هوارد باسکرویل*

تاریخ مشروطه ایرانپیش از این اشاره کرده ام که جای شگفتی نیست اگر در ذهن تاریخی نسل معاصر، همه جای جنبش های آزادی خواهی و تحول طلبی قدیم و جدید تاریخ ما، تنها جای پای نعلین دیده شود. چرا که در به اصطلاح "پژوهش"های تاریخی این سال ها، هرچه نام و نشان روشنفکری بوده، به جاروی تعصب روبیده شده و جایش به دروغ و تحریف، وصله های ناهمرنگ معمم چسبانده اند، با این امید که تاریخ ما نیز، هم چون تاریخ جعلی شیعه، در ذهن نسل معاصر با همین مشخصات جا بیافتد. در میان نسل تازه، کمتر کسی می پذیرد آنچه در "تاریخ مشروطه" و "تاریخ بیداری ایرانیان" و دیگر منابع در مورد سید بهبهانی، یا طباطبایی نوشته شده، به واقعیت نزدیک تر است.
باری، اگر تحریف تاریخ در مورد مبارزان ایرانی (اشخاصی چون یپرم خان، حیدرخان عمواوغلی، علی موسیو و امثالهم) مجاز بوده، باید دید بر سر نام های غیر ایرانی چه رفته است! یکی از این نام ها، "هوارد باسکرویل"، معلم آمریکایی مدرسه ی مموریال* تبریز است، که کار و بار و زندگی و خانواده و جوانی اش را بر سر دفاع از جنبش مشروطه ایران باخت. نمی دانم آیا او را "آمریکایی نمونه" نوشته اند، یا دست آموز "شیطان بزرگ"! همین قدر می دانم که حتی در قضیه ی گروگان گیری هم از نام او سوء استفاده شده است.*
هوارد باسکرویل، متولد نبراسکا (1885) در آمریکا، پدر و پدر بزرگ و چهار برادرش در کلیسای انگلیکان، کشیش بوده اند*. هوارد در ۱۹۰۳ وارد دانشگاه پرینستون می شود (رییسش در آن زمان، "توماس وودرو ویلسون"، بعدها رییس جمهور آمریکا شد). هوارد که به کار فرهنگی در سرزمین های دیگر علاقمند بود، پس از فارغ التحصیلی به ماموریت ایران فرستاده شد و در سال های پایانی جنبش مشروطه، در مدرسه ی مموریال آمریکایی ها در تبریز، در کلاسی مختلط، تاریخ و هندسه تدریس می کرد*. در همان دوران نمایش نامه ی "تاجر ونیزی" اثر شکسپیر را با بچه های مدرسه روی صحنه برد. موسسات مذهبی (کلیساهای مسیحی) معمولن در جوار خود به تاسیس درمانگاه و مدرسه می پرداختند. آن هنگام در نقاط مختلف ایران، از جمله اصفهان، ارومیه و شهرهایی که تعداد مسیحیان ارمنی (و آسوری) چشمگیر بود، میسیونرها فعالیت داشتند. در مدارس آنها محدودیتی نبود، سوای ارمنی ها، بچه های مسلمان نیز در صورت تمایل، اجازه ی تحصیل داشتند. مدرسه ی "مموریال" آمریکایی ها در تبریز، خیابان شهناز، کوی ارمنستان، از این گونه مدارس بود. (سال ها بعد نامش به "دبیرستان (دخترانه) پروین" تغییر کرد). دکتر ویلسون، مدیر وقت مدرسه در تلاش بود تا سطح آموزشی مدرسه را تا سطح بین المللی بالا بکشد. در این راستا، به دلیل ارتباط با دانشکده ی الهیات دانشگاه پرینستون، از "هوارد باسکرویل" که خود داوطلب خدمت بود، دعوت کرد تا در "مموریال" تبریز تدریس کند. باسکرویل که ابتدا تاریخ عمومی تدریس می کرد. (نوشته اند که بعدن به اصرار شاگردان و خواهش همکاران، دکتر ویلسون به او اجازه داد تا حقوق بین الملل هم تدریس کند).
