ویلیام فالکنر
حدود شصت سال پیش (1956)، منتقدی فرانسوی مصاحبه ای با "ویلیام فالکنر" انجام داده. بخش هایی از این مصاحبه را که هنوز هم بنظرم جالب می آید، به شکلی فشرده در زبان فارسی کنار هم چیده ام. از نگاه مصاحبه کننده؛ "فالکنر برای همه نیست. اما خواندنش لذت بخش است". آیا مجموعه ای که برخی از آنها در چاپ اول بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته، به بسیاری زبان ها ترجمه شده، و اکثر نویسندگان نام آور پس از او خود را متاثر از او و مدیون او می دانند، مجموعه ای که یک جایزه ی نوبل، دو جایزه ی پولیتزر و دو جایزه ی ملی کتاب (آمریکا) دریافت کرده، برای "همه" لذت بخش نیست؟؛
م؛ مدتی پیش گفته اید از مصاحبه خوشتان نمی آید.
ف؛ به شکل وحشتناکی تلاش می کنم به سوالات در مورد آثارم، خودم و... پاسخ بدهم اما روز بعد، پاسخم به همان سوال ها، متفاوت است.
م؛ در مورد خودتان!
ف؛ اگر من وجود نداشتم، کس دیگری مرا می نوشت. برای آثار شکسپیر، سه نویسنده نام برده اند. اما آنچه مهم است، "هملت" است و "رویای نیمه شب تابستان" و.. که نوشته شده، نه این که چه کسی آنها را نوشته. چیز تازه ای برای گفتن نیست. اگر شکسپیر، بالزاک، هومر و.. هزار سال دیگر هم زندگی می کردند، انتشارات چی ها به کس دیگری نیاز نداشتند.
م؛ اگر چیزی برای گفتن نیست، به این خاطر نیست که نویسنده مهم است؟
ف؛ بسیار مهم، برای خودش. دیگران به اندازه ی کافی مشغول آثارش هستند تا فردیتش.
م؛ معاصرین شما هم؟
ف؛ همه ی ما در میل به کامل بودن، رد شده ایم. من خودمان را با باخت های شکوهمند در انجام ناممکن می سنجم. اگر می توانستم تمام کارهایم را دوباره بنویسم، مطمئنم بهتر می شد. این سالم ترین شرط برای هنرمند است، سبب می شود کارش را ادامه دهد. هر بار باور دارد که پیروز می شود، و البته که نمی شود. لحظه ای که او بتواند، به آرزوی خودش برسد، چیز دیگری نمی ماند جز این که گلویش را ببرد، از آن سوی قله ی "کامل بودن" خود را پرت کند.
م؛ آیا روش ممکنی برای رمان نویس خوب بودن وجود دارد؟
ف؛ نود و نه درصد استعداد. نود و نه درصد انضباط، نود و نه درصد کار. هیچ وقت نباید راضی بود. هرگز به آن خوبی که می توانی نمی شود. همیشه باید ورای توانت شلیک کنی. به خود زحمت ندهید که بهتر از هم عصران یا گذشتگان باشید. تلاش کنید بهتر از خودتان باشید. هنرمند توسط دیوان به پیش رانده می شود. نمی داند چرا، آنقدر گرفتار است که به چرایش فکر نمی کند.
م؛ منظورتان این است که نویسنده باید کاملن بی ریشه باشد؟
ف؛ هنرمند خوب، بی ریشه است. رویایی دارد و نگران خلاصی از آن است. شرف، غرور، تامل، امنیت، همه چیزش در خدمت تمام شدن اثر است. اگر ناچار باشد از مادرش بدزدد، پروایی ندارد؛ یک قصیده بر کوزه ی خاکستر مرده، از خود مرده ارزشمندتر است!
م؛ کمبود امنیت و شادی، می تواند نقش مهمی در خلاقیت هنرمند بگذارد؟
ف؛ آرامش و رضایت مهم اند. هنر سنخیتی با شادی ندارد.
م؛ چه محیطی برای نویسنده ایده آل است؟
ف؛ هنر با محیط هم سنخیتی ندارد. اگر منظورتان منم، بهترین کاری که به من پیشنهاد شود، ریاست یک فاحشه خانه است، بهترین محیط برای کار یک هنرمند؛ امنیت کامل اقتصادی، رها از ترس و گرسنگی، با سقفی بالای سر، بی آن که کار مهمی صورت بدهد؛ هرازگاهی پرداخت شیتیلی به پلیس محلی، خانم رییس نوبت ها را نگه می دارد. محل کار در ساعات اولیه ی صبح، در آرامش است؛ بهترین ساعت روز برای خلاقیت. شامگاه زندگی اجتماعی روبراهی دارد، (مهمانی و مشروب و.. ) می تواند از کسالت برهد. موقعیت دارد؛ همه ی کارکنانش زن اند، و متفاوت، و او را "آقا" خطاب می کنند، کفشداران و واکسی های محله او را "آقا" صدا می زنند، می تواند پلیس را با نام کوچکش صدا کند. محیط ایده آل هنرمند؛ آرامش، اختیار، تنهایی! همه چیز برایش دست یافتنی و ارزان است. محیط اشتباه، فشار خون هنرمند را بالا می برد، وقت و انرژی اش صرف از کوره در رفتن و خنثی سازی می شود. آنچه من برای کار نیاز دارم، کاغذ، تنباکو، عذا و کمی هم ویسکی ست.
