جعفر والی
جعفر والی کارگردان تئاتر، بازیگر و فیلم نامه نویس ایرانی، شنبه ۲۷ آذر ماه 1395 در ۸۳ سالگی درگذشت. آقای والی در سال ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد. این سینماگر پر کار با کارگردانان شناخته شده ای چون ناصر تقوایی، علی حاتمی، امیر نادری، مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی و رسول صدرعاملی کار کرد و در تلویزیون به ویژه تله تئاترهای قبل از انقلاب هم حضور موثر داشت. جعفر والی از سال ۳۹ بیش از بیست تله تئاتر کارگردانی کرد. او تله تئاتر گاو را بر اساس نوشته غلامحسین ساعدی حدود چهار سال قبل از نسخه سینمایی آن به کارگردانی داریوش مهرجویی، یعنی سال ۱۳۴۴ کارگردانی کرد. آقای والی بعدها در فیلم سینمایی گاو به کارگردانی داریوش مهرجویی هم به ایفای نقش پرداخت. ابن تنها نمایش نامه ای نبود که آقای والی از غلامحسین ساعدی کارگردانی کرد، او پیش از انقلاب چندین نمایشنامه از غلامحسین ساعدی را اجرا کرده بود که از آن جمله می توان به نمایش های "آی با کلاه آی بی کلاه" و "چوب به دست های ورزیل" اشاره کرد. او بعد از انقلاب هم با بازی در دو نمایش "اتاق شماره شش" نوشته خسرو حکیم رابط بر اساس اثری از چخوف و "ویتسک؛ یک داستان ناتمام" نوشته بوشنر هر دو به کارگردانی ناصر حسینی مهر به کار تئاتر ادامه داد. از جمله تله تئاترهایی که او کارگردانی کرده می توان به "شنل" و "گرگ ها" اشاره کرد. جعفر والی بعد از انقلاب به فعالیت های سینمایی اش هم ادامه داد. و در بسیاری از فیلم ها و سریال های مهم بازی کرد. از جمله فیلم ها و سریال های شناخته ای که آقای والی در آنها بازی کرده می توان به "گاو" با کارگردانی داریوش مهرجویی، "گل های داوودی" و "پاییزان" رسول صدرعاملی، "خاک" و "سفر سنگ" مسعود کیمیایی، "تنگسیر" امیر نادری، "ناخدا خورشید" ناصر تقوایی، سریع الیال "هزار دستان" علی حاتمی و سریال هنوز در حال پخش "معمای شاه" اشاره کرد. جعفر والی گفته که از بازی در سریال معمای شاه "خیلی پشیمان" است چون در آن دوران زندگی کرده و "والله آنطور نبوده که این سریال روایت می کند". داستانی که جعفر والی درباره حضور فیلم "گاو" در یک جشنواره خارجی، با وجود توقیفش در ایران می گوید، داستانی است که بعد از آن هم به شکل های مختلف تکرار شد. او در گفتگو با آی سینما درباره این موضوع می گوید: "رفتیم دفتر مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ وقت، دیدیم دور تا دور نشسته اند.. پهلبد با اشاره به این که گاو در فستیوال "ونیز" برنده جایزه فیپرشی شده است گفت من نمی دانم شما را تشویق کنم یا تنبیه. پهلبد پرسید چه کسی فیلم را به ونیز فرستاده؟ گفتم ما فرستادیم و از همین جا می خواهم اعلام جرم کنم نسبت به آن سانسورچی که فیلم را داخل ایران توقیف کرده است. چطور کاری که در دنیا جایزه اول را می برد در کشور خودش توقیف می شود؟" والی می گوید با مهرداد پهلبد فیلم را دیده بودند و قرار بر این شد که با همان خط تیتراژ بنویسند داستان این فیلم ۲۵ سال پیش اتفاق افتاده تا قابل نمایش باشد. جعفر والی در آتش بدون دود نادر ابراهیمی به عنوان اولین سریال تلویزیونی اش بازی کرد، گرچه از کارگردانی آقای ابراهیمی راضی نبود. سابقه همکاری آقای والی با مسعود کیمیایی به فیلم "خاک" برمی گردد آنها بعدها در "سفر سنگ" نیز با هم همکاری کردند. جعفر والی که از سال ۵۸ تا ۶۶ در سریال هزار دستان علی حاتمی نقش رییس نظمیه تهران را ایفا کرد در سال ۱۳۷۸ هم در فیلم تهران روزگار نوی او بازی کرد. داستان این فیلم قبل از شهریور ۱۳۲۰ اتفاق می افتد؛ زمانی که رضاشاه می خواهد سرشماری کند. در جریان این سرشماری که لازم است مردم بخاطر آن در خانه هایشان بمانند، عده ای از عوامل نظمیه یک جواهر فروشی را در لاله زار غارت می کنند. جعفر والی، مرحوم علی حاتمی را یکی از چهره های استثنایی ایران می دانست و می گفت آقای حاتمی آنقدر صمیمی و درست بود و کارش را بلد بود که هر کسی با او کار می کرد شیفته اش می شد. او که با ناصر تقوایی هم کار کرده بود می گفت که کار او را می پسندد و "وسواس های" ویژه او برخلاف برخی تهیه کنندگان