داستان كوتاه discussion

24 views

Comments Showing 1-5 of 5 (5 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Nasibeh (new)

Nasibeh - گام برداشت صدای پاهایش مانند صدای زنگی
آهنین در فضا پیچید داشت از ترس می مرد ولی باز هم با گام های استوارش پیش می رفت همه جا ساکت بود و فقط صدای قدم های او بود که سکوت سنگین فضا را می شکست در دلش از خدا کمک می خواست به آخر خط رسیده بود تنها بود و همبن تنهایی او را به آخر خط رسانده بود شب بود هیچکس نبودبرای اجام آن کار موقعیت بسیار مناسبی بود در دلش حس عجیبی را احساس می کرد می خواست از ته دل فریاد بزند ولی همیشه فریادش در سینه خاموش می شد چه فریاد ها که نزده بود و چه خاموشی ها که نکرده بود ولی باز هم گام بر می داشت دلش در قفسه ی سینه با شدت می کوبید آن کاری که می خواست بکند مطمئناً طرف رضای خدا قرار نمی گرفت ولی دیگر نمی توانست تحمل کند آرام آرام نزدیک شد از همه ی کسانی که دیده بود در دلش پوزش خواست
به لبه رسید
فقط یک گام دیگر اورا از شر این دنیا راحت می کرد یک گام...
صدای تاپ خفیفی به گوش رسید حتماً خیلی درد داشت ولی حالا دیگر راحت شده بود از آن حس عجیب از فریاد و خاموشی از صدای گام هایش
افتادن از لبه ی پرتگاه حتماً حس غریب و خوشایندی بود
دیگر برای پشیمانی دیر بود
...
باور کنید خودم نوشتم آخه دوستای دیگم باور نکردن!


message 2: by Nasibeh (new)

Nasibeh - اگه میشه کامنت بزارین ممنون


message 3: by Behzad, دیوونه (new)

Behzad Vahdati manesh (behzadium) | 1320 comments Mod
به عنوان کارهای اول یک نویسنده میشه بهش نگاه کرد
خیلی جای کار داره


message 4: by Nasibeh (new)

Nasibeh - اشتباه کردم دروغ گفتم این کار من نبود
ببخشید کدوم علائم نگارشی؟!!


message 5: by محسن (new)

محسن | 228 comments کتی پاتر ملت را سر کار می گذارد


back to top