نوستالژیک 2

از چهارراه کالج به طرف چهارراه شاهرضا- پهلوی که می رفتی، صد قدمی بعداز چهارراه، دست راست، به کوچه ی پهنی می رسیدی که اگر درست بخاطرم مانده باشد، نامش "کوچه البرز" بود و در انتهای کوتاهش سر در بزرگ دبیرستان البرز به چشم می خورد. مدرسه ی البرز، تاریخی دراز دارد. در اواسط قرن گذشته (دوره ی ناصرالدین شاه)، توسط یک هیات مذهبی آمریکایی (مسیونر)، و ابتدا بصورت دبستان (شبانه روزی) تاسیس شده که مکانش جایی در خیابان لاله زار بعدی بوده، و یکی دو دهه بعد، به خیابان قوام السلطنه منتقل شده، و گویا بعدن هم به دروازه قزوین و... تا ان که در دهه ی هشتاد همان قرن، یعنی بیش از صد و ده سال پیش، یک آمریکایی به نام "دکتر جردن" به ریاست مدرسه برگزیده می شود. نام دکتر جردن با گذشته ی البرز قدیم، گره خورده، همان گونه که نام دکتر مجتهدی با البرز معاصر. دکتر جردن کلاس های دبیرستانی را هم به مدرسه اضافه می کند و در آستانه ی قرن حاضر خورشیدی، که البرز به یک دبیرستان دوازده کلاسه تبدیل شده بوده، به مکان فعلی با ساختمان های تازه، منتقل می شود. آن هنگام، این نواحی به بهجت آباد، یا "دروازه ی یوسف آباد" مشهور بوده، که منطقه ای خوش آب و هوا در شمال شهر تهران بوده است. بعدها، و طی دهه های بیست و سی همین قرن، به تدریج به محله ی مسکونی و اعیان نشین شهر تبدیل می شود. باری، دکتر جردن خانه ی کوچکی برای خود در کنار مدرسه بنا می کند، گویا در اوایل دوران رضا شاه، که البرز بصورت "کالج" در آمده بوده. قدیمی ها به آن "کالج آمریکایی ها" می گفتند. اگرچه چهارراه پایینی در تقاطع خیابان های حافظ و سپه، هم چنان به "چهارراه یوسف آباد" معروف بود، این چهارراه بالایی، به دلیل وجود البرز، به "چهارراه کالج" معروف شده، و البته خیابان حافظ تا بهجت آباد (کمی مانده به بولوار)، و تا "دو راهی یوسف آباد"، هم چنان به "یوسف آباد جنوبی" معروف بوده است. وجود دبیرستان البرز، یکی از دلایل مسکونی شدن این منطقه بوده است. اواخر دهه ی سی قرن حاضر، بخشی از مساحت وسیع "کالج" (از جمله خانه ی دکتر جردن) به "دانشکده ی علم و صنعت" (پلی تکنیک) اختصاص داده شده، که برنامه اش طبق الگوی "ام آی تی" (M.I.T; آمریکا) ریخته شده، و شهرت اولیه اش نیز به همین خاطر بوده است. ساختمان البرز، نزدیک چهارراه کالج را منسوب به یک معمار (آرشیتکت) گرجی اهل تفلیس، به نام "مارکف"، می دانند که ساختمان های دیگری هم در تهران و نقاط دیگر ایران ساخته است. دکتر جردن که مشهورترین رییس آمریکایی البرز است، در اواسط دوران رضا شاه، از ایران می رود و آمریکایی دیگری رییس البرز می شود که گویا بیمارستانی هم در جوار مدرسه بنا می کند و تالار ورزشی و غیره. اما روایات و افسانه هایی از دوران جردن باقی مانده که مثلن اگر دانش آموزی دروغ می گفته، یا سیگار می کشیده یا.... دهشاهی (نیم ریال، که آن هنگام خیلی سنگین بوده)، جریمه می شده است.