و بازیگران دیگر، به دل او می نشیند. جعفر والی در "ناخدا خورشید" که یکی از فیلم های مطرح سینمای ایران است ایفای نقش کرده بود. او قرار بود در سریال کوچک جنگلی به کارگردانی آقای تقوایی نقش دکتر حشمت را بازی کند اما به گفته آقای والی "نگذاشتند" که ناصر تقوایی کارش را بکند. بعد از آقای تقوایی بنابراین شد که این سریال را که از محبوب ترین سریال های دهه ۶۰ بود، بهروز افخمی کارگردانی کند. این نخستین کارگردانی بهروز افخمی محسوب می شد. آقای افخمی که سراغ جعفر والی رفت اما او از بازی در این سریال به کارگردانی آقای افخمی سرباز زد. علیرضا مجلل در این سریال نقش میرزا کوچک خان جنگلی را بازی می کرد و مهدی هاشمی، سیروس گرجستانی و اسماعیل محرابی هم از سایر بازیگران آن بودند. جعفر والی که اعلام کرده بود از بازی در سریال "معمای شاه " پشیمان است در گفتگوی مفصلش با سایت آی سینما گفت "من اصلاً آقای ورزی را نمی شناختم. یک روز من را دعوت کرد، همانجا قرارداد بستند و برای فردا قرار گذاشتند. نه سناریو را خوانده بودم و نه حتی اسم کار را می دانستم." جعفر والی که نقش روح الله خالقی آهنگساز سرود معروف "ای ایران ای مرز پرگهر" را در این سریال بازی می کند گفت نمی داند چرا او را برای ایفای نقش آهنگسازی انتخاب کرده اند که در ۳۷ سالگی می میرد. به ویژه این که وقتی قرار بر این است که در مورد کار موسیقی او صحبت کنند، سازش را نمی توانند نشان بدهند و او باید فقط دستانش را تکان می داده است. خلاصه این که او علاوه بر این که از روایت های نادرست این سریال راضی نبود می گفت نقشش اصلا اوج یا لحظه دراماتیک نداشته و مثل "سیاهی لشکر و زینت المجالس" بوده است.
شرق ـ روزی يک جوان کارگردان در مجله "صدف" چشمش به داستان کوتاهی از نويسنده ای به نام "گوهرمراد" افتاد. کارگردان جوان آنقدر درگير اين داستان - روايت دو پسربچه که منتظر پدرشان بودند - شد، که همانجا به سيروس طاهباز زنگ زد و اين آغاز يک آشنايی و داستانی بود که تاريخ تئاتر و سينمای ايران را تغيير داد. آن کارگردان جوان جعفر والی بود؛ از بنيانگذاران گروه تئاتر ملی و بنيانگذار گروه تئاتر شهر و آن نويسنده جوان غلامحسين ساعدی. اين آشنايی چند سال بعد به خلق يک اثر مهم هنری منجر شد: تئاتر "گاو" و بعدها فيلم آن..جعفر والی بخش مهمی از حافظه تاريخ نانوشته تئاتر ايران است؛ حتی اگر ما خوب او را نشناسيم. هنرمندی که روشن ترين تصوير نسل ما دهه پنجاهی ها به بعد از کدخدای مستاصلی است که برای حل مشکل "مش حسن" به "مش اسلام" چشم دوخته است. اما شايد هيچ کداممان ندانيم که نوجوان ساکن محله سرچشمه تهران در سال های بعد از کودتای ۲۸مرداد و بعد از شرکت "ديويدسن" و "کويين بی" دو استاد آمريکايی که سيستم بازيگری تئاتر و سينمای ايران را متحول کردند، در خانه کوچک شاهين سرکيسيان در خيابان رشت بنيان گروه تئاتر ملی را گذاشتند. گروه تئاتری که در دهه ۴۰ دوره طلايی تئاتر را با معرفی نمايش نامه نويسان جوان آن روز و بزرگ امروز مثل بهرام بيضايی، اکبر رادی و البته غلامحسين ساعدی آغاز کردند. والی به شهادت تاريخ تئاتر ايران نخستين کارگردانی است که آثار اين نويسندگان بزرگ را به روی صحنه برد تا از دل سنگلج يا تئاتر ۲۵ شهريور آن روزها نسل دوم نمايش نامه نويسی ايران متولد شوند. جعفر والی خاطره های زيادی از تئاتر داشت. خاطره هايی که کم تر گفته است. شايد به اين دليل که او سال های زيادی مهاجرت کرده و کمتر کسی خاطره اجراهايش را روی صحنه دارد. اين دليلی است که خودش از گفت و گو امتناع می کند. دليل ديگرش شايد برخوردهايی بوده که در اين سال ها با او شده است. او سال گذشته در نمايش "ويستک" به کارگردانی ناصر حسينی مهر به صحنه رفت. اما وضعيت آن گونه که گروه ويستک فکر می کردند پيش نرفت. جعفر والی در فاصله هايی که در ايران است بيشتر وقتش را در "وليان" کرج می گذراند. در خانه ای که محل گردآمدن جوانان با استعداد منطقه است که برای تمرين و اجرای تئاتر به آنجا می روند و اين گفت و گو هم در همان جا انجام شد. او در اين گفت و گو از خاطره هايی گفت که شايد سال ها کمتر کسی درباره اش از او پرسيده بود.
