"ساغری ها" 4
منصوره خانم در کودکی یتیم شد، و در نوجوانی با آقا باقر ازدواج کرد، و در درازای زندگی زناشویی، پنج فرزند آورد؛ منصور، اولین فرزندش در سیزده سالگی فوت کرد، یا به روایتی خودکشی کرد. از همان کودکی هم کمی مشنگ بود، "خوتیه" صدایش می کردند. معصومه سلطان می گفت وقتی به مغازه می رفت، یک کاسه ماست در جیبش می ریخت و تمام راه، انگشت انگشت می خورد! آقاباقر پیش از تولد اولین دخترش، به مرکز آمد. کار و بارش که بالا گرفت و "دستش به دهانش رسید"، خانه ای در "باستیون" خرید و اتومبیلی آمریکایی و... منصوره خانم اما به قد و قامت آرزوهای آقاباقر نمی رسید. همین قدر که در همان چند اتاقی در دو سمت شمال و جنوب خانه، و آشپزخانه به رفت و روب و شست و شو و پخت و پز برسد، روزش شام می شد. همه ی دنیایش در عرض و طول خانه ی باستیون خلاصه می شد، شاید هم چند مثقالی بیشتر؛ همین قدر که بداند تا منیریه و خانه ی داداش حسن، یا تا خانه ی "خاله بتول"، چقدر راه است، و تا خانه ی داداش مهدی چه خطی باید سوار شود، و بعد، چقدر پیاده برود تا برسد. میدان دانسته هایش چند کوچه پس کوچه، بیشتر از دنیای معصومه سلطان بود. مثل مردش به هزار و یک شایستگی که در خود سراغ داشت، نرسیده بود؛ متفکرانی بی هیچ فلسفه، مبارزانی نجنگیده با شمشیرهایی زنگیده در غلاف، سرگرم "بهانه های ساده ی خوشبختی"، روزگارشان با امید به "اگر"ها به شام می رسید؛ "اگر دستم رسد بر چرخ گردون"!... عمری به امید چلو کباب، با نان و پنیری سر کرده بودند. منصوره خانم هم یکی مثل همه ی آن میلیون ها کفتر در آن قفس، بق بقو کنان گرد خود می گشت تا جایی که کورک ها سر باز می کردند، و به چرک و خون می نشستند. از همان جوانی هم گرفتار مرض قند شد، و بعد، درد کلیه، ناراحتی کبد، کم سویی چشم، رماتیسم و کوفت و ماشرا هم، از راه رسیدند، آنقدر که از "ماندگی" (بجای "زندگی") هم حوصله اش سر رفته بود. آقاباقر همان وقت ها که منصوره خانم آبستن اولین دخترش، ملیحه خانم بود، همسر دیگری اختیار کرد. شاید خیال می کرد، به برخی آرزوهایش نزدیک می شود؛ این ازدواج دوم تا دهه ی چهل، تقریبن از همه پنهان ماند. یک دختر و دو پسر هم از زن دوم پیدا کرد. "منیژه" خانم یکی دو سالی از ملیحه خانم کوچک تر بود، و بعد هم "بیژن"، و "بهرام". اوایلی که آقاباقر به تهران آمد، مدتی همخانه ی حسن آقا بود؛ سر کوچه یک بقالی بود که به هیچ وجه نسیه نمی داد. حسن آقا پیله کرده بود که هر جور شده بقال را به نسیه دادن وادارد. یک روز کیسه ای برد و از بقال یک کیلو نخود خواست، بعد یک کیلو عدس، بعد یک کیلو لوبیا (و شاید چند قلم حبوبات دیگر)، و همه را در همان کیسه ریخت. و موقع پرداخت گفت، ای وای، پول همرام نیست، میبرم، پولشو برات میارم. بقال گفت نوچ! کیسه را گرفت، در یک مجمع (سینی بزرگ) خالی کرد، و شروع کرد به سوا کردن. یک مشتری که تازه وارد شده بود، پرسید چه می کنی؟ گفت دارم نسیه وصول می کنم!
آقاباقر بر خلاف زنش، درشت هیکل بود اما سخت خونسرد. صدای منصوره خانم که اوج می گرفت، از جا بلند می شد و به بهانه ای خودش را به اتاقی، جایی دیگر می رساند. گاهی این خونسردی، منصوره خانم را بکلی از کوره به در می کرد، و به جبران کمبود اوتوریته، به تنبیه فیزیکی مردش می پرداخت، قدش که به سر و صورت آقاباقر نمی رسید، یکی دو تا به پک و پهلوی مرد می زد که برای آقاباقر حکم مگسی را داشت؛ می گفت؛ "خیلی خب"، و می رفت. زن می ماند و دست درد و دهانی پر از نفرین. اواسط جنگ دوم، یک مغازه ی الکتریکی، ابتدای لاله زار، باز کرد. تحصیلاتی نداشت اما شم تجاری اش سبب شد کار و بارش رونق بگیرد. سوای شم تجارت و مردم داری، گنجی بود لب بسته و پنهان، که هرگز کسی به رازش پی نبرد. انگار هیچ وقت محرمی نیافت، و آن لب های درشت، همه جای زندگی بسته ماند. آرام می رفت، آرام می آمد، و ناخوش آیندی های زندگی را در سینه می انباشت، تا متورم می شد، و ناگهان می ترکید. برخی ها می گفتند، "به سرش زده"! ناگهان مثل آتشفشان هوار می کشید! در پس پشت آرامش ظاهر، جهانی می گذشت که آثارش در گوشه و کنار اعمال و رفتار او به چشم می آمد. از این که نمی توانست آنی باشد که آرزو می کرد، در آن نامهربان روزگار، دل چرکین بود. "آه"ها که در سینه اش بهم می پیچیدند، فریادی می شدند از سر دلتنگی، افسار پاره می کردند و مرد را وامی داشتند بر "باید" و "نباید"، و بود و نبود جهان، بشورد. پیش از هر سیلان این آتشفشان، راز بزرگ قلعه ی سینه اش را در کوچه پس کوچه های نگاه و لبخنده های زهرآگینش، می شد خواند. طغیان که می کرد، با خدا و شیطان سر ناسازگاری داشت. هرگاه منصوره خانم می پرسید؛ نماز کرده ای؟ می گفت نه، منتظرم سر خدا خلوت بشود. آتش فشان خفته ای که ساکت می آمد، و ساکت می رفت. حول و حوش کودتا، وقتی "خوتیه" خودکشی کرد، یا نادانسته به زندگی خود خاتمه داد، از آنجا که از کمبود سواد مطلوب روز، در رنج بود، میل داشت پسر دومش اصغرآقا، تحصیلکرده باشد. به دنبال این آرزو، اصغرآقا را در چهارده پانزده سالگی به لندن فرستاد تا تحت سرپرستی پسر خاله اش (آقاممد) به دانشگاه برود و چه و چها بشود.
