“حالا میتوانست دور شدن سایههایی را ببیند که بیحرکت روی اسکلهی عریض ایستاده و به دریا مینگریستند. چهرهها را تشخیص نداد؛ چون کاروانسرای جدید، سایهی وسیع و تاریکش را بر اسکله انداخته بود و درد وحشتناکی هم که در فک و دهانش داشت، مزید بر علت بود. یکی دوبار کف قایق خون و دندانشکستهتف کرد. نگاهش را بالا گرفت. مه خفیف زردرنگی را دید که پرستوها آن را میدریدند. پشت پردهای که خورشید میبافت، سربازانی را در کنار اسکله دید که ایستاده و برایش دست تکان میدادند. تخممرغها را میخوردند و پوستش را به آب دریا میدادند. طناب او را محکم کشید. احساس کرد کتفش از ریشه کنده شد. خواست تکان بخورد که دید ...”
―
دروز بلغراد: حكاية حنا يعقوب
Share this quote:
Friends Who Liked This Quote
To see what your friends thought of this quote, please sign up!
0 likes
All Members Who Liked This Quote
None yet!
This Quote Is From
Browse By Tag
- love (101789)
- life (79801)
- inspirational (76206)
- humor (44484)
- philosophy (31154)
- inspirational-quotes (29020)
- god (26980)
- truth (24822)
- wisdom (24768)
- romance (24456)
- poetry (23421)
- life-lessons (22740)
- quotes (21217)
- death (20620)
- happiness (19110)
- hope (18645)
- faith (18510)
- travel (18059)
- inspiration (17469)
- spirituality (15804)
- relationships (15738)
- life-quotes (15659)
- motivational (15450)
- religion (15436)
- love-quotes (15431)
- writing (14982)
- success (14222)
- motivation (13351)
- time (12905)
- motivational-quotes (12658)

