Home
My Books
Browse ▾
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community ▾
Groups
Quotes
Ask the Author
Sign In
Join
Sign up
View profile
Profile
Friends
Groups
Discussions
Comments
Reading Challenge
Kindle Notes & Highlights
Quotes
Favorite genres
Friends’ recommendations
Account settings
Help
Sign out
Home
My Books
Browse ▾
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community ▾
Groups
Quotes
Ask the Author
Darya
> Darya's Quotes
Showing 1-6 of 6
sort by
date added
favorite
random
like
#1
“يکي بود يکي نبود مردي بود که زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بــود.
وقتي مُرد همه مي گفتند به بهشت رفته. آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي کيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات
مناسب انجام نشد. دختـــري که بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليـــست انداخت و
وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد
مي تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين کار شما تروريسم خالص است!
پطرس که نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
ابليس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مــــــرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و کار و
زندگي ما را به هم زده. از وقتي که رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...
در چشم هايشان نگاه مي کند...به درد و دلشان مي رسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي کنند.هم را در آغوش مي کشند و مي بوسند.
دوزخ جاي اين کارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام کرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
«با چنان عشقي زندگي کن که حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند»
پائولو کوئليو
”
―
ن
2 likes
like
#2
“
تمام کسي که تمام من بود
مرا از من گرفت
مرا شکافت و دوباره از نو
با تنفر بافت
چيزي که بودم نيستم
”
―
ن
1 likes
like
#4
“ندیده ای که حباب
به یک تلنگر باد
به چشم هم زدنی
مححو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیافتد ای همراه”
―
مشیری
tags:
انسان
,
زندگی
7 likes
like
#5
“جای مردان سیاست بنشانید درخت / تا هوا تازه شود”
―
سهراب سپهری
210 likes
like
#7
“شگفت انگیز ترین چیز این است که من وتو همیشه در سرزمینی نا شناخته برای یکدیگر در کنار همدیگر قدم میزنیم ”
―
جبران
3 likes
like
#8
“… مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود؛
نماز مرا شکسته بود
مدرسه عروسک مرا رنجانده بود
روز ورود، یادم نخواهد رفت:
مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب …
از آن پس و هربار دلهره بود که بجای من راهی مدرسه میشد…
… در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند.
روزی در مسجد بسته بود.
بقال سر گذر گفت: "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید."
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم
...بی آن که خدایی داشته باشم”
―
سهراب سپهری
tags:
شعر-معاصر
,
شعر-نو
54 likes
All Quotes
Tags From Darya’s Quotes
انسان
زندگی
شعر-معاصر
شعر-نو
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.