دانایی اسفندیار، مایه ی رنج اوست. چنین است که خدایان، همان گونه که بر سر راه سهراب، بر سر راه اسفندیار هم، رستم را قرار می دهند. رستمی که خود از ارکان این نظام است. آن که فرزند را به احترام و پاسداری از "نظام مرزها" از میان برداشت، اینک بر تنها جزیره ی جدا مانده از یکپارچگی گیتی حاکم است. او آخرین شوالیه ی این نظام و مرز و قانون است. هنگامی که انسان- مردی به بلندای قامت و پهنای شانه و گشادگی سینه ی رستم نائل شد، تقدیر آسمانی و زمینی او را نشانه می رود و مصایب تن و جانش را احاطه می کنند. کشنده ی سهراب و اسفندیار، رستم نیست. او به اختیار تن به این زشتکاری نمی دهد. تنها گذر ممکن برای چنان پدیده ای در اسطوره و حماسه، گذر از روی کشته ی سهراب و اسفندیار است. این کاووس و گشتاسب و افراسیاب اند که قاتلان واقعی سهراب و اسفندیارند. این خداوندان زمینی گناه خویش را با دست های رستم مرتکب می شوند و شومی عقوبت این گناه را بر شانه های او می گذارند. سپردن فرزند به رستم، پیام آخرین اسفندیار است به ما که رستم را کشنده ی او ندانیم. موقعیت تراژیک رستم در هر دو داستان در این آلت قتاله شدن در دست خداوندان است. چون سهراب به خاک می افتد، خطاب به رستم می گوید؛ "این بر من، از من رسید": تو زین بی گناهی که این گوژپشت مرا بر کشید و به زودی بکشت. انسان سلاحی ست که با آن خدایان دشمن خوی، جان یکدیگر را زخمگین می کنند. (مسکوب، افسانه های تبای ص 23). راز تقدیر، گمبودگی آن است. آنگاه که ندانی و آنجا که نمی شناسی بر جانت فرود می آید. نهایت پرواز مجاز انسان در دایره ی بودن تا مرز دانایی، حد زیستگاه خدایان است. آنگاه که از این مرز گذشتی، دانایی و کامیاب. پس خطاکاری و متجاوز و گناهکار، و چون پرومته به عذابی ابدی محکوم، تا کام از تو باز پس گرفته شود. این عقوبتی ست سهمگین، سزای گناهی چنان بزرگ. آدم به گناه همین دانایی از بهشت رانده می شود و از آن پس رنج همراه و همزاد اوست. آن که می خواهد بداند، به حریم خدایان و خداوندان تجاوز کرده است (مسکوب، افسانه های تبای 29) راز ماندگاری خداوندان تقدیر ساز، در جداماندگی انسان ها و ستیزه ی انسان با انسان است. سهراب تنها آنگاه که در خون خود می غلتد پدر را می شناسد. آگاهی او حاصل خون اوست. این بهایی ست که سهراب برای دست یافتن به آتش آگاهی و آزادگی می پردازد. صلح خواهی وآشتی جویی، آرزوی بی مرزی و تمنای جهانی بی ستم، بخشی از آرمان بزرگ انسان است که در جان سهراب متبلور شده. اگر آدمی در این جهان سر در گمی ها به پرتو این شناخت برسد، راز خداوندان تقدیر ساز بر ملا می شود و تقدیر بی اثر می گردد. پس عمل کاووس و افراسیاب، گرداندن این آبراه است، تا سهراب، رستم را نشناسد. خویشکاری گشتاسب نیز در راندن اسفندیار به زابل است. بیهوده است بپرسیم چرا سهراب، چرا اسفندیار، چرا سیاوش، چرا فرود و... چرا رستم! این ساده نگری به عمل تقدیر و انتخاب اوست. همین که سر برکشی و از حد مقدر انسان ـ بندگی فراتر روی، آماج نگاه و اشارت، و در نهایت، فرودگاه تیر سرنوشتی. آن مقدر نامدون، سراغ سر به منقادان و سرسپردگان چرا برود؟ به کدام گناه؟ کدامین خطر از جانب انسان ـ بندگان گمبوده، تخت و تاج و بارگاه و نظام خداوندان را تهدید می کند؟ آن که می خواهد بداند و بیشتر بداند و سر بر می کشد و گردن می افرازد، هولناک است و تخت و تاج می لرزاند و المپ را تهدید می کند. پس آماج مصیبت هم اوست، تا هرچه مهیب تر بر شانه ها و سرش فرود آیند. سهراب بالا بلندی ست آرمانخواه که سر به طغیان برداشته و اسفندیار، پهن شانه ای ست که حجم حضور و دانایی اش آسمان استخر را می شکافد. پشت اینان به دست هر گمبوده ای دوتا نمی شود. رستمی بایست، گردن فرازی، بخردی، که خود خطر بالقوه است، تا دستمایه ی تقدیر شود، پشت این گردن فرازان را بشکند و خود از شومی این درد، دوتا گردد. بگذار نازک دلان بگویند چرا رستم؟ ما بی رحمانه می گوییم چه کسی شایسته تر از رستم تا گناه قتل اسفندیار را به گردن گیرد؟ مگر نه این که آسمان برای نهادن بار گناهی بدین سترگی، شانه ای فراخ می جوید؟ پس قرعه ی فال به نام رستم می زند، و رستم را نشانه می رود. رستم تنها چوب گز را در چله ی کمان می گذارد و رها می کند. این دیگر زمان (زروان؟) است که آن را می برد و به چشم اسفندیار می نشاند! بار دیگر بالا بلندانی گردن فراز، پادافره گذر از مرز انسان ـ بندگی و پا گذاشتن به اقلیم خداوندان را دریافت می دارد. او حقیقت را با مرگ خویش به ما انسان ـ بندگان ارزانی داشته، و ما در دایره ی تکرار تراژیک این قصه، یکبار دیگر در اندوه از دست دادن دانایی گردن فراز است که حقیقت را در می یابیم و به نفرین خداوندان می نشینیم. چنین است که رستم می کشد، سهراب کشته می شود، اما لعن و نفرین آن به کاووس و افراسیاب می رسد. رستم می کشد، اسفندیار کشته می شود و گشتاسب آماج نفرین و ناسزا می گردد. تراژیک تر از این ممکن است که جوانی به دنبال نیمه ی دیگر خود بگردد، تا جهانی را از ستم برهاند، و خود به دست آن نیمه ی دیگر، در لحظه ی وصال، به خاک افتد؟ در جهانی که اسفندیار ساخته و پرداخته، بهانه ای برای خداوندان بر جای نمانده، جز جزیره ی سیستان و زابل، و گُُردی چون رستم. تقدیر رستم همزاد اوست. همان گونه که از آن اسفندیار. از همان نقطه که رستم به کمک سیمرغ از پهلوی مادر زاده می شود سر و گردنی بالاتر از صف سرسپردگان این جهان ایستاده است. رستم و اسفندیار فاتحان هفت منزل آزمون، هفت اقلیم خطر از آب و آتش و باد و خاک و جادو و افسانه گذشته اند و چه و چه ها که نکرده اند. چنان بالیده اند که حضورشان تداعی عدالت این جهانی ست. بیشترین ضربه ی برق تقدیر بر جان این شاخه های فرازمند فرود می آید. چرا بپرسیم در این پهنه ی فراخ گیتی، چرا رستم در برابر اسفندیار؟ و چرا رستم در مقابل سهراب؟ چرا نیکان و پاکان در برابر یکدیگر؟ موقعیت تراژیک همین است. نبرد رستم و اسفندیار، نبرد نیکی و بدی، اهورایی واهریمنی نیست تا آرزو کنیم یکی بر دیگری پیروز شود. از همین رو دل با هر دو داریم. می دانیم، بارها شنیده ایم و خوانده ایم و دیده ایم که چوب گز بر چشم اسفندیار می نشیند و خنجر رستم پهلوی سهراب را می درد، اما هم چنان در بیم و امیدیم هر بار، تا مگر این بار لحظه ی یقین واقعه به تردیدی توام با امید تبدیل شود. شاید سهراب این بار پیش از آن که خنجر رستم فرود آید، پدر را بشناسد و شاید رستم به زبان آید و پرده ی مصلحت بدرد و فرزند را در آغوش گیرد. شاید اسفندیار بی آن که از عظمت افسانه فرود آید به لابه های مهرآمیز رستم گوش دهد و دست در دست او بگذارد و آرزوی تاریخی ما، و سهراب هم، بالاخره در جایی میوه بدهد! اینک رستم موجود ترحم انگیزی بیش نیست. آن عظمت بلند که کوچک ترین توجهی به آن همه مهربانی سهراب نداشت، اینک در خویش فشرده و خورد شده است. او به بهای قربانی کردن فرزند در پیشگاه خداوندان، و دردمندی از آن از دست شدگی، اکنون راز بازی گشتاسب را به نیکی می داند و به اسفندیار می نمایاند، بزرگوارانه او را به مهر می خواند و دار و ندار خویش به او پیشکش می کند و تا مرز بند نهادن بر دست و پای خویش، پیش می رود تا مگر اسفندیار را از اندیشه