داستان كوتاه discussion

56 views
داستان كوتاه > يک روز برفی - مهدی بهروزی

Comments Showing 1-10 of 10 (10 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod


آسمان سياه سياه بود. هوا هم خيلي سرد شده بود. دندانهايم به شدن داشتند به هم مي خوردند و پوست کف دستم چروک برداشته بود. پوست پشت دستم سوزن سوزن مي شد و اصلا نمي توانستم انگشتهايم را خم کنم.

برف به شدت هر چه تمام تر مي باريد و روي برفهاي يخ بسته ديشب مي نشست. ترافيک سنگين شهر را تسخير مي کرد. تا چشم کار مي کرد ماسين ها توي صف هاي نامنظم پشت سر هم ايستاده بودند و از بوق زدن خسته به نظر مي رسيدند.

نيم ساعتي مي شد که بدون چتر کنار خيابان منتظر اتوبوس ايستاده بودم اما صف طول و دراز ماشين ها حرکت نمي کرد تا اجازه آمدن به اتوبوسي را بدهد.

انگشتهاي سرخ شده ام را به سختي چند بار باز و بسته کردم، نزديک دهانم بردم و ها کردم ، بخاري غليظ جلوي صورت براي چند ثانيه جمع شد. راه افتادم.

بايد از توي کوچه هاي اطراف راهي براي بيرون رفتن از ميان اين همه ماشين پيدا مي کردم. تمام کف خيابان ها و کوچه ها يخ بسته بود و همين سرعت راه رفتنم را خيلي کند مي کرد، براي رسيدن به خانه عجله داشتم، شايد براي فرار از سرما و شايد براي بازگشتن به تنهايي ام.

دو سه بار نزديک بود ليز بخورم ، که خودم را نگه داشتم به کنار ديوارهايي که آنها هم يخ زده به نظر مي رسيدند. کوچه ها را يکي بعد از ديگري بدون اينکه بدانم به کجا مي رسند رد مي کردم تا شايد راهي به يکي از خيابان هاي خلوت پيدا کنم.

آدم هاي اطرافم هم هر کدام با پالتو ها و باراني ها و کاپشن هاي ضخيم و رنگارنگشان و بعضي هايشان هم با چترهاي کوچک و بزرگ روي سرشان در حالي که بخارهاي غليظي جلوي دهانشان را مي گرفت با احتياط از کنارم مي گذشتند.

به نزديکي پارک رسيده بودم. به سرم زد اگر از وسط پارک ميان بر بزنم راهم خيلي کوتاه تر مي شود، ديگر بي خيال ماشين و خيابان خلوت شده بودم، بايد پياده مي رفتم. به ماشين ها هيچ اميدي نبود تا از اين ترافيکي که همه شهر را فراگرفته بود حالا حالاها خلاص شوند.

درختهاي پارک توي اين موقع از سال لخت تر و بد ترکيب تر از هميشه به نظر مي رسيدند. روي نيمکتهاي سيماني پارک برفي سنگين نشسته بود و اثري هم از سبزي يا قهوه اي بودن چمن هاي آن ديده نمي شد. همه چيز سفيد سفيد بود. سفيد و يخ زده با يک هارموني رنگ يک دست. از آنها که همه چاله چوله ها و عيبها و زشتي ها را به يکباره مخفي مي کند شاید هم از عمد لاپوشانیشان می کند.

کلاغ هايي که بالاي بعضي از سپيدارها بودند از زور سرما صدايشان هم در نمي آمد. البته آنهايي که مي فهميدند سرما چيست و شعور اين چيزها را داشتند و گرنه بعضي هايشان که معلوم بود از احساس بويي نبرده اند، همين جوز غار غار مي کردند.

بالاخره ليز خوردم و کنار يکي از درختهاي کاج از پشت روي زمين ولو شدم، پايم محکم روي تنه کاج کوبيده شد و کپه اي برف از وسط شاخ و برگهايش روي سرم آوار.

صورتم بدجوري از سوزش سرماي برفها مي سوخت، قرمزي پست صورتم را احساس مي کردم. داشتم برفها را از روي صورتم کنار مي زدم که دستهاي يخ کرده ام با نرمي يک دستکش سياه يکي شد.

زن جواني با چتر بالاي سرم ايستاده بود و با دستکشهاي نرم و سياهش دستم را گرفته بود و مي خواست از روي زمين بلندم کند. کمي ازبرفها که زيرم له شده بودند داشتند آب مي شدند و تمامي پشتم را خيس مي کردند. لرزم گرفته بود و باز دندانهايم داشتند به هم مي خوردند.

سرم را که بالا تر آوردم دو تا شيشه سياه عينک به من زل زده بودند.

- چرا اينقدر تند تند راه مي رويد، توي اين سرما که زمين هم يخ بسته خوب بايد بيشتر مراقب راه رفتن تان باشيد و گرنه خداي نکرده مثل حالا مي خوريد زمين و دست و پايتان مي شکند، راستي حالا چي ....

همين طور پشت سر هم داشت حرف مي زد. سئوال هم مي پرسيد که من با تکان دادن سر بدون اينکه بدانم چه مي گويد جوابش را مي دادم، بوق ماشين هاي توي خيابان اثري از حرفهايش توي گوش من و پارک باقي نمي گذاشت.

