هنوز فرصت هست

'هنوز فرصت هست...' عنوان نوشته‌ای است از من که پس از شهادت سید مرتضی آوینی در مجله‌ی ادبستان در سال 1372 منتشر شد. این یادداشت را هم مثل خیلی از یادداشت هایم نداشتم تا این که در سایت شرق آن را دیدم. چندین غلط تایپی داشت که درستش کردم و به عنوان خاطره ای خوب  برای شما هم نقلش می کنم.
 
 


 
 
مشــرق - قزوه در این یادداشت که آن را به یاد سید مرتضی آوینی و غربتش نوشته، به توصیف حال و هوای بهشت زهرا در مراسم خاکسپاری آن شهید پرداخته شده است.در این یادداشت که در شماره‌ی چهلم مجله‌ی ادبستان منتشره شده است آمده:
« را ه افتاده و آمده بودند. از همه جا. وتو هروله‌ی دل‌ها را می‌نگریستی. از باغ حوزه تا آن دوردورها، توی یک دشت پر از شقایق به نام فکه.برای من کرخه نامی لبریز از غربت بود و شلمچه نامی غریب‌تر و بعد از این به فکه نیز با غربتی مضاعف باید نگریست.همانجایی که مقتل آقا مرتضای بچه‌هاست. می‌گویند یک کانال در فکه پیدا شده بود که قتلگاه بچه‌ها آنجا بود.می‌گویند استخوان‌هایشان پودر شده است. آقا مرتضی گفته بود: «محض تبرک یک مشت از خاک آن بچه‌ها برایم بیاورید» . دست آخر آقا مرتضی دلش طاقت نیاورده بود و باز خودش راه افتاده بود و رفته بود.».
متن کامل این یادداشت را در ادامه بخوانید:
....
 