*نقطه اتصال ما به تئاتر بخصوص عصر طلايی با حضور استادانی هست که می شود مرور خاطرات کنيم و آنچه را شنيديم يا همين بريده ها را کنار هم بگذاريم. يادم هست چند سال پيش که با فهيمه راستکار صحبت می کردم از چگونگی کنار هم آمدن گروه تئاتر ملی و اين که چطور شد يک گروه جوان در خانه خيابان رشت، شاهين سرکيسيان اين گروه را بنيان گذاشتند حرف زد. در آنجا بود که برای نخستين بار نام ما را بردند از استادی به نام ديويدسن که اين نقطه عطف بازيگری ما بود.من البته فارغ التحصيل هنرستان هنرپيشگی بودم. بيژن مفيد، علی نصيريان، پرويز بهرام، جمشيد لايق، اسماعيل داورفر و من بوديم. اينها کسانی بودند که از هنرستان هنرپيشگی فارغ التحصيل شدند. اين درست همزمان با تشکيل گروه سرکيسيان بود. سرکيسيان طفلکی نه معلم بود و نه امکانات زيادی داشت. يک مشتاق تئاتر بود که شوق و ذوقش ما را دور هم جمع می کرد.دوران سختی بود. حکومت نظامی و کودتا و هرگونه جمع شدن ممنوع بود. ما مخفيانه کار تئاتر می کرديم. فکر اجرا در آن شرايط به ذهن ما نمی آمد. دلمان برای تئاتر تنگ می شد. سرکيسيان هم صميمانه ما را دور هم جمع کرد و حرف های شيرينی هم به ما زد و ياد داد. منتها سازمان يافته نبود و منقطع اتفاق افتاد. ما شانس آورديم که استاد دانشگاه "ييل" و کارگردان قديمی آمريکايی يعنی کويين بی به دانشگاه تهران آمد که به ما تئاتر بياموزد. ما در ابتدا شبيه نيروی CIA به او نگاه می کرديم. اما بعد ديديم در هنر اين مسايل سياسی مطرح نيست. در عرض چهار، پنج ماهی که در تهران بود با آماتورها که ما بوديم "باغ وحش شيشه ای" را کار کرد که آن موقع مطرح ترين پيس دنيا بود. با حرفه ای ها "شهر ما" را کار کرد. سارنگ و اسدزاده اينها در آن نمايش بازی می کردند. با يک گروه آمريکايی پيک نيک را کار کرد.. يک آدم در عرض شش ماه سه دوره کلاس برگزار کرد و سه نمايش روی صحنه آورد.
* ديويدسن کار مهمی که کرد اين بود که در دانشکده ادبيات، تئاتر را راه انداخت و گفت که هر دانشجويی از هر کلاسی می تواند بيايد سر اين کلاس. اين کلاس ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر دانشجو داشت. دانشکده ادبيات آن زمان در نگارستان بود. بالای مجلس. اين جوش و خروش بود که ما را به حرکت انداخت. در آخر هم ما را گروه گروه کرد و همگی مان نمايش های ايرانی کار کرديم. سال بعد هم که ديويدسن آمد کلوپ تئاتر را تشکيل داد و من رييس کلوپ دانشگاه شدم. آنجا هم کلاس داشتيم و کار می کرديم. کارگاه دکورسازی و لباس داشتيم. تئاتر در دانشکده مساله شده بود. همه رشته ها را تحت تاثير قرار داده بود. شب تا صبح در دانشکده دکور می ساختيم. اولين نمايشی که کويين بی روی صحنه برد ۲۶ بازيگر داشت که بعضی از آنها در چند نقش بازی می کردند. مثل بيلی باد که اثر هرمان ملويل و بسيار مهم است. اينجا بايد از دکتر علی اکبرخان سياسی سپاسگزار بود. آن زمان رييس دانشگاه تهران بود. دکتر سياسی جلو دولت ايستاد و به همين دليل شاه از دانشگاه تهران برکنارش کرد و شد رييس دانشکده ادبيات. بسيار محبوب بود. درست در همان زمانی که در کريدورهای دانشکده ها سربازها رژه می رفتند ما رفتيم پيش او و گفتيم که می خواهيم تئاتر کار کنيم. گفت مگر شما ديوانه اید. دکتر مهدی فروغ مترجم ديويدسن بود. در کتاب های تاريخ تئاتر نامش به عنوان بنيانگذار تاريخ مدرن ايران با راه اندازی دانشگاه هنرهای دراماتيک ثبت شده است.
دیویدسن شاگرد مارسل مارسو بود؛ اولین بار در يک باله به نام "نفت" بازی کردي متد استانيسلاوسکی برای نخستين بار توسط شاهين سرکيسيان اتود شد. از فهيمه راستکار شنيدم که اين متد را برای اولين بار ديويدسن در ايران تعليم داد.. من و بيژن مفيد و فهيمه راستکار در نمايش نامه باغ وحش شيشه ای بازی کرديم. من تام بودم. بيژن يک جوان خوش تيپ بود که همه نگاه ها به او بود مثل "جيم اوکانر" که اپرا می خواند و بيس بال بازی می کرد.
