو بسیار سخن گفته اند و بسی بجا سخن توان گفت و ما بجا یا بیجا و بی نظم و انتظام، چند کلمه یی بر همه ی آن کلام سیاهه می افزاییم و بی که قصد استفهام یا پرسشی در کار باشد از ادبیات او وام می گیریم تا گفته باشیم: به راستی کیست این ستایش گر توامان زبان رزم آمیز و بزم بیز فردوسی که بیش ترین ناسزا را از میهن پرستان خدایگان زده ی "آریامهری" و حافظان کهنه ی فکر کهن و دلالان پوسیده ی پوسته ی پیازینه ی "تمدن بزرگ" حلبی آبادی و مفت آبادی و یافت آبادی به جان خریده است و اشک تمساح پاسداران ثابت اسطوره و تاریخ دست نخورده ی ملتی را جاری ساخته است که تا چشم کار می کند در قفای خود انباری از استبداد سیاسی را انبان کرده است؟
به راستی کیست این راوی حافظ که با زبان تورات و غزل های سلیمان و بیهقی و میبدی و ابوالفتوح رازی به کشف بیان شعر سپید دست در کمر دریای فرهنگ فارسی حلقه کرده است، و در عین حال خشم پاسبانان اندرزنامه های ادبی و بی ادبی را برانگیخته و صدای اعتراض ژاندارم های نسخ اقدم و اصلح متن شناس را در آورده و دربانان نسخه شناس و نسخه پیچ عطاری های قرون ماضیه را بیدارباش داده است؟ برای جبران "حماقت های تاریخی اش" دست به هر کاری زده است؟ از ترجمه ی "مرگ کسب و کار من است" روبرمرل و برگردان ترانه های ضد فاشیستی یانیس ریتسوس و ترویج موسیقی تئودوراکیس تا شاعرانه ترین ترجمان شعرهای لورکای ضد فاشیسم فرانکو...
شکلَش یکی است عمل کردَش یکی است. چماق و تپانچه اَش و زندانَش همان است. فقط بهانه هایَش فرق می کند... تو آلمان هیتلری می کشتند که طرف دار یهودی هاست، حالا تو اسراییل می کشند که طرف دار فلسطینی هاست. عرب ها می کشند که جاسوس صهیونیست هاست، صهیونیست ها می کشند که فاشیست است، فاشیست ها می کشند که کمونیست است، کمونیست ها می کشند که آنارشیست است. روس ها می-کشند که پدرسوخته از چین طرفداری می کند، چینی ها می کشند که حرام زاده سنگ روسیه را به سینه می زند". به راستی کیست این که همواره ز عدالت اجتماعی مطروحه در آموزه های چپ و نظریه ی دیالکتیک تاریخی مارکس دفاع می کرد؟ و در متن ستایش از لنین حوادث سیاه تاریخ تلخ دهه ی سی به بعد شوروی را به حساب انقلاب اکتبر نمی نوشت. کیست این که چنان تسمه از گرده ی گاوِ گند چاله دهانان کشیده است که نئولیبرال های وطنی در "انجمن اخوت" خود به تاوان تازش او به همه ی نیکسون دماغ ها و کی سینجرها و احسان های یارشاطر و نراقی و ابراهام خان های یزدی و بهنودهای بی بی سی چی و سایر یالان چی های دیگر، جشن نامه ی "شهروند"ی اَش را به رسم "تایم" چاپیده اند؟ شگفتا شاملو! که به هواداری از فاشیسم به زندان غلتید و مانند لورکا و دسنوس و پولیتسر به دست عمال فاشیسم تیرباران گردید و چون برخاست و به گمان رهایی به دروازه ی رویزیونیسم خزید از حیرت توهم "صبح نا بجای" بیرون جهید و با "چراغی به دست و چراغی در برابر" به بامداد روشن آزادی رسید و نامَش را همچون سپیده دمی بر پیشانی آسمان کشورَش دمید؟ به راستی کیست این نظامیِ بلخیِ حافظِ نیمایی که با وجود بعضی شباهت ها به ریکله و دسنوس و حکمت و آراگون و لورکا و پره ور و خیمه نز، فقط به شعر خودش می مانست و ققنوس وار از هیزمی که خود بر جان درخشان زبان خویشتن خویش درافکنده برخاسته - و به قول خوییِ شاعر - در "ذات خود به کار خدا می مانست/ یعنی که هر چرا که می بایست می دانست/ و هر چرا می دانست/ می زیست"؟ که اگرچه رباعیات خیام را با صدای آواز خوان سنتی کشورَش پرآوازه کرد و بر تارک شعری به ستایش از "صدای سحرانگیز" ادیب الممالک خوانساری برخاست اما شیدایی و شناخت نسبی اش از کهکشان سِمفونی درخشان موسیقی غرب و جانِ بلند پروازِ شاه بازْسانَش چنان به حصارِ بسته ی موسیقیِ سنتی تازیانه زد که فریاد درد آن از تن به ظاهر لطیف و لطف پرور و لطافت اثر کم لطفی های نوازندگان تار و کمانچه ی وطنی بیرون زد و به پلمیکی بی فرجام انجامید.ِ به راستی کیست این کافر آشنا با خدا و هم پیمان با شیطان که با وجود انکار موجودیِ هرگونه جنبنده یی در آن سویِ درِ بی کوبه هم چون مومنان و عارفان به زبان متن مقدس از حمل بار امانت در آستانه ی نیستی و هیچ کارگی مُلک وجود سخن رانده است؟ به راستی کیست این رهگذر نامنتظر متلاطم. به نماز مستان و بت- پرستان. به درخت و خنجر و خاطره. به سکوتی که در انفجار هیروشیما و جنگ کُره درهم می شکست. سیال و بی زوال. می رفت و می-آمد. می درخشید و می جهید و عربده می کشید و در شعرَش خلاصه می-شد... به راستی کیست این شاعر، مترجم، روزنامه نگار و فرهنگ پژوه که هر چند به "مدرسه نرفت و خط ننوشت" اما به غمزه ی شعرَش "مساله آموز صد مدرس" و هزاران استاد شد و اگرچه چندان به زبان های خارجه مسلط نبود ولی ترجمه هایَش رشک مترجمان حرفه یی کشور را برانگیخت و لب و لوچه ی حسادت امثال ابراهیم گلستان را در آویخت و با این که دغدغه های اصلی اَش شعر و زندگی بود، اما کتاب عظیم "فرهنگ کوچه" اَش یک سره و به تنهایی جای خالی فرهنگستانی بی بدیل را پُر کرد و کاروند روزنامه نگاری اَش در تمام میدان های این زمین پر مین بر مدعیان این حرفه ی لبریز از جیم و سین چنان شاخ و شانه کشید که نه فقط گونه ی تازه یی از ژورنالیسم مدرن را فراروی ما نهاد بل که با چرخش قلمی مجله ی خاموشی را از محاق فراموشی بیرون کشید و به نیش قلمی حیات جریده ی شلوغی را به تاق حیاط خلوت تاریکی و توقیف فرو کوبید؟
کیست این عربِ عجمِ بلوچِ لرِ ترکِ فارسْ که عرب ها آدونیس خود را به نام او می خوانند و با نزارقبانی به بیروت باروت زده و شیلی شب گرفته می فرستند تا به سوگواری آلنده هم راه نغمه یی از نرودا سازش را با ردیف نیشابور و رباعی خیام و غزل عطار کوک کند و چون خنیاگران میهن تلخ خواب اقاقیاها را بمیرد و نفس سنگین اطلسی ها را به سوی اشغال گران و دشمنان صلح شلیک کند؟
شگفتا شاملو! که زندگی اَش به پرواز پرستوی تنهایی می مانست که بی قرار گرفتار شادی غم غربت انسان بود!
شگفتا شاملو! که حضورش، ضیافت. و دریغا شاملو! که غیابَش حضور قاطع دل تنگی است.
شگفتا شاملو! که حضور حضرتَش، احتضار ابتذال و زوال وهن انسان بود. و دریغا شاملو! که غیابَش غیبت چراغ و دریچه و "ازدحام کوچه ی خوش بخت" است. و شادا شاملو! که بود و هست... و بادا شاملو! که بود و شد...
" نه زان گونه که غنچه یی
                                 گلی
    یا ریشه یی
             که جوانه یی
یا یکی دانه
               که جنگلی ـ
راست بدان گونه
که عامی مردی
                شهیدی
تا آسمان بر او نماز بَرَد" (احمد شاملو، 1382، ص 728).

