خوانش داستان «با چمدانی کوچک» غلامرضا رضایی

خوانش داستان «با چمدانی کوچک» غلامرضا رضایی_رضا فکری

 

نوشتن از دهشت جنگ، رسم خوش‌آیندی است که نویسندگانی از خطه‌ی جنوب هم‌چنان بر آن پایبندند. نوشتن از مصیبتی که بیشتر از هر شهروند دیگری درون این مرزها، آن را چشیده‌اند و هم شاید منطبق‌تر از هر نویسنده‌ی دیگری می‌توانند جزئیات وحشتناک آن را به تصویر بکشند. داستان «با چمدانی کوچک» غلامرضا رضایی در همین راستاست که مخاطبش را مستقیم روانه‌ی اتفاقات بحبوحه‌ی جنگ هشت‌ساله می‌کند. فضای موشک‌باران و بمباران شهرهای جنوبی، بستر روایت این داستان است و قصه از منظر شخصیتی واگو می‌شود که با جنگ سر و کار نزدیکی دارد. حضور جنگنده‌های دشمن و صدای شکافته شدن آسمان شهر و شلیک ضدهوایی‌ها و دستپاچگی خانواده‌ی «صالح»، مخاطب را با شخصیتی مواجه می‌کند که مسلط بر اوضاع است. او مردی است که راه چیرگی بر بحران‌ها را می‌داند و وضعیتی این‌چنین بغرنج را هم در مشت خود گرفته است.

در وضعیتی که آژیر هم‌چنان زوزه می‌کشد و قربانی بیشتری می‌طلبد، زنِ این خانه به گوشه‌ای خزیده و دختر کوچک‌شان هم خود را از ترس خیس کرده. کودکی که نماد معصومیت و مظلومیت شهرهای جنگ‌زده است. پدرش «صالح» در نظر او یگانه نیرویی است که می‌تواند اوضاع را سر و سامان دهد و پناهگاهی برای ترس‌های عمیق کودکی‌اش به شمار می‌رود. او این آغوش را به سادگی رها نخواهد کرد و حتی حالا که دیگر بمب‌ها فرود آمده‌اند و کار تمام شده است، هم‌چنان جایگاه امن‌اش را ترک نمی‌کند. کودکی که اگر زنده بماند و از این ماجراها جان سالم به در ببرد، تا سال‌های سال بعد، زندگی‌اش را در کابوس این بمباران سر خواهد کرد و زخم‌هایی که بر روان او به جا می‌مانند، هرگز رنگ التیام به خود نخواهند دید. این‌ها از معدود خانواده‌هایی هستند که شهر را هنوز ترک نکرده‌اند و در میانه‌ی شهری که در معرض همواره‌ی تجاوزهایی این‌چنین است، بر جا مانده‌اند. شهری که هر دم از رادیوی آن مارش جنگ به گوش می‌رسد و حالا دیگر به ندرت آدمی در آن پرسه می‌زند. آیا زخمِ ماندن و تحمل کردنِ بمبارانِ شهر، عمیق‌تر است؟ یا رفتن و جان شیرین را به در بردن و در عوض غم غربت را چشیدن؟ ماندن و رفتن در این شرایط، هر دو سر و ته یک کرباس‌اند و شاید حتی ماندن و کشته شدن ارجح‌تر است چرا که می‌تواند به این رعب و هراس دائمی پایان دهد.

صالح برای کمک به بازماندگان انفجار پیش‌قدم می‌شود. لباس عوض می‌کند و وارد کوچه و خیابانی می‌شود که بوی خاک و باروت هوایش را سنگین کرده است. روایت در این بخش‌ها سراسر عینی است و گزارشی است لحظه به لحظه از اوضاع شهر ویران‌شده و نویسنده جزئیات بسیاری از این شهر را در اختیار مخاطبش قرار می‌دهد. آمبولانسی که آژیرکشان به سوی محل تخریب‌شده در حرکت است، شیشه‌ی ماشینی که فرو ریخته است، راکتی که فرود آمده اما عمل نکرده و دو بمبی که بر بازار شهرداری و اداره‌ی پست آوار شده‌اند. ضدهوایی‌هایی که از پس هواپیماها برنیامده‌اند و اساسا از همین روست که آن‌ها جرئت پیدا کرده‌اند تا این اندازه پایین بیایند و با شکستن دیوار صوتی رعب بیشتری به جان مردم بیندازند. در این شرایط است که خوف صالح را هم در خود فرو می‌برد. او می‌ترسد مثل نوبت قبل، همین که مردم دور ساختمان تخریب شده جمع شوند، حمله هواییِ تازه‌ای آغاز شود و یا در یکی از این حملات، بمب شیمیایی بر سر مردم ریخته شود. در همین اوضاع و در میانه‌ی یک روایت خطی محض است که نویسنده تصمیم می‌گیرد مخاطبش را ببرد به گذشته، به دقایقی قبل و به همان زمانی که زن و مرد جوان وارد این محل شده‌اند. به زن و شوهری که انگار تازه عروس و داماد هستند و نویسنده بر نونوار بودن‌شان انگشت تاکید می‌گذارد. زنی که مانتوی یاسی و شال سفید سرش بوده و شوهر جوانش، زوجی که ظاهرا آمده‌اند تا همسایه، یعنی خانواده‌ی آقای طاهری را به رفتن از این شهر و به مهاجرت ترغیب کنند. خانواده‌ای که البته در این شهر حضور ندارند.

اما پایان‌بندی در هوای باروت‌زده‌ی این داستان نمی‌تواند عینا منطبق بر واقعیت محض باشد. فاجعه آن‌چنان عمیق است که نویسنده با پایانی شبه فراواقع به استقبالش می‌رود. صالح درِ انباری را باز می‌کند به امید این‌که زوج را در این مکان پیدا کند. اما دیگر زن و مرد جوانِ دقایق قبل به چشمش نمی‌آید. دهشت این جنگ خانمان‌سوز، پیرمرد و پیرزنی را در نظر او مجسم می‌کند که گوشه‌ی انبار کز کرده‌اند و این همان بلایی است که جنگ بر سر بازماندگان می‌آورد. جوان‌هایی پوسیده از درون و بیرون و مملو از روان‌زخم‌های بی‌شمار که زندگی پیش رو را برایشان تا ابد زهر خواهد کرد؛ جوانی بدون جوانی و بی مجال بروز. زیستن در چنین فضای هراس‌آوری، گوشت را به تن هر بازمانده‌ای آب می‌کند و دیگر از او چیزی باقی نخواهند ماند. جوان‌هایی که در لحظه‌های رعب مستمر جنگ، کام‌شان تلخ می‌شود، مو سپید می‌کنند و از درون متلاشی می‌شوند.

این یادداشت در روزنامه آرمان ملی روز یکشنبه 27مردادماه98 به نشر رسیده است.

لینک پی‌دی‌اف:

http://www.armanmeli.ir/fa/pdf/main/3095/11

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 18, 2019 01:10
No comments have been added yet.


رضا فکری's Blog

رضا فکری
رضا فکری isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow رضا فکری's blog with rss.