م؛ آیا نویسنده به آزادی مادی نیاز ندارد؟
ف؛ نه، آنچه نویسنده لازم دارد یک مداد و کمی کاغذ است. نوشتن به پول فراوان نیاز ندارد. نویسنده ی خوب، سرگرم نوشتن است. آدم ها می ترسند به میزان تحمل خود پی ببرند. از این که جان سختی خود را بشناسند، هراسانند. هیچ چیز نویسنده ی خوب را تخریب نمی کند، مگر مرگ.
م؛ آیا نویسنده نسبت به خواننده تعهدی ندارد؟
ف؛ تعهد نویسنده به اثر است، این که هر جور دوست دارد، بنویسد. من آنقدر مشغولم که فرصت فکر کردن به خواننده را ندارم. چرا باید نگران دیگری باشم. اگر به تناسخ اعتقاد داشتم، مایل بودم در هیات یک لاشخور به جهان بازگردم. کسی از او انتظار ندارد، به او حسادت نمی کند، نیازی هم به او ندارد. او هم گوشش بدهکار آدم ها نیست، هرچیزی را می خورد.
م؛ برای رسیدن به ارزش هایتان از چه تکنیکی استفاده می کنید؟
ف؛ نویسنده ای که به تکنیک فکر می کند، باید مغزش را عمل کند. با اشتباهات، خودتان را آموزش بدهید. هیچ کس آنقدر شاهکار و بی عیب نیست که شما را نصیحت کند.
م؛ پس شما ارزش تکنیک را نفی می کنید؟
ف؛ به هیچ وجه. تکنیک سوار می شود و رویای نویسنده را رهبری می کند. یک اثر تمام شده مثل آجرهای مرتب روی هم چیده است. هیچ کار شریفی ساده نیست. برای نوشتن "گور به گور"، یک مشت شخصیت داشتم، که در مقادیری مصیبت مثل آتش، سیل و اینها گرفتار می شدند، با هدفی مشخص که مسیرشان را معین می کرد. وقتی شخصیت هدف دارد، اقدام می کند، مسوولیت بعهده می گیرد تا کار تمام شود. نمی دانم اگر کتاب را ده صفحه زودتر، یا دیرتر تمام می کردم، چه می شد. هنرمند به شرافت و شجاعت یک اعتراف نیاز دارد؛ این که خود را مسخره نکرده باشد. آثار من مطابق ارزش های من اند، باید آنها را بمثابه نگاه مادری به فرزندانش بنگرم. یک مادر نگران فرزندان دزد و قاتلش هست، نه فرزندی که رفته کشیش شده.
م؛ کدام کار شما از این نمونه است؟
ف؛ خشم و هیاهو! برای رهایی از رویایی که مرا در خود پیچیده بود، در پنج زمان مختلف نوشتم تا تمامش کردم. سوگنامه ی دو زن گم شده؛ کدی و دخترش! "دیلسی" از شخصیت های محبوب من است، برای این که شجاع است، شریف است. از من شریف تر و شجاع تر است.
م؛ چطور شروع شد؟
ف؛ با یک صندلی در یک نقاشی، دختر کوچولویی از پنجره مراسم تدفین مادر بزرگش را تماشا می کرد و برای برادرانش در طبقه ی پایین تعریف می کرد. دیدم غیرممکن است همه را در یک داستان کوتاه بگویم. آن وقت آن نقاشی، به شمایل دختری بی پدر و مادر تبدیل شد که از تنها خانه ای که داشت، می گریخت، جایی که هرگز عشق و عاطفه و درک به او داده نشده بود. شروع کردم قصه را از نگاه فرزند احمق روایت کنم، که فقط می دانست چه رخ داده، نه این که چرا رخ داده! دیدم قصه را تعریف نکرده ام. سعی کردم از چشم برادر دیگر روایت کنم، اما این هم آن نبود. از نگاه برادر سوم روایت کردم، هنوز هم آن نبود. تکه ها را جمع کردم و در گفتگوی راوی گنجاندم و... تا پانزده سال بعد که کتاب منتشر شد و از شرش راحت شدم. نه می شد رهایش کنم، نه می توانستم روایتش کنم....