همین که پای آقاباقر به خانه می رسید، نق و نق منصوره خانم شروع می شد. در دنیای کوچک منصوره خانم، این نق نق ها، درد دلی بود مهربانانه با محرمی سنتی که با راز عصمت و عفتش آشنا بود. منصوره خانم علیرغم زبان تند و تلخش، توده ای بود، از مهربانی. قلبش کف دستش بود، و اگر چیزی را خوش نداشت، بی پروا و چشم در چشم، ابراز می کرد. بعدها که امیر، مقیم تهران شد، منصوره خانم که عادت کرده بود امیر، هفته ای یک بار به سراغش برود، اگر درس و کلاس و کار و عیاشی، این سر زدن ها را یکی دو روزی به تاخیر می انداخت، همین که می رسید، همانجا در پاشنه ی در، دلتنگی اش را به شیوه ی خود بر سر جوان خالی می کرد؛ برو گمشو همونجایی که تالا بودی. هیچ دلیل و بهانه ای را هم نمی پذیرفت؛ دوروغ نگو، من تو را میشناسم، سرت تو کونی دختراس و... آنها که مثل بتول خانم و فاطمه خانم حسن آقا، او را بهتر می شناختند، از نیش و کنایه و زبان تلخش آزرده نمی شدند. می گفتند منصوره به کسانی بد و بیراه می گوید که دوستشان دارد. به قول عزت خانم؛ زبان منصوره خانم به قلبش وصل نبود. آقاباقر هم لابد می دانست، و می فهمید، چرا که میان آن همه جیغ و داد و بد و بیراه، انگاری در آن خانه و آن شهر حضور نداشت. غذایش را می خورد، گوشه ای ساکت می نشست و لیوان چایش را هورت می کشید. به جسم نشسته بود، و به روح اما، در جهانی دیگر، هزاران فرسنگ دورتر شاید، سیر می کرد. در ظاهر کوهی کپ کرده و ساکت، و در باطن، عقابی پر و بال زنان، در آسمان های دیگر بود. هیچ چیز از آنچه داشت، با قد و قامتش همخوان نبود، از در شغلش به آسانی تو نمی رفت. زندگی اش نسبت به خواسته هایش آنقدر فشرده و سقف کوتاه بود که همه جا باید خم می شد تا سر و تنش به در و دیوار و سقف نخورد. دردهایش هم به درشتی قد و قامتش بودند.
تابستان بعد، خانواده به خانه ای بزرگ تر و مرغوب تر در یک فرعی خیابان وصال (بزرگمهر)، پشت پمپ بنزین دیانای شاهرضا، کوچ کردند. امیر که در سفر تابستانی به مرکز آمده بود، روزها سرگرم بازی با مسعود و سه چرخه اش، سرتاسر خیابان را می رفتند و می آمدند، و اگر سر و کله ی یخ فروش، خیار فروش، بادمجان فروش... دوره گردی پیدا می شد، منصوره خانم را صدا می زدند. تقریبن تمامی گردشگاه های آن زمان تهران وحومه را، همراه آقاباقر و خانواده دید، "بوت کلاب" (بالاتر از سینما رادیوسیتی بعدی)، "کافه شهرداری" (در محل فعلی تیاتر شهر و پارک دانشجو)، گردشگاه "امانیه"، لب پرتگاه های بیابان های امانیه، و چرخ و فلک بزرگ و تاب هایی که تا روی دره می رفتند و می آمدند. اوشان، فشم، دزاشیب و هر نقطه ی با صفایی دنبال "آب کرج"! یا "سر بند"، سبزه زارهای اطراف "درکه" و... آن سال ها آقاباقر یک "دوج" آمریکایی قرمز رنگ داشت. گاهی پنج شنبه ها امیر و مسعود را سوار می کرد و در خارج شهر، پیش روی جنگل ساعی، جایی که چند لنگ به دست، مشغول شستن ماشین های پارک شده بودند، پیش روی یکی از لنگ به دست های بیکار، پارک می کرد، و بعد، بچه ها به دنبال آقاباقر به "جنگل ساعی" سرازیر می شدند. یکی یک بستنی یخی (آلاسکا) یا نوشیدنی های رنگی، کانادا، شوئپس، فانتا، و... دریافت می کردند، و آقاباقر روی نیمکتی، غرقه در دنیای خود، می نشست به تماشا. سر موقع بر میخاست، با مهربانی های ساده ی یک پدر در کلام، مسعود را صدا می زد، دستش را می گرفت، و سربالایی را تا جاده ی پهلوی بالا می آمدند. ماشین شسته و تر و تمیز، حال و هوایی داشت. خیابان را پایین می لغزید، وارد بزرگمهر می شد، از چهار راه کاخ که می گذشت، نرسیده به وصال، بچه ها پیاده می شدند و آقاباقر به مغازه می رفت.
هرجمعه، از صبح سیاه سحر، منصوره خانم در آشپزخانه، دور خود می چرخید، غذای پنج شش نفر را در قابلمه های متعدد، آماده می کرد. آقاباقر که بیدار می شد، پیراهن و شلواری به تن می کرد و از سر خیابان کاخ، چند نان سنگگ داغ می گرفت... امیر از بزرگی قاشق و چنگال آقاباقر در حیرت بود؛ قاشقش به یک ملاقه ی کوچک می مانست، چای در لیوان را اولین بار دست آقاباقر دید... مرد به غولی می مانست که در چراغ جادو خلاصه اش کرده باشند. صبحانه اش که تمام می شد، لباس می پوشید و می رفت پشت فرمان، گاه یک ساعتی آرام می گرفت، تا قابلمه ها در صندوق عقب، و آدم ها روی صندلی ها جا بگیرند، ساکت، پیش رویش را تماشا می کرد. در ذهن این غول سر به راه چراغ جادو، که خاموش پشت فرمان نشسته بود، چه می گذشت؟ تک تک آجرها و درها و کوبه ها و همسایه های محل را می شناخت... یک عصر جمعه ی بارانی، منصوره خانم گفت ناودان فلانی شکسته. آقاباقر زیر لب زمزمه کرد؛ بله. منصوره خانم پرخاش کرد که؛ کتره ای نگو بله، یه نیگام نکردی. آقاباقر لبخندی زد و طوری که همه بشنوند، گفت دومتری از پایین ناودان کنده شده، و افتاده کف پیاده رو... منصوره خانم تکه ی افتاده ی ناودان را تماشا کرد، و ساکت شد!