سالی از حضور باسکرویل در مموریال می گذشت که محمدعلی میرزا به سلطنت رسید، و برخلاف سوگندی که برای وفاداری به مشروطیت خورده بود، علیه آن قیام کرد، مجلس را تعطیل، و به توپ بست و... مشروطیت، دست کم برای یازده ماه دیگر (دوره ی استبداد صغیر)، تعطیل شد*. اگرچه مردم همه جا علیه شاه مستبد قیام کردند، در تبریز و آذربایجان اما این قیام همه گیرتر و عملی بود. برخی از مبارزان، از جمله سید حسن تقی زاده بانی تاسیس انجمن های ایالتی شدند، و مبارزانی چون ستارخان و باقرخان، شریف زاده (معلم) علی موسیو (تاجر) و بسیاری دیگر به نهضت مقاومت در این انجمن ها پیوستند. محمدعلی میرزا سپاهی مجهز به توپ و مسلسل به تبریز فرستاد. چهار ماهی جنگ خیابانی، قیام را رنگین کرد. قوای شاه، شهر را به کمک قزاق ها محاصره کرد. در یکی از جبهه ها، شریف زاده، همکار و دوست نزدیک باسکرویل، به خاک افتاد. و خون هوارد به جوش آمد، و پریشان، وارد معرکه شد. او که در آمریکا دوره ی نظام دیده بود، فوجی تدارک دید و داوطلبان را تعلیم نظامی می داد. باسکرویل که می دید روس ها از ضعف دولت مرکزی سوء استفاده می کنند و در همه ی مسایل ایران دخالت آشکار دارند، سر کلاس تاریخ، از قرارداد سن پیترزبورگ (1907) انتقاد می کرد*.
در آپریل 1909، پس از یازده ماه محاصره و بر اثر کمبود دارو و غذا، تصمیم گرفته شد، یک گروه کوچک به نام "فوج نجات" برای عبور از خط محاصره و گرفتن غذا از روستاهای اطراف، فرستاده شوند. باسکرویل، به قول خودش؛ بجای نقالیِ تاریخِ مُردگان، تصمیم گرفت مشق نظامی به جوانان (زندگان) بدهد، و خود و گروهش برای شکستن محاصره داوطلب شدند. روز پانزدهم آپریل، "دی سی مور"، روزنامه نگار انگلیسی و باسکرویل به کمک آزادی خواهان رفتند، و خواستند محاصره ی شهر را بشکنند، اما موفق نشدند. آنی ویلسون* می نویسد ستارخان به آنها قول داده بود که برایشان توپ می فرستد. اما از سردار خبری نشد. باسکرویل برای بار دوم به شکستن محاصره اقدام کرد. رضازاده ی شفق که جزو دسته ی باسکرویل و مترجم او بود، می نویسد؛ "سپیده تازه زده بود... افراد باسکرویل 150 نفر بودند که وقتی به نزدیکی خطوط دشمن رسید، تنها چند نفری از آنها با او بودند. از ستارخان تقاضای سلاح کرد. ستارخان، بر این عقیده بود که باسکرویل و سربازان فوج نجات، دارای تجربه کافی برای کار با اسلحه نیستند، از این رو در ابتدا با مسلح شدن آنها مخالفت کرد. به گفتهٔ آنی ویلسون، در ۱۹ آوریل، ذخیرهٔ گندم در تبریز فقط برای یک روز کافی بود... باسکرویل، در ابتدا سعی کرد ستارخان را متقاعد کند که از اروپایی ‌ها درخواست کمک کرده و یا با شرایط مناسب تسلیم شاه شود. ولی ستارخان مصمم بود که حمله ‌ای تازه ترتیب دهد. در جلسه ‌ای که در شب شنبه ۲۸ فروردین توسط انجمن ایالتی تشکیل شد، قرار بر این شد که حمله به گروه محاصره کنندگان را فردای آن شب انجام دهند با کمک "فوج نجات"، به بخشی از نیروهای محاصره کنندهٔ تبریز تحت فرماندهی صمدخان شجاع الدوله حمله ‌ور شده و حصار شهر را بشکنند. "مهدی علوی ‌زاده"، یکی از اعضای "فوج نجات" می ‌گوید: "... شبی که قرار بود بامداد روز بعد، حمله به قوای "صمدخان" شروع شود، باسکرویل به آمادگی پرداخته و دستور داد "فوج نجات" پیش از نیمه شب در شهربانی (ساختمان شهربانی تبریز از پایگاه‌ های ملّیّون بود) گرد هم آیند... (اما) از کسانی که پیمان فداکاری داشتند، فقط یازده نفر حاضر شدند و دیگران یا خودشان ترسیده، حاضر نشدند و یا مادران و پدرانشان که از تصمیم باسکرویل آگاهی ‌داشتند، مانع پسران خود شدند؛ ولی از دیگران، دستهٔ انبوهی فراهم شد و نزدیک نیمه شب از آنجا روانهٔ ی قره آغاج شدیم. محله پر از مجاهد و توپچی ‌بود. ما را به مسجدی راه نمودند که چند ساعتی در آنجا استراحت کنیم. دی سی مور می نویسد؛ من ابتدا شنیدم که وقتی او (باسکرویل) به نزدیکی خطوط دشمن رسید، شمار سربازانش از ۱۵۰ به ۵ رسیده بود؛ ولی بعدها که با دو تن از مردانی که آنجا بودند ملاقات کردم، آنان گفتند که تعدادشان حدود ۹ یا ۱۰ نفر بوده.