گفته می شد که پیش از جنگ (دوم جهانی)، رضا شاه کالج البرز را به مبلغ یک میلیون تومان از آمریکایی ها می خرد و از آن زمان نامش می شود "دبیرستان البرز". پس از رفتن رضا شاه، و جنگ و اشغال و غیره، مجسمه ای هم از جردن در ورودی مدرسه گذاشته بودند، که گویا با تاسیس "دانشکده علم و صنعت"، این را هم برداشته اند. نوشته اند که دکتر جردن بعدها به ایران برگشته و همین جا فوت کرده و آرامگاهش جایی در خیابان جردن فعلی بوده یا هست (اگر نبش قبر نشده باشد. آمریکایی بوده دیگر، لعنتی! گیرم مثل هم وطنش باسکرویل، کلی به تاریخ و فرهنگ این سرزمین خدمت کرده باشد).
اما در میان مدیران ایرانی البرز، مشهورترینشان دکتر محمدعلی مجتهدی، استاد ریاضی دانشکده ی فنی بود، که مدت سی و چند سال، هرکجا اشتغال داشت، حتی در ریاست دانشگاه "آریامهر"، مدیریت البرز را هم یدک می کشید. مدرسه در دوران دکتر مجتهدی به اوج شهرت رسیده بود و مشهور بود که هر ساله نفرات اول کنکور دانشگاه، دیپلمه های البرز اند. از بدعت های منسوب به مجتهدی، یکی هم این بود که "سفارش" نمی پذیرفت. شایع بود که یکبار "سرهنگ فرهت" (رییس خوابگاه شاه) نامه ای به سفارش دانش آموزی به دکتر مجتهدی نوشته، مجتهدی نه تنها نامه را پیش روی دانس آموز، پاره می کند، بلکه وی را بکل از مدرسه اخراج کرده است. اوایل دهه ی پنجاه، یکی از معلمان البرز که آشنای من بود، تعریف می کرد که برگه های امتحانی "سربرگ" داشتند با شماره ای که روی برگه ی اصلی هم تکرار شده بود. همین که دانش آموز نامش را روی "سربرگ" می نوشت، آن را از برگه ی اصلی جدا می کردند. برگه ی امتحانی با یک شماره در بالای آن، پر می شد، تحویل داده می شد و پس از تصحیح و دادن نمره، سربرگ ها و شماره ها را با ورقه های اصلی تطبیق می کردند تا اسامی دانش آموزان معلوم شود. گویا یکی دوبار هم، دانش آموزی برگه ی اصلی را علامت گذاری کرده بوده که نمره ی انضباطش صفر می شود و سال بعد هم اخراج، و تمام. یکی دیگر از کارهای منصوب به دکتر مجتهدی، کندن یا چیدن مارک خارجی لباس های دانش آموزان بود، یا قیچی کردن موی بلند، بطور کلی سر و وضع متفاوت بین دانش آموزان البرز، ممنوع بود، همه از هر گروه و طبقه و فامیل و قبیله، در مدرسه بایستی در یک سطح باشند. اگر دانش آموزی از خانواده ای مرفه بود، نه تنها اجازه نداشت با اتومبیل و راننده به مدرسه رفت و آمد کند، بلکه نوکر و خدمتکار هم نبایستی همراهش می آمد. این را هم شنیده ام که البرز در دوران مجتهدی، زیر نظر وزارت آموزش و پرورش نبوده و مقام ریاست، هر معلم مبرزی را که میلش می کشیده، استخدام می کرده است. در همین دوران، دانش آموزان البرز که در ابتدای تاسیس، شش نفر بوده اند، تا پنج هزار تایی می رسید. در دهه چهل چند تن از معلمان رسمی و مشهور آموزش و پرورش (دکتر عرب اوف، دکتر رادمنش و...) مدرسه ای بنا نهادند به نام "هدف"، که بعدها چند شماره ی دیگر (هدف 2 و هدف 3) هم در نقاط مختلف، و در رقابت با البرز، بنا نهادند. اگر اشتباه نکنم، "هدف"ها درخشندگی یافتند، و شهره شدند، با این همه البرز، هم چنان اول ماند و "هدف" دوم!
