(23/54) “Each night when I came home from parliament I’d find...



(23/54) “Each night when I came home from parliament I’d find Mitra ready to go out. And no matter how tired I felt, off we would go. She always looked perfect. She stayed current with all the latest trends. Every few months she’d have her hair cut in the style of a different American actress. I loved having her by my side in social situations. I was horrible at parties. I could never think of the right thing to say. If I tried to make a joke, people would tickle themselves to laugh. But not Mitra. She was spontaneous, she was funny. Words came from her like light from a lamp. And she could speak to anyone. There were never any formalities. No warm-up. She’d talk to every person as if she’d known them her entire life. We’d go to gatherings with ten or fifteen of our friends; often Dr. Ameli would be there. As soon as Mitra walked in the room the silence would end. At some point in the evening the conversation would always turn to politics. And the moment I began to debate an issue, Mitra would take the other side. She would team up with anyone against me. The person never mattered. The topic never mattered. She never wanted to get me started, so she’d always shut me down. It’s how we’ve been our entire lives. I’ve been the gas, she’s been the brakes. I thought about her every time I wrote a speech. She’s always been my antithesis. The hardest for me to convince. It could sometimes seem like her main purpose in life was to oppose me. To the outside world our love made no sense. We seemed so far apart. But there are many types of closeness. And some the world will never see. We still read poetry together. Mitra still trusted me to find the melody. There was one poem called ‘Sin,’ by Forough Farrokhzad. It scandalized religious society; everyone was talking about it. But it was one of Mitra’s favorites, so I’d memorized the entire thing: 𝘐 𝘴𝘪𝘯𝘯𝘦𝘥 𝘢 𝘴𝘪𝘯 𝘧𝘶𝘭𝘭 𝘰𝘧 𝘱𝘭𝘦𝘢𝘴𝘶𝘳𝘦 / 𝘪𝘯 𝘢𝘯 𝘦𝘮𝘣𝘳𝘢𝘤𝘦 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘸𝘢𝘴 𝘸𝘢𝘳𝘮 𝘢𝘯𝘥 𝘦𝘢𝘨𝘦𝘳 / 𝘐 𝘴𝘪𝘯𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘳𝘢𝘱𝘱𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢𝘳𝘮𝘴 / 𝘩𝘰𝘵, 𝘩𝘢𝘳𝘥, 𝘢𝘯𝘥 𝘢𝘷𝘦𝘯𝘨𝘪𝘯𝘨 / 𝘪𝘯 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘥𝘢𝘳𝘬 𝘢𝘯𝘥 𝘴𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘴𝘦𝘤𝘭𝘶𝘴𝘪𝘰𝘯 / 𝘐 𝘬𝘯𝘦𝘸 𝘩𝘪𝘴 𝘴𝘦𝘤𝘳𝘦𝘵𝘴 / 𝘮𝘺 𝘩𝘦𝘢𝘳𝘵 𝘲𝘶𝘪𝘷𝘦𝘳𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘮𝘺 𝘣𝘳𝘦𝘢𝘴𝘵 / 𝘪𝘯 𝘢𝘯𝘴𝘸𝘦𝘳 𝘵𝘰 𝘩𝘪𝘴 𝘩𝘶𝘯𝘨𝘳𝘺 𝘦𝘺𝘦𝘴.”


 هر شب که از مجلس به خانه برمی‌گشتم، میترا را می‌دیدم که آماده‌ی بیرون رفتن بود، با همه‌ی خستگی‌ها باید می‌رفتم. بودنش در کنار من همیشه دلپذیر بود. خوش‌لباس بود. بریده‌های مجله را نزد خیاطش می‌برد و مو به مو آنچه را می‌خواست به او می‌گفت. موهایش همواره آراسته بود. هر چند ماه یکبار، موهایش را به سبک بازیگری آمریکایی به مدل‌های گوناگون کوتاه می‌کرد. در مهمانی‌ها آرامش نداشتم. هرگز نمی‌توانستم سخنان مناسبی برای گفت‌وگوی معمولی بیابم. هر بار تلاش می‌کردم شوخی کنم، مردم به زور می‌خندیدند. ولی میترا نه. واژگان به راحتی از دهانش بیرون می‌آمدند مانند نور از چراغ. او خودجوش بود، شوخ بود. می‌توانست با هر کس سخن بگوید. هیچ رودربایستی نداشت. نیازی به آمادگی نداشت. با هر کس چنان سخن می‌گفت که گویی همه‌ی عمر او را می‌شناخته است. با ده، پانزده تن از دوستان‌مان دوره داشتیم؛ در پاره‌ای از مهمانی‌ها دکتر عاملی هم می‌آمد. همین که میترا به اتاق وارد می‌شد، خاموشی پایان می‌یافت. زمانی می‌رسید که گفت‌وگوها به سیاست می‌گرایید. درست زمانی که من وارد بحثی می‌شدم، میترا بی‌درنگ جانب شخص مقابل را می‌گرفت. او در برابر من با هر کس متحد می‌شد. مهم نبود چه کسی‌ست. مهم نبود زمینه‌ی گفت‌وگو چیست. او تنها می‌خواست مرا ساکت کند. من چون پِدال گاز بودم و او چون ترمز. هر گاه متن یک سخنرانی را می‌نوشتم، به میترا فکر می‌کردم. او همواره نقطه‌ی مقابل من بوده است. سرسخت‌ترین شخصی که می‌بایستی متقاعد می‌کردم او بود. گاه به نظر می‌رسید که هدف بزرگ او در زندگی مخالفت با من بوده است. از دیدگاه دنیای بیرونی، عشق ما منطقی نمی‌نمود. بسیار دور از هم به نظر می‌رسیدیم. ولی گونه‌های بسیار از نزدیکی وجود دارند و برخی را دنیا هرگز نتواند دید. ما همچنان با هم شعر می‌خوانیم. میترا هنوز باور دارد که من آهنگ شعر را به درستی درمی‌یابم. شعری‌ست از سروده‌های فروغ فرخزاد به نام «گناه». این شعر جامعه‌ی مذهبی را به چالش می‌کشید؛ همه درباره‌ی آن سخن می‌گفتند. میترا این شعر را چندان دوست داشت که آنرا از بر کرده بود: گنه کردم گناهی پر ز لذت / در آغوشی که گرم و آتشین بود / گنه کردم میان بازوانی / که داغ و کینه‌جوی و آهنین بود / در آن خلوتگه تاریک و خاموش / نگه کردم به چشم پر ز رازش / دلم در سینه بی‌تابانه لرزید / زخواهش‌های چشم پر نیازش

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 13, 2023 12:17
No comments have been added yet.


Brandon Stanton's Blog

Brandon Stanton
Brandon Stanton isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow Brandon Stanton's blog with rss.