مدیر مدرسه که با دخالت آمریکایی ها در جنگ موافق نبود، به بهانه ی نداشتن فضا و مکان از باسکرویل خواست تا کلاس نظامی اش را تعطیل کند. هوارد داوطلبین را به حیاط ارگ تبریز برد و آنجا کلاس مشق نظامی را دایر کرد. دو گروه مخالف فعالیت های باسکرویل بودند؛ والدین دانش ‌آموزان مدرسه، که نگران فرزندانشان بودند، و هیات دیپلماتیک آمریکایی مستقر در کنسولگری آمریکا در تبریز .فعالیت او موجب بروز نگرانی‌ هایی در واشنگتن شده بود. ویلیام اف دوتی، کنسول آمریکا در تبریز، طیّ نامه ‌ای به تاریخ ۳ ژانویه ۱۹۰۹ و سپس، در ملاقاتی در روز ۱۳ فروردین ۱۲۸۸، در حضور ستارخان، کوشید تا باسکرویل را از صف مبارزان مشروطه جدا کند. ستارخان نیز ضمن قدردانی از باسکرویل، او را به کناره ‌گیری از نبرد تشویق ‌کرد. دوتی به باسکرویل یادآوری کرد که به عنوان یک تبعه آمریکا، حق دخالت در سیاست داخلی ایران را ندارد و باید هرچه زودتر کلاس نظامی اش را تعطیل و به کلاس درس در مدرسه ی مموریال بازگردد. باسکرویل گفت اینجا ایران است و باکی از قوانین آمریکا ندارد. کنسول چون با مقاومت او روبرو شد، از هوارد خواست گذرنامهٔ اش را تحویل دهد. به روایت ویلسون (مدیر مدرسه)، باسکرویل از قبول این دستور خودداری کرد؛ اما کسروی می ‌نویسد که وی گذرنامهٔ خود را به کنسول تسلیم کرد. "توماس ریکس" نیز نقل کرده که "باسکرویل گفت: گذرنامه خود را پس نمی ‌دهم و به عنوان یک آمریکایی از اهداف عادلانه (در همه جا) حمایت می ‌کنم. کنسول آمریکا بار دیگر همسر خود را برای منصرف ساختن باسکرویل، نزد او فرستاد. باسکرویل در جواب همسر کنسول گفت: "تنها فرق من با این مردم زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست". خبر استعفای باسکرویل از آموزگاری مدرسه، هفتم آوریل به واشنگتن اعلام شد.