شما وعلی نصيريان و فهيمه راستکار و عباس جوانمرد و بيژن مفيد فقط بازيگر نبودید. گروهی بوديد که هم بازيگری کردند و هم کار کارگردانی و...اين گروه جوان و با انگيزه به مدت سه سال در خانه سرکيسيان در خيابان رشت نمايش "جنوب" را فقط تمرين کردند و هيچ کاری را روی صحنه نبردند. ما نه پول داشتيم و نه کسی قبولمان داشت. اولين شاهکاری که به خرج داديم و خيلی خوشحال بوديم خدا رحمتش کند دکتر خانلری که استاد ما بود، يک بار سر تمرين آمد و از ما خواست که صحنه ای از يک نمايش را برای مجله "سخن" در باشگاه دانشگاه اجرا کنيم. بچه ها يک صحنه از "چخوف" را به روی صحنه بردند. فهيمه راستکار و اسماعيل داورفر بازی می کردند. يک صحنه از مرغ دريايی بود. کار من می دانی چه بود؟ اين که چراغ صحنه را خاموش کنم. هر راهی را می رفتيم و به بن بست می رسيديم کارهای ادبی سنگين مثل اميرارسلان و هارون الرشيد بود. و دکتر والا دعوت می شد، می آمدند و کار ما را می ديدند. در انجمن ايران و فرانسه برنامه تئاتری داشتيم. تئاتری که در جامعه روشنفکری خيلی سر و صدا کرد. اما وقتی به لاله زار آمديم تازه فهميديم که کجا ايستاده ايم. ما با توده مردم برخورد داشتيم. تازه جنس کار را متوجه شديم.. بهترين کاری که روی صحنه رفت به نظر من "بلبل سرگشته" بود.اول افعی طلايی بود. بعد خودم يک نمايشی نوشتم که هيچ وقت اجرا نشد. اقتباسی از گيله مرد بزرگ علوی بود. بعدها من اين پيس را با عنوان شبی که صبح نشد اجرا کردم.
* چه اتفاقی افتاد که یک دفعه گروه تئاتر ملی دچار انشعاب شد ریشه سالم بود.گروهه هنر ملی. درخت را در جای مناسبی کاشته بودند. برای همين هم زود به بار نشست و زود اشاعه پيدا کرد. بعدها از همين جريان اداره تئاتر درست شد. اداره تئاتر که درست شد گروه های ديگری از راه رسيدند. اگر اسکويی درست رفتار می کرد، می توانست تاثيرگذار باشد. من بعد از اين که از اداره تئاتر استعفا دادم، رفتم با اسکويی کار کردم. نمايش هايی مثل خانه عروسک را روی صحنه برديم. البته بگويم که من دستيار کارگردان بودم. آنجا بود که من کار حرفه ای آموختم. ياد گرفتم که در کار حرفه ای چه کارهايی نبايد انجام ده من همين الان که اينجا هستم برايم مهم است که بدانم چه تئاترهايی روی صحنه است و حتما سعی می کنم بروم و آنها را ببينم. ديدن کارهای نمايشی مهم است چون در معرض خبرهای فرهنگی و هنری قرار می گيريد. من داستان ها و نمايش نامه هايی که منتشر می شود را می خوانم. برای اين که ببينم در چه دنيايی دارم زندگی می کنم. نمی شود خودت را آپديت نکنی تا بتوانی کار کنی. نمی توان در کار فرهنگی تئاتر نديد، کتاب نخواند و راجع به آن صحبت کرد. در يک کار هميشه چند هدف می تواند باشد. يکی از آنها شهرت طلبی است. من هم خيلی دلم می خواست شهرت به دست بياورم. من کشف کردم آدم هايی که ناشناخته هستند را اگر غباری که رويشان نشسته را کنار بزنيد، می توانيد به ذاتشان پی ببريد. اين شانس من بود که با اين آدم ها آشنا شدم. ساعدی را از طريق خود ساعدی شناختم. اولين متنی که از بهرام بيضايی خواندم قصه در شمال می گذشت. . چند سال پيش داور يک جشنواره ای بودم، هر روز تعداد زيادی نمايش نامه می خواندم. تنها کسی بودم که پای هر نمايش نامه جمله ای داشتم. علتش اين بود که هميشه شما در ميان اين کارها چند تا کار خوب پيدا می کنيد. وقتی نمايش ساعدی را در مجله صدف خواندم. به سيروس طاهباز زنگ زدم – خدا رحمتش کند- پرسيدم اين نمايش از کيست؟ گفت يک جوانی است به نام گوهر مراد که اسم اصلی اش غلامحسين ساعدی است و دانشجوی دانشکده پزشکی در تبريز است. يک روز سيروس طاهباز زنگ زد که دکتر به تهران آمده. توی ريورا خيابان قوام السلطنه (سی تير) قرار گذاشتيم و با هم غذا خورديم. آن شب تا صبح در کوچه پس کوچه های تهران با هم راه رفتيم و حرف زديم. شش ماه روی متن کار کردم. هنوز هم جا داشت. ال احمد درباره گاو گفته بود که هيچ فرقی با چوب به دستان ورزيل ندارد. تنها چيزی که ستايش کرده بود، بازی آقای انتظامی بود که باز آن هم طعنه ای داشت. آی باکلاه آی بی کلاه را روی صحنه بردم که اين نمايش نامه را با وجود اين که خيلی تند و انتقادی بود نمی دانم چرا خيلی ها خوششان آمد. حتی پهلبد وزير فرهنگ و هنر آن زمان. فرح سه بار يواشکی آمد و اين نمايش را ديد. داريوش مهرجويی پيشنهاد ساختش را داد؟ مهرجويی را رضا براهنی به ما معرفی کرد. قبل از اين فيلم با الماس ۳۳ دورادور می شناختيم. من مسوول تئاتر شهرستان ها بودم. خيلی دنبال کار دولتی نبودم. کارگاه نمايش هم از تلاش های فهميه راستکار و بيژن راه افتاد. آوانسيان بعدها به اين گروه پيوست. من سال ۳۸ از اداره تئاتر استعفا دادم و سال ۴۰ برگشتم تا ۵۹ که بازنشسته شدم.