م؛ بنجی (بنجامین) چه حسی در شما بر می انگیزد؟
ف؛ تاثر و ترحم. خودش حسی ندارد. فکرم این بود که آیا آن گونه که خلقش کرده ام، قابل پذیرش است؟ او یک پیشگفتار است، مثل قبرکن در نمایش های الیزابتن. به هدفش خدمت می کند و می رود، قادر به درک خوب و بد نیست.
م؛ عشق را چطور؟
ف؛ بنجی به اندازه ی کافی خودخواه نیست، یک حیوان است. مهربانی و عشق را می شناسد اما نامی برایشان ندارد. عشق او سبب می شود راز کدی را بر ملا کند. تغییری در کدی می بیند ولی نمی داند دارد کدی را از دست می دهد. تنها می داند اتفاقی رخ داده، یک خلاء در دنیای او. سعی می کند آن را پر کند. تنها چیزی که دارد یکی از دمپایی های جامانده ی کدی ست. این عشق "بنجی"ست که برایش اسمی ندارد. او کثیف است اما کثافت برایش معنا ندارد. دمپایی کدی به او آرامش می دهد؛ اگر صاحب این دمپایی پیدایش شود، اگر کدی ناگهان ظاهر شود شاید "بنجی" او را نشناسد، چون کدی، دیگر آن کدی که او می دیده، نیست.
م؛ هنرمند می تواند مسیحیت را مثل هر ابزار دیگر بکار ببرد، مثل نجاری که یک چکش قرض کرده؟
ف؛ هیچ کس بدون مسیحیت نیست. این علامت فردیت هر فرد است. نماد و نشانه، صلیب یا هرچه، برای یادآوری وظیفه است. نمادها خط کش انسان اند، تا خودش را اندازه بگیرد، و بشناسد. حساب یا فیزیک به شما نمی آموزد که انسان خوبی باشید. سبب می شود خودتان را کشف کنید. سه مرد در موبی دیک، سه گانه ی "دانستن" اند؛ چیزی نمی داند. می داند اما توجه ندارد. می داند و توجه دارد. در "یک قصه" (اثر فالکنر)، افسر یهودی می گوید این وحشتناک است، من آن را نمی پذیرم، حتی اگر باید زندگی ام را از دست بدهم. ژنرال فرانسوی می گوید این وحشتناک است اما باید خون گریه کنم و تحملش کنم. انگلیسی سرپرست گردان می گوید وحشتناک است، می روم در موردش کاری انجام بدهم!
م؛ چه مقدار از نوشتن شما بر پایه ی تجربیات شخصی ست؟
ف؛ برآورد نکرده ام، مهم هم نیست. یک نویسنده سه چیز لازم دارد، تجربه، مشاهده و تخیل. هر دوتا از آنها در کنار سومی، کامل می شود. برای من داستان با یک ایده شروع می شود؛ اتفاق! نوشتن، موضوع است، این که شرح بدهد چرا "اتفاق" افتاد. نویسنده سعی می کند شخصیت های قابل باور بیافریند، در بیشترین تحرکی که می تواند. روشن است که باید محیطی را که می شناسد بکار ببرد.
م؛ بعضی ها می گویند داستان های شما را با دوبار یا حتی سه بار خواندن، نمی فهمند.
ف؛ چهار بار بخوانند!
م؛ می توانید بگویید چگونه نویسندگی را شروع کردید؟
ف؛ در نیواورلئان، برای پول درآوردن، هرکاری می کردم. تا با شروود اندرسن آشنا شدم. بعداز ظهرها در شهر قدم می زدیم و با مردم صحبت می کردیم. عصرها هم ضمن نوشیدن یک یا دو بطر، اختلاط می کردیم. پیش از ظهرها نمی دیدمش، چون کار می کرد. فکر کردم اگر نویسندگی این است، پس ایده آل من، نویسنده شدن است؛ چند ساعت کار. این بود که شروع کردم. سه هفته آقای اندرسن را فراموش کردم. یک روز دم در اتاقم سبز شد، گفت از دست من دلخوری؟ گفتم نه، دارم کتاب می نویسم. گفت "خدای من" و رفت. "دستمزد سرباز" که تمام شد، یک روز در خیابان، خانم اندرسن را دیدم. پرسید کتاب پیش می رود؟ گفتم تمام شد. گفت شروود می گوید اگر مجبور نباشد آن را بخواند، به ناشرش می دهد تا منتشر کند. قبول کردم، و نویسنده شدم.
م؛ باید مدیون شروود اندرسن باشید.
ف؛ او پدر نسل ما نویسندگان آمریکا بود. هرگز به آنچه می خواست نرسید.