هنوز فرصت هست



به یاد سیدمرتضی آوینی و غربتش



راه افتاده بودند و آمده بودند. از همه جا. و تو هروله دل‌ها را می‌نگریستی از باغ حوزه تا آن دور دورها، توی یک دشت پر از شقایق به نام «فکه». برای من «کرخه» نامی لبریز از غربت بود و «شلمچه» نامی غریب‌تر و بعد از این به «فکه» نیز با غربتی مضاعف باید نگریست، همانجایی که مقتل آقا مرتضای بچه‌هاست.
- می‌گویند یک کانال در فکه پیدا شده بود که قتلگاه بچه‌ها آنجا بود.
- می‌گویند استخوان‌هایشان پودر شده است.
آقا مرتضی گفته بود: «محض تبرک یک مشت از خاک آن بچه‌ها را برایم بیاورید.»
و دست آخر آقا مرتضی دلش طاقت نیاورده بود و باز خودش راه افتاده بود و رفته بود.
تو خیلی زحمت می‌کشیدی. خدا ازت راضی باشه، مرد!
با هم سلام و علیکی داشتیم. بیشتر طرف بچه‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت آفتابی می‌شد. همینقدر بگویم آدم بزرگی بود. نوشته‌هایش را دیده بودم، پرمایه و زلال می‌نوشت و در تحلیل مسائل، نگاهی دقیق و عمیق داشت. از همان‌هایی بود که آدم می‌ماند جای خالی‌شان چه‌جوری باید پر شود. خیلی چیزها می‌دانست. مثلاً فلسفه، سینما، هنر، عرفان و... اما من به خاطر یک چیز از او خوشم می‌آمد، خاکی بودنش، بسیجی بودنش. «روایت فتح» گل کارهای او بود و او هم گل سرسبد روایت فتحی‌ها. خیلی از بچه‌هایی که آمده بودند تا شانه‌هاشان را با پیکر سید معطر کنند، مشتری‌های روایت فتح بودند، وگرنه مقاله بنویس و سرمقاله بنویس، تا دلت بخواهد داریم و همه جورش را هم داریم.
بگذریم، دل غریبی داشت و حال عجیبی.
- «راستی، چرا این تلویزیونچی‌ها اینقدر شل می‌گیرن، پس چی شد این روایت فتح شما؟»
- «راستی شنیدی شهید قانعی و دوستانش وقتی می‌خواستن میدان مین را خنثی کنند، وقتی کارشان تمام می‌شد توی میدان غلت می‌زدن!»
- سوژه قشنگی یه، نه؟ مرده برای طرح شدن.
- «می‌گن طلبه شهید «سعید یفر»، به شدت مجروح شده بود و دکترا می‌خواستن بادگیرش را پاره کنن و او را عمل کنن اما او با هر زحمتی که بود بادگیر را از تنش بیرون آورد تا به بیت‌المال خسارت نخورد...»
- چطوره؟
و فکر و ذکرش همین خاطره‌ها بود و امروز نوبت خودش بود که به قول معروف یک کمی از خاطراتش «لو» برود.
در بهشت زهرا دور پدرش را گرفته بودند، آرام بود و مطمئن – درست مثل خود آقا مرتضی، وقتی از پشت شیشه غسالخانه او را با آن پای قطع شده دیدم – زنی آمده بود با چشم‌هایی که از گریه سرخ شده بود – به نظر مادر شهید بود – می‌گفت: سال‌هاست با این صدا گریه کرده‌ام و نمی‌دانستم پسر شماست. او فرزند همه ماست، خوش به سعادتتان.
و چند کلمه از زبان پدرش بیرون آمد که این همه جمعیت آمدند و آقای خامنه‌ای هم واقعاً بزرگواری کردند و آمدند. یکی از بچه‌های روایت فتح که با من و حاجی صادق قدم می‌زد، می‌گفت: هرچی می‌خواستم از آقا مرتضی عکس بگیرم نمی‌گذاشت. سیزدهم فروردین ماه امسال بود که مرا صدا کرد و گفت: «فلانی! بیا یک عکس حجله‌ای از من بگیر...» و حاجی می‌گفت: چند روز پیش دیدمش، می‌گفت: «به خدا دلم از دلم از این دنیا خیلی گرفته، دیگر طاقت ندارم، دعا کن برسم به بچه‌ها...»
می‌گویند در میدان مین افتاده بود با یک پای قطع شده و مدام دام می‌زد: «مرا نبرید. مرا زمین بگذارید، راحتم بگذارید، مرا تنها بگذارید...»
می‌گویند در باغ شهادت را بسته‌اند، با قفل‌های سنگین. می‌گویند آقا مرتضی خیلی زرنگی کرده است که رفته است. یکی از آخرین شب‌های ماه رمضان امسال از پیر و مراد بسیجی‌ها – آقای خامنه‌ای – شنیدیم که می‌گفتند: آن روزها دروازه شهادت داشتیم و حالا معبری تنگ، هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست. باید دل را صاف کرد (چیزی به این مضمون).
و مرتضی دلش را صاف کرده بود. شهیدان سال 72 غربتشان هفتاد برابر است. شهیدان سال 72 غریب‌ترین و مظلوم‌ترین شهیدانند. مظلومیت امام حسین(ع) را دارند و غربت و تنهایی امام حسن(ع) را فرقی نمی‌کند، خواه از میدان مین فکه نقبی به آسمان بزنی یا پشت میز فلان اداره دق کنی، از دست این همه فرعون‌های کوچک و بزرگ که هر روز و هر شب در نکبت و گناه و خودپسندی می‌لولند و آقامرتضی آمده بود درست در وقتی که تو پایت خسته شده بود، درست وقتی زندگی داشت مشت آخر را توی سرت می‌کوبید، درست وقتی می‌خواستی دستهایت را بالا ببری و تسلیم شوی، دستت را گرفت و گفت: امروز با من تا بهشت زهرا بیا.
در بهشت زهرا غلغله بود. قطعه‌های آرام، شهیدان بی‌صدا، پرچم‌های گریان، مثل همان دشت فکه، مثل همان دشت پرشقایق، ما چه زود خودمان را فراموش می‌کنیم، چه زود شهیدانمان را خاک می‌کنیم و می‌رویم تا در این هیاهوی لعنتی بمیریم.
صحنه اول:
چهار ماشین مدل بالا می‌آیند، با هشت مسافر سوگوار که مرگ پدرشان نیز نتوانسته است به دودستگی‌شان خاتمه بدهد. با هشت دستمال، احیاناً برای گریه کردن. و یک جنازه که به ناگهان مرگ او را غافلگیر کرده است.
کمی بعد در یک ظهر آفتابی:
هزار هزار فرشته می‌آیند، هزار هزار مرد می‌آیند، هزار هزار بسیجی و عاشق دلسوخته‌ای با پیکری خون‌آلود.
- «برای مرتضی جز شهادت کم بود.»
این حرف را بارها و بارها از هر زبان می‌شنیدم. و جمله‌ای زیبا از دوستی همدل که:
- «توی بچه هنرمندا، نقش آقا مرتضی مثل نقش شهید بهشتی بود.»
و باز خاطره و باز خاطره:
میگن شب قبلی از شهادت، آقا مرتضی رفته بود فکه. شب را مجبور بودن در یکی از سنگرهای باقیمانده از زمان جنگ بگذرانند، سربازی که در آن سنگر بود. صبح برای فرمانده‌اش تعریف می‌کند: «این آقای عینکی کی بود که از دیشب تا صبح نخوابید و یکسره دعا خواند و گریه کرد، نماز خواند و گریه کرد، قرآن خواند و گریه کرد.»
می‌گن مدام آقا مرتضی می‌گفت: «می‌خواهیم برویم قتلگاه بچه‌ها... می‌خواهیم برویم قتلگاه...»
آن یک مشت خاک را که آقا مرتضی گفته بود برایم بیاورید، بچه‌ها آورده بودند بهشت زهرا. در غسالخانه مقداری از آن خاک را در مشتش ریختند – شاید به جای تربت کربلا – بعد هم طبق وصیتش رو به قبله نشستیم و همصدا با شهیدان زیارت عاشورا خواندیم.
امروز زیباترین قسمت «روایت فتح» را گریستیم.
                                                                                 22/1/72

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 13, 2011 09:36
No comments have been added yet.


علیرضا قزوه's Blog

علیرضا قزوه
علیرضا قزوه isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا قزوه's blog with rss.