داستان كوتاه discussion

29 views
داستان كوتاه > خاطراتی از فردا

Comments Showing 1-12 of 12 (12 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ali (new)

Ali | 15 comments آمدم توی اتاق و در را به روی خودم بستم . حالا من مانده ام و این دیوارهای سیاه و کثیف . این روز کش آمده که انگار در لحظه لحظه اش عذاب و ترس تزریق می کنند . آسمانی بی رگ و ریشه که در آن هر تصویری با تصویری دیگر در وهمی مالیخولیائی در آمیزش است . کدورت باسمه ای این ابرهای بغض آلود دارد برای هر چیزی ، رویائی موهوم می سازد که انگار بی خبر از هر عاطفه است . انگار می خواهد از این هم دیوانه ترم کند ؛ بس نبوده بار ِ بغض این همه کینه را که درونم تحمل کرده ام ، حالا تازه باید از چیزهائی بترسم که تا پیش از این مثل خطوط مینیاتور توی قاب کهنه روی دیوار ، خطوطی بیجان می نمودند . باغ گوئی در خود هر درخت بی برگ پائیز را به شکل اسکلت مردی برهنه در می آورد بر روی پلی بر رودی که از سکون عاری ست ؛ از ایستادن ، و از عشق عاری ست ؛ و از "او" نیز که بوده و رفته عاری ست . جهان در تمام این دقایق معنای "او" را به عنوان عدمی تعبیر کرده است که هیچ گاه جز به قدر این که در رویا دیرزمانی برای یک نقاش ، تنها حکم نقش را داشته باشد ، چیزی نبوده ؛ سایه ای – آن هم وهم ! – باشد بر دیوار نقش بسته ؛ دارد انگار دورتا دور این خانه سیاه را ریسه لامپ های رشته ای می بندد به سبز و سرخ و سیاه و لامپ ها در اتصالی ای که بعد از ظهر پیش می آید زیر صدای مادر می ترکند . چادر سفید گلدارش را به سر کرده ، همانی که هر گاه می خواهد سرسری چیزی به سرانداخته باشد ، از روی رف برش میدارد و به روی شانه ها می اندازد و با بازوانش نگهش میدارد . توی کاسه سفالی که لعابی دارد آش می ریزد . از آش بخار سکر آوری بر می خیزد . رنگ آبی کاسه و حوض زمانی که مادر از کنار آن می گذرد یکی می شود و همین طور آسمان آبی که بالای سرمان لبخند می زند . پیاز داغ را با کفگیر می ریزد . همیشه به قول خودش دستش برای این چیزها سنگین است . می خواهد حالا که این همه زحمت کشیده ، آش بخاطر کم بودن پیاز داغ زیر دهان مردم بد به نظر نیاید ؛ رشته ها در آش می لولند . بابا ؛ زیر سکوت بغض های بابا که زمان زیادی ست در انجیر خانه جان داده و داغ این بی آشیانی که مثل حجم تاول پرچرکی بر گونه اش آماس کرده است . بیشتر شبیه مردی ست که در جبهه چشم هایش را از دست داده باشد . با این حجم از تخم ؛ تخم چشم های درشت و توپر و سفید با یک غشای نازک عسلی رنگ وسطش ، مثل غوطه وری طلا در شیر ؛ اما می داند که نگاهش دیگر حتی از خاطره ی نگاه هم خالی ست . کاغذ را برمی دارم . مادر باز آمده پشت در . هر چقدر طاقت بیاورد بر در پنجه می کشد . مثل گربه . و صداهای گربه ی ماده را وقتی می خواهد جفت گیری کند از خود در می اورد . خانه پر از جای خنج های مادر است و یاخته های نگاه های دیرباور بابا بر گور کوچک زیر موزائیک های قالی کف هال ؛ آنجا که موهای پارسال چیده شده ی خواهرم چال است . با آن چشم های سرخش که زیر نئون های کافه کش می آید . آه ، چقدر در آن کافه با هم بستنی خوردیم زیر نور ممتد نئون و نور های کشدار چراغ های خطر که حاصل تنگ کردن چشمانمان بود وقتی ماشین ها از چهارراه شلوغ گذر می کردند و او روی