نصرت رحمانی > Quotes > Quote > کافه ادبیات liked it

نصرت رحمانی
“شبها که تنها می شوم از خویش می پرسم
بار دگر گر نوجوان گردی
با خود چه خواهی کرد ؟
در کوچه های مست از عطر اقاقی ها
در نم نم باران
در زیر چتر زلف او شب را سحر دیگر نخواهی کرد
در بزم عیاران
آن چشم های تیره لبریز خواهش را
از ابر انبوه غرورت تر نخواهی کرد ؟
در کوچه عشاق
خاک وطن را با دلی پرشور
بر سر نخواهی کرد ؟
قلب پر از امید و خواهش را
با تیغه تیز تبر پرپر نخواهی کرد
غم در دلم پر می کشد
با خویش می گویم
دیگر نمی خواهم بمانم چون رسد تا نوجوان گردم
آموزگار سخت گیری زندگانی بود
من کودک کودن
آنگاه می رانم
خیزاب اشک بر روی ایینه”
نصرت رحمانی

No comments have been added yet.