Sherko Bekas > Quotes > Quote > Golshid liked it

Sherko Bekas
“دم دمای غروب بود
ممد کوچولوی واکسی
از فرط خستگی گردنش خم گشته بود
در گوشه‌ای از میدان بزرگ
"در مرکز شهر "شام
بر روی چهارپایه‌ی کوچک خود نشسته بود
و پی‌ در پی
مانند فرچه توی دستش
اندام نحیف و لاغر خود را تکان می داد

ممد کوچولوی آواره
با خود زمزمه کنان
:این چنین می‌گفت
تو ای بازرگان پایت را بگذار
تو ای استاد پایت را بگذار
تو ای وکیل پایت را بگذار
افسر، سرباز، جاسوس، جلاد
پسر خوب و آدم بی سر و پا
همگی یکی بعد از دیگری
پایتان را بگذارید

کسی نمانده
تنها خدا مانده
در آن دنیا هم مطمئنم
او هم سراغ کُردی را خواهد گرفت
تا کفشهایش را واکس بزند
!شاید آن کُرد هم من باشم

آخ ... مادر جان
تو گویی که کفشهای خدا چقدر بزرگ است!؟
شماره چند می‌پوشد!؟
آخ مادر جان
راستی برای دستمزد
خدا چقدر می‌پردازد!؟
باید چقدر بدهد...!!؟؟”
شێرکۆ بێکەس

No comments have been added yet.