تاب آن طرف خیابان در حالی که مثل دختر آبرنگی کتاب دبستان ، پاپیونی سفید و آبی توپ توپ به موهایش بسته بود بلند بلند جیغ می کشید ، شاید همان روزی که مادر داشت برایش ناباورانه تعریف می کرد که بابا دیگر به خانه نخواهد امد ، که بابا رفته و هم خانه ی زن دیگری زیر ِ زمین شده ، حتی مامان برایش توضیح می داد که اصلا از این موضوع ناراحت نیست و این اوج خواست هر زنی ست که روزی مردش را در آغوش این زن ببیند ، اما تا به حال هیچ کس او را ندیده . خواهرم میان گریه می پرسد : همان افریطه ی چارچشم ؟! آه ، دارم دیوانه می شوم ؛ انگار بسامد جنون در این خانه آن قدر زیاد است که از مرزهای بساوایی بیرون می زند . این یکی دیگر حتما صدای بابا ست . هر شب همین موقع ها صدایش از زیر موزائیک ها شنیده می شود . موشی دور تا دور اتاق را خورده . حالا از این طرح کاغذی تنها چارچوبی بر آب باقی گذاشته که می توانیم به ایستا ماندن و واژگون نشدنش بگوئیم معجزه ! مادر هم هر از چند گاهی که بیکار می شود ، چندان که آه نمی کشد و دست از کار می کشد از خنج زدن به خودش به دیوار ، به در ، به دالان ، به میز تلویزیون و به آسمان ، برای این موش احمق کمی پنیر می اورد ، میریزد توی چالش . موش می اید پنیر را بر می دارد . در ذهنم فیگور انسانی احمقانه اش شبیه آبراهام لینکلن است با قب قبی به قاعده ی قب قب چرچیل . این موش شوم که دارد خانه را می خورد ، دارد همه چیز را می جود ، این عامل جویدگی هر چیزی که من به آن می گویم حیات ، زیستن ، به آن می گویم زندگی ؛ دارد ریشه های انجیر را می جود و بابا را از برگ ها عبر می کند . پارسال با این جنایت های عیان او ، نیمی از انجیر برگ نداد . خشک ماند . در تمام طول سال . درد بی ریشگی بد دردی ست ، مثل من که سالهاست ریشه هایم در خلاء ، در جمود و در نوسان آویزان است . همیشه به خودم فکر می کنم ، کسی که مثل یاخته های سلولی انعکاس تو در توی بینهایت مجازی ِ عکس در عکس در عکس در عکس در ... هزاران و شاید میلیونها عکس ، در آینه هایی رو در رو ، اجتماع بیکران تنفر از موش هاست و عشق به آشیانه و درخت ، توامان . همین است که اینقدر از این موش و از این ویرانی منزجرم . شاید باید بیشتر به عمق تصاویر فرو می رفتم . گاهی اوقات دم غروب ، زیر آسمان زرد زوال آور ، با خودم فکر می کنم که آیا امکان آن وجود داشته که خاطراتم از خانه ، از بابا ، از مادر و از هر چیزی که در خانه اتفاق افتاده است ، اینقدر دردناک نمی بود ؟! اما نه ، امکان نداشت . در خانه یک چیزی مثل بوی ادویه در هوا پخش بود . با همان بوی زردچوبه ها یا همان دم نوش های مادر – شب ها که می خواست بخوابد انگار خانه از بوی خواب او سر ریز می شد ، از بوی گل های خشک سرخ که در پنجه پنجه های باریک و بلندش خرد می شدند و در امتداد صداهای ناله سان او که هیچ گاه قطع نمی شد ، در قوری روسی دسته عاجی با گل های درشت زنبق زرد ، خانه را محو حضور خواب او می کرد – این بوها ، ادویه ها یا هر چیز دیگری که در خانه است ، نمی گذارد خانه از خاطره و خاطره از درد تهی شود . نمی گذارد درد از من و من از سکوت و ترس عاری شوم . همه چیز پیش از آنکه بخواهم راهی برای دریافتنش داشته باشم به وقوع می پیوندد . مثل تخم مرغی که قبل از شکستن در پوست خود نیمرو شده باشد ! حالا دستم توی جیبم