م؛ برای پول در آوردن چه کارهایی می کردید؟
ف؛ هر کاری،... پول زیادی لازم نداشتم، جایی برای خواب، کمی غذا و تنباکو و ویسکی. من یک ولگردم، یک دوره گرد، آنقدرها پول لازم ندارم که برایش جان بکنم. هشت ساعت کار در روز؟ هشت ساعت در روز که نمی خوریم، حتی عشق بازی هم هشت ساعت در روز نیست.
م؛ آثار هم عصرانتان را می خوانید؟
ف؛ نه، کتاب هایی را می خوانم که می شناسم و دوستشان دارم، مثل دوستان قدیمی به سراغشان می روم. عهد عتیق، دیکنز، کنراد، سروانتس، دون کیخوته (این یکی را هر سال می خوانم، مثل کتاب مقدس). فلوبر، بالزاک (دنیای خاص خودش را خلق کرده). داستایوسکی، تولستوی، شکسپیر، ملویل را اتفاقی می خوانم و... با وجودی که همه را بارها خوانده ام، هنوز هم از صفحه ی یک شروع می کنم تا صفحه ی آخر.
م؛ شخصیت های مورد نظرتان کی ها هستند؟
ف؛ سارا گمپ، یک لات، یک زن بی ریشه، الکلی، فرصت طلب، غیر قابل اطمیان، خانم هاریس، فالستاف، دن کیخوته، و البته سانچو، لیدی مکبث را همیشه ستایش کرده ام. آنها که با زندگی کنار آمده اند. "سوت لووینگود" از "جورج هاریس". او هیچ توهمی درمورد خودش ندارد، به موقع خائن است و شرمگین، هرگز بدشانسی هایش را به گردن این و آن نمی اندازد، خدا را هم به این خاطر نفرین نمی کند.
م؛ می توانید درمورد آینده ی رمان نظرتان را بگویید.
ف؛ تا وقتی که مردم رمان بخوانند، رمان نوشته می شود، یا بالعکس.
م؛ نظرتان در مورد عملکرد نقد چیست؟
ف؛ هنرمند وقت گوش دادن به منتقد را ندارد. آنی که می خواهد نویسنده بشود، نقد می خواند. آنی که نویسنده است، وقتش را ندارد. نقد می خواهد بگوید؛ "منتقد اینجا بود"! خطاب نقد به نویسنده نیست. کار هنرمند نوشتن چیزی ست که نقد را به حرکت در بیآورد!
م؛ پس شما هرگز در مورد کارتان با دیگران صحبت نمی کنید؟
ف؛ نه، من مشغول نوشتنم. وقت صحبت کردن در باره اش را ندارم. اگر راضی ام نکند، با صبحت کردن در موردش، چیزی عوض نمی شود.
م؛ در ارتباط هنرمند با تحرک، توضیح بیشتری بدهید.
ف؛ هدف هر هنرمند، دستگیری تحرک است، آن را بگیرد و میزان کند، طوری که صد سال بعد، وقتی بیگانه ای آن را می بیند، از جایش بجنبد. انسان میراست، تنها نامیرایی ممکن چیزی بجا گذاشتن است، چیزی که پیوسته تکان بدهد. بجا گذاشتن اثر انگشت؛ "یارو اینجا بود"! یادگاری روی آخرین دیوار، جایی که می میری.
م؛ مالکوم کولی گفته شخصیت های شما یک حس تسلیم به سرنوشت دارند.
ف؛ برخی ها تسلیم اند. "لینا گرو" در "فراغت در اوت"، با تقدیر خود کنار می آید. برای من مهم نبود که مردش "لوکاس بورش" هست یا نیست. لینا باید شوهری می داشت، تا برود دنبالش. یکی از آرام ترین گفته هایی که در عمرم شنیده ام وقتی است که بایرون می خواهد تجاوز کند، لینا می گوید خجالت نمی کشی؟ ممکن است بچه را بیدار کنی!
م؛ منتقدی می گوید برای شما سخت است شخصیتی بین بیست تا چهل ساله خلق کنید که دوست داشتنی باشد.
ف؛ برای این که نیستند. پریشانی جهان بخاطر مردمیست که بین بیست و چهل اند، سیاهانی که به انتقام، به زنی سفید تجاوز می کنند، هیتلری ها، ناپلئونی ها، لنینی ها... همه بین بیست و چهل اند.
م؛ چی باعث شد یوکناپاتاوفا را خلق کنید؟
ف؛ دریافتم که مجموعه ی آثار یک هنرمند باید دارای طرحی واحد باشتد. "دستمزد سرباز" و "حشرات"، تفریح بود! با "سارتوریس" دریافتم آنقدر زنده نخواهم ماند تا بتوانم از نهایت استعدادم برای تکمیل آزادی استفاده کنم، فضای خاص خودم را ساختم، آنجا مثل خدا، می توانم مردم را جابجا کنم. دوست دارم به دنیایی که خلق کرده ام فکر کنم، نوعی "کی ستون" در فضا؛ اگر جابجا می شد، فضا فرو می ریخت. آخرین کتابم، کتاب طلایی ایالت یوکناپاتاوفاست. بعدش باید مداد را بشکنم و دیگر ننویسم.