نه مگر احمد شاملو از آن یکه آدم هایی که بی کمترین اغراق فقط مثل خودش بود. مانند همه ی ما زیگزاک کم نداشت ولی هیچ گاه در سکون و سکوت نبود. یعنی که همیشه در حرکت بود. گیرم به سمت چپ جاده می کشید و چون همواره یک طرفه می رفت پس همیشه در حال برخورد و زد و خورد بود و چون همواره ساز مخالف می زد پس همیشه مشغول شلوغ کردن بود. انگار نافَش را با اغتشاش بریده بودند. هر کجا که می رفت و در هر جمعی که می نشست مثل آب خوردن همه چیز را به هم می زد. عشق می کرد از این که به تعبیر نیما- آب در "خوابگه مورچه گان" ریخته است. "خلاف جریان" ترجمان واقعی نام اوست! جمع اضداد بود. اَنترناسیونالیست بود و اندیشه ی جهان وطنی اَش با ایران دوستیَ اش تعریف می شد. از یک سو همپای مایاکوفسکی و هم دوش شن چوی کره یی جنگ می کرد و با نلسون ماندلا مقاومت در برابر آپارتاید نژادی را می آزمود. از سویی دیگر ایران وطنَش را دوست تر می داشت. از هر زمین یا سرزمین دیگری. "اینجایی بود. چراغَش در این خانه می سوخت. آبَش در این کوزه ایاز می خورد و نانَش در این سفره بود... نگرانِ بحران هویت، از دست رفتن فرزندان ایران. احمد شاملو بود دیگر! از یک طرف می گفت علاقه یی به مباحث روز دنیای سیاست ندارد و نسبت به کوبیدن درهای مدارِ سیاست و سیاست مداران بی توجه است و از طرف دیگر هر جا که دست می داد پیرامون ابعاد مختلف سیاست روز ایران و جهان اظهار نظر می کرد. برای مهدی بازرگان اخطاریه می فرستاد که چرا به لغو "برنامه ی طلوع خورشید" یاری رسانده است و ابراهیم یزدی را می نکوهید زیرا که میان او و آمریکاییان سر و سری دیده بود و در قفای لهجه ی آمریکایی یزدی کاسه یی زیر نیم کاسه. روایت او از نخستین ملاقات با یزدی در کنار بابک زهرایی در خانه ی آرتور میلر یادتان هست که! برای روشنفکران "جهان سوم" بخش نامه صادر می کرد که مبادا هم چون مارکز به دیدار آدمی در مقام " گارباچف" بروند و فریب اصلاحات گلاسنوستی و پروسترویکایی را بخورند. احمد شاملو بود دیگر! گرچه منتقد سرسخت سنت، میراث سنتی فرهنگ و تاریخ، سنت های هنری و هنر سنتی میهن اَش بود، اما در عین حال چنان با شیفته گی از نقاشی و معماری دوران قجری سخن می گفت و کمال الملک را به خاطر سفر آموزشی نقاشی به فرنگ و گرته برداری از چند تابلوی نقاشی نکوهش می کرد که باورش هم دشوار بود. خوره ی موسیقی سِمفونیک غرب و به ویژه بتهوون و باخ بود. گوش و هوش موسیقایی عجیبی داشت که در شعر بی وزن اما سرشار از موسیقی درونی اَش تجلی کرده بود. دشمن موسیقی مونوفونیک و بی زار از ابزاری هم چون تار و سنتور بود. نوازندگان سنتی را به جرم نفهمیدن موتزارت تهدید می کرد که بالای شعرهایَش خواهد نوشت چه و چه ....! و شعری را که شک ندارم به مناسبت مرگ جلال آل احمد و برای خاطره و بخاطر او سروده بود به دلایل ایده ئولوژیک پس می گرفت و زیرَش می زد! یکی را... "بهبود پهلوی" می خواند و دیگری را دزد تنها بیوگرافی دست نویسَش معرفی می کرد و کسی هم در این میان پیدا نمی شد که بگوید آخر احمد جان! چه کسی ترا مجبور کرد که ساعت ها با "تهران مصور" و "مفید" گپ بزنی و تک نسخه ی زیست-نامه اَت را بی پروا به دست فلانی بدهی؟ احمد شاملو بود دیگر! با لجاجت عجیبی سعی می کرد خود را لامذهب نشان دهد، روشنفکری دین ستیز، منکر رستاخیز و آدمی معادل ماتریالیست های قرن گذشته ی فلسفه ی آلمانی بتراشد. زبانَش سخت از تورات و تفاسیر قران (قصص ابوبکر عتیق نیشابوری؛ کشف الاسرار میبدی، روح الجنان رازی و ...) تاثیر پذیرفته بود. نه مگر احمد شاملو بود! هر چند بر حاکمیت ندانسته گی و غلبه ی حالتِ شهودی بر جان و جهان شعرَش با لجاجت توامان تاکید کرد اما در میان کلمات فونتیک شعر او حروف بسیاری را می توان سراغ گرفت که در اوج اعتلای دانسته گی به متن شعر راه یافته است. نمونه را حرف "خ" در شعر "هجرانی": "جهان را بنگر سراسر/ که به رختِ رخوت خواب خراب خود/ از خویش بیگانه است"... (ص 814 ) و البته از این دست هوشمندی های شاعرانه در شعر او کم زیاد نیست! احمد شاملو بود دیگر! ضمن تمجید از انقلاب ضد طبقاتی ضحاک، میرزا ابوالقاسم خان فردوسی را در جایگاه اتهام جعل اسطوره و متهم ردیف اول تاریخ می نشاند و خود را در هَچَلی می انداخت که دور تا دوراَش را مدعیان ریز و درشت و متعصبان دست از جان شسته ی فردوسی اشغال کرده بودند و رضایت بده هم نبودند و نیستند نیز! احمد شاملو بود دیگر! زبان محاوره اَش به شدت منطبق بر زبان مردم کوچه و بازار تهران بود. با کمی چاشنی ادبیات لت و پار لات ها و البته سرشار از امثال و حکم عجیب و غریبِ مردمِ اعماق که مثل مسلسل شلیک می کرد. و با استفاده از همین گنجینه ی غنی، حاضر جواب ترین آدمی بود که در هر شرایطی - حتا هنگام جان کندن - دست و زبانَش از متلک یا تمثیل خالی نبود. بخش عمده یی از زنده گی اَش را روی میز جمع آوری و تدوین گستره ی پت و پهنی به گسترده گی بی در و پیکر فرهنگ عامه نهاده بود و با این که می-دانست نیمی از دست آورد مدون چنین تلاشی هرگز به رویت هلال دیده-ی او دست نخواهد داد، باز هم دست بردار نبود. و عجیب تر آن که به موازات چنان کوشش فرساینده و مهلکی و به منظور یافتن ظرف مناسبی برای ریختن مظروف نامحدودی؛ سراغ بازبرگردان رمان "دن آرام" شولوخوف رفته بود. مثل همیشه راه خودش را رفت. حتا زمانی که یک پایَش هم افتاده بود باز راه خودش را می رفت و البته باز هم مثل همیشه جلوتر از دیگران و صد البته تک رو. احمد شاملو بود. صبح بود و بامداد شد. "شهروندی با اندام و هوشی متوسط که نسبَش با یک حلقه به آواره گان کابل می پیوست.... نام کوچکَش عربی بود. نام قبیله یی اَش ترکی. کُنیتَش فارسی. نام کوچکَش را دوست نمی داشت. تنها هنگامی که [معشوق] آوازش می داد، این نام زیباترین کلام جهان بود، و آن صدا غمناک ترین آواز استمداد"! خود در معرفی خود می گفت: " آقا من یک شاعرم بی ذره یی ادعا. یک چیزهایی می دانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزهاست که نمی دانم. برای خودم خُلقیاتی دارم. درست مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیر بار زور و باید و نباید و این جور حرف ها نمی روم. دست احدالناسی را نمی بوسم. جلو تنابنده یی زانو نمی زنم و از تنها چیزی که وحشت دارم این است که روزی از خودم عُق اَم بنشیند و بدین جهت از این که مبادا آزارم به کسی برسد دست و دلَم می لرزد. طبعاً اینها صفات شخصی خوبی است که البته در خیلی ها هست ولی کوچک ترین ربطی به درستی و نادرستی استنتاجات و عقاید شخصی ندارد. کسانی مرا به عنوان یک شاعر جدی متعهد پذیرفته اند. خب، ممنون! کسانی هم مرده ی مرا به زنده ام ترجیح می دهند، که