هنوز دستهاي سرخ شده ام و برفهايي که کم کم داشتند ميان انگشتهايم آب مي شدند ميان انگشتهاي باريک و قلمي اش که پشت کرک هاي نرم و لطيف دستکش سياه قايم شده بودند ، جا مانده بود و من لنگ لنگان همراه او داشتم به طرفي از پارک که يادم نمي آمد از آن گذشته بودم يا بايد از آن طرف مي رفتم در حال حرکت بودم.

يک ريز حرف مي زد اما من حتي يک کلمه از حرفهايش را هم نمي شنيدم. بوق ماشين ها حتي نمي گذاشت صداي همان کلاغ های بي احساس نوک سپيدارها به گوش گنجشکهاي کز کرده روي شاخه هاي پايين تر برسد.

ديگر هيچ عجله اي براي رفتن به خانه نداشتم. دستهايم داشتند کم کم گرم مي شدند.



12 / 11 / 84

اصفهان


message 2: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
با با جون دمت گرم.
واقعا کیف کردم
راستش رو بخوای این متن ادیت نشده این داستان بود چون نسخه درست ترش رو ژیدا نکردم این رو گذاشتم اینجا البته فکر نمی کردم اینقدر غلط داشته باشه.
بله یکی دو تا غلط نگارشی داره که قبول دارم و ممنونم که متوجه ام کردی.
اما
طول و دراز در مورد چیزی مجموعه ای از اشیاء هست غلط نیست دور و دراز می تونه در مورد زمان و یا ماسفت به کار بره حال آنکه من منظورم طول صفوف ماشین ها بود.
در ضمن هنوز شب نشده و دم دم های غروب است البته برف اومده و معلوم نیست که به غروب نزدیک شدیم و یا اینکه هنوز نه اما سفیدی برف چشم ها رو آزار می دهد و برای همین اون خانم عینک زده. اما مطمئن باش هنوز شب نشده.
خب اینکه چرا یک خانم با این آقا یهو گرم گرفت شاید چیزی از قبل بینشون بوده و یا شاید این خانم این آقا را با کسی اشتباه گرفته و یا شاید این آقا خوشش اومده که یک خانم به هر دلیلی داره باهاش گرم می گیره و یا شاید این خانم خل تشریف داشته باشند و یا هر چیز دیگه ای.
نمی دونم اون مساله اصلا طنز بود یا نه ولی نمی دونم اگر طنز نبوده باشه ایراش کجاش هست؟

واقعا ازت ممنونم حمید جان عزیز معلومه واقعا به دقت می خونی که اینقدر با دقت هم نقد می کنی.

به هر حال همه کارها نمی تونه قوی و در یک سطح باشه.
امیدوارم نوشته های بعدیم راضیت کنه.

ممنونم.




message 3: by Mehdi (last edited Aug 13, 2008 12:42PM) (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
حمید جان خواننده خودش می دونه که ناراحت بشه یا خوشحال.
کما اینکه من قصدی نداشتم که خواننده رو به همذات پنداری وادار کنم که اگر موفق بشوم خوشحال بشود و اگر نشوم ناراحت بشود.
این تضاد از جنس روایتگری هست. البته این چیزی که در پایان اتفاق می افتد خیلی هم تضاد نیست به اعتقاد من.
ولی باور کن من قصد روایت کردن یک موقعیت را داشتم یا همان داستان گویی ولی ظاهرا تو توقعت از من یا از داستان به صورت کلی خیلی بالا است.

ممنونم.


message 4: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
فدات شم حمید جان.
من هم ممنونم از نظراتت.
وقتی یکی مثل تو می آد اینقدر خوب داستان رو می خونه و نظر به این قدرت می ده یه حساب دو دو تا چهار تا بهم می گه که : نقد می شوم پس هنوز هستم.

ممنونم


message 5: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments طول و دراز یک علط مصتلحه اما فقط اینو بگم که قسمت اول داستانتو من خودم تجربه کردم
راستی مهدی جان اهل اصفهانی ؟ چون ته داستانهات می نویسی اصفهان ؟؟؟؟


message 6: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
اهل اصفهان نیستم عزیزم
ساکن اصفهان هستم فقط....


message 7: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments به به پس می بینیمت چون دارم میام اصفهان 31 مرداد


message 8: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
در خدمت هستم فرزان جان.
قدمت سر چشم.


message 9: by [deleted user] (new)

اين اولين داستاني ست كه از شما خواندم
نقدهايي كه بديگران مي كنيد محكمتر و فني تر از قلم خودتان البته در اين داستان است
مي دانيد كه با يك گل بهار نمي شود
من به اين نوشته شما نام طرح را مي گذارم
كار كه ببرد خيلي بهتر خواهد شد
منتظر داستان هاي بعدي شما خواهم بود
شادكام باشين


message 10: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
سلام آرزو خانم
این داستان خیلی ضعیف هست و خودم هم این را می دونم.
البته شما می توانید هر اسمی روی این نوشته بگذارید.
این را اینجا گذاشتم تا دیگر دوستان هم با روند داستان نویسی های من آشنا بشوند.
دو تا نوشته دیگر هم در همین بخش هست که فکر می کنم بهتر از این باشد.
باز هم ممنون از نظرتان.
موفق باشید.


back to top