William Faulkner
م؛ مدتی پیش گفته اید از مصاحبه خوشتان نمی آید.
ف؛ به شکل وحشتناکی تلاش می کنم به سوالات در مورد آثارم، خودم و... پاسخ بدهم اما روز بعد، پاسخم به همان سوال ها، متفاوت است.
م؛ در مورد خودتان!
ف؛ اگر من وجود نداشتم، کس دیگری مرا می نوشت. برای آثار شکسپیر، سه نویسنده نام برده اند. اما آنچه مهم است، "هملت" است و "رویای نیمه شب تابستان" و.. که نوشته شده، نه این که چه کسی آنها را نوشته. چیز تازه ای برای گفتن نیست. اگر شکسپیر، بالزاک، هومر و.. هزار سال دیگر هم زندگی می کردند، انتشارات چی ها به کس دیگری نیاز نداشتند.
م؛ اگر چیزی برای گفتن نیست، به این خاطر نیست که نویسنده مهم است؟
ف؛ بسیار مهم، برای خودش. دیگران به اندازه ی کافی مشغول آثارش هستند تا فردیتش.
م؛ معاصرین شما هم؟
ف؛ همه ی ما در میل به کامل بودن، رد شده ایم. من خودمان را با باخت های شکوهمند در انجام ناممکن می سنجم. اگر می توانستم تمام کارهایم را دوباره بنویسم، مطمئنم بهتر می شد. این سالم ترین شرط برای هنرمند است، سبب می شود کارش را ادامه دهد. هر بار باور دارد که پیروز می شود، و البته که نمی شود. لحظه ای که او بتواند، به آرزوی خودش برسد، چیز دیگری نمی ماند جز این که گلویش را ببرد، از آن سوی قله ی "کامل بودن" خود را پرت کند.
م؛ آیا روش ممکنی برای رمان نویس خوب بودن وجود دارد؟
ف؛ نود و نه درصد استعداد. نود و نه درصد انضباط، نود و نه درصد کار. هیچ وقت نباید راضی بود. هرگز به آن خوبی که می توانی نمی شود. همیشه باید ورای توانت شلیک کنی. به خود زحمت ندهید که بهتر از هم عصران یا گذشتگان باشید. تلاش کنید بهتر از خودتان باشید. هنرمند توسط دیوان به پیش رانده می شود. نمی داند چرا، آنقدر گرفتار است که به چرایش فکر نمی کند.
م؛ منظورتان این است که نویسنده باید کاملن بی ریشه باشد؟
ف؛ هنرمند خوب، بی ریشه است. رویایی دارد و نگران خلاصی از آن است. شرف، غرور، تامل، امنیت، همه چیزش در خدمت تمام شدن اثر است. اگر ناچار باشد از مادرش بدزدد، پروایی ندارد؛ یک قصیده بر کوزه ی خاکستر مرده، از خود مرده ارزشمندتر است!
م؛ کمبود امنیت و شادی، می تواند نقش مهمی در خلاقیت هنرمند بگذارد؟
ف؛ آرامش و رضایت مهم اند. هنر سنخیتی با شادی ندارد.
م؛ چه محیطی برای نویسنده ایده آل است؟
ف؛ هنر با محیط هم سنخیتی ندارد. اگر منظورتان منم، بهترین کاری که به من پیشنهاد شود، ریاست یک فاحشه خانه است، بهترین محیط برای کار یک هنرمند؛ امنیت کامل اقتصادی، رها از ترس و گرسنگی، با سقفی بالای سر، بی آن که کار مهمی صورت بدهد؛ هرازگاهی پرداخت شیتیلی به پلیس محلی، خانم رییس نوبت ها را نگه می دارد. محل کار در ساعات اولیه ی صبح، در آرامش است؛ بهترین ساعت روز برای خلاقیت. شامگاه زندگی اجتماعی روبراهی دارد، (مهمانی و مشروب و.. ) می تواند از کسالت برهد. موقعیت دارد؛ همه ی کارکنانش زن اند، و متفاوت، و او را "آقا" خطاب می کنند، کفشداران و واکسی های محله او را "آقا" صدا می زنند، می تواند پلیس را با نام کوچکش صدا کند. محیط ایده آل هنرمند؛ آرامش، اختیار، تنهایی! همه چیز برایش دست یافتنی و ارزان است. محیط اشتباه، فشار خون هنرمند را بالا می برد، وقت و انرژی اش صرف از کوره در رفتن و خنثی سازی می شود. آنچه من برای کار نیاز دارم، کاغذ، تنباکو، عذا و کمی هم ویسکی ست.