ی نبرد بگرداند و رمز بازی را بر او بگشاید. تهمتن در نبرد با چرخ به خاک نشسته. چه در ستیزه با سهراب و چه در نبرد با اسفندیار بازنده است. اکر پهلوی دریده ی سهراب میان ما و رستم جدایی افکند، اسفندیار فرو افتاده بر خاک سیاه، فدیه ای ست تا ما دوباره رستم را به اعتبار ستمی که از جانب خدایان بر او رفته، ببخشاییم و با او، هم چنان که پیش از این، مهربان باشیم. در مرگ سهراب، زاری ما بر پیروزی نظامی ست که رنج ما در آن است و نفرین ما بر آن بخش رستمانه ی ماست که سهراب کش است. در سوگ اسفندیار اما لذت تراژیک در شکافی ست که از این فروافتادن مردانِ آرزو، بر پیکره ی آن نظام سلطه وارد آمده است. در اینجا گناه فرزند کشی در ما تسکین می یابد چرا که بار آن را بر شانه ی گشتاسب می گذاریم. این هدیه ای ست که از اسفندیار و مرگ آگاهانه اش به ما می رسد. مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی یا بزرگی و عزت و دولت و جاه یا که مرد است و مرگ رویاروی (حنظله ی بادغیسی) ما از پشت تاریخی ناشی از مرگ این برومندان است که هر بار و در نزدیکی های پایان این قصه، آنگاه که به مرز واقعیت تراژیک می رسیم، دل و اندیشه به نذر و نیاز و قربانی می دهیم تا مگر این بار دست این یکی به خون آن دیگری آلوده نگردد. آرزوی ما دریدن پرده ی حایل میان افسانه و واقعیت است و رسیدن به جهان این ابرمداران آرزو. هربار که افسانه را می خوانیم یا می شنویم، انگاری رستم و سهراب و اسفندیاری دیگر، در کدام جای این جهان فراخ و لبالب از مصیبت و سوگمندی، بی آگاهی از راز سرنوشت همنامان و هم تقدیرانشان، بار دیگر به خاک می افتند. این نهایت آرزوی ما هم زنجیران همدرد و "آرمانگرا" است که یک بار در جایی، رستمی را از دریدن پهلوی سهراب، و رها کردن چوب گز به جانب چشم اسفندیار، باز بداریم. از آنها بخواهیم تا تیغ و شمشیرشان را از تن خسته ی یکدیگر برگیرند و به پیکر دشمن اصلی بکوبند تا بساط المپ والمپ نشینان یکسره فرو ریزد و در هم کوبیده شود. تا مگر از آن پس چرخ به مراد ما بگردد. دریغ اما که جای جای افسانه، بازتاب و تجلی واقعیت است و آرزوی ما آرزومندان نیز، هر بار با سهراب ها و اسفندیارهای تازه ای به خاک می افتند و خداوندان زمینی و آسمانی هم چنان تومار سرنوشت ما را در دستان تبهکار خویش دارند و ما را در این دایره ی تکرار تراژیک می چرخانند. ما که آرزومند و "آرمانخواه" (امیدوار به "امیدی واهی") به جهان آمده ایم، آرزومند از جهان می رویم و بار این امانت را به آیندگان می سپاریم تا هم چنان در مصیبت بمانند. در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی، همراه کیخسرو ناپدید می شوند و رستم و گودرز و زال باقی می مانند. آیا رستم باقی نگهداشته می شود تا در این نبرد، کشنده و "شاهد" شاهزاده ی "شهید" باشد؟ و سپس پیش از افول نظام، در چاه شغاد کشته شود و از صحنه خارج گردد؟ این برای آن است که پس از رستم، بهمن بساط حکومت سیستان و زابل را نیز برچیند و نقطه ی پایانی بگذارد بر حماسه و زادگاه آن، سیستان؟ همه ی اینان در مرز یک تحول و در آینه ی یک دگرگونی بزرگ و بالاخره در یک دوران گذار، می روند و بار امانت خویش را، سره یا ناسره، به مردانی دیگر از دورانی دیگر می سپارند. مرگ اسفندیار پایان ماموریتی ست که زمان به عهده ی او گذاشته. او به شهادتی شایسته ی بزرگی خود دست می یابد. رستم نیز به یاری سیمرغ، نماد اسطوره و توتم قبیله ای، به افولی بزرگوارانه، آنچنان که شایسته ی اوست، و سپس مرگی ناجوانمردانه می رسد. این تنها و آخرین ماموریت اوست. با مرگ اسفندیار و