است و با سکه ای فلزی توی جیبم بازی می کنم . خانه سال هاست خالی ست . همین که سکه را از جیبم در می آورم به سطح سیمانی ور آمده ی کف هال می غلتد و در یک چال که از آب باران پر شده ، صدایی شبیه تکرار هزاران ضربه ی آسیمه ی کوچک به دوری استیل توی آشپزخانه در مغزم می پیچد . کنار صندلی چوبی ، شاید تنها چیزی که پس از رفتن من و مردن مادر در اینجا از دزدی مصون مانده ایستاده ام . به یاد دارم بابا یک روز صبح بیدارم کرد و بر خلاف همیشه جای اینکه دوچرخه آلمانی اش را کول کش کند و از ورودی بالا بکشد تا برود سرکار ، کت و شلوار نونواری پوشید که بوی گزنه می داد . بوی نو یی . بوی چغندر قرمز تازه وقتی با نوک چاقو آرام پوستش را خرچ و خرچ می کنی . رنگ کهربایی پر نوری اشت . صورتم را شستم . نگذاشت صبحانه بخورم . عکاسی می خواست بیاید عکسمان کند . مادر داشت زیر چشمانش ماتیک می کشید و با سرمه دانی مطلا که از له له اش به ارث برده بود ، خط باریک و بلندی تا فراخنای پشت چشم کشید . ربع ساعتی گذشت تا دوربین چی بیاید . سه پایه را کنار حوض علم کرد و صندلی چوبی را از جای خودش که زیر درخت انجیر بود برداشت و آورد کنار دیوار گذاشت . به مادر گفت یک ملحفه سفید بیاورد . در خانه ملحفه سفید نداشتیم . پس از مشورت با عکاس ، قرار شد یک ملحفه که آبی آرامی داشت را جای آن سفیده بگذاریم . ملحفه ای نخی با ترنج بزرگ آبی رنگی وسطش ، در هُرمای تابستان هرگاه آن را روی خودم می انداختم حس می کردم همه چیز که حتی خورشید نیز از میان این ترنج آبی بزرگ و خنک می گذرد . عکاس ملحفه را با دو بست ، بند کرد روی دیوار خانه با آن آجرهای قزاقی . روی میز نان و پنیر بود . کاهو هم که تازه شسته شده بود و برگ های وسطش که نور از لا به لا عبور می دهند ، همان وسط توی سبدی خودنمائی می کرد . خیلی گرسنه بودم . عکاس مادر را نشاند روی صندلی ، بابا را جوری ایستاند که وقتی دستانش را روی کمری صندلی بگذارد شبیه فرشته نگهبان مادر بشود و مرا که گرسنه بودم را هم ، همان گوشه موشه ها چپاند تا به عنوان حاشیه یا یک قاب توی این عکس حضور داشته باشم . اما امروز دیگر تمام آن قاب منم و خاطرات صداهای مادر که زیر یاد دست های باریک و بلندش ، مثل ظهور عکسی در لابراتوار ،آرام آرام ، رخ می نمایاند و ظاهر می شود . از موش شاید تنها اثری که مانده ویرانیست و طعم ترش عرق تن که تابستان ها زیر آن ملحفه کرباس به تنم می نشست . درب خانه لولا ندارد . جنگ شده و همه چیز را به تاراج برده اند . خیلی سال است که به کشور دیگری نقل مکان کرده ام . دزدها زحمت کشیده اند ، پس از اینکه خانه را خالی کرده اند ، درب را همان طور حداقل ایستانده اند کنار دیوار . دلم نمی خواهد اینجا بمانم . نه در این خانه و نه در این حالت . می خواهم بروم و دیگر هیچ گاه به این خانه و موزاییک هایش و به شاخه های انجیر ستبرش که پنچره های چوبی خانه را از جا کنده بود ، فکر نکنم . خیلی سال است که نابینا شده ام و چشم هایم از نگاه عقیم است . اما پشت پلکم ، در این سیاهی تنها چیزی که باقی مانده ، حتی نه یک نور باسمه ای یا خاطره ای ازآن و نه حتی شوقی برای دیدن ، بلکه تصویر سایه مردی بر درب حیاط است . تصویری مغشوش که هنوز جای دندان های آن موش شوم بر آن باقی ست ، مردی که می توانست بماند ، اما رفت ...