م؛ آیا نویسنده به آزادی مادی نیاز ندارد؟
ف؛ نه، آنچه نویسنده لازم دارد یک مداد و کمی کاغذ است. نوشتن به پول فراوان نیاز ندارد. نویسنده ی خوب، سرگرم نوشتن است. آدم ها می ترسند به میزان تحمل خود پی ببرند. از این که جان سختی خود را بشناسند، هراسانند. هیچ چیز نویسنده ی خوب را تخریب نمی کند، مگر مرگ.
م؛ آیا نویسنده نسبت به خواننده تعهدی ندارد؟
ف؛ تعهد نویسنده به اثر است، این که هر جور دوست دارد، بنویسد. من آنقدر مشغولم که فرصت فکر کردن به خواننده را ندارم. چرا باید نگران دیگری باشم. اگر به تناسخ اعتقاد داشتم، مایل بودم در هیات یک لاشخور به جهان بازگردم. کسی از او انتظار ندارد، به او حسادت نمی کند، نیازی هم به او ندارد. او هم گوشش بدهکار آدم ها نیست، هرچیزی را می خورد.
م؛ برای رسیدن به ارزش هایتان از چه تکنیکی استفاده می کنید؟
ف؛ نویسنده ای که به تکنیک فکر می کند، باید مغزش را عمل کند. با اشتباهات، خودتان را آموزش بدهید. هیچ کس آنقدر شاهکار و بی عیب نیست که شما را نصیحت کند.
م؛ پس شما ارزش تکنیک را نفی می کنید؟
ف؛ به هیچ وجه. تکنیک سوار می شود و رویای نویسنده را رهبری می کند. یک اثر تمام شده مثل آجرهای مرتب روی هم چیده است. هیچ کار شریفی ساده نیست. برای نوشتن "گور به گور"، یک مشت شخصیت داشتم، که در مقادیری مصیبت مثل آتش، سیل و اینها گرفتار می شدند، با هدفی مشخص که مسیرشان را معین می کرد. وقتی شخصیت هدف دارد، اقدام می کند، مسوولیت بعهده می گیرد تا کار تمام شود. نمی دانم اگر کتاب را ده صفحه زودتر، یا دیرتر تمام می کردم، چه می شد. هنرمند به شرافت و شجاعت یک اعتراف نیاز دارد؛ این که خود را مسخره نکرده باشد. آثار من مطابق ارزش های من اند، باید آنها را بمثابه نگاه مادری به فرزندانش بنگرم. یک مادر نگران فرزندان دزد و قاتلش هست، نه فرزندی که رفته کشیش شده.
م؛ کدام کار شما از این نمونه است؟
ف؛ خشم و هیاهو! برای رهایی از رویایی که مرا در خود پیچیده بود، در پنج زمان مختلف نوشتم تا تمامش کردم. سوگنامه ی دو زن گم شده؛ کدی و دخترش! "دیلسی" از شخصیت های محبوب من است، برای این که شجاع است، شریف است. از من شریف تر و شجاع تر است.
م؛ چطور شروع شد؟
ف؛ با یک صندلی در یک نقاشی، دختر کوچولویی از پنجره مراسم تدفین مادر بزرگش را تماشا می کرد و برای برادرانش در طبقه ی پایین تعریف می کرد. دیدم غیرممکن است همه را در یک داستان کوتاه بگویم. آن وقت آن نقاشی، به شمایل دختری بی پدر و مادر تبدیل شد که از تنها خانه ای که داشت، می گریخت، جایی که هرگز عشق و عاطفه و درک به او داده نشده بود. شروع کردم قصه را از نگاه فرزند احمق روایت کنم، که فقط می دانست چه رخ داده، نه این که چرا رخ داده! دیدم قصه را تعریف نکرده ام. سعی کردم از چشم برادر دیگر روایت کنم، اما این هم آن نبود. از نگاه برادر سوم روایت کردم، هنوز هم آن نبود. تکه ها را جمع کردم و در گفتگوی راوی گنجاندم و... تا پانزده سال بعد که کتاب منتشر شد و از شرش راحت شدم. نه می شد رهایش کنم، نه می توانستم روایتش کنم....
م؛ بنجی (بنجامین) چه حسی در شما بر می انگیزد؟
ف؛ تاثر و ترحم. خودش حسی ندارد. فکرم این بود که آیا آن گونه که خلقش کرده ام، قابل پذیرش است؟ او یک پیشگفتار است، مثل قبرکن در نمایش های الیزابتن. به هدفش خدمت می کند و می رود، قادر به درک خوب و بد نیست.