"همه هستند"؟ بله. آقاباقر ماشین را روشن می کرد، دنده ی کله عاجی کنار فرمان را بالا و پایین می برد، و "دوج"، مثل راننده اش، آرام، راه می افتاد... هیچ کس نمی دانست امروز کجا می روند. همه اما خاطر جمع بودند که ناخدا، کشتی را به ساحل امنی می رساند، جایی خارج از شهر، شمال یا شرق، "دوج"، کنار باریکه آبی متوقف می شد، فرش و قابلمه های غذا و وسایل به سایه گاه درختی منتقل می شدند. آقاباقر، ساکت به تماشا می ایستاد. صندوق عقب که خالی می شد، از جایی که هیچ کس ندیده بود، لای پتو یا پارچه ای آلوده به روغن و گریس، یکی دو بطر کوچک بیرون می کشید. از طعن و لعن ها و قر و لندهای منصوره خانم، می شد فهمید که "عرق" است. بطری ها را کنار سنگی در آب، جا می داد، کفش و جورابش را در می آورد، و پاهای درشتش را، لخت، در خنکای آب رها می کرد، و زیر رگبار قر و لندها و شکوه های منصوره خانم، آرام می گرفت، به قول منصوره خانم انگاری با دیوار حرف می زنی. تا سه چهار بعدازظهر، با وجود خالی شدن دو بطر "55" یا "سلطانیه"، آقاباقر تفاوتی با غول صبحگاهی نداشت؛ سنگین و موقر پشت فرمان می نشست، و علیرغم باران بد و بیراه و قر و لندی که بر سر و شانه اش فرو می بارید، هرگز از خط و ربط مقررات رانندگی خارج نمی شد.
وزن کردن رفتار شوریده ای علیه سنت، با ارزش های سنت، مثل آن است که از بقال، چند متر ماست بخواهی، یا از نانوا چند لیتر نان! در دوران یاغی گری های آقاباقر، منصوره خانم در خانه تنها بود، اگرچه سه شبح دور و برش پرسه می زدند اما هیچ کدامشان از نیامدن پدر تا دیروقت شب، ککشان هم نمی گزید. مرد ساعاتی بعد از نیمه شب، ناهشیار به خانه می آمد، و از پاشنه ی در گرفتار آواز خروس بی محل می شد. کجا بودی؟ فکر من نیستی، به فکر بچه هایت باش و... خواندن "تجوید" در گوش کودکی که روزهای متمادی گرسنه مانده؛ الف دو زبر اَن و، دو پیش اُن و، دو زیر اِن. زن نمی دانست که تجوید، کودک گرسنه را از مکتب گریزان می کند. برای منصوره خانم اما مساله ساده بود؛ مرد نباید نسبت به زن و فرزندش بی خیال باشد؛ می دید اوضاع خانه و هرچه ی دیگر، بهم ریخته. می خواست از روزگار بدتر جلو بگیرد. بچه ها صبح از پدر پولی می گرفتند و چون میهمانی متوقع، برای نهار و شام به خانه می آمدند. منصوره خانم همین قدر می دانست از دور و بری ها کاری ساخته نیست، با داداش عباس مشورت کرد. عباسعلی هم دهانی بود پر فریاد. پلنگ بند گسیخته را نمی شد با اندرز، به قفس باز گرداند؛ "به شوما احترام میذارد". عباسعلی گفت؛ به هیچ خری احترام نیمیذارد، زیر بار فلک نیمیرد. "این کاسبکارها" می خواستند اسب رمیده را، در جنگل، به رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی وادارند. این پندها برای فاطمه که خون از سینه ی سوراخ شده اش فوران می زد، تنبان نمی شد. داداش عباس می دانست که "نه هر که سر بتراشد قلندری داند". یکبار پرسید "فکر میکونی اصغر از پسش بر بیآد؟ و همین شاید جرقه ای شد تا منصوره خانم برای پسرش پیغام بدهد. اصغرآقا با وجودی که مراحل پیش دانشگاهی را گذرانده بود، همه چیز را رها کرد و آمد، به این خیال که می آید و قطار از ریل خارج شده را به ریل باز می گرداند و... مثلن سه چهارماهه، و باز می گردد. اما در همان یکی دو هفته ی اول دریافت که نه او "شبان" است و نه آقاباقر "بره ی گمشده ی راعی"! بیشتر اوقات، تا دیروقت شب، دربدر به دنبال پدر، ویلان و سرگردان کوچه و خیابان شهر بود. زمانی دراز گذشت تا مهر مرد جنبید؛ خسته از ولگردی و شرمنده از فرزند، کمی آرام گرفت. برای اصغرآقا اما روبراه کردن اوضاع خانه و مغازه، شاق تر از اداره ی پدر بود. همان روزها با دیدن زنی که برای گرفتن خرجی به مغازه می آمد، به وجود خانه ی دوم هم پی برد. خرجی دو خانواده از سر و کول مغازه ای ولنگ و واز، با کلی بدهی، چندین وجب گذشته بود. تا بدهکاری ها رفع و رجوع شود و پدر و مغازه و خانه ها و خواهران و برادران تنی و ناتنی، روی ریل بیافتند، و آرام گیرند، دو سه سالی، کمتر یا بیشتر، طول کشید. زمانی که بنظر آمد همه چیز بظاهر مرتب شده، اصغرآقا با پدر عهد و پیمان بست و مادر و خانه را به امان روزگار سپرد و باز، راهی انگلیس شد.