رستم، گشتاسب و نظام و قانون گشتاسبی نیز زنده به گور می شود. تخت را به چون بهمنی می سپارد که دست پرورده ی رستم است، و ویران کننده ی رستم و سیستان. نقطه ی پایانی بر نظام و دورانش. بهمن بساط پهلوانی و حماسه را بر می چیند و آثار و نشانه های یک دوران را از میان بر می دارد. دوران عدم تمرکز که به دوران پارت ها بسیار شباهت دارد و دوران تمرکز که بی شباهت به دوران ساسانیان نیست. چند نکته در موخره دانایی اسفندیار به دقایق پیش آمد، بزرگترین ویژگی سوگنامه ی رستم و اسفندیار است. رستم در اینجا هم چون سهراب، آماج همه جانبه ی گزند است. چه از سوی نیک سیرتی اسفندیار و چه از جانب بد سیرتی گشتاسب. اگر سهراب در نهایت خوشدلی و خوش بینی تا پایان به پیروزی خود و رسیدن به پدر امیدوار است و این امید او را هر چقدر بی پروا تر و دریا دل تر می کند و ساده انگارانه و با دیده ی جوانی به روزگار و بازی چرخ می نگرد، رستم اما در رستم و اسفندیار امیدی خردمندانه دارد و با تمامی جان می کوشد تا اشاره ی تقدیر را از جان اسفندیار، و لاجرم از هستی خویش دور کند. رستم در هر دو واقعه به خرد اجتماعی و سنتی خویش آگاه است. در مقابل این پیر آگاه، در جایی سهراب پاک دل و ناآگاه ایستاده و در جای دیگر اسفندیاری که در نهایت آگاهی تن به بلا می دهد و به عاقبت آنچه می کند خردمنداند واقف است. ـ در روند حماسه حالات روانی شخصیت ها لزوما پایدار نیست. رستم راست کردار بی باک، در لحظه ی خطر، هنگامی که سهراب را نشسته بر سینه ی خویش می بیند، به نیرنگ متوسل می شود. در کار حماسه و اخلاق پهلوانی این عمل از چون رستمی شاید نکوهیده نیست و مجاز شمرده شود. ـ اسفندیار از کشور و کشوردار می رنجد و به جایی می گریزد که مرگ در انتظار اوست. چه بسا انسان ها که در وضعیت مشرف به مرگ، بارقه ی امیدی در جای جای هستی شان می درخشد و به خلاف آمد عادت عمل می کنند. اسفندیار نیز از این قاعده مستثنی نیست. ـ برخی از بررسی های دراماتیک از شخصیت ها، امکانن با زبان و ارزش های حماسی هم خوان و هم سو نیستند. به عنوان مثال رجز خوانی پهلوان در آغاز و در حین نبرد، یک ارزش معمول حماسه است اما گاه این رجزخوانی ها به ضد حماسه بدل می شود. افتخاری که رستم نسبت به رودابه مادرش، مهراب شاه کابلی پدر رودابه و بلاخره پشت در پشت تا ضحاک، به اسفندیار می فروشد، هم از این گونه ارزش های ضد حماسی است. با این همه خطوط شخصیت ها و شواهد و شهود برای نشان دادن ویژگی آنها، در همین رجزخوانی ها هم کم و بیش روشن می شود. هم از این روست که وصف شخصیت ها در این داستان ها، گهگاه از چهار چوب روایی حماسه خارج می شود و در بسیاری جاها وجه دراماتیک پیدا می کند. گاه این لحظه ها آنقدر قوی و پر رنگ است که سبب می شود این داستان ها را تراژدی بنامند. ـ در رستم و اسفندیار هر دو سوی نبرد ایرانی اند (نه انیرانی). این اولین باری ست که رستم در مقابل ایران و ایرانی قرار داده می شود. برخلاف معمول روایت های حماسه، هسته ی نبرد در اینجا ایرانی ـ انیرانی نیست. اسفندیار شاهزاده ی ایرانی در مقابل رستم زابلی و حامی تاج و تخت ایران قرار دارد. نبرد، نبردی ست درونی و عناصر اصلی نظام در مقابل یکدیگر ایستاده اند. رستم در این نبرد هستی رستم در معرض آزمون قرار می گیرد. او اگرچه ماهیتن ایرانی نیست، اما هرگز ضد ایرانی نبوده و همه جا در نبرد علیه "انیران"، برای ایران و استواری نظام این مجموعه بوده است. ـ در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی همراه ک
تو زین بی گناهی که این گوژپشت مرا بر کشید و به زودی بکشت.
