حزب توده و .......
چند وقت پیش سردبیر ادبیات مجله ی تازه تاسیس شده ای در ایران، ..طی ئی میلی پر طمطراق شامل احترامات فائقه از حقیر خواست که با مجله همکاری کنم. نوشتم اسم من دردسرساز است، پاسخم مخلوطی بود از "اشتباه می کنید". تحربه نشان داده که اول و آخر این تعارفات، یک مقاله است، و تمام. یکی از عناوین را انتخاب کردم و مطلب زیر را نوشتم و ارسالیدم. دیگر پاسخی نیامد، حتی یک نسخه از مجله که احتمالن مطلب من در آن چاپ شده (نه گمانم شده باشد) را برایم ارسال نکردند. پس نتیجه ی آن همه "افتخار بدهید" و همکاری کنید، آفتابه لگن پیش از شام و نهار بود. که از قبل می دانستم.
حزب توده و ادبیات معاصر
از تاثیر حزب توده در ادبیات معاصر ایران بسیار گفته و نوشته اند، و البته بیشتر اعضاء و علاقمندان آن حزب این مطلب را در بوق و کرنای خود دمیده اند، و گاه آثار منتشر شده ی قبل از تشکیل حزب را نیز از این تاثیر شگرف بی بهره نگذاشته اند. از هدایت و علوی تا نیما و دیگران را در تحول و نوخواهی به ناف حزب توده بسته اند. به عنوان مثال باید گفت که چمدان علوی در هزار و سیصد و سیزده منتشر شده، یک سال پیش از دستگیری او با گروه ارانی. ان زمان هفت هشت سالی مانده تا حزب توده تاسیس شود. پس قضیه باید به گونه ای دیگر باشد؛
بعداز شهریور بیست و با سقوط رضاشاه تشکل های بسیاری شکل گرفتند، انتشار روزنامه ها و نشریات مختلف فضائی از عصبیّت و پرخاشگری در مطبوعات ایران رواج یافت که می توان آنرا "ادبیّات دشنام" نامید آنچنان که به قول مدیر روزنامۀ "ارادۀ آذربایجان": "...قلم جای نیزه و چُماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامه ای در چهار صفحه، دو صفحه، حتی به صورت اعلامیه بود، خود را مجاز دانست به حیثیّت و شرف افراد تاخته، و هرکه قلم را تیزتر و فحش را رکیک تر و افراد موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد، از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد... با پیدایش حزب توده و رواج نوعی تاریخ ایدئولوژیک، دوران تازه ای از منازعات سیاسی در ایران آغاز شد. ایدئولوژی ها اغلب توجیهاتی هستند برای "مقاصد شریرانه ی پنهان". حزب توده با داشتنِ جمعیّت ها، سازمان ها و سندیکاهای مختلف و با حدود یکصد نشریه و روزنامه در تهران و شهرستان ها، تاخت و تاز می کرد. از انجا که تمامی این تشکل ها به نوعی گرایش مذهبی داشتند یا در این زمینه در مرامنامه یا اساسنامه ی تشکل، سکوت کرده بودند، روشنفکران بی خدا و لامذهب را به حزب توده جذب شدند که تنها حزب بظاهر غیر مذهبی بود. به یک معنا نه از حب علی که از بغض معاویه. می گویند سلیمان میرزا اسکندری (گویا عموی ایرج اسکندری بوده که بعدها در غربت رییس کمیته ی مرکزی حزب توده شد) نمازش ترک نمی شده. شاید هم همین امر سبب شد تا احمد نخشب به فکر تاسیس حزب سوسیالیست های خداپرست بیافتد. نامی که سبب خنده می شد. سوسیالیزم اصلی بر مبنای بی خدایی یا درواقع بی اعتقادی به خدا به عنوان خالق جهان استوار بود. بنابراین سوسیالیزم و خداپرستی، همان گونه که اسلام و جمهوری دو مقوله ی کاملن متفاوت اند که جمع آنها به یک شوخی می ماند. متاسفانه در مدایح توده ای ها آنقدر به احسان طبری پرداخته شده که فرصتی به دیگر مهره های بی بدیل حزب توده نداده است. مهره هایی چون رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) فرج الله میزانی (ف م جوانشیر) هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه)، شاهرخ مسکوب، مهرداد بهار، مرتضی کیوان و ...! اگرچه احسان طبری دانشمندی روشنفکر و بی نظیر بود اما نمی توان به بدعت های زبانی و نگاه ویژه به شاهنامه توسط شاهرخ مسکوب، یا اشعار سایه که همراه با شعر شهریار، از نگاه زبان و بدعت با حافظ و سعدی پهلو می زنند، یا آثار تحقیقی دکتر مهرداد بهار در اساطیر ایران و... به سادگی گذشت. در دورانی که مذهبیون فردوسی را تحریم می کردند، جوانشیر "حماسه داد" را نوشت که در ستایش فردوسی بود. برخلاف آنچه انور خامه ای می گوید، تخم اولیه ی حزب توده، نه در شکم "پنجاه نفر و سه نفر" که در دل همان "پنجاه و سه نفر" کاشته شد. اگر ادعاهای انورخامه ای راست بود، باید پیش از مرگ علوی و آل احمد و دستگیری کمیته ی مرکزی حزب توده در سال شصت و یک منتشر می شد! چگونه است که "کیف کش" دکتر خلیل ملکی، ناگهان همه کاره ی حزب و مسوول اصلی انشعاب سال بیست و پنج می شود؟ این ادعاهای دروغ و تهمت های بیجا هم از ارثیه ی همان حزب است که در فرهنگ ما جا افتاد.