احمد کسروی در "تاریخ آذربایجان" از قول مبارزی به نام علوی زاده می نویسد؛ دوشنبه سی ام فروردین (1288) در محله های قره آغاج و آخونی، درگیری سختی میان مجاهدین و قوای دولتی در گرفت و تا صبح ادامه داشت و به "شام غازان" هم سرایت کرد. مجاهدین سخت پایداری می کردند. باسکرویل فوج خود را وارد معرکه کرد و به دلیل تعلیم دیدگی، در صف اول جنگ، به مبارزه پرداخت. "محله ی قره آغاج پر از مجاهد و توپچی و جنگجو بود. فوج ما نیمه شب وارد محله شد و یک راست به مسجد محل راهنمایی شدیم تا چند ساعتی آرام بگیریم. گفتند سردار (ستارخان) می آید و فرمان می آورد. ولی دیر شد و سردار نیامد. هوا گرگ و میش بود که وارد معرکه ی جنگ شدیم. از یک کوچه باغ، آرام جلو می رفتیم که به یک کشتزار باز رسیدیم. آن طرف کشتزار، قزاق های قوای دولتی با توپ و تانک، آماده ایستاده بودند. باسکرویل فرمان دو داد و خود در پیش فوج، بطرف قزاق ها که هنوز ما را ندیده بودند، حمله کرد. قزاق ها که از سر و صدای ما وحشت کرده بودند، شروع به تیراندازی کردند. باسکرویل ناگهان افتاد، سرش را بلند کرد و به رضازاده که مترجمش بود، گفت "حاجی آقا من تیر خورده ام".
شفق شرح می‌ دهد: "شب ۲۹ فروردین ماه، هدف ما "شام غازان" بود. حدود یک ساعت یا بیشتر پیمودیم تا به شام غازان رسیدیم... از باغی که دست راست کوچه‌ ای بود، به آن کوچه درآمدیم و تا پا بدانجا نهادیم، باسکرویل یکباره داد زد "حمله" و به پیشروی آغاز کرد... هنوز هوا تاریک بود که ناگهان از مقابل ما یک رشته تیر تفنگ به سوی ما خالی شد. باسکرویل بی ‌درنگ در کنار جاده دراز کشید و ما هم پشت تل کوچک خاکی از او تبعیت نمودیم. تک ‌تیراندازی از نیروهای سلطنتی او را هدف گلوله قرار داد. باسکرویل نیز تیری به سمت او شلیک کرد و با تصور این که تک ‌تیرانداز از صحنه گریخته، مردانش را با حرکت دست به جلو راند. وقتی باسکرویل روی خود را برگرداند، تک ‌تیرانداز بازگشت و دو گلوله به سمت او شلیک کرد که با اصابت به قلب وی، از بدنش خارج شدند. چون درازکش کردیم، بنا به تأکید حسینخان کرمانشاهی، مدام خطاب به باسکرویل که در جویی خوابیده بود، داد می‌ زدم بلند نشود، ولی باسکرویل از مجرای زیر دیوار، روی سینه خزان خزان، به باغ دست چپ رفت و دیوار باغ، میان ما و او حایل شد. دقیقه ‌ای نگذشت که از سنگرهای اطراف فریاد بلند شد: "آمریکایی را زدند". خونی از سینه ‌اش بالا می ‌زد. دمی نگذشت، چشمان درخشان خود را فروبست". مهدی علوی‌ زاده در خاطرات خود شرح می ‌دهد: "... باسکرویل رو به سنگر قزاقان، بی ‌پروا دویدن گرفت، تیری انداخت و چند گامی دوید، قزاقی آماج گلوله ‌اش گردانید. آواز باسکرویل بلند شد: "من تیر خوردم!..." و خاموش شد...