انسان سلاحی ست که با آن خدایان دشمن خوی، جان یکدیگر را زخمگین می کنند. (مسکوب، افسانه های تبای ص 23).
راز تقدیر، گمبودگی آن است. آنگاه که ندانی و آنجا که نمی شناسی بر جانت فرود می آید. نهایت پرواز مجاز انسان در دایره ی بودن تا مرز دانایی، حد زیستگاه خدایان است. آنگاه که از این مرز گذشتی، دانایی و کامیاب. پس خطاکاری و متجاوز و گناهکار، و چون پرومته به عذابی ابدی محکوم، تا کام از تو باز پس گرفته شود. این عقوبتی ست سهمگین، سزای گناهی چنان بزرگ. آدم به گناه همین دانایی از بهشت رانده می شود و از آن پس رنج همراه و همزاد اوست. آن که می خواهد بداند، به حریم خدایان و خداوندان تجاوز کرده است (مسکوب، افسانه های تبای 29)
راز ماندگاری خداوندان تقدیر ساز، در جداماندگی انسان ها و ستیزه ی انسان با انسان است. سهراب تنها آنگاه که در خون خود می غلتد پدر را می شناسد. آگاهی او حاصل خون اوست. این بهایی ست که سهراب برای دست یافتن به آتش آگاهی و آزادگی می پردازد. صلح خواهی وآشتی جویی، آرزوی بی مرزی و تمنای جهانی بی ستم، بخشی از آرمان بزرگ انسان است که در جان سهراب متبلور شده. اگر آدمی در این جهان سر در گمی ها به پرتو این شناخت برسد، راز خداوندان تقدیر ساز بر ملا می شود و تقدیر بی اثر می گردد. پس عمل کاووس و افراسیاب، گرداندن این آبراه است، تا سهراب، رستم را نشناسد. خویشکاری گشتاسب نیز در راندن اسفندیار به زابل است. بیهوده است بپرسیم چرا سهراب، چرا اسفندیار، چرا سیاوش، چرا فرود و... چرا رستم! این ساده نگری به عمل تقدیر و انتخاب اوست. همین که سر برکشی و از حد مقدر انسان ـ بندگی فراتر روی، آماج نگاه و اشارت، و در نهایت، فرودگاه تیر سرنوشتی. آن مقدر نامدون، سراغ سر به منقادان و سرسپردگان چرا برود؟ به کدام گناه؟ کدامین خطر از جانب انسان ـ بندگان گمبوده، تخت و تاج و بارگاه و نظام خداوندان را تهدید می کند؟ آن که می خواهد بداند و بیشتر بداند و سر بر می کشد و گردن می افرازد، هولناک است و تخت و تاج می لرزاند و المپ را تهدید می کند. پس آماج مصیبت هم اوست، تا هرچه مهیب تر بر شانه ها و سرش فرود آیند. سهراب بالا بلندی ست آرمانخواه که سر به طغیان برداشته و اسفندیار، پهن شانه ای ست که حجم حضور و دانایی اش آسمان استخر را می شکافد. پشت اینان به دست هر گمبوده ای دوتا نمی شود. رستمی بایست، گردن فرازی، بخردی، که خود خطر بالقوه است، تا دستمایه ی تقدیر شود، پشت این گردن فرازان را بشکند و خود از شومی این درد، دوتا گردد. بگذار نازک دلان بگویند چرا رستم؟ ما بی رحمانه می گوییم چه کسی شایسته تر از رستم تا گناه قتل اسفندیار را به گردن گیرد؟ مگر نه این که آسمان برای نهادن بار گناهی بدین سترگی، شانه ای فراخ می جوید؟ پس قرعه ی فال به نام رستم می زند، و رستم را نشانه می رود. رستم تنها چوب گز را در چله ی کمان می گذارد و رها می کند. این دیگر زمان (زروان؟) است که آن را می برد و به چشم اسفندیار می نشاند!