از آنجا که دکتر مجتهدی، لاهیجی (شمالی) بود، جوک های بسیاری برایش ساخته بودند، اما در ایران دوران ما، کمتر کسی منکر دانش و نظم دکتر مجتهدی بود و نامش همه جا و در بین همه ی نسل ها، به احترام و عزت برده می شد. جای بسی تاسف است که دیکتاتورهای کوتوله، معمولن بلند قدان فهمیده را بر نمی تابند، چون همه را کوتاه تر از خود می خواهند. در دوران رضا شاه هم نظیر دکتر مجتهدی بوده اند، مثلن علی اکبر داور، یا عبدالحسین تیمورتاش، یا... جالب آن که تیمورتاش، اصلن خراسانی بود، اما علی اکبر داور زاده ی ساری، و هماننند مجتهدی "شمالی" بوده است. علی اکبر خان داور، از مردان سیاسی روزگار رضا شاه، در بیست و پنج سالگی دادستان تهران می شود (با "جزیی" تفاوت با دادستان دیگری به نام سعید مرتضوی!). داور که به خرج یک بازرگان تبریزی، همراه فرزندان آن بازرگان، به سوئیس فرستاده می شود، از فرصت استفاده می کند، به دانشگاه می رود تا دکترای حقوقش را می گیرد. در پست وزارت مالیه دولت محمدعلی فروغی (ذکاء الملک)، "مالیه" را بصورت مدرن وزارت دارایی در آورد، اداره ی ثبت احوال را تاسیس کرد، و لوایح قانونی ثبت و قانون ازدواج را به تصویب مجلس رسانید. قوانینی که بسیاری شان هنوز هم معتبر اند. در پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش بعدی) در مقابل آموزش آخوندی (مکتب) بنای مدارس امروزی را گذاشت. با این همه بزرگ ترین خدمت او در پست وزارت عدلیه بود که به وزارت دادگستری تغییر کرد و بکلی دگرگون شد. معممین به تدریج از قضاوت محروم شدند، قوانین مدرن قضا جایگزین سنت های کهنه ی مذهبی شد. وکلای تحصیل کرده ی دانشکده ی حقوق تهران و دانشکده های خارج، به عنوان قاضی و وکیل، جای "ملایان" استخدام شدند و... گویا داور قصد داشته "اوقاف" را هم از چنگ مذهبیون به در آورد، که مورد غضب و حسادت دیکتاتور قرار می گیرد و خودکشی می کند. اگرچه اوقاف در دوران پهلوی پسر تا اندازه ای مستقل شد، اما این "جداسازی" و به اصطلاح "مدرنیزه" کردن ها، به همین سادگی هم رخ نداده است. برای هر "تغییر" کوچک، صدها "تکفیر" و لعن و ماجرا اینجا و آنجای سرزمین علم می شده، تا این حد که یکی از ایرادهای "مدعیون" خدا و پیغمبر و کتاب مقدس و غیره، به قوانین تازه ی جزا این بوده که چرا اولش "بسم الله الرحم الرحیم"" ننوشته اند و...