آنی ویلسون، همسر مدیر مدرسه ی مموریال، گزارشی از روزگار و زندگی و مرگ باسکرویل در تبریز، در 16 صفحه تدوین کرد تا برای والدین هوارد، به "مینه سوتا" بفرستد؛ "شما پیش از این از مرگ فرزند گرامی تان خبردار شده اید... او در طول سه هفته پس از استعفا از مدرسه، شش بار به دیدن ما آمد. آخرین بار دیشب بود، درست قبل از شروع جنگش. او گفت که قصد دارد جاده را به روی شهر گرسنه بگشاید. همه با هم دعا کردیم، ویلسون برای حفظ هوارد و گروهش از خدا طلب یاری کرد. هوارد هم دعا کرد که خداوند شهر را نجات دهد و ماموریت او به خیر بگذرد. اما حتی یک کلمه در مورد خودش نگفت و از خدا چیزی برای خود نخواست. شب که رفت، سربازی برای ما پیغام آورد که گویا قرار است به خارجی ها حمله کنند، از خانه بیرون نیایید... (از هوارد)، خواهش کردم مراقب باشد، گفتم تو تنها نیستی. گفت نه نیستم، من همه ی ایرانم... گروه مدافعین شهر خود را "فدائی" می خوانند و با لباس سفید (نشانه ی کفن) در شهر مشخص می شوند. حمله در ساعت ده شب برنامه ریزی شده بود. ما برای هوارد غذا تهیه کردیم. در حالی که لیوان شیر را سر می کشید، خندان گفت نوشیدنی یک سرباز! گویا حمله ی اول ناموفق بوده، چون ستارخان رییس فوج، توپی که قول داده بود را نفرستاده بوده. آنها بسیار منتظر مانده بودند. نزدیکی های صبح تلفنی باخبر می شوند که توپی نخواهد رسید. هوارد و آقای مور (روزنامه نگار انگلیسی) نسبت به رهبری فوج، حس ناخوشایندی داشتند. برخی می گویند ستارخان مست بوده و قولش را فراموش کرده. باسکرویل می گفت باید به گروه خود اتکا کند، برخی شان جوانانی از خانواده های شریف شهرند، همه از این که هوارد رهبر آنهاست، خوشحالند... خاچاطور، یکی از بچه های گروه که مراقب اسب (هوارد) بود، و از چهار صبح برای گروه خبرگیری می کرد، برای ما خبر آورد. شتابان و اشک ریزان از راه رسید، و اجازه خواست جسد را به خانه ی ما بیاورند. او می گفت با دیدن صورت هوارد، او را نشناخته. هوارد را روی اسب آوردند. کنسول ما آقای دوتی هم یک کالسکه با یک گارد و پیشخدمت فرستاده بود. من تن نازنینش را از خون شستم. پیراهن به تنش چسبیده بود. گلوله از پشت آمده بود و سینه اش را شکافته بود، درست از بالای قلبش، رگ اصلی را قطع کرده بود. دکتر گفت همین سبب مرگش شده. من روی پیشانی اش یک بوسه از جانب مادرش نقاشی کردم....
آلبرت چارلز راتیسلاو، کنسول وقت انگلیس در تبریز می نویسد تشییع جنازه "در چنین بستر داغی از تعصب دینی اسلامی در تبریز، کاملاً کم سابقه بود. در گورستان، سید حسن تقی زاده، نماینده ی مجلس ملی در نطق کوتاهی گفت: "آمریکای جوان، باسکرویلِ جوان را فدای مشروطهٔ جوان ایران کرد". احمد کسروی می‌ نویسد: ".. چون میهمان بود، هر کسی از شنیدن مرگش اندوهگین و پژمرده می ‌شد... با آنکه گرسنگی همه را آزرده بود. سراسر راه، از شهر تا گورستان، مجاهدین این سو و آن سو رده کشیده با تفنگ‌ های وارونه (به نشانهٔ احترام). دسته فدائیان او، ارمنیان، گرجیان، آمریکاییان و شاگردانش همه دسته گل به دست، پیرامون جنازه را گرفته بودند..." قرار شد تفنگ باسکرویل را که هنگام کشته شدن در دستش بوده، به رسم یادبود برای مادر پیرش بفرستند. چندی بعد، ستارخان تفنگ را که نام و تاریخ کشته شدنش روی آن حک شده و در پرچم ایران پیچیده شده بود، به انضمام عکسی از افراد فوج نجات، برای خانواده ‌اش فرستاد. به نوشته کسروی، پس از پیروزی مشروطه‌، در یک گاردن پارتی که به دستور شیخ محمد خیابانی برپا شده بود، قرار شد یک فرش که عکس باسکرویل در آن نقش شده، بافته و برای مادرش به آمریکا فرستاده شود، که البته به دست مادرش نرسید. رضازاده شفق نوشته: "به واسطه آغاز جنگ جهانگیر (اول)، ارسال فرش به تأخیر افتاد. حوالی سال ۱۳۱۴ در اتاق پذیرایی مرحوم سلیمان میرزا در خیابان دوشان تپه دیدم. ایشان اظهار داشتند، ارسال آن به واسطهٔ نبودن واسطه و معلوم نبودن آدرس به تأخیر افتاده..."!
