Mohammad’s Reviews > صد سال تنهایی > Status Update

می ترسم طوری تموم بشه که دوست ندارم.

داستان ها جذاب اند و آدم میمونه مارکز چطوری این همه داستان سر هم کرده.

یک شب از سرهنگ خرینلدو مارکز پرسید : "دوست من، بگو ببینم، هدف تو از جنگیدن چیست؟"
سرهنگ خرینلدو مارکز جواب داد " برای حزب بزرگ آزادیخواه می جنگم. دلیل از این بهتر؟"
او گفت : "خوشا به حالت. تو لااقل دلیل جنگیدنت را می دانی، اما من تازه فهمیده امکه به خاطر غرور خودم می جنگم."
سرهنگ خرینلدو مارکز گفت: "خیلی بد است."
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از وحست دوست خود سر حال آمده بود گفت : "آری ولی بهتر از این است که انسان

مجبور شده بود سی و دو جنگ را آغاز کند؛ مجبور شده بود تمام پیمان هایش را با مرگ و اعدام زیر پا بگذارد و مثل یک خوک، در مزبله [= خاکروبه دان] افتخار غلت بزند تا عاقبت بتواند پس از چهل سال تاخیر به امتیازات یک زندگی ساده دسترسی یابد.

فکر می کنم تازه داستان اصلی شروع شده. تا اینجا که جذاب بوده و بسیار عجیب. می دونستم رئالیسم جادوییه ولی نه دیگه تا این حد.
دوما که چقدر ترجمه جناب فرزانه خوبه.
سوما که چقدر صحنه غبراخلاقی داره.

چقدر این خانواده داستان دارن، با اون اسامی سخت و البته قشنگشون.
خداییش خیلی داستان عجیبیه.

عجیب غریبه. نمی دونی اینی که الآن داره میگه صرفا خیال شخصیت هاست یا واقعا اتفاق می افته. چند صحه بعد می فهمی واقعیت داره.
دنیایی که مرز خیال و واقعیتش مشخص نیست.
شجره نامه ای که جناب "فرزانه" اول کتاب گذاشتن خیلی کمک می کنه.