اما چرا دیکتاتور تلاش داشته مرگ داور را پنهان نگاه دارد، جندان روشن نیست. همین مساله هم سبب شده تا بگویند که علی اکبر خان داور، "خودکشانده" شده است. چرا که عبدالحسین خان تیمورتاش هم که بهمراه داور، از ایران دوستان فعال در زمینه ی مدرنیته کردن جامعه بوده، و هر دو از بانیان انقراض قاجار و برکشیدن رضاشاه تا تخت پادشاهی بودند نیز، دو سه سالی پیش از مرگ داور، در زندان و تبعید رضا شاه، "خودکشانده" شده بود. نوشته‌ اند که در کنار تخت داور، یادداشتی یافته اند که این رباعی کلیم کاشانی روی آن نوشته بوده است:
افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش / آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن / روز دگر به کندن دل زین و زآن گذشت
در دوران پهلوی پسر نیز، امثال دکتر مجتهدی، کم نبودند ایران دوستانی که بانی خدمات شایانی به ایران و ایرانیان شدند. یکی هم ابوالحسن ابتهاج بود، زاده ی رشت، اولین مدیر سازمان برنامه، هفت سال مدیرعامل بانک ملی ایران و... یازده ساله بوده که برای تحصیل به بیروت فرستاده می شود (پیش از جنگ اول جهانی). روزگاری مترجم یک افسر انگلیسی در رشت بوده. بعد به استخدام بانک شاهی (بانک انگلیسی ها در ایران که بعدن به بانک بازرگانی تغییر نام داد) در می آید و به سرعت تا معاونت بازرسی کل بانک، ارتقاء می یابد. با این همه، جانش از تبعیض انگلیسی ها در بانک شاهی، به لب می رسد و پس از شانزده سال خدمت، بالاخره از بانک شاهی استعفا می دهد و به خدمت علی اکبرخان داور در وزارت مالیه (دارایی) در می آید. در سال ۱۳۱۷ به معاونت بانک ملی ایران، و در سال ۱۳۱۹ به ریاست بانک رهنی و در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی ایران می رسد. در دوران ریاست او، بانک ملی سرآمد بانک شاهی می شود و سپس تر به بانک مرکزی کشور تبدیل می گردد. روحیهٔ سازش‌ ناپذیر ابتهاج در برابر مداخله و فساد، برایش چندان دشمن تراشید که در سال ۱۳۲۹ از ریاست بانک کنار گذاشته شد و به سفارت ایران در فرانسه منصوب، و از آنجا هم پس از دو سال معزول گشت. فرنگی ها به او پیشنهاد کردند تا به صندوق بین المللی پول برود؛ در سال ۱۳۳۱ ابتدا به عنوان مشاور رئیس صندوق و سپس به عنوان مدیر بخش خاورمیانه صندوق بین المللی پول، خدمت کرد. ابتهاج اما هوای خدمت به ایران در سر داشت و در پایان قراردادش با صندوق، به کشور بازگشت و به ریاست سازمان برنامه برگزیده شد. برنامه عمرانی دوم ایران را هم او با کمک کارشناسان اقتصادی و عمرانی کشور، پی ریزی کرد و تا سال ۱۳۳۷ اجرای آن را مدیریت و نظارت کرد. در این مدت بخاطر کسب اعتبارات لازم، با مجلس شورا درگیری های بسیار داشت. در خاطراتش می نویسد؛ مجلسیان می ‌گفتند اقتصاددان برای چه می ‌خواهید؟ به پاداش خدمت، در سال ۱۳۴۰ به جرم اختلاس، دستگیر و هفت ماه زندان بود. تهمتی که دیکتاتور پیشین به تیمورتاش زد و او را به زندان فرستاد. در میان این جهار تنی که اینجا از کارهایشان نام برده ام، تنها تیمورتاش "خان زاده" بود، سه تن دیگر پدرانی معمولی داشتند و از خانواده های متوسط بودند. دستگیری ابتهاج به جرم "اختلاس"، مثل تهمت های مشهور دوران ما (تشویش اذهان عمومی و غیره) مورد تمسخر خاص و عام بود. به یادم مانده که تا سال ها بعد، حتی پدر بی سواد و بازاری من به خنده می گفت، جایی که ابتهاج دزد باشد، تکلیف سی میلیون ایرانی روشن است.
