(?)
Quotes are added by the Goodreads community and are not verified by Goodreads. (Learn more)
محمدتقی حسن زاده توکلی

“توی تمام صنوبر دره هر وقت اسم مادربزرگم را آوردم،همه سر جايشان ميخ‌ شدند و خيره‌ ماندند به من. بعد كم‌ كم يك لبخند شكري افتاد گوشه‌ي لبشان و شروع‌ كردند به پرسيدن احوالش و پشت سر هم قسمم دادند تا بيارمش او را ببينند،‌ يا حداقل اجازه‌بگيرم آن‌ها بروند پيشش.
اما از وقتي آن اتفاق افتاد، حتی جرأت نکردم اسم او را جايي ببرم. اگر
هم كسي درباره‌ي او مي‌پرسيد،‌

از مجموعه ی ماه و دختری که عطرش را می فروخت
داستان مادربزرگ و درختانی که از تن او روییده اند
محمد تقی حسن زاده توکلی”

محمد تقی حسن زاده توکلی
Read more quotes from محمدتقی حسن زاده توکلی


Share this quote:
Share on Twitter

Friends Who Liked This Quote

To see what your friends thought of this quote, please sign up!

1 like
All Members Who Liked This Quote




Browse By Tag