ایام صلح اما، چند سالی بیشتر به درازا نکشید، و سرخوردگی ها بار دیگر مثل آل، بر جان آقاباقر افتاد. او که قادر بود لشکری را اداره کند، بخرد، بفروشد، و... انگار به نگهبانی لانه ی مورچگان گماشته شده بود. شلنگ اندازی های او با بازار سنتی و بسته ی آن روزگار، همخوانی نداشت. بار دیگر یاغی شد. باز هم نیمه های شب مست و پاتیل به خانه آمد، و باز هم منصوره خانم که تا آن ساعت پریشان و بی خواب نشسته بود، سینه ی زخمی مرد را با مسلسل بد و بیراه و نفرین نشانه گرفت، و خستگی، بیماری، و تنهایی روزانه را، بر شانه های خسته و کوفته و زخمی مرد، بار می کرد. دانش و درک هیچ کدامشان، در حد و اندازه ی توانایی ها و استعدادهای نهفته شان نبود. هیچ کدامشان نمی پذیرفتند که آنچه هست، سهمی ست که روزگار برایشان کنار گذاشته، و با دوچرخه ای که نصیبشان شده، نمی شود با قطاری که در همه جای جامعه می دوید، مسابقه داد. حاصل این توهم، زمین خوردن های پی در پی بود، و زخمی که بر سر و صورت هردوشان می نشست. زن روز به روز کم حوصله تر می شد. بچه ها هم، پرخاشگر و نامهربان، سنگ به دیوار کوتاه مادر می زدند. مغازه در دست شاگردان نادلسوز، گرفتار مخاطره بود، و آقاباقر در پناه الکل، بی اعتنا به زندگی دو خانواده، از این کافه به آن کافه، چک می کشید و انعام می داد و در ناهشیاری، می خرید، می فروخت، و در هر دو میدان هم دانسته می باخت. این و آن از قبل دست و دلبازی هایش می چریدند. بدهکارها کمتر می پرداختند و طلبکارها بیشتر می ستاندند. همان سال ها بدهکاری بابت ده تومان بدهی، باغ کرجش را که پنجاه تومان می ارزید، به هفتاد تومان به آقاباقر انداخت، شصت تومان هم طلبکار شد! آقاباقر اول خیابان خاکی متروکه ای که باغ را دو قسمت می کرد، می ایستاد و می گفت؛ اینجا اسلامبول می شود! آن خیابان، چهل سال بعداز آقاباقر، اسلامبول شد! وقتی که دیگر ورثه هم باغ های دو طرف "اسلامبول" را فروخته بودند!
سالی پیش از آن شورش، آقاباقر خانه ی دنگال خیابان وصال را فروخت و خانه ای کم و بیش با همان معماری، اما جمع و جورتر، نزدیک میدان کلانتری یوسف آباد، خرید... همدم روز و شب منصوره خانم، یک تله ویزیون بود که گوشه ی هال، کنار بساط سماور، روی میزی نشانده بودند. تماشای منصوره خانم هنگام تماشای تله ویزیون، از برنامه ها تماشایی تر بود. با انگشت ها، پلک ها را بالا نگه می داشت تا بهتر ببیند. برنامه های مورد علاقه اش دو سه ریال بودند؛ "پیتون په لیس"، و "روزهای زندگی"! قهرمان های "پیتون په لیس" دو پسر جوان یودند؛ "استیو" که وکیل بود، و "رادنی" که کارهای مختلف داشت، و دختری به نام "بتی"، که وقتی با رادنی بگومگوشان می شد، به سراغ استیو می رفت، و چون رابطه شان با استیو خط خطی می شد، سر و کله ی رادنی پیدا می شد. منصوره خانم می گفت این "بتی" تابسونا زنی رادنی س، آ زمسونا زنی استیو! "روزهای زندگی" از این هم خسته کن تر بود؛ زندگی دکتر هورتون و همسرش و یکی دو پسر و یکی دو دختر. پسر و دختر هر از گاهی با کسی سر و سری پیدا می کردند و ازدواج و طلاق و... درگیر شل کن، سفت کن های زندگی! گاهی پسری با زن برادرش روی هم می ریخت و دختری با دوست پسر خواهرش می خوابید و به قول منصوره خانم "در خانه ی هورتون، سگ صاحبش را نیمیشناسد". در آن خانه کسی جرات نداشت خم شود! دلش برای دکتر هورتون می سوخت؛ "همه ی دختراش و عروساش از یکی دیگه آبسنند"! "روزهای زندگی" را "روزهای جندگی" می خواند! در ساعت پخش "سه ریال ها"، خدا هم باید پل صراط را تعطیل می کرد، در بهشت و جهنمش را تخته می کرد و روبروی تله ویزیون، کنار منصوره خانم، می نشست. سال های بعد، مشتری شوی فرخزاد هم شد. به دهن گاله وار "فریدون"خان ایراد می گرفت، و به قد دنگالش، و همین که می خندید، می گفت؛ "خود گوزی و خود خندی..." با این همه، حتی خود فریدون خان هم می دانست که اگر شب جمعه، تمام مملکت از تماشاگر خالی شود، هنوزهم یک مشتری پر و پا قرص دارد.
در یاغی گری این بار آقاباقر، امیر دم دست بود و ماموریت یافت تا قضایا را به شکلی جمع و جور کند. به زودی دریافت که شعور و تجربه اش به هیچ روی به پای دنیادیدگی های آقاباقر نمی رسید. یکی از شب های تعقیب، همین که آقاباقر در باری آرام گرفت، با اعتماد به نفس، وارد شد، یعنی که اتفاقی آن طرف ها بوده و... آقاباقر سر میز دعوتش کرد، و قصه ی ساختگی اش را تا آخر گوش کرد. استکان را که بالا انداختند، آرام و زیر لب گفت؛ شما را دنبال من فرستاده اند؟ امیر مثل تکه ای برف، آب شد. "خانواده ی من سالی به دوازده ماه دیوانه اند، من هم حق دارم یک ماه دیوانه شوم". وقتی ساعتی بعداز نیمه شب، امیر را سر دو راهی عباس آباد، پیاده کرد، تا مدتی کنار خیابان مات و مبهوت مانده بود که مرد از کجا می دانست من در این نزدیکی ها زندگی می کنم؟ مرد، نه به اندازه ی یک پیراهن، که به اندازه ی کهنه کردن ده ها کت و شلوار، از این جوان یک لاقبا پیش بود. شبی با رفقا سر بار فرودگاه نشسته بود، کنار پنجره ی قدی بار، رو به باند فرودگاه، سایه ای آشنا بنظرش آمد. دقایقی تماشایش کرد. در نگاه "سایه"، به دنبال هر طیاره ای که بر میخاست، حسرتی بی پایان موج می زد. انگار که مرد آرزو داشت، فارغ از تار و پود زنجیری که به پر و پایش پیچیده، در یکی از آن اتاقک های پرنده نشسته باشد و به ساعتی از مرزهای ان خراب آباد، گذشته باشد. شاید آرزوی یک عمر سفر، بی در و دربند، تا زمین و زمان را در خرید و فروش و واردات و صادرات بهم بدوزد و... پینه دوزی در آرزوی مدیریت کارخانه ی کفش، آقاباقر کنار پنجره ی بلند بار چنان ایستاده بود که انگاری پاهایش تا زانو در سمنت رو رفته باشند.