ادبیات ایران در طی قرون گذشته همواره به دو بن اصلی فرهنگ ایرانی، خیر و شر، پیکار تاریکی و روشنایی، نیکی و بدی، زیبایی و زشتی و یزدان و اهریمن سخن گرایش داشته است. هنر و ادبیات معاصر ایران نیز همه جا مخاطب خود را از تاریکی هراسانده و به روشنایی هدایت کرده، بی آن که هیچ کدام را خود تجربه کرده باشد، یعنی مرز بین تاریکی و روشنایی هرگز معلوم کسی نشده. به یک معنا همه چیز تحت تاثیر یک توهم پا در هوا بوده؛ پیروزی روشنایی بر تاریکی، و یزدان بر اهریمن، هر روز به تعویق می افتد، مانند آقای گودو که آمدنش را هر روز به فردا وعده می دهد؛ فردایی که همیشه فردا می ماند؛ در حقیقت چنین پیروزی قاطعی، یک توهم بیش نیست! هم از این رو ادبیات ما همیشه پر بوده از پند و اندرز به آیندگان. در قطع نامه ی کنگره ی نویسندگان سال بیست و پنج هم، آرزو شده که نویسندگان ایران در نظم و نثر، سنت دیرین ادبیات فارسی، یعنی طرفداری از حق و عدالت و مخالفت با ستمگری و زشتی را پیروی نمایند و در آثار خود از آزادی و عدل و دانش و دفع خرافات هواخواهی نموده، و به حمایت صلح جهانی و افکار بشر دوستی و دموکراسی حقیقی (دموکراسی استالینی!؟) برای ترقی و تعالی ایران کوشش کنند.... چنین مقولاتی در ادبیات گذشته ی ایران، نه تنها وجود ندارد، که اگر هم وجود داشته باشد، تکراری ست از یک توهم؛ موضوعاتی که تنها در کلام و روی کاغذ اظهار می شده، و از نوعی تظاهر و تقیه که در فرهنگ ما سابقه ی درازی دارد، ریشه می گیرد. این آرزوها نه هرگز وجود خارجی داشته تا نویسندگان "به خلق روی آورند و انتقاد ادبی سالم و علمی را که شرط لازم پیدایش ادبیات است، رعایت نمایند". این دروغ و غلو در مورد گذشته و حال، باضافه ی تهمت و افترا به مخالفین را می توان بازتاب وجود حزب توده قلمداد کرد. "آمریکای جهانخوار" نیز از ترشحات مغزی شارلاتانی بنام کیانوری ست. این نواده ی شیخ فضل الله، پا جای پای پدر بزرگش گذاشت؛ "ره چنان رو که رهروان رفتند..." حزب توده به رهبری کیانوری و همدستی فامیلش (شوهر خواهرش!؟) صمد کامبخش و دیگر دستیارانشان در کمیته ی مرکزی، از دیرباز کارشان همین دشمن تراشی از مخالفان و تهمت و افترا به انها بوده، کاری که امروز کیهان تهران بی دلیل و مدرک و بی پروا انجام می دهد. خیانتی که این گروه (سردمداران حزب توده به رهبری کیانوری) به جنبش چپ ایران کردند، بی نظیر است. اضافه بر این حزب توده ترور اسمی و رسمی مخالفان را بنیاد نهاد. تنها تاثیر وجود حزب توده بر آن جامعه همین بوده است. خلیل ملکی، اذربایجانی اگاه، مومن به سوسیالیسم و ایران، سیاست پیشه ای توانا نیز با جدایی از حزب و انشعاب، تمامی این تهمت ها را به جان خرید. او کسی بود که پس از انشعاب، در رهبری نیروی سوم، چنان