م؛ عشق را چطور؟
ف؛ بنجی به اندازه ی کافی خودخواه نیست، یک حیوان است. مهربانی و عشق را می شناسد اما نامی برایشان ندارد. عشق او سبب می شود راز کدی را بر ملا کند. تغییری در کدی می بیند ولی نمی داند دارد کدی را از دست می دهد. تنها می داند اتفاقی رخ داده، یک خلاء در دنیای او. سعی می کند آن را پر کند. تنها چیزی که دارد یکی از دمپایی های جامانده ی کدی ست. این عشق "بنجی"ست که برایش اسمی ندارد. او کثیف است اما کثافت برایش معنا ندارد. دمپایی کدی به او آرامش می دهد؛ اگر صاحب این دمپایی پیدایش شود، اگر کدی ناگهان ظاهر شود شاید "بنجی" او را نشناسد، چون کدی، دیگر آن کدی که او می دیده، نیست.
م؛ هنرمند می تواند مسیحیت را مثل هر ابزار دیگر بکار ببرد، مثل نجاری که یک چکش قرض کرده؟
ف؛ هیچ کس بدون مسیحیت نیست. این علامت فردیت هر فرد است. نماد و نشانه، صلیب یا هرچه، برای یادآوری وظیفه است. نمادها خط کش انسان اند، تا خودش را اندازه بگیرد، و بشناسد. حساب یا فیزیک به شما نمی آموزد که انسان خوبی باشید. سبب می شود خودتان را کشف کنید. سه مرد در موبی دیک، سه گانه ی "دانستن" اند؛ چیزی نمی داند. می داند اما توجه ندارد. می داند و توجه دارد. در "یک قصه" (اثر فالکنر)، افسر یهودی می گوید این وحشتناک است، من آن را نمی پذیرم، حتی اگر باید زندگی ام را از دست بدهم. ژنرال فرانسوی می گوید این وحشتناک است اما باید خون گریه کنم و تحملش کنم. انگلیسی سرپرست گردان می گوید وحشتناک است، می روم در موردش کاری انجام بدهم!
م؛ چه مقدار از نوشتن شما بر پایه ی تجربیات شخصی ست؟
ف؛ برآورد نکرده ام، مهم هم نیست. یک نویسنده سه چیز لازم دارد، تجربه، مشاهده و تخیل. هر دوتا از آنها در کنار سومی، کامل می شود. برای من داستان با یک ایده شروع می شود؛ اتفاق! نوشتن، موضوع است، این که شرح بدهد چرا "اتفاق" افتاد. نویسنده سعی می کند شخصیت های قابل باور بیافریند، در بیشترین تحرکی که می تواند. روشن است که باید محیطی را که می شناسد بکار ببرد.
م؛ بعضی ها می گویند داستان های شما را با دوبار یا حتی سه بار خواندن، نمی فهمند.
ف؛ چهار بار بخوانند!
م؛ می توانید بگویید چگونه نویسندگی را شروع کردید؟
ف؛ در نیواورلئان، برای پول درآوردن، هرکاری می کردم. تا با شروود اندرسن آشنا شدم. بعداز ظهرها در شهر قدم می زدیم و با مردم صحبت می کردیم. عصرها هم ضمن نوشیدن یک یا دو بطر، اختلاط می کردیم. پیش از ظهرها نمی دیدمش، چون کار می کرد. فکر کردم اگر نویسندگی این است، پس ایده آل من، نویسنده شدن است؛ چند ساعت کار. این بود که شروع کردم. سه هفته آقای اندرسن را فراموش کردم. یک روز دم در اتاقم سبز شد، گفت از دست من دلخوری؟ گفتم نه، دارم کتاب می نویسم. گفت "خدای من" و رفت. "دستمزد سرباز" که تمام شد، یک روز در خیابان، خانم اندرسن را دیدم. پرسید کتاب پیش می رود؟ گفتم تمام شد. گفت شروود می گوید اگر مجبور نباشد آن را بخواند، به ناشرش می دهد تا منتشر کند. قبول کردم، و نویسنده شدم.
م؛ باید مدیون شروود اندرسن باشید.
ف؛ او پدر نسل ما نویسندگان آمریکا بود. هرگز به آنچه می خواست نرسید.
م؛ برای پول در آوردن چه کارهایی می کردید؟
ف؛ هر کاری،... پول زیادی لازم نداشتم، جایی برای خواب، کمی غذا و تنباکو و ویسکی. من یک ولگردم، یک دوره گرد، آنقدرها پول لازم ندارم که برایش جان بکنم. هشت ساعت کار در روز؟ هشت ساعت در روز که نمی خوریم، حتی عشق بازی هم هشت ساعت در روز نیست.