چرا تیاتر کار نمی کنید.
- چون شرايط کار تئاتر اصلا خوب نيست. من هم که کار تئاتر انجام می دهم تئاتر را دوست دارم. يک حالت تحقيرآميز دارد. اذيتت می کنند. در کانادا گروه داریم که تنها ايرانی اش من هستم. ما چون هيچ کدام انگليسی خوب حرف نمی زنيم اسم گروهمان را گذاشتيم BROKEN ENGLISH TEARTER.
* تئاتر امروز ايران را چطور می بينيد؟ شما، هم نمايش نامه نويسی کرديد و هم بازيگری و کارگردانی.
تئاترهای ايران پتانسيل های فراوانی دارد. بزرگ ترين مشکل تئاتر اين است که مطلقا اجازه نمی دهند اين پتانسيل ها بروز پيدا کنند. تئاتر، هنر بی پدر و مادری است. ترجيح می دهند حذفش کنند. فعلا همين ويترين است و اتفاقی در آن نمی افتد. در همان فضای خودش محدود است و انعکاس اجتماعی و برخوردی که هنر بايد با جامعه داشته باشد را ندارد. بی هويت ترين شهروند مملکت هنرمندان و به خصوص تئاتری ها هستند. معلوم نيست چه وضعی دارند. اين ساز کجا کوک شده؟ نوازنده اش نوازنده درستی نيست. آهنگی که می زند گوشخراش است. خود من دلم برای تئاتر تنگ می شود. گاهی اوقات بغض می کنم. حس می کنم چيزی گم کرده ام. اين خوش استقبال بودن و بد بدرقه بودنشان آزار دهنده است. با استقبال می آيند دنبال آدم و بعد استاد استاد می کنند. معلوم نيست ما کجا استاد شديم. انگار اينجا حمام است. من کارم تئاتر است. کار ديگری بلد نيستم. مثل اين است که شما به من بگوييد دلت نمی خواهد بروی ناهار بخوری؟ جزو زندگی ام است. من ۶۳ سال پيش وارد کار تئاتر شدم تا الان. با هزار جور مساله بايد درگير شوی و چانه بزنی. آخه کجای تئاتر چانه دارد؟ می خواهند ۹۰ ميليون بدهند ۲۰ ميليون می دهند. اين کارگردان بدبخت بايد چه کار کند؟ حقوق من را قطع کردند می گويم چرا؟ می گويند شما سه ماه است که مرده ايد. آقای نيرومند نامی مدير کل رفاه هنرمندان به من می گويند. بايد خجالت بکشيد. حداقل يک تلفن به خانه تئاتر می زديد و می ديديد اين آدم زنده يا مرده است. سر اين قضيه کارم به بيمارستان کشيد. اينقدر بی حرمتی؟ اينقدر بی خبری.
شرق ـ روزی يک جوان کارگردان در مجله "صدف" چشمش به داستان کوتاهی از نويسنده ای به نام "گوهرمراد" افتاد. کارگردان جوان آنقدر درگير اين داستان - روايت دو پسربچه که منتظر پدرشان بودند - شد، که همانجا به سيروس طاهباز زنگ زد و اين آغاز يک آشنايی و داستانی بود که تاريخ تئاتر و سينمای ايران را تغيير داد. آن کارگردان جوان جعفر والی بود؛ از بنيانگذاران گروه تئاتر ملی و بنيانگذار گروه تئاتر شهر و آن نويسنده جوان غلامحسين ساعدی. اين آشنايی چند سال بعد به خلق يک اثر مهم هنری منجر شد: تئاتر "گاو" و بعدها فيلم آن..جعفر والی بخش مهمی از حافظه تاريخ نانوشته تئاتر ايران است؛ حتی اگر ما خوب او را نشناسيم. هنرمندی که روشن ترين تصوير نسل ما دهه پنجاهی ها به بعد از کدخدای مستاصلی است که برای حل مشکل "مش حسن" به "مش اسلام" چشم دوخته است. اما شايد هيچ کداممان ندانيم که نوجوان ساکن محله سرچشمه تهران در سال های بعد از کودتای ۲۸مرداد و بعد از شرکت "ديويدسن" و "کويين بی" دو استاد آمريکايی که سيستم بازيگری تئاتر و سينمای ايران را متحول کردند، در خانه کوچک شاهين سرکيسيان در خيابان رشت بنيان گروه تئاتر ملی را گذاشتند. گروه تئاتری که در دهه ۴۰ دوره طلايی تئاتر را با معرفی نمايش نامه نويسان جوان آن روز و بزرگ امروز مثل بهرام بيضايی، اکبر رادی و البته غلامحسين ساعدی آغاز کردند. والی به شهادت تاريخ تئاتر ايران نخستين کارگردانی است که آثار اين نويسندگان بزرگ را به روی صحنه برد تا از دل سنگلج يا تئاتر ۲۵ شهريور آن روزها نسل دوم نمايش نامه نويسی ايران متولد شوند. جعفر والی خاطره های زيادی از تئاتر داشت. خاطره هايی که کم تر گفته است. شايد به اين دليل که او سال های زيادی مهاجرت کرده و کمتر کسی خاطره اجراهايش را روی صحنه دارد. اين دليلی است که خودش از گفت و گو امتناع می کند. دليل ديگرش شايد برخوردهايی بوده که در اين سال ها با او شده است. او سال گذشته در نمايش "ويستک" به کارگردانی ناصر حسينی مهر به صحنه رفت. اما وضعيت آن گونه که گروه ويستک فکر می کردند پيش نرفت. جعفر والی در فاصله هايی که در ايران است بيشتر وقتش را در "وليان" کرج می گذراند. در خانه ای که محل گردآمدن جوانان با استعداد منطقه است که برای تمرين و اجرای تئاتر به آنجا می روند و اين گفت و گو هم در همان جا انجام شد. او در اين گفت و گو از خاطره هايی گفت که شايد سال ها کمتر کسی درباره اش از او پرسيده بود.