میهن دوستانه رفتار کرد که با وجود مخالفت با مصدق و جبهه ی ملی به آن پیوست و در مرداد سی و دو به مصدق گفت آقای دکتر، این راهی که می روید به ترکستان است اما ما تا جهنم همراهتان خواهیم بود. با این همه هنگام انشعاب پس از جریانات آذربایجان، پشتیبانان کمیته ی مرکزی حزب، ملکی را صورت یک پول کردند. رفتار کیانوری و دار و دسته به گونه ای بود که روشنفکران آنها را ستون پنجم "ام آی سیکس" انگلیس می خواندند. به اعتبار آن جوک معروف در مورد ساواک شاه، اگر کیانوری و اعوان و انصارش پول می گرفتند تا ملت را علیه جماهیر شوروی و اقمارش بدبین کنند به این خوبی عمل نمی کردند که به خیال خود در راستای اعمال استالین (برادر بزرگ) گام بر می داشتند. پرویز ناتل خانلری، وزیر فرهنگ وقت، در کنگره ی نویسندگان می گوید: “در دوره دیکتاتوری رضاخان فشار پلیس و سانسور به حدی شدید بود که ذوق را در دل نویسندگان خاموش می کرد و آنها در ستایش دیکتاتور قلم فرسایی می کردند".(همان ترشحاتی که این روزها در مورد پهلوی ها می پراکنند) نمی توان منکر تأثیر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اعضاء حزب توده، در ادبیات معاصر ایران شد اما، این مساله هیچ ربطی به حکومت پلیسی رضاخان ندارد. عبدالرحیم خلخالی، ناشر یکی بود یکی نبود به جمال زاده می نویسد: "کتاب شما به تهران ولوله انداخت. علمای اعلام و سایر مؤمنین، گفتند رایحه ی کفر از آن استشمام می شود و… بعدها معلوم شد نه تنها نویسندهِ را تکفیر بلکه مهدورالدم کرده بودند"!
گرفتاری فرهنگی ما گرایش به توتالیتاریسم است. از هرکه بترسیم فرمان می بریم، و تصویرش دیوار اتاقمان را تزیین می کند. رضاخان این موضوع را درک کرده بود، دست اندرکاران امروز هم به این روحیه ی فرهنگی ما پی برده اند. این که مثل هر جای دیگر، اینجا هم متوهمانه ادعا کنیم که ما از ازل عدالت خواه و طرفدار حقوق بشر بوده ایم، دردی را دوا نمی کند؛ به اعتبار شیخ شیراز؛ "گیرم پدر تو بود فاضل..."! اگرچه هدایت “حاجی اقا" را در اوایل دهه ی بیست شمسی نوشته اما اصولن به دوران رضاشاهی توجهی نداشته، بلکه او حاجی تراب را از بدنه ی فرهنگی ما جدا کرده و شرح داده، حاجی ترابی که بخاطر تقلب و شیره مالیدن بر سر خلق الله به مکه می رود، از دوران صفویه در فرهنگ ما معمول و رایج شده و امروز هم نمونه هایش در پیشانی های گازسوز متولیان وابسته، دیده می شود. احمد محمود هم اگرچه عضو آن حزب بوده، “همسایه ها” را از روی خاطرات خود نوشته، به همین دلیل هم به شخصیت پردازی نیازی نداشته، در رمان های بعدی اما، که نیاز به شخصیت سازی داشته، کم آورده و “داستان یک شهر” یا "زمین سوخته" به یک سلسله وقایع سفارشی می مانند، اگرچه همراه زبان ساده و شیرین احمد محمودند.
