Goodreads helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following Sadegh Chubak.

Sadegh Chubak Sadegh Chubak > Quotes

 

 (?)
Quotes are added by the Goodreads community and are not verified by Goodreads. (Learn more)
Showing 1-9 of 9
“اهریمن:
میدونم که خودت هم از عشق بویی نبرده ای. اما متاسفانه عشق را نمیشه به کسی درس داد و گفت چیه، باید تو دل خود آدم باشه. گمونم عشق اونه که بتونی یک نفر دیگر را از خودت بیشتر دوست داشته باشی. آیا تا حالا شده که دیگری را از خودت بیشتر دوست داشته باشی؟”
صادق چوبک, سنگ صبور
“یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی‌نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیوز ! دیلی‌نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌زد: دیلی نیوز! دیلی‌نیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.

ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.

یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدند نگاه می‌کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتند و می‌رفتند.

بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کرد شاید یکی از بچه‌های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌داد. می‌ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشید و می‌ترسید.

ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:

پریموس! پریموس!

اسم روزنامه را یافته بود.”
صادق چوبک
“آخر من و تو که با هم جور نیستیم. تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهایی که ساختی باشی؟ مگر تو اینهایی را که ساختی دوستشون نداری؟”
صادق چوبک, سنگ صبور
“چطوره که وختیکه مرغو می‌کشن و دل و روده‌هاشو دور می‌ریزن مرغای زنده سر اون روده‌های گرم با هم دعواشون میشه تا آخر سر یک‌کدومشون اونو تک میزنه و میبره یه جای راحتی میخوره. اما این آدما از مرده خودشون میترسن؟”
Sādeq Chubak, خیمه شب بازی
“گرچه صاحب پیراهن زرشکی مرده بود اما لباس‌های او هنوز زنده بودند و می‌بایست مدت‌ها پس از خود او روشنایی آفتاب و سیاهی شب روی آنها بلغزد و لباس‌های او باز هم تحریک شهوت کنند و نگاه مردان از درز تار و پودش بگذرد. لباس‌های تن او پس از صاحب خود، برای این زنده بودند که قابلیت آنها برای زندگی به مراتب بیشتر از مشتی گوشت و خون گندیده صاحبش بود. گوشت و خونی که دوام و ارزش آن در این دنیا از پر کاهی کمتر است.”
Sādeq Chubak, گزیده داستان‌های کوتاه صادق چوبک
“چرا گاو وحشی میشه؟ او که آدم نیس.”
صادق چوبک
“کس دادن پولدارا و مردن گداها بی سر و صداس. اونا هسن که تا وختی که زنده هسن همه چی دارن و بعدم که مردن یه سنگ مرمر به چه گندگی رو قبرشون میذارن. ما کفن داریم که گور داشته باشیم؟”
Sādeq Chubak, خیمه شب بازی
“کیف تریاک سید حسن خان را به عالم دیگر می‌برد و زندگییکنواخت او را تنوعی می‌داد- آنگونه زندگی تاریک و سرپوشیده‌ای که پیمودن آن مثل یک راهپیمایی ممتد در گندابی بود که تا زیر گلوی آدم سوسمار و قورباغه و مار آبی وول بزند.”
Sādeq Chubak, خیمه شب بازی
“بیا جلو زبون بسه. تو هم مثه آدم، بیچاره شهوت هسی؟ این اداها برا آدمای متمدن که می‌خوان تخم و ترکه‌شون تو دنیا بمونه و ارتشونو بخوره خوبه، تو بچه می‌خوای چکنی؟ بچه‌های تو فردا زیر بازارچه‌ها و سر زباله‌دونی‌ها، هنوز چشماشون وا نشده که بچه‌های تو کوچه بند گردنشون می‌بندن و رو زمین دنبال خودشون می‌کسنشون. مگه خود تورو کجا پیدا کردم؟ تازه اگه بچه‌هات بزرگم بشن جلو دکون‌های قصابی اونقده لگد تو پهلوشون می‌زنن که خون قی می کنن. راستی که ستم و بی‌دادگری خالق تو اندازه نداره...”
Sādeq Chubak, خیمه شب بازی

All Quotes | Add A Quote
چراغ آخر چراغ آخر
292 ratings
عدل عدل
275 ratings