*نقطه اتصال ما به تئاتر بخصوص عصر طلايی با حضور استادانی هست که می شود مرور خاطرات کنيم و آنچه را شنيديم يا همين بريده ها را کنار هم بگذاريم. يادم هست چند سال پيش که با فهيمه راستکار صحبت می کردم از چگونگی کنار هم آمدن گروه تئاتر ملی و اين که چطور شد يک گروه جوان در خانه خيابان رشت، شاهين سرکيسيان اين گروه را بنيان گذاشتند حرف زد. در آنجا بود که برای نخستين بار نام ما را بردند از استادی به نام ديويدسن که اين نقطه عطف بازيگری ما بود.من البته فارغ التحصيل هنرستان هنرپيشگی بودم. بيژن مفيد، علی نصيريان، پرويز بهرام، جمشيد لايق، اسماعيل داورفر و من بوديم. اينها کسانی بودند که از هنرستان هنرپيشگی فارغ التحصيل شدند. اين درست همزمان با تشکيل گروه سرکيسيان بود. سرکيسيان طفلکی نه معلم بود و نه امکانات زيادی داشت. يک مشتاق تئاتر بود که شوق و ذوقش ما را دور هم جمع می کرد.دوران سختی بود. حکومت نظامی و کودتا و هرگونه جمع شدن ممنوع بود. ما مخفيانه کار تئاتر می کرديم. فکر اجرا در آن شرايط به ذهن ما نمی آمد. دلمان برای تئاتر تنگ می شد. سرکيسيان هم صميمانه ما را دور هم جمع کرد و حرف های شيرينی هم به ما زد و ياد داد. منتها سازمان يافته نبود و منقطع اتفاق افتاد. ما شانس آورديم که استاد دانشگاه "ييل" و کارگردان قديمی آمريکايی يعنی کويين بی به دانشگاه تهران آمد که به ما تئاتر بياموزد. ما در ابتدا شبيه نيروی CIA به او نگاه می کرديم. اما بعد ديديم در هنر اين مسايل سياسی مطرح نيست. در عرض چهار، پنج ماهی که در تهران بود با آماتورها که ما بوديم "باغ وحش شيشه ای" را کار کرد که آن موقع مطرح ترين پيس دنيا بود. با حرفه ای ها "شهر ما" را کار کرد. سارنگ و اسدزاده اينها در آن نمايش بازی می کردند. با يک گروه آمريکايی پيک نيک را کار کرد.. يک آدم در عرض شش ماه سه دوره کلاس برگزار کرد و سه نمايش روی صحنه آورد.
* ديويدسن کار مهمی که کرد اين بود که در دانشکده ادبيات، تئاتر را راه انداخت و گفت که هر دانشجويی از هر کلاسی می تواند بيايد سر اين کلاس. اين کلاس ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر دانشجو داشت. دانشکده ادبيات آن زمان در نگارستان بود. بالای مجلس. اين جوش و خروش بود که ما را به حرکت انداخت. در آخر هم ما را گروه گروه کرد و همگی مان نمايش های ايرانی کار کرديم. سال بعد هم که ديويدسن آمد کلوپ تئاتر را تشکيل داد و من رييس کلوپ دانشگاه شدم. آنجا هم کلاس داشتيم و کار می کرديم. کارگاه دکورسازی و لباس داشتيم. تئاتر در دانشکده مساله شده بود. همه رشته ها را تحت تاثير قرار داده بود. شب تا صبح در دانشکده دکور می ساختيم. اولين نمايشی که کويين بی روی صحنه برد ۲۶ بازيگر داشت که بعضی از آنها در چند نقش بازی می کردند. مثل بيلی باد که اثر هرمان ملويل و بسيار مهم است. اينجا بايد از دکتر علی اکبرخان سياسی سپاسگزار بود. آن زمان رييس دانشگاه تهران بود. دکتر سياسی جلو دولت ايستاد و به همين دليل شاه از دانشگاه تهران برکنارش کرد و شد رييس دانشکده ادبيات. بسيار محبوب بود. درست در همان زمانی که در کريدورهای دانشکده ها سربازها رژه می رفتند ما رفتيم پيش او و گفتيم که می خواهيم تئاتر کار کنيم. گفت مگر شما ديوانه اید. دکتر مهدی فروغ مترجم ديويدسن بود. در کتاب های تاريخ تئاتر نامش به عنوان بنيانگذار تاريخ مدرن ايران با راه اندازی دانشگاه هنرهای دراماتيک ثبت شده است.