اصولن تعهد نویسنده که سارتر ان را مطرح می کند، توسط ال احمد در جهان ادبی ما تبلیغ شد (آخوند زاده ای که از مذهب گریخت و به حزب توده پیوسته، و البته بعدها دوباره رنگ عوض کرد). دولت آبادی از نویسندگانی ست که به این تعهد پایبند بوده و در رمان هایش به یک سری قهرمان های کلیشه ای پرداخته است. گاه از شولوخوف روبری کرده (کلیدر)، گاه از پروست (روزگار مردم سالخورده) و گاه از مارکز (کلنل). اگر آنچه تولستوی در “جنگ و صلح” و ماکسیم گورکی در “کلیم سامگین” از زمینه های پیدایی انقلاب اکتبر ترسیم کرده اند را کنار هم بگذاریم، یک واقعه ی راست و حسینی در آنها یافت نمی شود. شخصی به نام محمد قوچانی می نویسد: “اما این حزب همچنان مضمون روزگار ماست، چرا که ذهن و زبان هر ایرانی به شدت تحت تأثیر زبان و ادبیات توده ای است... متاسفانه آنچه توده ای ها تعریف و تمجید می کردند، سوسیالیزم واقع گرا بود. اینجا هم باید گفت واقع گرایی با سوسیالیزم دو مقوله ی متفاوت اند. در دوران گورباچف که سوسیالیزم شوروی به حقیقت گویی و واقع گرایی میل کرد، دیدیم که "اتحاد جماهیر" مانند برف آب شد. احسان طبری [...] حزب را نه تنها موجد یک رستاخیز اجتماعی و سیاسی، بلکه در عین حال پرچمدار یک رستاخیز عظیم معنوی و روحی می داند [...]. "این رستاخیز فکری... تنها در نتیجه مبارزه سخت و جدی در جبهه های ایدئولوژیک، فلسفه، هنر و علم عملی می شود"(به نقل ازیکی از نشریات حزب مزبور، در دوران ماضی). حرف و حرف و حرف و ادعا! بسیاری از آنها که در کنگره ی نویسندگان شرکت داشتند، نه عضو حزب بودند و نه کارگزار غیر مستقیم آن؛ ترکیبی از ملک الشعرای بهار، عباس اقبال، احسان یارشاطر، سعید نفیسی، علی اکبر دهخدا، حبیب یغمایی، مشفق کاظمی، محمود اعتماد زاده (به آذین)، محمدعلی افراشته، صادق هدایت، پرویز ناتل خانلری، فاطمه سیاح، عیسی بهنام، ذبیح الله بهروز، بزرگ علوی، کریم کشاورز، عبدالحسین نوشین، ابراهیم پورداوود، لطفعلی صورتگر، شهریار...؛ و ابتهاج (سایه)، نیما، شاملو و مرتضی کیوان! پرویز ناتل خانلری، که به عنوان یک نوپرداز شناخته شده بود نیما را مورد حمله قرار داد و شعر او را "مبهم" خواند که "نه مورد پسند عوام و نه مورد قبول خواص است" و حمیدی شیرازی او را دیوانه خطاب کرد؛ احسان طبری می گوید: "من نیما را سُکاندار کشتی شعر در معبر از یک اقیانوس به اقیانوس دیگر (دنیای شعر کلاسیک به شعر معاصر) می دانم". در همان ایام آقا بزرگ علوی نیما را مخبط و، "پرت و پلاگو" می خواند، با این همه جانب داران حزب، بعدها اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، شاملو و شاهرودی را هم متاثر از حزب می دانستند، و معتقد بودند امثال محمد حجازی، علی دشتی، حسینقلی مستعان، و... از ادبیات دور افتاده اند و میدان ادبیات جولانگاه دو صادق؛ چوبک و هدایت، بزرگ علوی و ال احمد شده که همه از حزب توده متاثر بودند، و معتقدند صادق هدایت، تحت تاثیر حزب توده از فضای "بوف کور" قدم در عرصه "ولنگاری" و "آب زندگی" نهاد و نوشته هایی چون "افسانه آفرینش"، "توپ مرواری" و "حاجی آقا" را نوشت. در جهان تیاتر و نمایش، عبدالحسین نوشین؛ مستنطق (پریستلی)، ولپن، مردم یا توپاز، پرنده آبی (مترلینگ)، چراغ گاز (پاتریک هامیلتون) و ... "روسپی بزرگوار" سارتر را با بازی مهین اسکوئی و شباویز و مصطفی اسکوئی، بادبزن خانم ویندرمیر (اسکاروایلد)، شنل قرمز (اوژن بریو)، میرزا کمالالدین یا تارتوف (مولیر) را به صحنه آورد. هیچ کس منکر تاثیر او بر فضای نمایش و تیاتر در ایران نیست. نوشین اما حزب توده نیست، و هرگز نبوده است.او عضو حزب توده بود، و به دلیل دانش تیاتری و شهرتش به کسوت عضویت کمیته ی مرکزی آن حزب هم درامد اما....