م؛ آثار هم عصرانتان را می خوانید؟
ف؛ نه، کتاب هایی را می خوانم که می شناسم و دوستشان دارم، مثل دوستان قدیمی به سراغشان می روم. عهد عتیق، دیکنز، کنراد، سروانتس، دون کیخوته (این یکی را هر سال می خوانم، مثل کتاب مقدس). فلوبر، بالزاک (دنیای خاص خودش را خلق کرده). داستایوسکی، تولستوی، شکسپیر، ملویل را اتفاقی می خوانم و... با وجودی که همه را بارها خوانده ام، هنوز هم از صفحه ی یک شروع می کنم تا صفحه ی آخر.
م؛ شخصیت های مورد نظرتان کی ها هستند؟
ف؛ سارا گمپ، یک لات، یک زن بی ریشه، الکلی، فرصت طلب، غیر قابل اطمیان، خانم هاریس، فالستاف، دن کیخوته، و البته سانچو، لیدی مکبث را همیشه ستایش کرده ام. آنها که با زندگی کنار آمده اند. "سوت لووینگود" از "جورج هاریس". او هیچ توهمی درمورد خودش ندارد، به موقع خائن است و شرمگین، هرگز بدشانسی هایش را به گردن این و آن نمی اندازد، خدا را هم به این خاطر نفرین نمی کند.
م؛ می توانید درمورد آینده ی رمان نظرتان را بگویید.
ف؛ تا وقتی که مردم رمان بخوانند، رمان نوشته می شود، یا بالعکس.
م؛ نظرتان در مورد عملکرد نقد چیست؟
ف؛ هنرمند وقت گوش دادن به منتقد را ندارد. آنی که می خواهد نویسنده بشود، نقد می خواند. آنی که نویسنده است، وقتش را ندارد. نقد می خواهد بگوید؛ "منتقد اینجا بود"! خطاب نقد به نویسنده نیست. کار هنرمند نوشتن چیزی ست که نقد را به حرکت در بیآورد!
م؛ پس شما هرگز در مورد کارتان با دیگران صحبت نمی کنید؟
ف؛ نه، من مشغول نوشتنم. وقت صحبت کردن در باره اش را ندارم. اگر راضی ام نکند، با صبحت کردن در موردش، چیزی عوض نمی شود.
م؛ در ارتباط هنرمند با تحرک، توضیح بیشتری بدهید.
ف؛ هدف هر هنرمند، دستگیری تحرک است، آن را بگیرد و میزان کند، طوری که صد سال بعد، وقتی بیگانه ای آن را می بیند، از جایش بجنبد. انسان میراست، تنها نامیرایی ممکن چیزی بجا گذاشتن است، چیزی که پیوسته تکان بدهد. بجا گذاشتن اثر انگشت؛ "یارو اینجا بود"! یادگاری روی آخرین دیوار، جایی که می میری.
م؛ مالکوم کولی گفته شخصیت های شما یک حس تسلیم به سرنوشت دارند.
ف؛ برخی ها تسلیم اند. "لینا گرو" در "فراغت در اوت"، با تقدیر خود کنار می آید. برای من مهم نبود که مردش "لوکاس بورش" هست یا نیست. لینا باید شوهری می داشت، تا برود دنبالش. یکی از آرام ترین گفته هایی که در عمرم شنیده ام وقتی است که بایرون می خواهد تجاوز کند، لینا می گوید خجالت نمی کشی؟ ممکن است بچه را بیدار کنی!
م؛ منتقدی می گوید برای شما سخت است شخصیتی بین بیست تا چهل ساله خلق کنید که دوست داشتنی باشد.
ف؛ برای این که نیستند. پریشانی جهان بخاطر مردمیست که بین بیست و چهل اند، سیاهانی که به انتقام، به زنی سفید تجاوز می کنند، هیتلری ها، ناپلئونی ها، لنینی ها... همه بین بیست و چهل اند.
م؛ چی باعث شد یوکناپاتاوفا را خلق کنید؟
ف؛ دریافتم که مجموعه ی آثار یک هنرمند باید دارای طرحی واحد باشتد. "دستمزد سرباز" و "حشرات"، تفریح بود! با "سارتوریس" دریافتم آنقدر زنده نخواهم ماند تا بتوانم از نهایت استعدادم برای تکمیل آزادی استفاده کنم، فضای خاص خودم را ساختم، آنجا مثل خدا، می توانم مردم را جابجا کنم. دوست دارم به دنیایی که خلق کرده ام فکر کنم، نوعی "کی ستون" در فضا؛ اگر جابجا می شد، فضا فرو می ریخت. آخرین کتابم، کتاب طلایی ایالت یوکناپاتاوفاست. بعدش باید مداد را بشکنم و دیگر ننویسم.
William Faulkner
Published on October 16, 2015 01:34
date
newest »

message 1:
by
Hassan
(new)
Oct 24, 2015 09:40PM

reply
|
flag