دیویدسن شاگرد مارسل مارسو بود؛ اولین بار در يک باله به نام "نفت" بازی کردي متد استانيسلاوسکی برای نخستين بار توسط شاهين سرکيسيان اتود شد. از فهيمه راستکار شنيدم که اين متد را برای اولين بار ديويدسن در ايران تعليم داد.. من و بيژن مفيد و فهيمه راستکار در نمايش نامه باغ وحش شيشه ای بازی کرديم. من تام بودم. بيژن يک جوان خوش تيپ بود که همه نگاه ها به او بود مثل "جيم اوکانر" که اپرا می خواند و بيس بال بازی می کرد.
شما وعلی نصيريان و فهيمه راستکار و عباس جوانمرد و بيژن مفيد فقط بازيگر نبودید. گروهی بوديد که هم بازيگری کردند و هم کار کارگردانی و...اين گروه جوان و با انگيزه به مدت سه سال در خانه سرکيسيان در خيابان رشت نمايش "جنوب" را فقط تمرين کردند و هيچ کاری را روی صحنه نبردند. ما نه پول داشتيم و نه کسی قبولمان داشت. اولين شاهکاری که به خرج داديم و خيلی خوشحال بوديم خدا رحمتش کند دکتر خانلری که استاد ما بود، يک بار سر تمرين آمد و از ما خواست که صحنه ای از يک نمايش را برای مجله "سخن" در باشگاه دانشگاه اجرا کنيم. بچه ها يک صحنه از "چخوف" را به روی صحنه بردند. فهيمه راستکار و اسماعيل داورفر بازی می کردند. يک صحنه از مرغ دريايی بود. کار من می دانی چه بود؟ اين که چراغ صحنه را خاموش کنم. هر راهی را می رفتيم و به بن بست می رسيديم کارهای ادبی سنگين مثل اميرارسلان و هارون الرشيد بود. و دکتر والا دعوت می شد، می آمدند و کار ما را می ديدند. در انجمن ايران و فرانسه برنامه تئاتری داشتيم. تئاتری که در جامعه روشنفکری خيلی سر و صدا کرد. اما وقتی به لاله زار آمديم تازه فهميديم که کجا ايستاده ايم. ما با توده مردم برخورد داشتيم. تازه جنس کار را متوجه شديم.. بهترين کاری که روی صحنه رفت به نظر من "بلبل سرگشته" بود.اول افعی طلايی بود. بعد خودم يک نمايشی نوشتم که هيچ وقت اجرا نشد. اقتباسی از گيله مرد بزرگ علوی بود. بعدها من اين پيس را با عنوان شبی که صبح نشد اجرا کردم.
* چه اتفاقی افتاد که یک دفعه گروه تئاتر ملی دچار انشعاب شد ریشه سالم بود.گروهه هنر ملی. درخت را در جای مناسبی کاشته بودند. برای همين هم زود به بار نشست و زود اشاعه پيدا کرد. بعدها از همين جريان اداره تئاتر درست شد. اداره تئاتر که درست شد گروه های ديگری از راه رسيدند. اگر اسکويی درست رفتار می کرد، می توانست تاثيرگذار باشد. من بعد از اين که از اداره تئاتر استعفا دادم، رفتم با اسکويی کار کردم. نمايش هايی مثل خانه عروسک را روی صحنه برديم. البته بگويم که من دستيار کارگردان بودم. آنجا بود که من کار حرفه ای آموختم. ياد گرفتم که در کار حرفه ای چه کارهايی نبايد انجام ده من همين الان که اينجا هستم برايم مهم است که بدانم چه تئاترهايی روی صحنه است و حتما سعی می کنم بروم و آنها را ببينم. ديدن کارهای نمايشی مهم است چون در معرض خبرهای فرهنگی و هنری قرار می گيريد. من داستان ها و نمايش نامه هايی که منتشر می شود را می خوانم. برای اين که ببينم در چه دنيايی دارم زندگی می کنم. نمی شود خودت را آپديت نکنی تا بتوانی کار کنی. نمی توان در کار فرهنگی تئاتر نديد، کتاب نخواند و راجع به آن صحبت کرد. در يک کار هميشه چند هدف می تواند باشد. يکی از آنها شهرت طلبی است. من هم خيلی دلم می خواست شهرت به دست بياورم. من کشف کردم آدم هايی که ناشناخته هستند را اگر غباری که رويشان نشسته را کنار بزنيد، می توانيد به ذاتشان پی ببريد. اين شانس من بود که با اين آدم ها آشنا شدم. ساعدی را از طريق خود ساعدی شناختم. اولين متنی که از بهرام بيضايی خواندم قصه در شمال می گذشت. . چند سال پيش داور يک جشنواره ای بودم، هر روز تعداد زيادی نمايش نامه می خواندم. تنها کسی بودم که پای هر نمايش نامه جمله ای داشتم. علتش اين بود که هميشه شما در ميان اين کارها چند تا کار خوب پيدا می کنيد. وقتی نمايش ساعدی را در مجله صدف خواندم. به سيروس طاهباز زنگ زدم – خدا رحمتش کند- پرسيدم اين نمايش از کيست؟ گفت يک جوانی است به نام گوهر مراد که اسم اصلی اش غلامحسين ساعدی است و دانشجوی دانشکده پزشکی در تبريز است. يک روز سيروس طاهباز زنگ زد که دکتر به تهران آمده. توی ريورا خيابان قوام السلطنه (سی تير) قرار گذاشتيم و با هم غذا خورديم. آن شب تا صبح در کوچه پس کوچه های تهران با هم راه رفتيم و حرف زديم. شش ماه روی متن کار کردم. هنوز هم جا داشت. ال احمد درباره گاو گفته بود که هيچ فرقی با چوب به دستان ورزيل ندارد. تنها چيزی که ستايش کرده بود، بازی آقای انتظامی بود که باز آن هم طعنه ای داشت. آی باکلاه آی بی کلاه را روی صحنه بردم که اين نمايش نامه را با وجود اين که خيلی تند و انتقادی بود نمی دانم چرا خيلی ها خوششان آمد. حتی پهلبد وزير فرهنگ و هنر آن زمان. فرح سه بار يواشکی آمد و اين نمايش را ديد. داريوش مهرجويی پيشنهاد ساختش را داد؟ مهرجويی را رضا براهنی به ما معرفی کرد. قبل از اين فيلم با الماس ۳۳ دورادور می شناختيم. من مسوول تئاتر شهرستان ها بودم. خيلی دنبال کار دولتی نبودم. کارگاه نمايش هم از تلاش های فهميه راستکار و بيژن راه افتاد. آوانسيان بعدها به اين گروه پيوست. من سال ۳۸ از اداره تئاتر استعفا دادم و سال ۴۰ برگشتم تا ۵۹ که بازنشسته شدم.
چرا تیاتر کار نمی کنید.
- چون شرايط کار تئاتر اصلا خوب نيست. من هم که کار تئاتر انجام می دهم تئاتر را دوست دارم. يک حالت تحقيرآميز دارد. اذيتت می کنند. در کانادا گروه داریم که تنها ايرانی اش من هستم. ما چون هيچ کدام انگليسی خوب حرف نمی زنيم اسم گروهمان را گذاشتيم BROKEN ENGLISH TEARTER.
* تئاتر امروز ايران را چطور می بينيد؟ شما، هم نمايش نامه نويسی کرديد و هم بازيگری و کارگردانی.
تئاترهای ايران پتانسيل های فراوانی دارد. بزرگ ترين مشکل تئاتر اين است که مطلقا اجازه نمی دهند اين پتانسيل ها بروز پيدا کنند. تئاتر، هنر بی پدر و مادری است. ترجيح می دهند حذفش کنند. فعلا همين ويترين است و اتفاقی در آن نمی افتد. در همان فضای خودش محدود است و انعکاس اجتماعی و برخوردی که هنر بايد با جامعه داشته باشد را ندارد. بی هويت ترين شهروند مملکت هنرمندان و به خصوص تئاتری ها هستند. معلوم نيست چه وضعی دارند. اين ساز کجا کوک شده؟ نوازنده اش نوازنده درستی نيست. آهنگی که می زند گوشخراش است. خود من دلم برای تئاتر تنگ می شود. گاهی اوقات بغض می کنم. حس می کنم چيزی گم کرده ام. اين خوش استقبال بودن و بد بدرقه بودنشان آزار دهنده است. با استقبال می آيند دنبال آدم و بعد استاد استاد می کنند. معلوم نيست ما کجا استاد شديم. انگار اينجا حمام است. من کارم تئاتر است. کار ديگری بلد نيستم. مثل اين است که شما به من بگوييد دلت نمی خواهد بروی ناهار بخوری؟ جزو زندگی ام است. من ۶۳ سال پيش وارد کار تئاتر شدم تا الان. با هزار جور مساله بايد درگير شوی و چانه بزنی. آخه کجای تئاتر چانه دارد؟ می خواهند ۹۰ ميليون بدهند ۲۰ ميليون می دهند. اين کارگردان بدبخت بايد چه کار کند؟ حقوق من را قطع کردند می گويم چرا؟ می گويند شما سه ماه است که مرده ايد. آقای نيرومند نامی مدير کل رفاه هنرمندان به من می گويند. بايد خجالت بکشيد. حداقل يک تلفن به خانه تئاتر می زديد و می ديديد اين آدم زنده يا مرده است. سر اين قضيه کارم به بيمارستان کشيد. اينقدر بی حرمتی؟ اينقدر بی خبری.
Published on May 13, 2025 02:36
No comments have been added yet.