حزب توده و ادبیات معاصر
از تاثیر حزب توده در ادبیات معاصر ایران بسیار گفته و نوشته اند، و البته بیشتر اعضاء و علاقمندان آن حزب این مطلب را در بوق و کرنای خود دمیده اند، و گاه آثار منتشر شده ی قبل از تشکیل حزب را نیز از این تاثیر شگرف بی بهره نگذاشته اند. از هدایت و علوی تا نیما و دیگران را در تحول و نوخواهی به ناف حزب توده بسته اند. به عنوان مثال باید گفت که چمدان علوی در هزار و سیصد و سیزده منتشر شده، یک سال پیش از دستگیری او با گروه ارانی. ان زمان هفت هشت سالی مانده تا حزب توده تاسیس شود. پس قضیه باید به گونه ای دیگر باشد؛
بعداز شهریور بیست و با سقوط رضاشاه تشکل های بسیاری شکل گرفتند، انتشار روزنامه ها و نشریات مختلف فضائی از عصبیّت و پرخاشگری در مطبوعات ایران رواج یافت که می توان آنرا "ادبیّات دشنام" نامید آنچنان که به قول مدیر روزنامۀ "ارادۀ آذربایجان": "...قلم جای نیزه و چُماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامه ای در چهار صفحه، دو صفحه، حتی به صورت اعلامیه بود، خود را مجاز دانست به حیثیّت و شرف افراد تاخته، و هرکه قلم را تیزتر و فحش را رکیک تر و افراد موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد، از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد... با پیدایش حزب توده و رواج نوعی تاریخ ایدئولوژیک، دوران تازه ای از منازعات سیاسی در ایران آغاز شد. ایدئولوژی ها اغلب توجیهاتی هستند برای "مقاصد شریرانه ی پنهان". حزب توده با داشتنِ جمعیّت ها، سازمان ها و سندیکاهای مختلف و با حدود یکصد نشریه و روزنامه در تهران و شهرستان ها، تاخت و تاز می کرد. از انجا که تمامی این تشکل ها به نوعی گرایش مذهبی داشتند یا در این زمینه در مرامنامه یا اساسنامه ی تشکل، سکوت کرده بودند، روشنفکران بی خدا و لامذهب را به حزب توده جذب شدند که تنها حزب بظاهر غیر مذهبی بود. به یک معنا نه از حب علی که از بغض معاویه. می گویند سلیمان میرزا اسکندری (گویا عموی ایرج اسکندری بوده که بعدها در غربت رییس کمیته ی مرکزی حزب توده شد) نمازش ترک نمی شده. شاید هم همین امر سبب شد تا احمد نخشب به فکر تاسیس حزب سوسیالیست های خداپرست بیافتد. نامی که سبب خنده می شد. سوسیالیزم اصلی بر مبنای بی خدایی یا درواقع بی اعتقادی به خدا به عنوان خالق جهان استوار بود. بنابراین سوسیالیزم و خداپرستی، همان گونه که اسلام و جمهوری دو مقوله ی کاملن متفاوت اند که جمع آنها به یک شوخی می ماند. متاسفانه در مدایح توده ای ها آنقدر به احسان طبری پرداخته شده که فرصتی به دیگر مهره های بی بدیل حزب توده نداده است. مهره هایی چون رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) فرج الله میزانی (ف م جوانشیر) هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه)، شاهرخ مسکوب، مهرداد بهار، مرتضی کیوان و ...! اگرچه احسان طبری دانشمندی روشنفکر و بی نظیر بود اما نمی توان به بدعت های زبانی و نگاه ویژه به شاهنامه توسط شاهرخ مسکوب، یا اشعار سایه که همراه با شعر شهریار، از نگاه زبان و بدعت با حافظ و سعدی پهلو می زنند، یا آثار تحقیقی دکتر مهرداد بهار در اساطیر ایران و... به سادگی گذشت. در دورانی که مذهبیون فردوسی را تحریم می کردند، جوانشیر "حماسه داد" را نوشت که در ستایش فردوسی بود. برخلاف آنچه انور خامه ای می گوید، تخم اولیه ی حزب توده، نه در شکم "پنجاه نفر و سه نفر" که در دل همان "پنجاه و سه نفر" کاشته شد. اگر ادعاهای انورخامه ای راست بود، باید پیش از مرگ علوی و آل احمد و دستگیری کمیته ی مرکزی حزب توده در سال شصت و یک منتشر می شد! چگونه است که "کیف کش" دکتر خلیل ملکی، ناگهان همه کاره ی حزب و مسوول اصلی انشعاب سال بیست و پنج می شود؟ این ادعاهای دروغ و تهمت های بیجا هم از ارثیه ی همان حزب است که در فرهنگ ما جا افتاد.