ابتهاج که از کارهای (گرفتاری ها و زد و بندهای) دولتی خسته شده بود، بانک ایرانیان (اولین بانک خصوصی ایران) را با کمک مالی همسرش "آذر صنیعی" بنا گذاشت. او که هر هفته با شاه ملاقات داشت، معروف است که پس از ترک سازمان برنامه (دهه ی سی)، تا ۱۸ سال، به دیدار شاه نرفت. حضور با اقتدار ابتهاج، در هر پست و مقامی، همچون دکتر مجتهدی، علی اکبر خان داور و تیمورتاش، در دستگاه کوتوله ها، قابل تحمل نبود. رضاشاه از تیمورتاش که تحصیل کرده ی مسکو بود و با اشاره ی انگشتش، کارها را سر و سامان می داد، وحشت داشت. گفتند تیمورتاش دزد بوده، شرابخواره بوده و... (تشویش اذهان عمومی و...). چینی ها تکیه کلامی دارند که گویا بعداز مائو، بارها بر زبان "دنگ شیائو پینگ" جاری شده است؛ می گوید "مهم نیست گربه سفید است یا سیاه، مهم آن است که گربه موش بگیرد". با این همه رضاشاه میل داشت گرفتن موش ها هم، فقط و فقط به نام او نوشته شود. فرزندش حتی از خانم "آذر ابتهاج"، زنی که در غیاب شوهر، یک تنه بانک ایرانیان را اداره می کرد هم، واهمه داشت. گیرم که ابتهاج و خانمش و دکتر مجتهدی و امثالهم، در دوران پهلوی دوم "خودکشانده" نشدند، آنچه اما بر این بزرگواران گذشت، به ویژه پس از پنجاه و هفت، مهاجرت به فرنگ، و زیستن با درد ایران در غربت، کمتر از "خودکشی" نبود؛ دور از سرزمین مادری، سر بر بالش تنهایی گذاشتن، و محو شدن، کم از آتش زدن یک روزنامه نگار و تماشای مرگ او در شعله ها (کریم پور شیرازی) یا اعدام یک وزیر خارجه (دکتر فاطمی)، نبود، و نیست.
"ﺩﺷتماﻥ، ﮔﺮﮒ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪﻡ / ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮔﻠّﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﮓِ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ"!
باری، از کوچه ی البرز که می گذشتی، صد قدمی آن طرف تر، دست راست در همان ضلع شمالی شاهرضا، چشمت به ویترین زیبای "شرکت سهامی کتاب های جیبی" روشن می شد که از ویترین اسباب بازی فروشی ها و شیرینی فروش ها هم جداب تر و خواستنی تر بود. در کنار فروشگاه کتاب های جیبی، پلکانی به طبقات بالا می رفت؛ و به "موسسه ی انتشارات فرانکلین" می رسید. این دفتر محل کار بسیاری از بزرگان ترجمه ی ایران بود، نام آورانی چون ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، جلال الدین اعلم، کریم امامی (که گویا رییس بود) و محمد قاضی را در اتاق های کوچک این دفتر، زیارت کرده ام. دیگرانی هم بوده اند که لابد از حوض خاطره ی من سر رفته اند. اینجا، همه از شیرین زبانی های نجف دریابندری، محظوظ می شدند، و من در دیدارهای کوتاه، از دانش وسیع دریابندری و ابوالحسن نجفی بهره ها بردم. از جمله آموختم که پیش پای بزرگواری فروتن، به نام محمد قاضی، برخیزم. جای دیگری نوشته ام که ابوالحسن نجفی در مقاله ای نوشته بود؛ آقای قاضی، از این که هستید، متشکرم.
و بالاخره صد قدمی بعد از انتشاراب جیبی و موسسه ی فرانکلین، همان دست خیابان، به هتل پالاس می رسیدی، و البته قهوه خانه اش در طبقه ی همکف (تریای پالاس)، که هر روز هفته، پاتوق گروهی از صاحب نامان اندیشه و هنر بود. روزهای چهارشنبه به روزنامه نگاران اختصاص داشت، بی آن که کسی در جایی برنامه ریزی کرده باشد. بسیاری از نسل های مختلف "روزنومه چی"، از جمله علی اصغر خان حاج سید جوادی، کیومرث منشی زاده، رسول پرویزی، امید روحانی و... را می شد از حوالی ساعت یازده صبح تا یک بعداز ظهر هر چهارشنبه، در تریای با صفای هتل پالاس در حیاط هتل، کناره ی استخر رو باز، ملاقات کرد. دوستان، هم چنان که گرم قهوه بودند، گهگاه، با دیدن ماهرویان فرنگی، میهمانان هتل در بیکینی کنار استخر، واکس چشمی هم می زدند. سر میز ما هر چهارشنبه ی آخر سال، کتاب های بسته بندی شده، به عنوان هدیه ی نوروز، رد و بدل می شد. هنوز هم مجموعه ی جیبی شاهنامه (ژول مول)، تاریخ سینما (نوشته ی آرتور نایت، ترجمه ی نجف دریابندی)، تهوع سارتر (ترجمه ی جلال الدین اعلم) و "سیر روز در شب" از یوجین اونیل، ترجمه ی محمود کیانوش، با امضاء داخل جلد به عنوان هدیه ی نوروزی آن سال ها، در قفسه ی کتاب هایم، زنده مانده اند. یاد یک یکتان بخیر که گذشته ام را چراغانی کرده اید.