بار دیگر بالا بلندانی گردن فراز، پادافره گذر از مرز انسان ـ بندگی و پا گذاشتن به اقلیم خداوندان را دریافت می دارد. او حقیقت را با مرگ خویش به ما انسان ـ بندگان ارزانی داشته، و ما در دایره ی تکرار تراژیک این قصه، یکبار دیگر در اندوه از دست دادن دانایی گردن فراز است که حقیقت را در می یابیم و به نفرین خداوندان می نشینیم. چنین است که رستم می کشد، سهراب کشته می شود، اما لعن و نفرین آن به کاووس و افراسیاب می رسد. رستم می کشد، اسفندیار کشته می شود و گشتاسب آماج نفرین و ناسزا می گردد. تراژیک تر از این ممکن است که جوانی به دنبال نیمه ی دیگر خود بگردد، تا جهانی را از ستم برهاند، و خود به دست آن نیمه ی دیگر، در لحظه ی وصال، به خاک افتد؟ در جهانی که اسفندیار ساخته و پرداخته، بهانه ای برای خداوندان بر جای نمانده، جز جزیره ی سیستان و زابل، و گُُردی چون رستم. تقدیر رستم همزاد اوست. همان گونه که از آن اسفندیار. از همان نقطه که رستم به کمک سیمرغ از پهلوی مادر زاده می شود سر و گردنی بالاتر از صف سرسپردگان این جهان ایستاده است. رستم و اسفندیار فاتحان هفت منزل آزمون، هفت اقلیم خطر از آب و آتش و باد و خاک و جادو و افسانه گذشته اند و چه و چه ها که نکرده اند. چنان بالیده اند که حضورشان تداعی عدالت این جهانی ست. بیشترین ضربه ی برق تقدیر بر جان این شاخه های فرازمند فرود می آید. چرا بپرسیم در این پهنه ی فراخ گیتی، چرا رستم در برابر اسفندیار؟ و چرا رستم در مقابل سهراب؟ چرا نیکان و پاکان در برابر یکدیگر؟ موقعیت تراژیک همین است. نبرد رستم و اسفندیار، نبرد نیکی و بدی، اهورایی واهریمنی نیست تا آرزو کنیم یکی بر دیگری پیروز شود. از همین رو دل با هر دو داریم. می دانیم، بارها شنیده ایم و خوانده ایم و دیده ایم که چوب گز بر چشم اسفندیار می نشیند و خنجر رستم پهلوی سهراب را می درد، اما هم چنان در بیم و امیدیم هر بار، تا مگر این بار لحظه ی یقین واقعه به تردیدی توام با امید تبدیل شود. شاید سهراب این بار پیش از آن که خنجر رستم فرود آید، پدر را بشناسد و شاید رستم به زبان آید و پرده ی مصلحت بدرد و فرزند را در آغوش گیرد. شاید اسفندیار بی آن که از عظمت افسانه فرود آید به لابه های مهرآمیز رستم گوش دهد و دست در دست او بگذارد و آرزوی تاریخی ما، و سهراب هم، بالاخره در جایی میوه بدهد!