message 2: by پری (new)

پری | 100 comments سلام قلم قوی دارید تبریک می گم اما واقعا توی توصیفا فکر می کنم اغراق کردید
هر جمله ی کوتاه حتی جمله هایی که شامل 4 کلمه هستند رو هم یه تشبیه یا توصیفی به آخرش اضافه کردید.


message 3: by Ali (new)

Ali | 15 comments مرسی از نظرتون پری جان ؛ فکر میکنم نظر شما تا حدی درست باشد ، اما باید به این نکته هم توجه کرد که نوع نوشتار در این سبک ، یعنی سیال ذهن ، بیشتر جنبه ی بصری دارد تا دراماتیک . مضاف بر این احساسات کلیشه ای و عادت گونه ی ما ، تنها بوسیله ی آشنایی زدایی ، آن هم از طریق روایت های تو در توست که نگرشمان را بهشان تغییر می دهد . در این که میزانی از جملات حشو و زاید است با شما موافقم . اما حس میکنم در این زیادت ، تعمدی وجود داشته . باز هم از شما ممنونم


message 4: by Roshana (new)

Roshana | 53 comments صرف نظر از داستان ،باسمه ای تکه کلام شماست؟


message 5: by [deleted user] (new)

ندانسته های مرا می بخشید اما که "باسمه ای" یعنی چه؟؟


message 6: by Roshana (new)

Roshana | 53 comments رؤیا wrote: "ندانسته های مرا می بخشید اما که "باسمه ای" یعنی چه؟؟"

رویا جان من اینو پیدا کردم:
فرهنگ فارسی معین

(مِ) [ تر - فا. ] (ص .) 1 - چاپی . 2 - کنایه از: ساختگی ، قلابی .
تا منظور نویسنده چه باشد


message 7: by [deleted user] (new)

Roshana wrote: "رؤیا wrote: "ندانسته های مرا می بخشید اما که "باسمه ای" یعنی چه؟؟"

رویا جان من اینو پیدا کردم:
فرهنگ فارسی معین

(مِ) [ تر - فا. ] (ص .) 1 - چاپی . 2 - کنایه از: ساختگی ، قلابی .
تا منظور نویسنده ..."


سپاسگزارم یکدنیا
:)


message 8: by Mehdi (new)

Mehdi | 88 comments معلوم است که خیلی زحمت کشیده اید برای این داستان. پر از توصیفات جدید بود و نشانه ی خلاقیت ذهن شما. ممنون. من اما شخصن، از این سبک نوشتن داستان لذت نمی برم و ارتباط نمی گیرم. دوست داشتم بیشتر چرای رفتن رو بدونم تا توصیف درد ناشی از رفتن.


message 9: by Roshana (new)

Roshana | 53 comments رؤیا wrote: "Roshana wrote: "رؤیا wrote: "ندانسته های مرا می بخشید اما که "باسمه ای" یعنی چه؟؟"

خواهش میکنم دوست گرامی



message 10: by Ali (new)

Ali | 15 comments روشنا خانوم ، سلام ؛ نه ، باسمه ای تکیه کلامم نیست ، راستش را بخواهید ، مدت زیادی هم نمیگذرد که خودم هم معنایش را فهمیده ام ! باسمه ای به معنای قلابی و ساختگیست ، ولی اینکه چرا من از آن بیشتر استفاده می کنم این است که بار معنایی مثلت تری نسبت به «قلابی» یا ساختگی دارد . مثلا «قلابی» یکجور معنای دزدی هم نیدهد، اما باسمه ای بیشتر توی ذهنم معنای «توضیح داده شده » و اصم را می دهد ، ممنونم از توجهتان


message 11: by Ali (new)

Ali | 15 comments مهدی جان از حسن نظر و توجهتان بی نهایت سپاسگزارم . مطمئننم که شما هم قلم به دستید و حتما بهتر از من میدانید که نویسنده تابع احساس است . من پیش از نوشتن سبک کار را تعیین نمی کنم . بیشتر اوقات مثل همین دفعه ، میانه های کار خودم متوجه می شوم که راوی کیست ، لوکیشن کجاست و کلا چی به چی است ، خیلی وقت ها هم بوده که حتی آخر کار هم نفهمیده ام چی به چیست ! اما در کل من زیاد اینطوری ننوشته ام . این کار هم همینطور که درس میخواندم کتابت شد و تقربا بدپن پیرایش و بازنویسی سریع اینجا قرار داده شد و خالی از اشکال نیست .ولی نظر شما بسیار صائب و محترم است . اگر دوست داشتید به نوشته های دیگر من هم نگاهی بیندازید ، در وبلاگم : www.mephisto.blogfa.com


message 12: by Ali (new)

Ali | 15 comments آخ از اشتباه تایپی ! روشنا جان منظورم در کامنت قبلی ، « توضیح داده نشده» و گنگ بود ! :-)


back to top