عفرا و نوری قلبم را خیلی شکستند و همانقدر به دلم نشستند. سانسور وصف تن زن و مانند آن در کتابهای بزرگسال هم کاری است که به خرج من یکی نمیرود. فلذا بخشهایی از کتاب «زنبوردار حلب» که از وزارت ارشاد اسلامی دو بار برگرداندند تا باب میلشان شد، به شرح زیر است:
صفحه نودوشش – خط چهار: دوباره کاسه را میگذارد روی میز پاتختی و وارسی میکند که مطمئن شود تیله هنوز سر جایش هست. میبرمش دستشویی و روی توالت مینشینم تا مسواک بزند و بعد کمکش میکنم لباس بپوشد. عبایه را از روی چوبرختی برمیدارم و از روی بازوهایش میلغزانم و میآورم پایین. میکشمش روی تنش، روی شکم برجستهاش، روی جای زخم سزارینش که مثل لبخندی همیشگی از این سر شکمش کشیده شده تا آن سر، روی کرکهای نازک رانهایش. تنش را بو میکشم. بوی گل رز و عرق...
صفحه دویست و چهارده - پاراگراف اول، خط آخر: اول خیال کردم اتفاق بدی افتاده و از جا جستم. اما بعد چشمم افتاد به لبخندی که روی صورت مادر نشسته بود و وقتی شانههای زن سالخورده را رها کرد، شروع کرد به فشار دادن پستانهای خودش با کف دست...
صفحه دویست و نود و هفت – دو پاراگراف آخر: دستم را پیش میآورم و برای نخستین بار لمسش میکنم، دستم را روی بازویش میکشم و بعد میروم پایین تا روی رانهایش. طوری لمسش میکنم که گویی از ظریفترین ورقهی شیشه ساخته شده، انگار ممکن است به آسانی زیر انگشتهایم بشکند اما او آهی میکشد و با اینکه خواب است، میآید نزدیکتر. متوجه میشوم چقدر از لمس کردنش میترسیدم.
خورشید دارد میدمد و صورتش در نور سحرگاه زیباست، خطهای ظریف دور چشمهایش، خم چانهاش، موهای تیرهی دو طرف صورتش، سرازیری گردنش، پوست نرمی که به سینهاش میرسد...
صفحه دویست و نود و هشت – خط هفده: و بعد صورتش را میبوسم و تنش را میبوسم و ذرهذرهاش را، هر خط و هر خراشش را و هر چیزی را که دیده و به دوش کشیده و حس کرده با لبهایم احساس میکنم. بعد سرم را میگذارم روی شکمش و او دستش را میگذارد روی سرم و موهایم را نوازش میکند...