اینک رستم موجود ترحم انگیزی بیش نیست. آن عظمت بلند که کوچک ترین توجهی به آن همه مهربانی سهراب نداشت، اینک در خویش فشرده و خورد شده است. او به بهای قربانی کردن فرزند در پیشگاه خداوندان، و دردمندی از آن از دست شدگی، اکنون راز بازی گشتاسب را به نیکی می داند و به اسفندیار می نمایاند، بزرگوارانه او را به مهر می خواند و دار و ندار خویش به او پیشکش می کند و تا مرز بند نهادن بر دست و پای خویش، پیش می رود تا مگر اسفندیار را از اندیشه ی نبرد بگرداند و رمز بازی را بر او بگشاید. تهمتن در نبرد با چرخ به خاک نشسته. چه در ستیزه با سهراب و چه در نبرد با اسفندیار بازنده است. اکر پهلوی دریده ی سهراب میان ما و رستم جدایی افکند، اسفندیار فرو افتاده بر خاک سیاه، فدیه ای ست تا ما دوباره رستم را به اعتبار ستمی که از جانب خدایان بر او رفته، ببخشاییم و با او، هم چنان که پیش از این، مهربان باشیم. در مرگ سهراب، زاری ما بر پیروزی نظامی ست که رنج ما در آن است و نفرین ما بر آن بخش رستمانه ی ماست که سهراب کش است. در سوگ اسفندیار اما لذت تراژیک در شکافی ست که از این فروافتادن مردانِ آرزو، بر پیکره ی آن نظام سلطه وارد آمده است. در اینجا گناه فرزند کشی در ما تسکین می یابد چرا که بار آن را بر شانه ی گشتاسب می گذاریم. این هدیه ای ست که از اسفندیار و مرگ آگاهانه اش به ما می رسد.
مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزت و دولت و جاه یا که مرد است و مرگ رویاروی
(حنظله ی بادغیسی)
ما از پشت تاریخی ناشی از مرگ این برومندان است که هر بار و در نزدیکی های پایان این قصه، آنگاه که به مرز واقعیت تراژیک می رسیم، دل و اندیشه به نذر و نیاز و قربانی می دهیم تا مگر این بار دست این یکی به خون آن دیگری آلوده نگردد. آرزوی ما دریدن پرده ی حایل میان افسانه و واقعیت است و رسیدن به جهان این ابرمداران آرزو. هربار که افسانه را می خوانیم یا می شنویم، انگاری رستم و سهراب و اسفندیاری دیگر، در کدام جای این جهان فراخ و لبالب از مصیبت و سوگمندی، بی آگاهی از راز سرنوشت همنامان و هم تقدیرانشان، بار دیگر به خاک می افتند. این نهایت آرزوی ما هم زنجیران همدرد و "آرمانگرا" است که یک بار در جایی، رستمی را از دریدن پهلوی سهراب، و رها کردن چوب گز به جانب چشم اسفندیار، باز بداریم. از آنها بخواهیم تا تیغ و شمشیرشان را از تن خسته ی یکدیگر برگیرند و به پیکر دشمن اصلی بکوبند تا بساط المپ والمپ نشینان یکسره فرو ریزد و در هم کوبیده شود. تا مگر از آن پس چرخ به مراد ما بگردد. دریغ اما که جای جای افسانه، بازتاب و تجلی واقعیت است و آرزوی ما آرزومندان نیز، هر بار با سهراب ها و اسفندیارهای تازه ای به خاک می افتند و خداوندان زمینی و آسمانی هم چنان تومار سرنوشت ما را در دستان تبهکار خویش دارند و ما را در این دایره ی تکرار تراژیک می چرخانند. ما که آرزومند و "آرمانخواه" (امیدوار به "امیدی واهی") به جهان آمده ایم، آرزومند از جهان می رویم و بار این امانت را به آیندگان می سپاریم تا هم چنان در مصیبت بمانند.
در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی، همراه کیخسرو ناپدید می شوند و رستم و گودرز و زال باقی می مانند. آیا رستم باقی نگهداشته می شود تا در این نبرد، کشنده و "شاهد" شاهزاده ی "شهید" باشد؟ و سپس پیش از افول نظام، در چاه شغاد کشته شود و از صحنه خارج گردد؟ این برای آن است که پس از رستم، بهمن بساط حکومت سیستان و زابل را نیز برچیند و نقطه ی پایانی بگذارد بر حماسه و زادگاه آن، سیستان؟
همه ی اینان در مرز یک تحول و در آینه ی یک دگرگونی بزرگ و بالاخره در یک دوران گذار، می روند و بار امانت خویش را، سره یا ناسره، به مردانی دیگر از دورانی دیگر می سپارند. مرگ اسفندیار پایان ماموریتی ست که زمان به عهده ی او گذاشته. او به شهادتی شایسته ی بزرگی خود دست می یابد. رستم نیز به یاری سیمرغ، نماد اسطوره و توتم قبیله ای، به افولی بزرگوارانه، آنچنان که شایسته ی اوست، و سپس مرگی ناجوانمردانه می رسد. این تنها و آخرین ماموریت اوست. با مرگ اسفندیار و رستم، گشتاسب و نظام و قانون گشتاسبی نیز زنده به گور می شود. تخت را به چون بهمنی می سپارد که دست پرورده ی رستم است، و ویران کننده ی رستم و سیستان. نقطه ی پایانی بر نظام و دورانش. بهمن بساط پهلوانی و حماسه را بر می چیند و آثار و نشانه های یک دوران را از میان بر می دارد. دوران عدم تمرکز که به دوران پارت ها بسیار شباهت دارد و دوران تمرکز که بی شباهت به دوران ساسانیان نیست.