منصوره خانم کم کم یاد گرفته بود، با چشم های نیمه باز، چادر بسر بیاندازد و به دکتر و دوایش برسد. گاه که تنهایی فشار می آورد، به زحمت خود را از پله ها بالا می کشید تا مگر با پسری که تنها در اتاقش روی تخت افتاده، چند دقیقه ای هم زبان شود. زوری نداشت تا او به خرید یکه شیشه شیر، وادارد. بیشتر وقت ها هم با چشمانی بیمار، و خیس از پله ها سرازیر می شد، و لابد با خود می گفت این آخرین باری ست که از این پله ها بالا می آیم. چه شد که بار دیگر اصغرآقا وارد ماجرا شد، به یاد ندارم. در اوج ورشکستگی مغازه و بدهی های کلان، سر و کله ی اصغرآقا پیدا شد. زمانی گذشت تا دو خانواده را از پریشانی برهاند. از جایی هم ذهن مادر و خانواده را آماده کرد که زن و زندگی دیگری هم هست، تا پای منیژه خانم و بیژن و بهرام به خانه ی یوسف آباد باز شد. اما رفتار منصوره خانم و خانواده سبب شد تا دیگر پایشان بریده شود. تنها به یاد دارم شب ازدواج امیرخان، اصغرآقا، حتی فکر بازگشت هم از ذهنش پریده بود.
منصوره خانم "سال بهمن" درگذشت. به سالی نکشید که آقاباقر هم راهی بیمارستان شد و به منصوره خانم پیوست. اصغرآقا آرزوهای شخصی اش را سر برید و با مهربانی مادر و صبوری پدر، بار دو خانواده را بر دوش کشید. هر بار پیش آمد تا بپرسم از مرگ والدین به این سو چه گذشت، واگویی قصه را به آینده حواله می داد؛ باید جایی بی خیال نشسته باشیم، با یکی دو ماء الشعیر و...؛ وعده های سر خرمن! همینقدر می دانم که برخی خواهرها و برادرهای تنی و ناتنی، بر سر پس مانده ای ناچیز، چنان او را در تنگنا گذاشتند، لغز خواندند، لنترانی بارش کردند و... اصغرآقا اما ساکت، قرص هایش را خورد، سیگار کشید، گرفتار پارکینسون و آلزایمر شد، و یکی دو سال پیش، به پدر و مادر پیوست.
آقاباقر بر خلاف زنش، درشت هیکل بود اما سخت خونسرد. صدای منصوره خانم که اوج می گرفت، از جا بلند می شد و به بهانه ای خودش را به اتاقی، جایی دیگر می رساند. گاهی این خونسردی، منصوره خانم را بکلی از کوره به در می کرد، و به جبران کمبود اوتوریته، به تنبیه فیزیکی مردش می پرداخت، قدش که به سر و صورت آقاباقر نمی رسید، یکی دو تا به پک و پهلوی مرد می زد که برای آقاباقر حکم مگسی را داشت؛ می گفت؛ "خیلی خب"، و می رفت. زن می ماند و دست درد و دهانی پر از نفرین. اواسط جنگ دوم، یک مغازه ی الکتریکی، ابتدای لاله زار، باز کرد. تحصیلاتی نداشت اما شم تجاری اش سبب شد کار و بارش رونق بگیرد. سوای شم تجارت و مردم داری، گنجی بود لب بسته و پنهان، که هرگز کسی به رازش پی نبرد. انگار هیچ وقت محرمی نیافت، و آن لب های درشت، همه جای زندگی بسته ماند. آرام می رفت، آرام می آمد، و ناخوش آیندی های زندگی را در سینه می انباشت، تا متورم می شد، و ناگهان می ترکید. برخی ها می گفتند، "به سرش زده"! ناگهان مثل آتشفشان هوار می کشید! در پس پشت آرامش ظاهر، جهانی می گذشت که آثارش در گوشه و کنار اعمال و رفتار او به چشم می آمد. از این که نمی توانست آنی باشد که آرزو می کرد، در آن نامهربان روزگار، دل چرکین بود. "آه"ها که در سینه اش بهم می پیچیدند، فریادی می شدند از سر دلتنگی، افسار پاره می کردند و مرد را وامی داشتند بر "باید" و "نباید"، و بود و نبود جهان، بشورد. پیش از هر سیلان این آتشفشان، راز بزرگ قلعه ی سینه اش را در کوچه پس کوچه های نگاه و لبخنده های زهرآگینش، می شد خواند. طغیان که می کرد، با خدا و شیطان سر ناسازگاری داشت. هرگاه منصوره خانم می پرسید؛ نماز کرده ای؟ می گفت نه، منتظرم سر خدا خلوت بشود. آتش فشان خفته ای که ساکت می آمد، و ساکت می رفت. حول و حوش کودتا، وقتی "خوتیه" خودکشی کرد، یا نادانسته به زندگی خود خاتمه داد، از آنجا که از کمبود سواد مطلوب روز، در رنج بود، میل داشت پسر دومش اصغرآقا، تحصیلکرده باشد. به دنبال این آرزو، اصغرآقا را در چهارده پانزده سالگی به لندن فرستاد تا تحت سرپرستی پسر خاله اش (آقاممد) به دانشگاه برود و چه و چها بشود.
همین که پای آقاباقر به خانه می رسید، نق و نق منصوره خانم شروع می شد. در دنیای کوچک منصوره خانم، این نق نق ها، درد دلی بود مهربانانه با محرمی سنتی که با راز عصمت و عفتش آشنا بود. منصوره خانم علیرغم زبان تند و تلخش، توده ای بود، از مهربانی. قلبش کف دستش بود، و اگر چیزی را خوش نداشت، بی پروا و چشم در چشم، ابراز می کرد. بعدها که امیر، مقیم تهران شد، منصوره خانم که عادت کرده بود امیر، هفته ای یک بار به سراغش برود، اگر درس و کلاس و کار و عیاشی، این سر زدن ها را یکی دو روزی به تاخیر می انداخت، همین که می رسید، همانجا در پاشنه ی در، دلتنگی اش را به شیوه ی خود بر سر جوان خالی می کرد؛ برو گمشو همونجایی که تالا بودی. هیچ دلیل و بهانه ای را هم نمی پذیرفت؛ دوروغ نگو، من تو را میشناسم، سرت تو کونی دختراس و... آنها که مثل بتول خانم و فاطمه خانم حسن آقا، او را بهتر می شناختند، از نیش و کنایه و زبان تلخش آزرده نمی شدند. می گفتند منصوره به کسانی بد و بیراه می گوید که دوستشان دارد. به قول عزت خانم؛ زبان منصوره خانم به قلبش وصل نبود. آقاباقر هم لابد می دانست، و می فهمید، چرا که میان آن همه جیغ و داد و بد و بیراه، انگاری در آن خانه و آن شهر حضور نداشت. غذایش را می خورد، گوشه ای ساکت می نشست و لیوان چایش را هورت می کشید. به جسم نشسته بود، و به روح اما، در جهانی دیگر، هزاران فرسنگ دورتر شاید، سیر می کرد. در ظاهر کوهی کپ کرده و ساکت، و در باطن، عقابی پر و بال زنان، در آسمان های دیگر بود. هیچ چیز از آنچه داشت، با قد و قامتش همخوان نبود، از در شغلش به آسانی تو نمی رفت. زندگی اش نسبت به خواسته هایش آنقدر فشرده و سقف کوتاه بود که همه جا باید خم می شد تا سر و تنش به در و دیوار و سقف نخورد. دردهایش هم به درشتی قد و قامتش بودند.