قطعاً علتی دارد". (سومین سال مرگ احمد شاملو در گفت و گوی هفته نامه ی گوناگون با محمد قراگوزلو، 4 مرداد 1382، ش 24) شرف کیهان بود! و طلیعه ی آفتاب شد آخر. "آثار من خود اتوبیوگرافی کاملی ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشت هایی از زندگی نیست، بل که یکسره خود زندگی –ست". به گمان من شعر و اندیشه ی احمد شاملو نه فقط اتوبیوگرافی کاملی از هستی تلخ او بل که شرح جامعی از وقایع اتفاقیه ی روزگار او نیز هست. در واقع شعر شاملو به جز فراگیری ارزش های زیبایی شناختی هنری؛ حاصل درگیری های مستقیم او با مسایل روزمره یی است که به شیوه یی شگفت چارچوب روزمر گی و قالب حوادث مشخص سیاسی اجتماعی را در نوردیده و شکل حسب حال انسان همیشه را به خود گرفته است. در متن تاریخ قوال شعر گفته:
" من برای روسبیان و برهنه گان
                                     می نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان
برای آنها که بر خاک سرد
                               امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
                                  امید ندارند" (احمد شاملو، 1382، ص 248).
" بگذار خونِ من بریزد و خلاء میان انسان ها را پر کند
بگذار خون ما بریزد
و آفتاب را به انسان های خواب آلوده
                                     پیوند دهد....
کارگردان در اعتراض به سانسور "قدیس ......." این سوال را مطرح می ‌کند که هدف صدا و سیما برای سانسور این مستند و مخدوش کردن چهره‌ ی شاملو چیست؟ علی دهباشی، مدیر مسوول مجله فرهنگی و هنری بخارا و یکی از افرادی که در آن مستند بخشی از صحبت‌ هایش پخش شده‌ بود، رشید کاکاوند-شاعر، داستان ‌نویس، ترانه ‌سرا و پژوهشگر ادبیات فارسی و محمدعلی بهمنی-شاعر- درباره‌ ی شاملو و نحوه ‌ی مواجهه ‌ی صدا و سیما با او به گفتگو پرداختند: "این اولین بار نیست که صدا و سیما چنین شیوه ‌‌ای را برای تحریف شخصیت‌ های مهم فرهنگ و هنر و ادبیات ایران به کار می‌ برد. "متاسفانه این بار قرعه‌ ی فال به نام احمد شاملو زده شد.
نام احمد شاملو یکی از معدود نام ‌هایی است که از این روزگار باقی می ‌ماند. رویکردهای شعری او بعد از نیما نوگرایانه محسوب می ‌شود. اشعار شاملو از نظر نفوذ در مخاطب، علت ‌های بزرگی است که ماندگاری شاملو را تضمین می ‌کند". "اگر امروز اسمی از شاملو به طور رسمی نمی ‌شنویم، این موضوع به شاملو و حتی فضای فرهنگی ما باز نمی‌ گردد. این موضوع به نوع نگرش ایدئولوژیک سیستم باز می‌ گردد. سیستم خودش این را می ‌داند که چرا برخی از نام ‌ها را می ‌پذیرد و تبلیغ می ‌کند و برخی نام ‌ها را نمی ‌پذیرد، یعنی نه ‌تنها برای آنها تبلیغ نمی ‌کند بلکه از آنها نامی هم نمی‌ برد. در این چند دهه سیستم سعی می ‌کند تا مخالفین را پاک کند، یعنی انگار وجود ندارند و من به آن اعتراض دارم. ما می ‌توانیم عادلانه آثار آنها را بررسی کنیم و زوایایی را که به نظرمان اشتباه و نادرست است را بررسی کنیم؛ این موضوع چه اشکالی دارد که ما فروغ فرخزاد، صادق هدایت و شاملو را نقد کنیم؟! باید وجوه قوت این افراد را بیان و ضعف این‌ افراد را بیان کنند، این یک موضوع طبیعی است تا آثار افراد
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 03, 2025 00:14
No comments have been added yet.