ادبیات ایران در طی قرون گذشته همواره به دو بن اصلی فرهنگ ایرانی، خیر و شر، پیکار تاریکی و روشنایی، نیکی و بدی، زیبایی و زشتی و یزدان و اهریمن سخن گرایش داشته است. هنر و ادبیات معاصر ایران نیز همه جا مخاطب خود را از تاریکی هراسانده و به روشنایی هدایت کرده، بی آن که هیچ کدام را خود تجربه کرده باشد، یعنی مرز بین تاریکی و روشنایی هرگز معلوم کسی نشده. به یک معنا همه چیز تحت تاثیر یک توهم پا در هوا بوده؛ پیروزی روشنایی بر تاریکی، و یزدان بر اهریمن، هر روز به تعویق می افتد، مانند آقای گودو که آمدنش را هر روز به فردا وعده می دهد؛ فردایی که همیشه فردا می ماند؛ در حقیقت چنین پیروزی قاطعی، یک توهم بیش نیست! هم از این رو ادبیات ما همیشه پر بوده از پند و اندرز به آیندگان. در قطع نامه ی کنگره ی نویسندگان سال بیست و پنج هم، آرزو شده که نویسندگان ایران در نظم و نثر، سنت دیرین ادبیات فارسی، یعنی طرفداری از حق و عدالت و مخالفت با ستمگری و زشتی را پیروی نمایند و در آثار خود از آزادی و عدل و دانش و دفع خرافات هواخواهی نموده، و به حمایت صلح جهانی و افکار بشر دوستی و دموکراسی حقیقی (دموکراسی استالینی!؟) برای ترقی و تعالی ایران کوشش کنند.... چنین مقولاتی در ادبیات گذشته ی ایران، نه تنها وجود ندارد، که اگر هم وجود داشته باشد، تکراری ست از یک توهم؛ موضوعاتی که تنها در کلام و روی کاغذ اظهار می شده، و از نوعی تظاهر و تقیه که در فرهنگ ما سابقه ی درازی دارد، ریشه می گیرد. این آرزوها نه هرگز وجود خارجی داشته تا نویسندگان "به خلق روی آورند و انتقاد ادبی سالم و علمی را که شرط لازم پیدایش ادبیات است، رعایت نمایند". این دروغ و غلو در مورد گذشته و حال، باضافه ی تهمت و افترا به مخالفین را می توان بازتاب وجود حزب توده قلمداد کرد. "آمریکای جهانخوار" نیز از ترشحات مغزی شارلاتانی بنام کیانوری ست. این نواده ی شیخ فضل الله، پا جای پای پدر بزرگش گذاشت؛ "ره چنان رو که رهروان رفتند..." حزب توده به رهبری کیانوری و همدستی فامیلش (شوهر خواهرش!؟) صمد کامبخش و دیگر دستیارانشان در کمیته ی مرکزی، از دیرباز کارشان همین دشمن تراشی از مخالفان و تهمت و افترا به انها بوده، کاری که امروز کیهان تهران بی دلیل و مدرک و بی پروا انجام می دهد. خیانتی که این گروه (سردمداران حزب توده به رهبری کیانوری) به جنبش چپ ایران کردند، بی نظیر است. اضافه بر این حزب توده ترور اسمی و رسمی مخالفان را بنیاد نهاد. تنها تاثیر وجود حزب توده بر آن جامعه همین بوده است. خلیل ملکی، اذربایجانی اگاه، مومن به سوسیالیسم و ایران، سیاست پیشه ای توانا نیز با جدایی از حزب و انشعاب، تمامی این تهمت ها را به جان خرید. او کسی بود که پس از انشعاب، در رهبری نیروی سوم، چنان