چند نکته در موخره
دانایی اسفندیار به دقایق پیش آمد، بزرگترین ویژگی سوگنامه ی رستم و اسفندیار است. رستم در اینجا هم چون سهراب، آماج همه جانبه ی گزند است. چه از سوی نیک سیرتی اسفندیار و چه از جانب بد سیرتی گشتاسب. اگر سهراب در نهایت خوشدلی و خوش بینی تا پایان به پیروزی خود و رسیدن به پدر امیدوار است و این امید او را هر چقدر بی پروا تر و دریا دل تر می کند و ساده انگارانه و با دیده ی جوانی به روزگار و بازی چرخ می نگرد، رستم اما در رستم و اسفندیار امیدی خردمندانه دارد و با تمامی جان می کوشد تا اشاره ی تقدیر را از جان اسفندیار، و لاجرم از هستی خویش دور کند. رستم در هر دو واقعه به خرد اجتماعی و سنتی خویش آگاه است. در مقابل این پیر آگاه، در جایی سهراب پاک دل و ناآگاه ایستاده و در جای دیگر اسفندیاری که در نهایت آگاهی تن به بلا می دهد و به عاقبت آنچه می کند خردمنداند واقف است.
ـ در روند حماسه حالات روانی شخصیت ها لزوما پایدار نیست. رستم راست کردار بی باک، در لحظه ی خطر، هنگامی که سهراب را نشسته بر سینه ی خویش می بیند، به نیرنگ متوسل می شود. در کار حماسه و اخلاق پهلوانی این عمل از چون رستمی شاید نکوهیده نیست و مجاز شمرده شود.
ـ اسفندیار از کشور و کشوردار می رنجد و به جایی می گریزد که مرگ در انتظار اوست. چه بسا انسان ها که در وضعیت مشرف به مرگ، بارقه ی امیدی در جای جای هستی شان می درخشد و به خلاف آمد عادت عمل می کنند. اسفندیار نیز از این قاعده مستثنی نیست.
ـ برخی از بررسی های دراماتیک از شخصیت ها، امکانن با زبان و ارزش های حماسی هم خوان و هم سو نیستند. به عنوان مثال رجز خوانی پهلوان در آغاز و در حین نبرد، یک ارزش معمول حماسه است اما گاه این رجزخوانی ها به ضد حماسه بدل می شود. افتخاری که رستم نسبت به رودابه مادرش، مهراب شاه کابلی پدر رودابه و بلاخره پشت در پشت تا ضحاک، به اسفندیار می فروشد، هم از این گونه ارزش های ضد حماسی است. با این همه خطوط شخصیت ها و شواهد و شهود برای نشان دادن ویژگی آنها، در همین رجزخوانی ها هم کم و بیش روشن می شود. هم از این روست که وصف شخصیت ها در این داستان ها، گهگاه از چهار چوب روایی حماسه خارج می شود و در بسیاری جاها وجه دراماتیک پیدا می کند. گاه این لحظه ها آنقدر قوی و پر رنگ است که سبب می شود این داستان ها را تراژدی بنامند.
ـ در رستم و اسفندیار هر دو سوی نبرد ایرانی اند (نه انیرانی). این اولین باری ست که رستم در مقابل ایران و ایرانی قرار داده می شود. برخلاف معمول روایت های حماسه، هسته ی نبرد در اینجا ایرانی ـ انیرانی نیست. اسفندیار شاهزاده ی ایرانی در مقابل رستم زابلی و حامی تاج و تخت ایران قرار دارد. نبرد، نبردی ست درونی و عناصر اصلی نظام در مقابل یکدیگر ایستاده اند. رستم در این نبرد هستی رستم در معرض آزمون قرار می گیرد. او اگرچه ماهیتن ایرانی نیست، اما هرگز ضد ایرانی نبوده و همه جا در نبرد علیه "انیران"، برای ایران و استواری نظام این مجموعه بوده است.
ـ در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی همراه ک