تابستان بعد، خانواده به خانه ای بزرگ تر و مرغوب تر در یک فرعی خیابان وصال (بزرگمهر)، پشت پمپ بنزین دیانای شاهرضا، کوچ کردند. امیر که در سفر تابستانی به مرکز آمده بود، روزها سرگرم بازی با مسعود و سه چرخه اش، سرتاسر خیابان را می رفتند و می آمدند، و اگر سر و کله ی یخ فروش، خیار فروش، بادمجان فروش... دوره گردی پیدا می شد، منصوره خانم را صدا می زدند. تقریبن تمامی گردشگاه های آن زمان تهران وحومه را، همراه آقاباقر و خانواده دید، "بوت کلاب" (بالاتر از سینما رادیوسیتی بعدی)، "کافه شهرداری" (در محل فعلی تیاتر شهر و پارک دانشجو)، گردشگاه "امانیه"، لب پرتگاه های بیابان های امانیه، و چرخ و فلک بزرگ و تاب هایی که تا روی دره می رفتند و می آمدند. اوشان، فشم، دزاشیب و هر نقطه ی با صفایی دنبال "آب کرج"! یا "سر بند"، سبزه زارهای اطراف "درکه" و... آن سال ها آقاباقر یک "دوج" آمریکایی قرمز رنگ داشت. گاهی پنج شنبه ها امیر و مسعود را سوار می کرد و در خارج شهر، پیش روی جنگل ساعی، جایی که چند لنگ به دست، مشغول شستن ماشین های پارک شده بودند، پیش روی یکی از لنگ به دست های بیکار، پارک می کرد، و بعد، بچه ها به دنبال آقاباقر به "جنگل ساعی" سرازیر می شدند. یکی یک بستنی یخی (آلاسکا) یا نوشیدنی های رنگی، کانادا، شوئپس، فانتا، و... دریافت می کردند، و آقاباقر روی نیمکتی، غرقه در دنیای خود، می نشست به تماشا. سر موقع بر میخاست، با مهربانی های ساده ی یک پدر در کلام، مسعود را صدا می زد، دستش را می گرفت، و سربالایی را تا جاده ی پهلوی بالا می آمدند. ماشین شسته و تر و تمیز، حال و هوایی داشت. خیابان را پایین می لغزید، وارد بزرگمهر می شد، از چهار راه کاخ که می گذشت، نرسیده به وصال، بچه ها پیاده می شدند و آقاباقر به مغازه می رفت.
هرجمعه، از صبح سیاه سحر، منصوره خانم در آشپزخانه، دور خود می چرخید، غذای پنج شش نفر را در قابلمه های متعدد، آماده می کرد. آقاباقر که بیدار می شد، پیراهن و شلواری به تن می کرد و از سر خیابان کاخ، چند نان سنگگ داغ می گرفت... امیر از بزرگی قاشق و چنگال آقاباقر در حیرت بود؛ قاشقش به یک ملاقه ی کوچک می مانست، چای در لیوان را اولین بار دست آقاباقر دید... مرد به غولی می مانست که در چراغ جادو خلاصه اش کرده باشند. صبحانه اش که تمام می شد، لباس می پوشید و می رفت پشت فرمان، گاه یک ساعتی آرام می گرفت، تا قابلمه ها در صندوق عقب، و آدم ها روی صندلی ها جا بگیرند، ساکت، پیش رویش را تماشا می کرد. در ذهن این غول سر به راه چراغ جادو، که خاموش پشت فرمان نشسته بود، چه می گذشت؟ تک تک آجرها و درها و کوبه ها و همسایه های محل را می شناخت... یک عصر جمعه ی بارانی، منصوره خانم گفت ناودان فلانی شکسته. آقاباقر زیر لب زمزمه کرد؛ بله. منصوره خانم پرخاش کرد که؛ کتره ای نگو بله، یه نیگام نکردی. آقاباقر لبخندی زد و طوری که همه بشنوند، گفت دومتری از پایین ناودان کنده شده، و افتاده کف پیاده رو... منصوره خانم تکه ی افتاده ی ناودان را تماشا کرد، و ساکت شد!
"همه هستند"؟ بله. آقاباقر ماشین را روشن می کرد، دنده ی کله عاجی کنار فرمان را بالا و پایین می برد، و "دوج"، مثل راننده اش، آرام، راه می افتاد... هیچ کس نمی دانست امروز کجا می روند. همه اما خاطر جمع بودند که ناخدا، کشتی را به ساحل امنی می رساند، جایی خارج از شهر، شمال یا شرق، "دوج"، کنار باریکه آبی متوقف می شد، فرش و قابلمه های غذا و وسایل به سایه گاه درختی منتقل می شدند. آقاباقر، ساکت به تماشا می ایستاد. صندوق عقب که خالی می شد، از جایی که هیچ کس ندیده بود، لای پتو یا پارچه ای آلوده به روغن و گریس، یکی دو بطر کوچک بیرون می کشید. از طعن و لعن ها و قر و لندهای منصوره خانم، می شد فهمید که "عرق" است. بطری ها را کنار سنگی در آب، جا می داد، کفش و جورابش را در می آورد، و پاهای درشتش را، لخت، در خنکای آب رها می کرد، و زیر رگبار قر و لندها و شکوه های منصوره خانم، آرام می گرفت، به قول منصوره خانم انگاری با دیوار حرف می زنی. تا سه چهار بعدازظهر، با وجود خالی شدن دو بطر "55" یا "سلطانیه"، آقاباقر تفاوتی با غول صبحگاهی نداشت؛ سنگین و موقر پشت فرمان می نشست، و علیرغم باران بد و بیراه و قر و لندی که بر سر و شانه اش فرو می بارید، هرگز از خط و ربط مقررات رانندگی خارج نمی شد.
