Zaharia Stancu > Quotes > Quote > Kevin liked it

Zaharia Stancu
“پیش از آن که بدانم علت دلخوری کشیش از اهل خانه ی ما چیست، هر وقت تو کوچه بش برمی خوردم مثل باقی مردم می گفتم:
- پدر! دستتان را می بوسم.
دیگران که می گفتند جوابی به شان می داد. من که می گفتم زیرلبی فحشم می داد. وقتی دیدم قضیه از این قرار است است دیگر از آن به بعد من هم عوض سلام فحشش می دادم.
- کار خوبی کردم. نه؟
- نه. کار خوبی نکردی «داریه». می روی جهنم.
- امروز که نمی روم. تازه به جهنم که بروم کشیش «بولبوک» هم پیشم خواهد بود... مگر اسب ها نبرده بودیم بچرانیم؟... خوب. «میلیکا» - پسر کوچکه ی کشیش که شاگرد مدرسه ی طلبگی ست – مگر با ما نیامد؟ آمد که!... آن وقت، دهنه ی اسب هایش را گرفت بردشان توی گندم زار مردم شب تا صبح گندم سبزه ها را چریدند.
به اش گفتیم: هی، «میلیکا»! این کارت گناه است. این گندم ها مال شما که نیست.
گفت: می دانم. منظور؟
گفتیم: از آتش جهنم نمی ترسی؟
گفت: بی خیالش! فقط یک جهنم هست، آن هم جهنمی است که برای ترساندن شما کس خل ها رو دیوارهای کلیسا نقاشی کرده اند... می دانید؟ یک روز که مادرم داشت پدرم را بابت میخوارگی توی میخانه ها سرزنش می کرد، پدرم این جواب را به اش داد.
گفتیم: خوب، کشیش هم که شدی همین حرف ها را خواهی زد؟
گفت: معلوم است که نه.
گفتیم: بنابراین چاخان خواهی کرد؟ چیزهایی به مردم خواهی گفت که خودت به شان اعتقاد نداری؟
گفت: چاخان می کنم. پس چه؟ کار و کاسبی است دیگر.
گفتیم: مرده شویت ببرد با آن کار و کاسبیت!
این را که گفتیم، پاشنه ی دهنش را کشید و فحش مان داد. ما هم تا کله ی سحر کتکش زدیم.
ما سه تا بودیم، او یکی. ممکن بود کشته بودیمش. از خانه در رفتیم و از ترس «ژووته»ی ژاندارم یک هفته ی تمام قایم شدیم. دیگر خبر نداشتیم که پدرش هم دل خوشی ازش ندارد. به خانه که برگشتیم آب از آب تکان نخورده بود.”
Zaharia Stancu, پابرهنه‌ها

No comments have been added yet.