شعرهایی از دفتر پیچ امین الدوله

 


۱


برفی که این زمستان ببارد شاعرتر است


زمستان امسال عاشق تر


من بارانی تر


چرا که یکی از ما


دیگر برف را نمی بیند


 


۲


چقدر استخوان شکسته ی باد ریخته


 در منجیل


چقدر گریه ی زیتون


رفته با سپیدرود...


چقدر خنده ی ما


 شنیده می شود این شبانگاهان


از شانه های همین شیطان کوه.


 


۳


ما همه


سرانجام خم می شویم


بر درگاه امامزاده ای


و می شکنیم


کنار سنگ مزاری


و عکس یادگار می گیریم با کسی


به نام کوچک مرگ.


۴


 


ایمیل ها را باز نمی کنم


ای کاش باز


پاکت هایی


 با دستخط آرش باران پور می رسید


که تمبر آن باران بود


و کاغذش از پاکت سیگار رهگذران


 


۵


 


تو فرشته ی سرگردانی


 در سایت های مجازی


تو


بارانی حقیقی


که سر در آورده ای از اینترنت


اگر برق نرود


این خانه را سیل خواهد برد...


 


۶


 


ما همه غافلگیر شدیم


صبحی زلزله آمد در آسمان


و بعد همه


پرتاب شدیم به گوشه ای


و از یک جا سردر آوردیم


یکی مثل تو از چت روم


یکی مثل من از همین سایت.


 


۷


زمین در مداری خاص می چرخد


و بادها در مداری خاص


انسان روزگار من   نمی چرخد


ایستاده


در بی مداری خیابان ها



 برای فاضلاب ها...


 


۸


در روزگار مریضی های سختیم


وقتی درخت دیسک گردن دارد و


رود دیسک کمر


حتی نسیم که می گذرد


فشارخونش افتاده است


و توفان


فشارش مدام بالا می رود


و آسمان


آسم داشت


از همان روزی  که نافش را بریدند...


..................... 


۹


او ابتدا اجزای کلام را در هم ریخت


بعد سطرها را حذف کرد


و بعد شعرها را


او حالا سبک تازه ای آورده است


او قادر است با پاک کن بنویسد


 و با مداد پاک کند  


 


۱۰


او اقتدار عجیبی دارد


در جذب واژه ها


و واژه ها همه از او فرمان می برند


به مرگ می گوید گورت را گم کن


به زندگی می گوید بمیر


و هر وقت از تمرد واژه ای عصبانی باشد


زنگ می زند به پلیس صد و ده


 


۱۱


شاعر یک صندلی خواست


یک صفحه سپید کاغذ


بر کاغذ نوشت صندلی


و بر صندلی نوشت کاغذ


و اتفاق تازه ی خود را جشن گرفت.


او امروز می خواهد برعکس


بر صندلی وارونه بنشیند


و عکس بیندازد


بی دوربین...


 


۱۲


امروز شاعر ما اتوبوس را


 در کیف جیبی اش پنهان کرد


 جاده را ایمیل کرد برای دوستش


راننده ی تاکسی


دوباره می گوید :


رسیدیم


پیاده شو پسرم...


خدا به جوانی همه شان رحم کند


انگار شاعرند...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 28, 2011 02:59
No comments have been added yet.


علیرضا قزوه's Blog

علیرضا قزوه
علیرضا قزوه isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا قزوه's blog with rss.