پنج روز پس از تشییع جنازه، ستارخان و جمانی آیولتی
(Jamani Ayoleti
تلگرافی برای پدر و مادرش ارسال می کنند: ایران در غم از دست رفتن پسر عزیزتان در راه آزادی سوگوار است و ما قسم می ‌خوریم که ایرانِ آینده همواره از او، چون لافایت*، به بزرگی یاد خواهد کرد. سنگ مزارش در "گورستان آشوری ‌های تبریز" را با گل‌ های زرد و تازه تزیین می ‌کنند. عارف قزوینی در ۱۳۰۲ شمسی ۱۴ سال بعد از شهادت باسکرویل بر مزار او حاضر شد و این رباعی را سرود:
"ای محترم مدافعِ حریّتِ عباد / وی قاید شجاع و هوادارعدل و داد
کردی پی سعادت ایران فدای جان / پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد."
Oh, thou, the revered defender of the freedom of men,
Brave leader and supporter of justice and equity,
Thou has given thy life for the felicity of Iran,
O, may thy name be eternal, may thy soul be blessed!
آنی ویلسون می نویسد ده روز پس از مرگ هوارد، قوای روس به بهانه ی حفاظت از شهروندانش، به تبریز وارد شد و محاصره ی شهر را شکست. دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۳۸ (آور یل 1959) برابر با پنجاهمین سالگرد فوت باسکرویل، مراسمی در مدرسه ی پروین (مموریال سابق (برگزار گردید. تالار دبیرستان بنام باسکرویل نامگذاری شده بود. از طرف علی دهقان مدیر کل اداره فرهنگ آذربایجان شرقی؛ رضازاده شفق، حسن تقی زاده، اسماعیل امیرخیزی، ابوالقاسم فیوضات، علی هیئت، مهدی علوی زاده، و از آمریکاییان مقیم تهران سفیر کبیر و برخی از مدیران، همراه خانم ماکداول، میسیونر آمریکایی، به مراسم دعوت شده بودند. تصویر باسکرویل با ستارخان و باقرخان تا سال 1351 در این تالار (تالار باسکرویل) بود. پس از ان نمی دانم چه بر سر تالار و تصاویر آمده است.
----------------------------------
• این یادداشت در آوریل 2009 به مناسبت صدمین سالگرد مرگ باسکرویل نوشته شده است.
Howard Conklin Baskerville (10 April 1885 – 19 April 1909)
• مموریال تبریز در سال ۱۸۸۱ میلادی توسط مبلغین مذهبی فرقه
(Presbyterian
پرسبیتری آمریکایی تاسیس شده بود.
• باسکرویل ابتدا با کشتی از آمریکا به انگلستان رفت و از آنجا راهی ایران شد. از همدان تا تبریز را هم با اسب طی کرد. در ابتدا در منزل ویلسون ها (مدیر مدرسه ی مموریال و خانواده) مستقر شد، و بعدها با دختر بزرگِ ویلسون نامزد کرد.
