احمدرضا احمدی > Quotes > Quote > NirVa liked it

احمدرضا احمدی
“خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند
بر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفید
آویخته بود
اما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتند
مادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کرد

گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند
گیلاس‌های سرخ پیر شوند
اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
سفید شوند
که خاندان من تو را بپذیرند

کبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدند
گیلاس‌های سفید، پیر شدند
سفید شدند
اسبان سیاه سفید شدند
خاندان من یکی پس از دیگری مردند

در آستانه‌ی در
چمدان‌های فرسوده را که انبوه از
لباس‌های سیاه بود
به من سپردی و
گفتی: من مسافرم”
احمدرضا احمدی, ساعت ۱۰ صبح بود