میهن دوستانه رفتار کرد که با وجود مخالفت با مصدق و جبهه ی ملی به آن پیوست و در مرداد سی و دو به مصدق گفت آقای دکتر، این راهی که می روید به ترکستان است اما ما تا جهنم همراهتان خواهیم بود. با این همه هنگام انشعاب پس از جریانات آذربایجان، پشتیبانان کمیته ی مرکزی حزب، ملکی را صورت یک پول کردند. رفتار کیانوری و دار و دسته به گونه ای بود که روشنفکران آنها را ستون پنجم "ام آی سیکس" انگلیس می خواندند. به اعتبار آن جوک معروف در مورد ساواک شاه، اگر کیانوری و اعوان و انصارش پول می گرفتند تا ملت را علیه جماهیر شوروی و اقمارش بدبین کنند به این خوبی عمل نمی کردند که به خیال خود در راستای اعمال استالین (برادر بزرگ) گام بر می داشتند. پرویز ناتل خانلری، وزیر فرهنگ وقت، در کنگره ی نویسندگان می گوید: “در دوره دیکتاتوری رضاخان فشار پلیس و سانسور به حدی شدید بود که ذوق را در دل نویسندگان خاموش می کرد و آنها در ستایش دیکتاتور قلم فرسایی می کردند".(همان ترشحاتی که این روزها در مورد پهلوی ها می پراکنند) نمی توان منکر تأثیر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اعضاء حزب توده، در ادبیات معاصر ایران شد اما، این مساله هیچ ربطی به حکومت پلیسی رضاخان ندارد. عبدالرحیم خلخالی، ناشر یکی بود یکی نبود به جمال زاده می نویسد: "کتاب شما به تهران ولوله انداخت. علمای اعلام و سایر مؤمنین، گفتند رایحه ی کفر از آن استشمام می شود و… بعدها معلوم شد نه تنها نویسندهِ را تکفیر بلکه مهدورالدم کرده بودند"!
گرفتاری فرهنگی ما گرایش به توتالیتاریسم است. از هرکه بترسیم فرمان می بریم، و تصویرش دیوار اتاقمان را تزیین می کند. رضاخان این موضوع را درک کرده بود، دست اندرکاران امروز هم به این روحیه ی فرهنگی ما پی برده اند. این که مثل هر جای دیگر، اینجا هم متوهمانه ادعا کنیم که ما از ازل عدالت خواه و طرفدار حقوق بشر بوده ایم، دردی را دوا نمی کند؛ به اعتبار شیخ شیراز؛ "گیرم پدر تو بود فاضل..."! اگرچه هدایت “حاجی اقا" را در اوایل دهه ی بیست شمسی نوشته اما اصولن به دوران رضاشاهی توجهی نداشته، بلکه او حاجی تراب را از بدنه ی فرهنگی ما جدا کرده و شرح داده، حاجی ترابی که بخاطر تقلب و شیره مالیدن بر سر خلق الله به مکه می رود، از دوران صفویه در فرهنگ ما معمول و رایج شده و امروز هم نمونه هایش در پیشانی های گازسوز متولیان وابسته، دیده می شود. احمد محمود هم اگرچه عضو آن حزب بوده، “همسایه ها” را از روی خاطرات خود نوشته، به همین دلیل هم به شخصیت پردازی نیازی نداشته، در رمان های بعدی اما، که نیاز به شخصیت سازی داشته، کم آورده و “داستان یک شهر” یا "زمین سوخته" به یک سلسله وقایع سفارشی می مانند، اگرچه همراه زبان ساده و شیرین احمد محمودند.
