Darya > Darya's Quotes

Showing 1-6 of 6
sort by

  • #1
    “يکي بود يکي نبود مردي بود که زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بــود.

    وقتي مُرد همه مي گفتند به بهشت رفته. آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.

    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي کيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات

    مناسب انجام نشد. دختـــري که بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليـــست انداخت و

    وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.

    در دوزخ هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد

    مي تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.

    چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:

    اين کار شما تروريسم خالص است!

    پطرس که نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟

    ابليس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مــــــرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و کار و

    زندگي ما را به هم زده. از وقتي که رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...

    در چشم هايشان نگاه مي کند...به درد و دلشان مي رسد.

    حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي کنند.هم را در آغوش مي کشند و مي بوسند.

    دوزخ جاي اين کارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

    وقتي رامش قصه اش را تمام کرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

    «با چنان عشقي زندگي کن که حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند»



    پائولو کوئليو

    ن

  • #2


    تمام کسي که تمام من بود

    مرا از من گرفت

    مرا شکافت و دوباره از نو

    با تنفر بافت

    چيزي که بودم نيستم

    ن

  • #4
    فریدون مشیری
    “ندیده ای که حباب
    به یک تلنگر باد
    به چشم هم زدنی
    مححو می شود ناگاه؟
    چه اتفاقی باید بیافتد ای همراه”
    مشیری

  • #5
    Sohrab Sepehri
    “جای مردان سیاست بنشانید درخت / تا هوا تازه شود”
    سهراب سپهری

  • #7
    Kahlil Gibran
    “شگفت انگیز ترین چیز این است که من وتو همیشه در سرزمینی نا شناخته برای یکدیگر در کنار همدیگر قدم میزنیم ”
    جبران

  • #8
    Sohrab Sepehri
    “… مدرسه خواب‌های مرا قیچی کرده بود؛
    نماز مرا شکسته بود
    مدرسه عروسک مرا رنجانده بود

    روز ورود، یادم نخواهد رفت:
    مرا از میان بازی‌هایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب …

    از آن پس و هربار دلهره بود که بجای من راهی مدرسه می‌شد…
    … در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند.
    روزی در مسجد بسته بود.
    بقال سر گذر گفت: "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید."

    مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال‌ها مذهبی ماندم
    ...بی آن که خدایی داشته باشم”
    سهراب سپهری



Rss