پانویس ها؛
(1) علی اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش و فیروز میرزا نصرت الدوله، در دوران نمایندگی مجلس، از پایه ‌گذاران اصلی براندازی قاجار و پادشاهی رضاشاه (پهلوی) بودند. تیمورتاش در دوره چهارم مجلس با سید حسن مدرس و سید محمد تدین "حزب اصلاح ‌طلبان" را تاسیس کردند.
در عقد فرارداد ۱۹۱۹ که فیروز میرزا نصرت الدوله با خودفروشی، تن به مردم فروشی و وطن فروشی داد، تیمورتاش از مخالفان سرسخت آن پیمان بود. (در بازنویسی آخوندی این سال های تاریخ، تنها از سید حسن مدرس به عنوان مخالف قرارداد، نام برده شده. در این که مدرس به تشویق و تحریک تیمورتاش مخالفت کرد، شکی نیست اما چرا نام و گفته های تیمورتاش در این زمینه، از تاریخ محو شده؟ به ویژه آن که تیمورتاش با دوست و هم پالکی اش نصرت الدوله فیروز، که در نقش وزیر، از انگلیسی ها پول گرفته بود تا با قرارداد مواققت کند، بر سر این مساله اختلاف و دشمنی پیدا کردند). انگلیسی ها به دلیل مخالفت تیمورتاش با قرارداد ۱۹۱۹و عدم تمدید قرارداد دارسی (نفت)، دشمن قسم خورده ی تیمورتاش شدند. یکبار هم مطبوعات انگلیس مطالبی در مورد پیشرفت ایران و جانشینی احتمالی تیمورتاش (پس از رضاشاه)، به پشتیبانی روس ها نوشتند تا بر وحشت رضاشاه از تیمورتاش، بیافزایند. انها متعتقد بودند که قرارداد نفت هم با وجود تیمورتاش، تمدید شدنی نیست. با این همه در آذرماه سال ۱۳۱۱ به دستور رضاشاه، قرارداد دارسی آتش زده شد و پس از آن تیمورتاش متهم به جاسوسی شد. ناصر نجمی می ‌نویسد: احتمالاً جاسوسان انگلیسی کیف تیمورتاش را در قطار ربودند و بعد روزنامه تایمز لندن خبر داد که کیف تیمورتاش پیدا شده. می گویند رضا شاه چون می خواست سیاستمداری را سر به نیست کند، او را متهم به ارتباط با خارج می‌ کرد (پس از او، همه "نگاه به دست خاله" کردند، و "مثل خاله غربیله" کردند). معروف است که به بازجویش می گوید "خودِ رضاشاه بهتر از هر کس می‌ داند که من دزد نیستم، اما چون باید نابود شوم این پرونده ‌ها را برایم درست کرده‌ اند".

ناصر نجمی
4 likes ·   •  2 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 16, 2019 01:15
Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by گیل آوا (new)

گیل آوا خوندن این نوشته همراه با توصیفات دقیق و قشنگ حال و هوای عجیب و خیلی خیلی شیرینی داشت. ممنونم جناب اوحدی که به اشتراک گذاشتید.


message 2: by Ali (new)

Ali باعث خوشحالی ست گیل آوا خانم، تشکر


back to top