اصولن تعهد نویسنده که سارتر ان را مطرح می کند، توسط ال احمد در جهان ادبی ما تبلیغ شد (آخوند زاده ای که از مذهب گریخت و به حزب توده پیوسته، و البته بعدها دوباره رنگ عوض کرد). دولت آبادی از نویسندگانی ست که به این تعهد پایبند بوده و در رمان هایش به یک سری قهرمان های کلیشه ای پرداخته است. گاه از شولوخوف روبری کرده (کلیدر)، گاه از پروست (روزگار مردم سالخورده) و گاه از مارکز (کلنل). اگر آنچه تولستوی در “جنگ و صلح” و ماکسیم گورکی در “کلیم سامگین” از زمینه های پیدایی انقلاب اکتبر ترسیم کرده اند را کنار هم بگذاریم، یک واقعه ی راست و حسینی در آنها یافت نمی شود. شخصی به نام محمد قوچانی می نویسد: “اما این حزب همچنان مضمون روزگار ماست، چرا که ذهن و زبان هر ایرانی به شدت تحت تأثیر زبان و ادبیات توده ای است... متاسفانه آنچه توده ای ها تعریف و تمجید می کردند، سوسیالیزم واقع گرا بود. اینجا هم باید گفت واقع گرایی با سوسیالیزم دو مقوله ی متفاوت اند. در دوران گورباچف که سوسیالیزم شوروی به حقیقت گویی و واقع گرایی میل کرد، دیدیم که "اتحاد جماهیر" مانند برف آب شد. احسان طبری [...] حزب را نه تنها موجد یک رستاخیز اجتماعی و سیاسی، بلکه در عین حال پرچمدار یک رستاخیز عظیم معنوی و روحی می داند [...]. "این رستاخیز فکری... تنها در نتیجه مبارزه سخت و جدی در جبهه های ایدئولوژیک، فلسفه، هنر و علم عملی می شود"(به نقل ازیکی از نشریات حزب مزبور، در دوران ماضی). حرف و حرف و حرف و ادعا! بسیاری از آنها که در کنگره ی نویسندگان شرکت داشتند، نه عضو حزب بودند و نه کارگزار غیر مستقیم آن؛ ترکیبی از ملک الشعرای بهار، عباس اقبال، احسان یارشاطر، سعید نفیسی، علی اکبر دهخدا، حبیب یغمایی، مشفق کاظمی، محمود اعتماد زاده (به آذین)، محمدعلی افراشته، صادق هدایت، پرویز ناتل خانلری، فاطمه سیاح، عیسی بهنام، ذبیح الله بهروز، بزرگ علوی، کریم کشاورز، عبدالحسین نوشین، ابراهیم پورداوود، لطفعلی صورتگر، شهریار...؛ و ابتهاج (سایه)، نیما، شاملو و مرتضی کیوان! پرویز ناتل خانلری، که به عنوان یک نوپرداز شناخته شده بود نیما را مورد حمله قرار داد و شعر او را "مبهم" خواند که "نه مورد پسند عوام و نه مورد قبول خواص است" و حمیدی شیرازی او را دیوانه خطاب کرد؛ احسان طبری می گوید: "من نیما را سُکاندار کشتی شعر در معبر از یک اقیانوس به اقیانوس دیگر (دنیای شعر کلاسیک به شعر معاصر) می دانم". در همان ایام آقا بزرگ علوی نیما را مخبط و، "پرت و پلاگو" می خواند، با این همه جانب داران حزب، بعدها اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، شاملو و شاهرودی را هم متاثر از حزب می دانستند، و معتقد بودند امثال محمد حجازی، علی دشتی، حسینقلی مستعان، و... از ادبیات دور افتاده اند و میدان ادبیات جولانگاه دو صادق؛ چوبک و هدایت، بزرگ علوی و ال احمد شده که همه از حزب توده متاثر بودند، و معتقدند صادق هدایت، تحت تاثیر حزب توده از فضای "بوف کور" قدم در عرصه "ولنگاری" و "آب زندگی" نهاد و نوشته هایی چون "افسانه آفرینش"، "توپ مرواری" و "حاجی آقا" را نوشت. در جهان تیاتر و نمایش، عبدالحسین نوشین؛ مستنطق (پریستلی)، ولپن، مردم یا توپاز، پرنده آبی (مترلینگ)، چراغ گاز (پاتریک هامیلتون) و ... "روسپی بزرگوار" سارتر را با بازی مهین اسکوئی و شباویز و مصطفی اسکوئی، بادبزن خانم ویندرمیر (اسکاروایلد)، شنل قرمز (اوژن بریو)، میرزا کمالالدین یا تارتوف (مولیر) را به صحنه آورد. هیچ کس منکر تاثیر او بر فضای نمایش و تیاتر در ایران نیست. نوشین اما حزب توده نیست، و هرگز نبوده است.او عضو حزب توده بود، و به دلیل دانش تیاتری و شهرتش به کسوت عضویت کمیته ی مرکزی آن حزب هم درامد اما....
Published on April 20, 2022 00:20
No comments have been added yet.