وزن کردن رفتار شوریده ای علیه سنت، با ارزش های سنت، مثل آن است که از بقال، چند متر ماست بخواهی، یا از نانوا چند لیتر نان! در دوران یاغی گری های آقاباقر، منصوره خانم در خانه تنها بود، اگرچه سه شبح دور و برش پرسه می زدند اما هیچ کدامشان از نیامدن پدر تا دیروقت شب، ککشان هم نمی گزید. مرد ساعاتی بعد از نیمه شب، ناهشیار به خانه می آمد، و از پاشنه ی در گرفتار آواز خروس بی محل می شد. کجا بودی؟ فکر من نیستی، به فکر بچه هایت باش و... خواندن "تجوید" در گوش کودکی که روزهای متمادی گرسنه مانده؛ الف دو زبر اَن و، دو پیش اُن و، دو زیر اِن. زن نمی دانست که تجوید، کودک گرسنه را از مکتب گریزان می کند. برای منصوره خانم اما مساله ساده بود؛ مرد نباید نسبت به زن و فرزندش بی خیال باشد؛ می دید اوضاع خانه و هرچه ی دیگر، بهم ریخته. می خواست از روزگار بدتر جلو بگیرد. بچه ها صبح از پدر پولی می گرفتند و چون میهمانی متوقع، برای نهار و شام به خانه می آمدند. منصوره خانم همین قدر می دانست از دور و بری ها کاری ساخته نیست، با داداش عباس مشورت کرد. عباسعلی هم دهانی بود پر فریاد. پلنگ بند گسیخته را نمی شد با اندرز، به قفس باز گرداند؛ "به شوما احترام میذارد". عباسعلی گفت؛ به هیچ خری احترام نیمیذارد، زیر بار فلک نیمیرد. "این کاسبکارها" می خواستند اسب رمیده را، در جنگل، به رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی وادارند. این پندها برای فاطمه که خون از سینه ی سوراخ شده اش فوران می زد، تنبان نمی شد. داداش عباس می دانست که "نه هر که سر بتراشد قلندری داند". یکبار پرسید "فکر میکونی اصغر از پسش بر بیآد؟ و همین شاید جرقه ای شد تا منصوره خانم برای پسرش پیغام بدهد. اصغرآقا با وجودی که مراحل پیش دانشگاهی را گذرانده بود، همه چیز را رها کرد و آمد، به این خیال که می آید و قطار از ریل خارج شده را به ریل باز می گرداند و... مثلن سه چهارماهه، و باز می گردد. اما در همان یکی دو هفته ی اول دریافت که نه او "شبان" است و نه آقاباقر "بره ی گمشده ی راعی"! بیشتر اوقات، تا دیروقت شب، دربدر به دنبال پدر، ویلان و سرگردان کوچه و خیابان شهر بود. زمانی دراز گذشت تا مهر مرد جنبید؛ خسته از ولگردی و شرمنده از فرزند، کمی آرام گرفت. برای اصغرآقا اما روبراه کردن اوضاع خانه و مغازه، شاق تر از اداره ی پدر بود. همان روزها با دیدن زنی که برای گرفتن خرجی به مغازه می آمد، به وجود خانه ی دوم هم پی برد. خرجی دو خانواده از سر و کول مغازه ای ولنگ و واز، با کلی بدهی، چندین وجب گذشته بود. تا بدهکاری ها رفع و رجوع شود و پدر و مغازه و خانه ها و خواهران و برادران تنی و ناتنی، روی ریل بیافتند، و آرام گیرند، دو سه سالی، کمتر یا بیشتر، طول کشید. زمانی که بنظر آمد همه چیز بظاهر مرتب شده، اصغرآقا با پدر عهد و پیمان بست و مادر و خانه را به امان روزگار سپرد و باز، راهی انگلیس شد.
ایام صلح اما، چند سالی بیشتر به درازا نکشید، و سرخوردگی ها بار دیگر مثل آل، بر جان آقاباقر افتاد. او که قادر بود لشکری را اداره کند، بخرد، بفروشد، و... انگار به نگهبانی لانه ی مورچگان گماشته شده بود. شلنگ اندازی های او با بازار سنتی و بسته ی آن روزگار، همخوانی نداشت. بار دیگر یاغی شد. باز هم نیمه های شب مست و پاتیل به خانه آمد، و باز هم منصوره خانم که تا آن ساعت پریشان و بی خواب نشسته بود، سینه ی زخمی مرد را با مسلسل بد و بیراه و نفرین نشانه گرفت، و خستگی، بیماری، و تنهایی روزانه را، بر شانه های خسته و کوفته و زخمی مرد، بار می کرد. دانش و درک هیچ کدامشان، در حد و اندازه ی توانایی ها و استعدادهای نهفته شان نبود. هیچ کدامشان نمی پذیرفتند که آنچه هست، سهمی ست که روزگار برایشان کنار گذاشته، و با دوچرخه ای که نصیبشان شده، نمی شود با قطاری که در همه جای جامعه می دوید، مسابقه داد. حاصل این توهم، زمین خوردن های پی در پی بود، و زخمی که بر سر و صورت هردوشان می نشست. زن روز به روز کم حوصله تر می شد. بچه ها هم، پرخاشگر و نامهربان، سنگ به دیوار کوتاه مادر می زدند. مغازه در دست شاگردان نادلسوز، گرفتار مخاطره بود، و آقاباقر در پناه الکل، بی اعتنا به زندگی دو خانواده، از این کافه به آن کافه، چک می کشید و انعام می داد و در ناهشیاری، می خرید، می فروخت، و در هر دو میدان هم دانسته می باخت. این و آن از قبل دست و دلبازی هایش می چریدند. بدهکارها کمتر می پرداختند و طلبکارها بیشتر می ستاندند. همان سال ها بدهکاری بابت ده تومان بدهی، باغ کرجش را که پنجاه تومان می ارزید، به هفتاد تومان به آقاباقر انداخت، شصت تومان هم طلبکار شد! آقاباقر اول خیابان خاکی متروکه ای که باغ را دو قسمت می کرد، می ایستاد و می گفت؛ اینجا اسلامبول می شود! آن خیابان، چهل سال بعداز آقاباقر، اسلامبول شد! وقتی که دیگر ورثه هم باغ های دو طرف "اسلامبول" را فروخته بودند!