• در طول این سال ها، اینجا و آنجا روایت های شگفتی در مورد باسکرویل و ایام اقامتش در ایران خوانده ام. یکی هم این که باسکرویل در یک "شبیه خوانی" (حضور شیری در صحرای کربلا؟ یا چه؟) نقش "فرنگی" را بازی کرده، و سخت مورد علاقه ی تماشاگران معتقد (تبریزی) قرار گرفته و... اگر چنین واقعه ای ساختگی بوده باشد، لابد باید منتظر بود در روایت های بعدی، باسکرویل، بیش از یک قرن پس از مرگش، اسلام بیاورد، شیعه ی اباعبدالله بشود، و البته به همین دلیل هم، میل به شهادت در او بیدار شود و... جایی که "انشتاین" شیعه و پیرو امام صادق می شود، چرا باسکرویل تغییر لباس و ایده ندهد؟
• کلیسای انگلیکان، یا کلیسای انگلیسی، که پس از کلیسای کاتولیک رم و ارتودوکس شرقی، سومین کلیسای بزرگ دنیای مسیحیت است، اصولن در پایان تسلط "رم" بر جزیره، و بیشتر بر مبنای ملی گرایی انگلیسی، و تعلیم و تربیت در این زمینه بنیاد گذاشته شده. بعدها ایرلند و سپس اسکاتلند نیز تحت تسلط این کلیسا درآمدند، و کم کم تمامی مستعمرات آفریقایی، آسیایی، اقیانوسیه و آمریکای تحت سلطه ی انگلیس. در دوران الیزابت اول (الیزابتن) این کلیسا به ابزاری جهت اطاعت و تسلیم در مقابل امپراطوری انگلیس در سراسر مستعمرات بریتانیا تبدیل شد. و با خروج نظامی امپراطوری از سرزمین های اشغالی، به عنوان ابزار فرهنگی باقی ماند، از جمله پس از جنگ های استقلال آمریکا در قرن هژدهم. بخش آمریکایی (کانادا و ایالات متحده) این کلیسا متمایل به سکولاریسمی از نوع پروتستانیزم، شد. با این همه از نگاه ایدئولوژیک، به خانواده و سرزمین مادری وفادار ماند. شاید به همین دلایل، میسیونرهای کلیسای انگلیکان را همه جا خدمتگزاران امپراطوری انگلیس می دانستند.
• در کلاس باسکرویل 80 مسلمان و 150 ارمنی آسوری شرکت داشتند. ساموئل ویلسون مدیر مدرسه در گزارشی می نویسد "چیز عجیبی ست، بیشتر این شاگردان لقب "خان" (ارباب) را با خود یدک می کشند، که از پدر به ارث برده اند.
• انقلاب مشروطه ی ایران (1906)، در آسیای مرکزی و خاورمیانه اولین تحول مدرن محسوب می شد. مظفرالدین شاه چند هفته پس از امضاء فرمان مشروطیت، فوت کرد.
• قرارداد سن پیترزبورگ در سال 1907 (یک سال پس از امضای فرمان مشروطه)، بین انگلیس و روسیه (بدون نظر ایران) بسته شد. طبق این قرارداد، ایران به دو منطقه ی نفوذ؛ جنوب تحت نظر انگلیس، و شمال زیر نفوذ روسیه، تقسیم شد.
• آنی ویلسون، متولد ارومیه، جایی ست که پدرش به عنوان میسیون مذهبی، در آپریل 1860، همراه خانواده مقیم شده بودند. پدر در 1865 فوت کرد و آنی همراه مادر و خانواده به آمریکا بازگشت، تحصیلاتش را به پایان برد، با کشیش ساموئل ویلسون ازدواج کرد و با عنوان "خانم ویلسون" به زادگاهش (ارومیه) که بسیار دوست داشت، بازگشت.
• لافایت یک اشرافزاده ی آزادی خواه فرانسوی، یک سرباز تعلیم دیده که در سیزده سالگی افسر ارتش شد و در 19 سالگی به مقام ژنرالی ارتقاء یافت! در دو انقلاب دو سوی اقیانوس (انقلاب فرانسه و جنگ های استقلال آمریکا) در خط مقدم جبهه جنگید. دوست نزدیک جورج واشنگتن و توماس جفرسون بود و بیانیه ی آزادی آمریکا را همراه جفرسون نوشت. و هم با روبسپیر و انقلابیون فرانسوی نزدیک بود. تشبیه باسکرویل به لافایت، یک قیاس مع الفارق است چون تنها وجه تشابه این دو آن است که هر دو در سرزمینی غیر از میهن خود، کنار آزادی خواهان بومی جنگیدند.
• گویا مجسمه باسکرویل، ساخته ی ابراهیم محمدیان، در ۱۴ مرداد ۱۳۸۴ (2005) در خانه ی مشروطه در تبریز نصب شده. امین مالوف در رمانش "سمرقند" (1998)، تقریبن 90 سال پس از مرگ باسکرویل، از او به عنوان یک شخصیت کناری رمان، یاد کرده است.
تاریخ مشروطه ایران
تاریخ انقلاب مشروطیت ایران
فریدون آدمیت و تاریخ مدرنیته در عصر مشروطیت
خاطرات و خطرات مخبرالسلطنه هدایت
روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه / جلد اول
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 22, 2017 01:20
No comments have been added yet.