سالی پیش از آن شورش، آقاباقر خانه ی دنگال خیابان وصال را فروخت و خانه ای کم و بیش با همان معماری، اما جمع و جورتر، نزدیک میدان کلانتری یوسف آباد، خرید... همدم روز و شب منصوره خانم، یک تله ویزیون بود که گوشه ی هال، کنار بساط سماور، روی میزی نشانده بودند. تماشای منصوره خانم هنگام تماشای تله ویزیون، از برنامه ها تماشایی تر بود. با انگشت ها، پلک ها را بالا نگه می داشت تا بهتر ببیند. برنامه های مورد علاقه اش دو سه ریال بودند؛ "پیتون په لیس"، و "روزهای زندگی"! قهرمان های "پیتون په لیس" دو پسر جوان یودند؛ "استیو" که وکیل بود، و "رادنی" که کارهای مختلف داشت، و دختری به نام "بتی"، که وقتی با رادنی بگومگوشان می شد، به سراغ استیو می رفت، و چون رابطه شان با استیو خط خطی می شد، سر و کله ی رادنی پیدا می شد. منصوره خانم می گفت این "بتی" تابسونا زنی رادنی س، آ زمسونا زنی استیو! "روزهای زندگی" از این هم خسته کن تر بود؛ زندگی دکتر هورتون و همسرش و یکی دو پسر و یکی دو دختر. پسر و دختر هر از گاهی با کسی سر و سری پیدا می کردند و ازدواج و طلاق و... درگیر شل کن، سفت کن های زندگی! گاهی پسری با زن برادرش روی هم می ریخت و دختری با دوست پسر خواهرش می خوابید و به قول منصوره خانم "در خانه ی هورتون، سگ صاحبش را نیمیشناسد". در آن خانه کسی جرات نداشت خم شود! دلش برای دکتر هورتون می سوخت؛ "همه ی دختراش و عروساش از یکی دیگه آبسنند"! "روزهای زندگی" را "روزهای جندگی" می خواند! در ساعت پخش "سه ریال ها"، خدا هم باید پل صراط را تعطیل می کرد، در بهشت و جهنمش را تخته می کرد و روبروی تله ویزیون، کنار منصوره خانم، می نشست. سال های بعد، مشتری شوی فرخزاد هم شد. به دهن گاله وار "فریدون"خان ایراد می گرفت، و به قد دنگالش، و همین که می خندید، می گفت؛ "خود گوزی و خود خندی..." با این همه، حتی خود فریدون خان هم می دانست که اگر شب جمعه، تمام مملکت از تماشاگر خالی شود، هنوزهم یک مشتری پر و پا قرص دارد.
در یاغی گری این بار آقاباقر، امیر دم دست بود و ماموریت یافت تا قضایا را به شکلی جمع و جور کند. به زودی دریافت که شعور و تجربه اش به هیچ روی به پای دنیادیدگی های آقاباقر نمی رسید. یکی از شب های تعقیب، همین که آقاباقر در باری آرام گرفت، با اعتماد به نفس، وارد شد، یعنی که اتفاقی آن طرف ها بوده و... آقاباقر سر میز دعوتش کرد، و قصه ی ساختگی اش را تا آخر گوش کرد. استکان را که بالا انداختند، آرام و زیر لب گفت؛ شما را دنبال من فرستاده اند؟ امیر مثل تکه ای برف، آب شد. "خانواده ی من سالی به دوازده ماه دیوانه اند، من هم حق دارم یک ماه دیوانه شوم". وقتی ساعتی بعداز نیمه شب، امیر را سر دو راهی عباس آباد، پیاده کرد، تا مدتی کنار خیابان مات و مبهوت مانده بود که مرد از کجا می دانست من در این نزدیکی ها زندگی می کنم؟ مرد، نه به اندازه ی یک پیراهن، که به اندازه ی کهنه کردن ده ها کت و شلوار، از این جوان یک لاقبا پیش بود. شبی با رفقا سر بار فرودگاه نشسته بود، کنار پنجره ی قدی بار، رو به باند فرودگاه، سایه ای آشنا بنظرش آمد. دقایقی تماشایش کرد. در نگاه "سایه"، به دنبال هر طیاره ای که بر میخاست، حسرتی بی پایان موج می زد. انگار که مرد آرزو داشت، فارغ از تار و پود زنجیری که به پر و پایش پیچیده، در یکی از آن اتاقک های پرنده نشسته باشد و به ساعتی از مرزهای ان خراب آباد، گذشته باشد. شاید آرزوی یک عمر سفر، بی در و دربند، تا زمین و زمان را در خرید و فروش و واردات و صادرات بهم بدوزد و... پینه دوزی در آرزوی مدیریت کارخانه ی کفش، آقاباقر کنار پنجره ی بلند بار چنان ایستاده بود که انگاری پاهایش تا زانو در سمنت رو رفته باشند.
منصوره خانم کم کم یاد گرفته بود، با چشم های نیمه باز، چادر بسر بیاندازد و به دکتر و دوایش برسد. گاه که تنهایی فشار می آورد، به زحمت خود را از پله ها بالا می کشید تا مگر با پسری که تنها در اتاقش روی تخت افتاده، چند دقیقه ای هم زبان شود. زوری نداشت تا او به خرید یکه شیشه شیر، وادارد. بیشتر وقت ها هم با چشمانی بیمار، و خیس از پله ها سرازیر می شد، و لابد با خود می گفت این آخرین باری ست که از این پله ها بالا می آیم. چه شد که بار دیگر اصغرآقا وارد ماجرا شد، به یاد ندارم. در اوج ورشکستگی مغازه و بدهی های کلان، سر و کله ی اصغرآقا پیدا شد. زمانی گذشت تا دو خانواده را از پریشانی برهاند. از جایی هم ذهن مادر و خانواده را آماده کرد که زن و زندگی دیگری هم هست، تا پای منیژه خانم و بیژن و بهرام به خانه ی یوسف آباد باز شد. اما رفتار منصوره خانم و خانواده سبب شد تا دیگر پایشان بریده شود. تنها به یاد دارم شب ازدواج امیرخان، اصغرآقا، حتی فکر بازگشت هم از ذهنش پریده بود.
منصوره خانم "سال بهمن" درگذشت. به سالی نکشید که آقاباقر هم راهی بیمارستان شد و به منصوره خانم پیوست. اصغرآقا آرزوهای شخصی اش را سر برید و با مهربانی مادر و صبوری پدر، بار دو خانواده را بر دوش کشید. هر بار پیش آمد تا بپرسم از مرگ والدین به این سو چه گذشت، واگویی قصه را به آینده حواله می داد؛ باید جایی بی خیال نشسته باشیم، با یکی دو ماء الشعیر و...؛ وعده های سر خرمن! همینقدر می دانم که برخی خواهرها و برادرهای تنی و ناتنی، بر سر پس مانده ای ناچیز، چنان او را در تنگنا گذاشتند، لغز خواندند، لنترانی بارش کردند و... اصغرآقا اما ساکت، قرص هایش را خورد، سیگار کشید، گرفتار پارکینسون و آلزایمر شد، و یکی دو سال پیش، به پدر و مادر پیوست.
Published on February 06, 2020 01:11
No comments have been added yet.